گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
غزليات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۸


همتی یاران که جوشی از ته دل می زنم
می شوم طوفان، به قلب عالم گل می زنم
موج بیتابم عنانداری نمی آید زمن
بی تأمل سینه بر دریای هایل می زنم
نیست از شوق رهایی بیقراریهای من
بهر مردن دست وپا چون مرغ بسمل می زنم
می زند بهر شکستن دل همان بر سینه سنگ
سنگ عالم را اگر بر شیشه دل می زنم
پی به عیش بی زوال تلخکامی برده ام
کاسه چون چشم تو در زهر هلاهل می زنم
زلف جوهر را به باد بی نیازی می دهد
این تغافلها که من بر تیغ قاتل می زنم
تیشه فولاد می گردد به قصد پای من
در طریق عشق هر گامی که غافل می زنم
بحرم اما جان برای خاکساران می دهم
بوسه در هر جنبشی برروی ساحل می زنم
وصل نتواند مرا صائب ز افغان بازداشت
چون جرس فریادها در پای محمل می زنم