گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
غزليات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۱


درین جهان نشود حال آن جهان معلوم
که مغز را نتوان کرد از استخوان معلوم
که دیده حاشیه باشد ز متن مشکلتر؟
نشد ز سبزه خط راز آن دهان معلوم
عیار ناز ترا اهل عشق می دانند
که بی کشش نشود زور هر کمان معلوم
اگر چه معنی نازک شود برهنه زلفظ
مرا نشد ز کمر هیچ ازان میان معلوم
ز شوق من چه تواند زبان خامه نوشت؟
ضمیر لال نگردد به ترجمان معلوم
توان ز سختی ایام صبر هر کس یافت
عیار زر شود از سنگ امتحان معلوم
جنون من به خط سبز گلرخان بسته است
که در بهار شود شور بلبلان معلوم
ز حسن عاقبت آغاز را توان دریافت
که هست تیر کج و راست در نشان معلوم
ز اشک راز دل بیقرار من شد فاش
که از ستاره شود سیر آسمان معلوم
بلندی سخن دلپذیر ما صائب
ز گرد سرمه نگردد در اصفهان معلوم