گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
آثار ادبی معاصر
صادق هدایت
پدران آدم



« . من در معدن زغال سنگ شمشك يك تكه زغال ديدم كه شبيه دست ميمون بود »
از يك نفر كارگر معدن شمشك.
ميليونها قرن از عمر زمين ميگذشت و زمين در كوره راهي كه بد ور خورشيد براي خودش پيدا كرده بود
ميچرخيد. ولي طبيعت هنوز از جوش و خروش نيفتاده بود . رگبارهاي تند، رعد و برق، طوفان و باد بوران و
زمين لرزه هاي پي در پي داستان مكرر و دائمي زمين را تشكيل ميداد . از قله كوه دماوند پيوسته دود و بخار
خاكستري رنگي بيرون ميآمد ك ه شبها به شعله هاي نارنجي تبديل ميشد . و عكس آن روي سطح آب آرام درياچه
دور آن منعكس ميگرديد . روي كوه ها و دره هاي مشرف بدرياچه از جنگلهاي انبوه با درختهاي تنومند بزرگ
پوشيده شده بود و در زير شاخه اين درختها جانوران درنده و چرنده و ميمونهاي بزرگي كه تازه به آنجا كوچ
كرده بودند زندگي ميكردند- خانواده هاي گوناگون و ناشناس، ميمونهاي كلان شبيه به آدميزاد يا (آدم – ميمون)
حلقه اي را تشكيل ميداد كه نژاد انسان را به ميمون متصل ميكرد . ولي ترس از جانوران درنده آنها را به هم
نزديك و متحد كرده بود.
ميان خانواده هاي اين ميمونها، دو تن از همه سرشناس تر بودند و مناسباتشان با هم گرمتر به نظر ميآمد . يكي
خانواده داهاكي بود كه يك زن پير داشت موسوم به ريتيكي و يك دختر كوچك تاكا و يك پسر جوان زي زي
برايش مانده بود . باقي بچه هايش به جنگلهاي دور رفته بودند و از آنها خبري نداشت . و خانواده ديگر كيسا كي
كي بود كه از جنگلهاي دور دست سرزمين اونوها به اينجا آمده بود . كيسا كي كي پير بود و ساختمانش با ساير
ميمونها فرق داشت . رنگ مويش خاكستري، صورت بزرگ، گونه هاي تو رفته، آرواره هاي بزرگ، دهن گشاد،
دندانهاي نيش بلند داشت، و دو گوش گرد بزرگ د و طرف سرش چسبيده بود، چشمهايش به رنگ لرد شراب، در
كاسه سرش فرو رفته بود . بيني پهن و ريش بلند، ريش مقدس بلندتر از معمول زير چانه اش آويزان و لب پايين
او بي اندازه متحرك بود . گردن كلفت و كوتاهش در سينة او فرو رفته بود . دستهاي دراز، بازوهاي ورزيده
پشمالو، سين ه پهن، شكم بزرگ جلو آمده، لمبر برجسته داشت . زانوهايش خميده بود و با چوب دستي راه ميرفت
و بالاي سرش يك مشت موي سرخ مثل كاكل داشت ولي دختر جوانش ويست سيت فقط چشمهايش زاغ بود
وگرنه از حيث اندام و تناسب ظريفتر از پدرش بود و مانند ميمون – آدمهاي ديگر بود.
قبل از ورود كيسا ميمونها آرام و آسوده ميخوردند و عشق بازي ميكردند . لذت بزرگ آنها خوردن و شهوت
راني و دوندگي و بدبختي، گرسنگي، عزوبت، پيري و ناخوشي و مبارزه با جانوران درنده بود. ولي كيسا كه وارد
شد كينه و حسادت را به آنها آموخت، و از جاه طلبي كه داشت كوشش ميكرد كه سردسته قبيله داهاكي بشود .
چيزيكه كار او را آسان كرد، صورت مكار و قدرت نطق كيسا بود . و از همه مهمتر ريش دراز او طرف توجه
قبايل ميمونها شد . بخصوص بعد از پيش آمد ناگواري كه پس از شكار دو ببر براي داهاكي رخ داد، كيسا ب ه
مقصود خودش نايل گرديد . چون در اين كش مكش آرواره هاي داهاكي شكست، زمين گير شد و بزحمت زندگي
ميكرد، از آن پس كيسا رئيس قبيله داهاكي شده بود.
زمستان پيش بود كه دو ببر در جلگه داهاكي پيدا شدند و دوازده تن از آدم – ميمونها را پاره كردند و خوردند .
داهاكي كه رئيس و پيشواي قبيله ميمونها بود و هميشه د ر هنگام كوچ پيش آهنگ آنها ميشد و از همه ميمونها
بزرگتر و زورمندتر بود، وظيفه خودش دانست كه ببرها را بكشد . يكروز صبح زود بلند شد، چماق كلفتي
برداشت و كيسا را هم با خودش ب ه شكار ببرها برد . در كمر كش كوه ببرها را ديدند كه با تنه بزرگ راه راه زرد
و دستهاي قوي در تنگه خوابيده بودند . همينكه كيسا ببرها را ديد از درختي كه در آن حوالي بود بالا رفت .
داهاكي يك تخته سنگ بزرگ از بالاي كوه غلتانيد كه در تنگه روي سر ببر ماده خورد و يك دست ببر نر را
زخمي كرد . ببر نر با وجود اينكه يك دستش شكسته بود براي داهاكي كوس بست و جست زد، داهاكي با چالاكي
مخصوصي خودش را كنار كشيد . ببر دوباره بزمين خورد و داهاكي بعد از زد و خورد زياد هر دو آنها را كشت .
ولي در بين كشمكش يكي از آنها چنان پنجه ب ه صورت او انداخت كه آرواره هايش را خرد كرد . و زماني كه
ميمونهاي ديگر با هلهله و شادي سر رسيدند، دو دشمن خونخوار خودشان را ديدند كه يكي سرش له شده بود و
ديگري كمرش شكسته بود، بطوريكه در هنگام جان كندن از زور درد، با چنگش درختي را از ريشه در آورده بود
و در خون خودشان غوطه ميخو ردند. كيسا همينكه گروه ميمونها را ديد از درختي كه در موقع كشمكش به آن
پناه بر ده بود پايين آمد، آهسته به جمعيت نزديك ميشد و با مشت دو دستي روي سينه فراخش ميكوبيد . و
صداي خفه اي از آن بيرون ميآمد . مثل صدائي كه از روي صندوق شكسته اي در بيايد كه رويش را پوست
كشيده باشند. بعد نعره تندر آسائي كشيد كه صدايش در تمام جنگل پيچيد و تو دماغي ميگفت:
- خا - آه - خا - آه – ياه ، ياه ، اووه ، اووه ، وه ، وه .
نزديك كه رسيد ايستاد، دوباره نعره كشيد و روي سينه اش ميكوفت . ميمونها به طرف او متوجه شدند، نزديكتر
آمد و با قيافه ترسناك مكارش نگاهي به داهاكي كرد كه با دهن خونين و مالين آن جا افتاده بود . آنوقت چند بار
فرياد كشيد:
« ! يائو كي كي … يائو كي كي »
« ! من ببر كشتم . . . ببرها را من كشته ام »
چشمهاي متحرك او دور زد و همه ميمونها بنظر احترام باو نگاه كردند، و از آن روز اين دره بنام كيسا كي كي
و كيسا رسمًا پير مرد قبيله ميمونها شد. زي زي آمد پدر زخمي اش را « دره كيساي ببر كش » معروف شد، يعني
كول گرفت و برد بالاي درخت روي برگهاي خشك خوابانيد و كيسا هم ويست سيت را روي شانه اش گذاشت،
انگشتش را بدست او داد و جلو نگاه هاي تحسين آميز ميمونها خيلي رسمي با قدمهاي كج كج، عصا زنان بسوي
لانه اش برگشت.
دره كيسا كي كي پر محصول ترين دره در اطراف كوه دماوند بود . گردو، ميوه شبيه نارگيل، شكر سرخ، فندق
وحشي، بادام وحشي و ميوه هاي ترش و شيرين، گس و دبش، جوانه درخت و برگ گل براي خوراك آدم –
ميمونها بمقدار زياد در آنجا بهم ميرسيد و هوايش ملايم بود ولي خ طر مرموزي آنرا تهديد ميكرد كه فراست
حيواني، ميمونها را متوجه آن كرده بود . اين خطر آتشفشاني كوه دماوند بود كه چندي ميگذشت بر پيچ و تاب و
جوش و خروش خودش افزوده بود . سبزه هاي دور كوه خشكيده و ابر سياهي دائم بالاي آن بود و زمين لرزه
هاي شديد ميشد. ولي ميمونها منتظر تصميم رئيس خودشان كيسا كي كي بودند تا با او كوچ بكنند.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
. . .
يك زمستان از شكار ببر ها گذشت، ولي زخم چانه داهاكي خوب نشد، و بالاخره نتوانست ثابت كند كه او كشنده
ببرها بوده و كيسا حق او را دزديده . حال داهاكي خراب و زخم دهنش بدتر شده بود . اگر چه يك قسمت از آن
بهم جوش خورده بود، اما زير چانه اش چرك كرده بود و دختر كوچكش از او پرستاري ميكرد . در آفتاب سرش
را ميجست و ميوه هائي را كه زي زي ميآورد، ميجويد و در دهن پدرش ميگذاشت، مگسهاي روي زخم او را رد
ميكرد و گاهي هم زي زي پدرش را كول ميكرد، و دم چشمه ميبرد و آب بصورتش ميزد و همه انتظار مرگ او را
مي كشيدند . در اين مدت كيسا روز به روز به امر و نهي و فرمانروائي خودش مي افزود و هنگام فراغت را با
دخترش ويست سيت مي گذرانيد . ويست سيت چشمهاي زاغ، ساقهاي محكم، شكم بزرگ و بازوهاي ورزيده
داشت، و بنظر ميمونها خيلي خوشگل بود . اسمش را كه ميآوردند آب در دهن آدم – ميمونهاي نر جمع ميشد . اما
كسي جرئت نميكرد باو چپ نگاه بكند، چون از قدرت و مكر پدرش كيسا همه پرهيز داشتند . ولي تنها كسيكه
مخالف قانون جنگل رفتار كرد زي زي بود، كه عشق خودش را آشكار بزبان بي زباني باو ابراز كرد و به
حكمفرمائي كيسا و قدرت او هيچ اعتنا نميكرد . زي زي ويست سيت را دوست داشت و خود ويست سيت هم از
مصاحبت پدر پيرش و تحمل نفس او خسته شده بود و به زي زي دلبستگي پيدا كرده بود كه گردن كلفت و
بازوهاي توانا داشت . همينكه اول غروب همه جانوران و آدم – ميمونها در لانه خودشان روي شاخه هاي خشن
كه از برگ خشك پوشيده شده بود پناه ميبردند ويست سيت و زي زي در جنگل م جاور مشغول معاشقه بودند،
با وجود اينكه كيسا با نعره هاي طولاني ترسناكش او را صدا ميزد ولي ويست سيت وقعي به بي تابي پدرش
نميگذاشت. و زماني كه خيلي دير ويست سيت به لانه بر ميگشت پدرش او را ميبوئيد و مدتها صداي تغير و داد و
بيداد او شنيده ميشد . ويست سيت ب ه حالت افسرده جلو پدرش مينشست، چشمهاي تر او دور ميزد، پوزه اش
غمناك و متفكر و تمام وجود او توليد غم و اندوه ميكرد و پيوسته پيش پدرش خاموش بود . گاهي خشمناك
ميشد، فرياد ميزد، نعره ميكشيد، بطوريكه جانوران ديگر از صداي او ميترسيدند و فرار ميكردند . بعد هم مدتها از
لاي برگ درختان ب ه ستاره هائي كه بالاي آسمان ميدرخشيدند نگاه ميكرد، چون خوابش نميبرد و به فكر زي زي
بود و كوشش ميكرد براي ستارگان شكلي از جانوران و گياه ها تصور بكند، و يا به اسرار آنها پي ببرد و
سرنوشت خودش را از آنها دريابد.
چند ماه بعد شكم ويست سيت بالا آمد و جنگ و دعواي او با پدرش تمام شب مداومت داشت . كيسا مخالف
دوستي و رابطه دخترش با زي زي بود . ويست سيت بچه را به پدرش نسبت ميداد ولي مشام تيز كيسا گول
نميخورد و هر شب مرتب بوي زي زي را از او شنيده بود . به طوري زندگي به ويست سيت تنگ شد كه زي زي
تصميم گرفت با او به جنگلهاي دور دست فرار بكند.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
. . .
يكي از شبها، وقتيكه مهتاب از لاي شاخه هاي در هم پيچيده درختها گله هاي كوچك روي زمين انداخته بود، رنگ
آسمان مانند سرب گداخته و ابرهاي تيره و خاكستري در كرانه آسمان بهم مخلوط شده بود و شاخه كلفت
درختها در تاريكي شكلهاي شگفت انگيز بخودش گرفته بود، زندگي شب هنگام جنگل شروع شد . از دور سايه
هاي عجيب و غريب ديده ميشد كه روي شاخه ها و علفها ميلرزيدند و جابجا ميشدند و به لانه هاي گرم و نرم
خودشان مي رفتند . بته ها تكان ميخورد، در درختها صداي خش و فش شنيده مي ش د. بته ها از وزش باد موج
ميزد، صداي زوزه شغال و ناله كفتار فاصله ب ه فاصله شنيده ميشد و دندانهاي سفيدشان د ر تاريكي برق ميزد .
مثل اينكه دهن كجي بكنند، اول صداي خنده خشكي بود كه مو را به تن جانوران راست ميكرد و بعد به زوزه هاي
غم انگيز تبديل ميشد و با فرياد و فغانهاي ناجور و دور دست جانوران ديگر مخلوط ميگشت . شبكورهاي بزرگ
بالهاي استخواني خود را بهم ميزدند و نالة دردناك ميكردند، ببرها ميغريدند . ازين صدا ترس در دل جانوران
جنگل ميافتاد . يكطور ترسي بود كه صداها با هم ساكت و همة جانوران خبردار، جلد و چابك ميشدند . ميمونها كه
ترسيده بودند زغ زغ ميكردند و ناگهان خفه ميشدند . جانوران شكارچي با چشمهاي درخشان، نفس بدبو، معده
هاي گرسنه و بيني متحرك آهسته و با احتياط راه ميرفتند و دنبال طعمه ميگشتند.
در اين شب زي زي يكدانه ميوه شبيه نارگيل با يك مشت ميوه هاي جنگلي جور به جور كنده بود و در صد قدمي
لانه كيسا چشم براه ويست سيت زير درخت ايستاده بود . ميوه هاي سرخ رنگ را از روي بي مي لي ميجويد و با
پشت دست دهنش را پاك ميكرد و هسته آن را بيرون ميانداخت . ولي حواسش پرت بود و قلبش مي تپيد . ناگهان
شاخه ها تكان خورد و ديد ويست سيت با صورت سياه، ابروهاي برجسته اخم آلود، هراسان، پاورچين،
پاورچين از كنار او مي گذشت . زي زي دستش را دور كمر او اند اخت. ويست سيت اول ترسيد بخيالش مار و يا
جانور ديگر است. همينكه زي زي را شناخت، خودش را باو چسبانيد.
زي زي فرياد كرد:
- خا – آه – ياه.- اووه، وه، وه.
يك پرنده گذرنده ازين صداي ناگهاني چند بار صدا كرد . ويست سيت با حس حيواني خودش پي برده بود كه
معاشقه آنها پا يدار نيست و پدرش عنقريب مانع خوشي و آزادي آنها خواهد شد . بعد زي زي با صداي لطيفتر
جواب داد:
« ! وائو . . وائو »
زي زي همينطور كه دستش دور كمر ويست سيت بود او را محكم بخودش فشار داد . « . من هستم . من هستم »
اين حركت ناشي و ناقص او اگر چه بچگانه بود، ولي يك اح تياج مادي و پست را مي رسانيد و در ضمن لطف
شاعرانه و غم انگيزي هم داشت . بعد زي زي او را رها كرد و ميوه شبيه نارگيل را بدرخت كوبيد كه از ميان
شكست و شيره اش سرازير شد . آنرا گذاشت بدهن ويست سيت و او با اشتهاي هر چه تمامتر دو دستي ميوه را
گرفت، از روي حرص و شا دي دو سه بار ناله كرد . سپس شروع كرد به مكيدن شيره آن، چند قطره از آن شيره
روي سينه اش چكيد . زي زي كه متوجه حركات او بود با زبان نرم بزرگش شيره اي كه روي سينه و پستانهاي
او چكيده بود ليسيد و ويست سيت را دوباره بخودش فشار داد . ويست سيت خودش را عقب كشيد و مشغ ول
خوردن ميوه شد . زي زي با نگاه خريداري ب ه او مينگريست، پس از آنكه از خوردن فارغ شد چند بار از روي
شادي فرياد زد:
«. زي زي واوو … زي زي واوو -»
صداي او در كوه منعكس شد كه همين جمله را «. زي زي من تو را دوست دارم . زي زي من تو را دوست دارم »
تكرار كرد . ماه از ز ير ابر بيرون آمد، در نزديكي آنها سر آبي بود كه يك جوي باريك به آن مي ريخت و بطرف
درياچه پائين كوه دماوند ميرفت . از دور آب درياچه پيدا بود كه پائين رفته، سبزه هاي اطراف آن خشك شده و
پرنده ها فرار كرده بودند . دامنه كوه نمايان بود، هوا صاف و در دل ساده آنها شادي مخصوصي، شادي
« اومبووه » مرموزي توليد شده بود كه نميتوانستند به يكديگر ابراز كنند . ناگهان شاخه ها تكان خورد و يك
گاوميش بزرگ پديدار شد كه آهسته بطرف سر آب ميرفت . زي زي و ويست سيت از جايشان تكان نخوردند، و
اين منظره براي آنها حكم يك تفريح را داشت . گاوميش ب ه سر آب رسيد، پوزه نرمش را آهسته در آب فرو مي
برد و بيرون ميآورد و از پوزه اش آب چك چك ميچكيد . بعد دوباره بدور خودش نگاه كرد و از همان راهي كه
آمده بود برگشت . ويست سيت و زي زي آهسته از زير شاخه درختها بيرون آمدند . مهتاب براق، ستاره ها
روشن، منظره كوه دماوند با شعله هاي نارنجي و دودي كه از دهنه آن بيرون ميآم د روي سطح آب آرام و كدر
درياچه منعكس شده بود . چشمهاي هراسناك زي زي از شادي دور ميزد . پوزه جلو آمده، صورت سرخ،
بازوهاي بلند ورزيده و پستانهاي برجسته ويست سيت در نظر او طور ديگر جلوه ميكرد. در اين ساعت معده اش
راحت و پر، عضلاتش گرم بود و خون ب ه تندي در بدنش گردش ميكرد، سر دماغ بود و بوي مخصوصي كه از
ويست سيت تراوش ميكرد او را مست كرده بود و نيروي سرشاري ب ه او داده بود، بطوريكه احتياج به دو و
پرش و تفريح داشت.
زي زي با چالاكي مخصوصي دست كرد ويست سيت را برداشت و روي كولش گذاشت . چند بار فرياد كشيد و
مانند بند با ز زبر دستي جست ميزد، ميدويد، هراسان بر ميگشت اطراف خود را نگاه ميكرد، بو ميكشيد، نفس
نفس ميزد و باز مي دويد . زير پاي او جانوران كوچك زابرا ميشدند و فرار ميكردند . پرندگاني كه به آنجا كوچ
كرده بودند، با داد و جنجال جا بجا ميشدند . و همينكه زي زي مقداري ميرفت مثل اينكه بخواهد زور خودش را به
ويست سيت بنماياند و يا نمايش بدهد ويست سيت را بر زمين ميگذاشت و ب ه شاخه هاي درختها آويزان ميشد،
با دستهايش قلاب ميگرفت، تاب ميخورد، خودش را دوباره ول ميكرد و همة چالاكي و تر دستي خود را ب ه چشم
ويست سيت ميكشيد . بعد دست ويست س يت را ميگرفت و با هم ميدويدند و غلت زنان دور ميشدند . اين حركات
بقدري متناسب بود مثل اينكه روح وجان ب ه جنگل دميده بود، درختهاي آرام و مهتاب خشك و خشن را جان داده
بود. تمام ساختمان تن او، زانوهاي خميده اش، دستهاي دراز، پاهاي او كه تنة درختها را با آنها مي گر فت و به
كمك دستهايش كار مي كرد، تناسب مخصوصي با جنگل داشت . هر دو آنها بدون اينكه ب ه يكديگر ابراز كنند
ميدانستند كه ازاين جنگل مي روند و همينكه با تفريح و جست و خيز مقدار زيادي از كيسا كي كي دور شدند
دوباره ايست كردند – چون دورنماي كوه دماوند و شعله اي كه ا ز آن جلو مهتاب بيرون ميآمد، بقدري قشنگ
بود و تازه بنظر آنها آمد كه با وجود همه سادگي و بچگي اين چشم انداز طرف توجه آنها شد . دست به گردن
تماشا مي كردند، مثل اين بود كه يك برق گذرنده هوش، يك جرقة احساسات در اين لحظه در چشمشان
ميدرخشيد. ويست سيت از اين دورنما ي غريب متأثر شد، دره كيساي ببركش، ده پدرش در آن پائين واقع شده
بود. مي دانست كه آنجا پدرش خوابيده، درختها، لانه نرمي كه داشتند، ميوه هائي كه خورده بود، بازيهائي كه در
جنگل كرده بود، از جلو چشم او پشت هم گذشت و زير لب گفت:
« ! كيسا كي كي - »
زي زي او را به سوي خودش كشانيد، ولي تأثر او گذرنده بود . چون همة احساسات آنها يكمرتبه هجوم مي كرد
و مدتش خيلي كم بود و زود بر طرف ميشد . همة احساسات در ته چشم آنها نقش ميبست و ب ه همين وسيله
احساسات خودشان را ب ه يكديگر انتقال ميدادند . ولي دوباره با قلبي سرشار، جستها و معلقه اي بزرگ با هم
برداشته و به سوي مقصد نامعلوم و زندگي آتيه خودشان رفتند . چون ويست سيت به بازوهاي دراز و پر زور
زي زي كه ميوه برايش ميآورد اعتماد كامل داشت.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
. . .
سفيده دم هنوز يك ستاره رنگ پريده روي آسمان مي درخشيد . كرانة آسمان ب ه رنگ شير شده بود، عكس
درختها و كوه دماوند روي سطح آب درياچه كه پائين رفته بود منعكس شده بود . نسيم خوشبوئي عطر گلهاي
دور و بوي برگهاي تجزيه شده را با خودش ميآورد. خورشيد طلائي آهسته بالا مي آمد و ظاهرًا يك بامداد ملايم
بي دغدغه و صاف بود . ولي كوه دماوند تهديد آميز، ب ه حالت شوريده، مضطرب و بي خوابي كشيده يك مشت
دود از دهنة آن بيرون مي آمد . همينكه كيسا كي كي از خواب بيدار ش د، با نعره هاي ترسناكش ويست سيت را
صدا زد، اما هر چه دنبال دخترش گشت بيفايده بود . بقدري بي تابي كرد و فرياد زد كه ميمونهاي ديگر دلشان
بحال او سوخت . ولي كسي به كمك او نرفت، زيرا همة ميمونها از بازوهاي پر زور زي زي حساب مي بردند و
اين مطلب را مي دانستند كه و يست سيت با زي زي فرار كرده است . اما هيچ تن از آنها حاضر نبود كه با زي زي
روبرو و پنجه به پنجه بشود . اتفاقًا بعد از ظهر اين روز واقعه غريبي پيش آمد - دو بار زمين ب ه سختي لرزيد، و
كوه دماوند چند بار غرش كرد و از دهنة آن دود، گوگرد و خاكستر بيرون آمد . جانوران جنگل ازين تغيير بي
سابقه هراسان شدند و به جنگلهاي دور گريختند . اما ميمونها همه در ميدانگاهي كيسا كي كي جمع شدند . آنها
منتظر پيشواي قبيله خودشان يعني كيسا كي كي بودند كه بيايد، جلو بيافتد و آنها را به سرزمين امني راهنمائي
بكند. و يا از تجربه وآزمايش خودش آن ها را به علت اين پيش آمد ناگوار آگاه بكند ودلداري بدهد . همه ميمونهاي
نر و ماده با بچه - هايشان به حالت مضطرب با جار و جنجال در هم ميلوليدند . ناگاه كيسا كي كي كه چماق
بزرگي به دست گرفته بود با ريش خاكستري دراز، پشت خميده، صورت مكار كينه جو، موهاي ژوليده، چشمهاي
سرخ بيخوابي كشيده وارد درة كيسا كي كي شد، بقدري هيكل او مهيب بود و رسمي وارد شد كه ترس در دل
ميمونها انداخت و همه خاموش شدند . لب پائينيش كش آمده بود و آويزان تر از معمول شده بود، پوست سرش
چين خورده بود و بالاي ابروهايش جمع شده بود، با موهاي سيخ زده ب ه حالت درنده و ترسناكي در آمده بود .
مثل صورتي كه يكنفر ديوانه ممكن است در فكر خودش مجسم بكند ويا در كاووس به انسان ظاهر بشود . سپس
كيسا كي كي عصا زنان رفت روي تخته سنگي كه آنجا بود ايستاد . چند بار مشت زد روي قفسة سينه اش و
فرياد كشيد:
- خا – آه – خا – آه – اووه، اووه، وه وه .
خون در چشمش دويد، و از زور خشم دست انداخت يك شاخة بلوط را گرفت شكست و نطقي كرد كه اين طور
شروع شد :
هي هي، يائو كيسا كي كي … داها كي يائو يي يي، خا - آه - آه زي زي ويست سيت روكو، كيسا كي كي، راتا – -»
« … پوهي ويگ لوتيك وه، وه
در موقع نطق ب واسطه نداشتن لغات بزور حركات دست و اشارات، مطلب خودش را مي فهمانيد و چندين با ر
تكرار مي كرد، فريادهاي ترسناك مي كشيد و آب از دهنش سرازير مي شد. بالاخره مختصر صحبتش اين بود :
من كيسا ببر كشم وشما را از شر ببرها خلاص كردم . ريش من بلندتر از ريش شماست . من بي شتر از شما »
زمستان ديده ام، و ميمون ديده ام . من زبان ستاره ها را مي دانم. من زبان چشمه ها را مي دانم . داها كي نا
فرمان بود . زي زي پسرش ويست سيت دختر مرا دزديد و زمين براي همين لرزيد. زمين همه را مي كشد، چون
بمن كه ريشم از ريش شما درازتر است بيدادي شده . مگر اينكه داها كي را بكشيد و دخترش تاكا را براي من
بياوريد. ميوه هاي او مال من است . هر چه دختر هست مال من است . آبها بخار شده . براي وجود داها كي است .
دور ماه هاله سرخ دارد . براي وجود داهاكي است . كوه دنبا دنبا صدا مي دهد، براي وجود داهاكي است . زمين
« … ميلرزد، براي وجود داهاكي است. زمين همه را ميكشد
سرتاسر نطق او به نفع خودش و ضرر داهاكي تمام مي شد . همينكه نطق پر شور او به پايان رسيد، ميمونها
زمين لرزه و غرشهاي كوه را فراموش كردند و خونشان به جوش آمد . كيسا كي كي روي همان سنگ نشست و
به عصايش تكيه كرد همه ميمونها ا ز كوچك وبزرگ به طرف لانه داهاكي دويدند و به ضرب چماق داهاكي و زن
و دخترش را جلو كردند . داهاكي با صورت زخم خون آلود و چشم كورش فرياد ميكشيد و چرك از دهنش
سرازير بود . دختر داهاكي از ترس در بغل مادرش پناهنده شده بود و سرش را ميان پستانهاي او پنهان كرده
بود.
كيسا كي كي روي سنگ چرت ميزد و انتظار نتيجة انتقام خودش را ميكشيد . ناگهان صداي هياهو و داد و غوغا
از دور بلند شد . چهار ميمون نكره دستها و پاهاي داهاكي را گرفته بودند و از دره بالا مي آوردند . داهاكي با ناله
و پيچ و تاب هاي پي در پي ميخواست خودش را از دست دژخي مان آزاد بكند . صداي زوزه، ناله، نعره هاي خشم
آلود، گريه و فريادهاي خوشحالي بهم مخلوط شده بود . پشت سر داهاكي زنش ريتيكي و دخترش تاكا را كشان
كشان مي آوردند . در محوطه كيسا كي كي كه رسيدند، تا داهاكي با يك چشم كورش دشمن خود كيسا را ديد
كسيكه همه چيز او را دزد يده بود، از ته دل فرياد زد و به سوي او حمله كرد . ولي او را بزور روي زمين
نشانيدند. داهاكي به زمين افتاد، بخودش ميپيچيد، صورت ترسناك وبزرگ او از عرق و چرك و خون آغشته
شده بود . ميمونهاي بزرگ گردن كلفت چماقها و شاخة بزرگ درختها را به سر و صورت و سينه او مينوا ختند .
ميمونهاي ديگر از دور او را سنگسار ميكردند . نعره هاي داهاكي فاصله پيدا كرد و هر دفعه كه نعره ميكشيد .
سيل خون روي سينه اش جاري مي شد . آرواره هاي سنگينش ول و كنده شده بود و دندانهاي توانا و برنده اش
شكسته بود . نفس نفس مي زد، و هر نفسي كه مي كشيد از دهنش خون بيرون ميآمد . از منظره خون و ناله
داهاكي و زنش احساس هيجان ناگفتني كه مخلوط با كيف و ترس بود ب ه ميمونها دست داده . تاكا دختر داهاكي
كه ده زمستان از عمرش نگذشته بود خودش را به مادرش چس بانيده و او را در آغوش كشيده بود و مي بوسيد .
همينكه او را بزور از بغل مادرش جدا كردند، پريد از درخت بلوط كهني كه آنجا بود بالا رفت . چند بار جيغ كشيد،
رنگ صورتش پريده بود و مثل بيد ميلرزيد . سرش پر مو و كاكل خاكستري سرخ رنگ داشت، ولي پشمهاي
پشتش خاكستري مايل ب ه سفيدي بود . او را از درخت پائين آوردند و گريه كنان در بغل كيساي پير گذاشتند . و
ريتيكي مادرش را پهلوي داهاكي در ميان داد و فريادهاي شادي شكنجه ميكردند . كيسا با بازوهاي درازش تاكا
را گرفت و بخودش فشار داد، از شادي چشمهايش برق مي زد، ريش دراز، پيشاني جلو آمده . پاي چشمهاي چين
خورده صورت او را مضحك كرده و ترسناك نشان مي داد . همينكه تاكا شروع به بيتابي كرد، كيسا با پشت
دستش يك كشيده محكم به صورتش زد . تاكا هراسان نشست و تن كيسا را در عالم كيف و نشئه، شكنجه
داهاكي و زنش را تماشا ميكرد ميجست.
اكنون كيسا به آرزويش رسيده بود و رقيب خودش را ذليل كرده بود، ملك و دارائي او را تصاحب كرده ، خودش
و زنش را جلو او ميكشتند و دختر كوچك سر جور و دلجور او كه كيسا او را بارها دم لانة داهاكي ديده بود و با
آنهمه مهارت تن پدرش را مي جست حالا آنقدر فرمانبردار، با همان دستهاي كوچكش تن او را نوازش ميكرد، و
جانورهاي آنرا مي گرفت ! آيا بيش ازين چه مي خواست؟ كيسا زبانش را از روي رضايت دور دهانش گردانيد .
كم كم نعره هاي داهاكي مبدل به ناله و ناله هايش بتدريج ضعف و با صداي خراشيده اي متدرجًا كم شد، تا اينكه
بكلي قطع گرديد . و در يك حالت تشنج و پيچ وتاب خون قي كرد و بدون حركت پهلوي نعش ريتيكي زنش افتاد .
در ميان هل هله هاي شادي شكمش را پاره كردند و روده هايش را گرم گرم بيرون كشيدند، هر تكه از آن بدست
يك ميمون بود، اين اولين جنايت قانون گذار ريش سفيد بشمار مي آمد و اولين بار بود كه ميمونها گول ريش
دراز را خوردند . از بوي خون مست و ديوانه شده بودند، بچه ميمونها سر روده هاي داهاكي را گرفتند و بالاي
شاخه درختها با آن بازي ميكردند و از دست يكديگر مي قاپيدند و تاب مي خوردند . جسد خونين پشم آلود و له
شده داهاكي و زنش با دنده هاي شكسته آنجا افتاده بود . و مانند اينكه يكنوع ديوانگي مسري از ديدن خون به
آنها دست داده بود، تا غروب ا ين جشن مداومت داشت و در تمام اين مدت تاكا دختر داهاكي از ترس ميلرزيد و
سر و سينة كيسا را مي جست . كيسا مست غرور و تكبر ميوه هاي خشكي كه از لانه داهاكي چپو كرده بودند و
برايش آورده بودند ميجويد و فتح شايان خودش را بعد از فتح كشتن ببرها تماشا ميكرد . همينكه دا د و جنجال
فروكش كرد، كيسا آهسته، موقر و خيلي رسمي از سر جايش برخواست و در حالي كه به تاكا دختر داهاكي تكيه
كرده بود افتان خيزان بسوي لانه اش رفت. و ميمونها متفرق شده هر كدام به لانة خودشان پناه بردند.
ولي كيسا اين فتح را به فردا نرسانيد، هنوز وارد لانه اش نشده بود كه صداي ترسناكي از كوه دماوند بلند شد،
زمين ب ه شدت لرزيد. مثل اينكه كوهها دهن باز كرده بودند. دود سياه رنگي هوا را فرا گرفته كه به آن طعم
خاكستر داد . مه گرم و غليظ در همه جا پراكنده شد . دودها فاصله بفاصله فروكش ميكرد و دوباره با صداي
انفجار، مايع لزج سياهي با گوگرد گداخته از دهنه كوه فوران ميزد . آب پائين كوه تبخير ميشد، هوا ب ه كلي تاريك
بود و فقط زبانه هاي آتشي كه از دهنة كوه بيرون ميزد منظرة پائين آن را پي در پي روشن مينمود . از يكطرف
درختهاي جنگل آتش گرفت، دود سياه، بوي خفه كنندة گوگرد، مانند كوره آهنگري در ميان خاكستر، مايع
گداخته، فريادهاي كوه و ناله جانوران وزمين لرزه، كيسا كي كي با آدم ميمونها همه مدفون شدند.
در همينوقت ويست سيت و زي زي در يكي از جنگلهاي دور دست روي شاخه هاي درخت پهلوي هم خوابيده
بودند و دره كيسا- كي كي بكلي از يادشان رفته بود.