گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
صادق هدایت
تجلی


هوا كم كم تاريك ميشد، هاسميك لبه كلاه را تا روي ابروهايش پايين كشيده، يخه پالتوي ماشي را بخودش
چسبانيده بود و با قدمهاي كوتاه ولي چابك ب ه سوي منزل مي رفت . اما بقدري فكرش مشغول بود كه متوجه
اطراف خود نمي شد و حتي سوز سردي را كه ميوزيد حس نمي كرد . جلو چراغ ابروهاي باريك، چشمهاي
درشت خيره و لب هاي نازك او در ميان صورت رنگ پريده اش يك حالت دور و متفكر داشت.
هاسميك علاوه بر اينكه خاطر خواه سورن بود، حس وظيفه شن اسي و پايداري در قولي كه داده بود بيشتر او را
شكنجه ميكرد . اين خبر شومي كه امروز از شوهرش شنيد كه شب سه شنبه را در خانه برادر شوهرش دعوت
كه به سورن داده بود چشم بپوشد . « رانده ووئي » دارد ، همه نقشه هايش را بهم زد ! زيرا هاسميك ناگريز بود از
گرچه به هيچ وجه ح اضر نبود سورن را غال بگذارد ولي بدقولي را بدتر ميدانست . اتفاقي كه هرگز برايش رخ
نداده بود . چون پيش خود تصور ميكرد هرگاه به وعده گاه نرود و يا قبلا به سورن اطلاع ندهد، نه تنها خطايش
پوزش ناپذير خواهد بود بلكه دشنام ب ه شخصيت خودش ميباشد . به همين دليل امروز ا ز صبح تا حالا مشغول
دوندگي و در جستجوي سورن بود ! اما در همه جا تيرش به سنگ خورد وانگهي اين مطلبي نبود كه ب ه هر كسي
ابراز بكند يا ب ه توسط كسي با او بنويسد و يا پيغام بفرستد ، حتي رويش نميشد اين موضوع را ب ه دوست جان
در يك قالب خود سيرانوش بگويد كه بوسيله او به سورن معرفي شده بود . ميخواست طوري وانمود بكند كه
بطور اتفاق با سورن بر خورد كرده است ، آنوقت پوزش بخواهد و قضيه رابگويد . طبيعتا امشب سورن ب ه كافه
كنسرت ، پاتوغ هميشگي خودش هم نميرفت ! چون شب درس ويلون او پيش واسيليچ ويولونيست كافه بود . حالا
كه از همه جا سر خورده بود، ميخواست بهروسيله شده سورن را نزديك پانسيون واسيليچ پيدا بكند و اين مطلب
را به او بگويد تا اقلا پيش خودش شرمنده نباشد. و خوشقولي خود را به سورن ثابت بكند. زيرا اين آشنائي يگانه
پيش آمد غريب و گوارا در زندگي يكنواخت هاسميك به شمار ميرفت.
يادش ميآمد چند سال پيش ، به اصرار يكي از دوستانش نزد فالگيري رفت كه از روي لرد قهوه فال ميگرفت . ب ه
او گفته بود كه يك دوره عشقي در زندگي او با يك جوان لاغر اندام بلند بالا و خوش سيما روي خواهد داد .
آنروز هاسميك ب ه حرف زن فالگير باور نكرد ظاهرا بيزاري نمود ، ولي در ته دل شاد شد. شايد پيشگوئي آن زن
بالاخره او را وادار كرد كه ب ه سورن اظهار عشق بكند. زيرا اين پيش آمد را در اثر سرنوشت خود مي دانست .
اكنون ب ه هيچ قيمتي نميخواست اين فرصت را از دست بدهد . چون شوهرش با آن سر طاس ، شكم پيش آمده و
ريش زبري كه دو روز يكمرتب ه ميتراشيد و مثل سگ پا سوخته دنبال پول ميدويد و اسكناسهاي رنگين را رويهم
جمع ميكرد، هرگز نميتوانست آرزوهاي او را برآورد، خوشبختانه شوهرش نسبت ب ه او اطمينان كامل داشت ، يا
اصلا اهميت نميداد چون او زن گرفته بود مثل اثاثيه خانه ، يكجور بيمه براي زندگي مرتب و آرام، تامين
آشپزخانه و رختخواب بود يك نوع پيش بيني براي روز پيري و فرار از تنهائي بود تا صورت حق ب ه جانب در
جامعه ب ه خود بگيرد . فقط ميخواست آدم مطمئني ب ه كارهاي داخلي خانه اش رسيدگي بكند و بس . به آمد و
شدهاي هاسميك هيچ وق عي نمي گذاشت . برفرض هم كه هاسميك را زير استنطاق ميكشيد ، او هميشه ميتوانست
به آساني بهانه اي باراشد ، اما از زير بار دعوت برادر شوهرش بهيچ عنواني نميتوانست شانه خالي بكند و از
طرف ديگر هم نميخواست به سورن بدقولي كرده باشد و يا او را بااين آساني از دست بدهد . هنوز سه ربع ب ه
تمام شدن درس سور ن باقيمانده بود . از اينقرار هاسميك وقت داشت كه ب ه خانه رفت بزك خود را تكميل بكند و
بعد جلو پانسيون واسيليچ برود كه نزديك منزل او بود و انتظار خروج سورن را بكشد . هاسميك همينطور كه در
فكر غوطه ور بود با خودش نقشه مي كشيد، صداي بوق اتومبيلي رشته افكارش را از هم گسيخت . ب ه طرف
پياده رو رفت . دم خرابات پستي كه بو ي كلم از آن بيرون ميزد و گروهي سر ميز بيليارد با جار و جنجال
مشغول بازي بودند، ناگهان ميان جمعيت ملتفت شد ديد واسيليچ استاد سورن مست لايعقل با موهاي پريشان
صورت رنگ پريده و شانه هاي پائين افتاده در حاليك ه جعبه ويلون را زير بغلش زده بود از خرابا ت بيرون آمد .
هاسميك ب ه ساعت مچي خود نگاه كرد، شش و بيست دقيقه بود از خودش پرسيد :با وجودي كه از موقع درس
سورن گذشته ، چطور ميشود كه استاد او هنوز ب ه منزل نرفته است؟ ولي فورا متوجه شد كه تعجب او بيجاست
و لابد شاگرد ش هم بحال او آشنائي دارد . يادش آمد يكشب ديگر هم واسيليچ را بهمين حالت ديده بود كه از
همين خر ابات مست و شنگول بيرون آمد و بطرف يكي از اين زنهاي كو چه اي رفت و چيزي باو گفت آن زن با
برو گم شو؟خجالت نميكشي؟ خاك بسرت تو كه مرد نيستي . » : صورت بزك كرده رنگرزي شده بر گشت و گفت
بعد با صدائي خراشيده خنديد . آنوقت «…! همون يه دفه هم كه آمدم از سرت زياد بود ! آدم پيش س گ بره بهتره
واسيليچ با قيافه وحشت زده از خجالت برگشت و هاسميك را در چند قدمي خود ديد . نگاه زير چشمي به او
انداخت مثل اينكه گناهي از او سرزده باشد، قدمهايش را تند كرد و از ميان تاريكي رد شد . چون او مشتري هر
شب خود هاسميك را ميشناخت كه در كافه كنسرت براي هر قطعه سازي زياد دست ميزد با لبخند مؤدبي
سرخود را ب ه علامت تشكر بطرف او خم ميكرد . شايد از اين جهت خجالت كشيد ! در همان شب هاسميك تعجب
كرد اين مرد كه وقتي در كافه ويلون ميزد با احساسات مردم بازي ميكرد و قادر بود حالات گوناگون از لغزش
آرشه جادوئي خود روي سيم ويلون توليد كرده و شنوندگان را در دنياهاي ناشناس افسونگر سيرو سياحت
بدهد چطور ممكن بود كه احتياجات مردمان معمولي را داشته باشد؟ زيرا وقتيكه واسيليچ با آن ح الت جدي و
لبخند متكبر ويلون را در دست ميگرفت، بصورت يك نيمچه خدا در نظر هامسيك جلوه ميكرد. اما بعد از پيش آمد
آنشب بي آنكه از ارزش واسيليچ در نظر هاسميك بكاهد فقط تا اندازه اي ب ه بدبختي و سرگرداني او پي برد و
فهميد همه كيفهايي كه براي مردم معمول جايز بود، براي كسيكه دنياهايي مافوق تصورات و لذايذ سايرين ايجاد
ميكرد غير ممكن بود . و او كوشش مي كرد در پسمانده و وازده ك يف ديگران لذت موهومي براي خودش جستجو
بكند. از آنشب در هاسميك يك نوع احساس مبهم ترحم و ستايش براي اين شخص ولگرد پيدا شده بود .مردي كه
را در كافه مينواخت مثل اينكه مي خواست همه بدبختيها و سرگردانيهاي خود « چارداش » آنقدر باشور و حرارت
را ب ه شكل ناله سوزناك از روي سيم ويلون بيرون بكشد و با يك لحظه دردهاي خود را فراموش بكند؛ ولي
همينكه در جعبه ويلون را ميبست، يك موجود بدبخت ، يك آدميزاد بيچاره ميشد و از د رجه نيمچه خدائي ب ه
گرداب مذلت و ناتواني سقوط مي كرد ! مثل اينكه ويلون اسباب بدبختي او شده بود با وجود اين جعبه سياه
ويلون را مانند تابوت همه افكار و احساسات خود در هد خرابات و دكان پياله فروشي همراه ميبرد!
آيا براي اين مرد ريشه كن شده ولگرد چه اهميتي داشت كه دير يا زود بخانه برود؟ آيا از كسي كه هر زني سر
راه خود ميديد دعوت ميكرد ، چه توقعي ميشد داشت؟ هاسميك ب ه قدم هاي گشاد لاابالي واسيليچ نگاه مي كرد و
سعي داشت كه چند ذرع با او فاصله داشته باشد . در ضمن اميدوار بود كه سورن را جلو پانسيون او ببيند ،
شايد وسي له اي پيدا كند كه مطلب خود را به او بگويد . واسيليچ از دو كوچه گذشت پيچ خورد و جلو منزلش
رسيد. نااميد شد چون سورن را سر راه و يا جلو پانسيون واسيليچ نديد . پيش خودش گمان كرد: لابد او در دالان
يا در اطاق منتطر استادش است. به علاوه پنجره اطاق واسيليچ روشن بود.
چرا پنجره روشن بود؟ لابد كسي در اطاق اوست و اين شخص حتما سورن بود ، صداي ويلون بلند شد .
هاسميك جلو پنجره رفت و كوشش كرد كه از پشت پارچه جلو پ نجره داخل اطاق را به بيند . اما كوشش او
ويولونيست بايد سر »: بيهوده بود . گوش داد صداي حرف هم شنيده نمي شد پيش خودش اينطور دليل آورد
ساعت هفت در كافه باشد، پس سورن هم ناچار با او بيرون خواهد آمد ، در اين صورت بهتر است كه ب ه خانه
هاسميك به تعجيل بطرف خانه رفت . يكسر وارد اطاق خواب شد . «. رفنه آرايش خود را تكميل بكنم و بر گردم
چراغ را روشن كرد، جوراب ابريشمي پشت گلي پوشيد، ناخنهاي دستش را جلا داد، عطر بسر و سينه اش زد،
پودر بصورتش ماليد و ل ب خود را سرخ كرد . در آينه كه نگاه كرد در اثر استعمال عطر هليوتروپ يكنوع سر
گيجه گوارا باو دست داد ، يخه پالتو را از روي كيف بخودش پييچيد و كلاه را بدقت سرش گذاشت. چند دقيقه از
روبرو و نيمر خ خودش را در آينه برانداز كرد و بالبخند راضي و خرسند از در بيرون رفت . ولي مثل چيزي كه
مطلبي ب ه خاطرش رسيد ، دوباره بر گشت و به خدمتگذار سپرد هروقت شوهرش آمد باو بگويد كه خانم ، بديدن
يكي از رفقاي هم مدرسه اي خودش رفته.
ده دقيقه به هفت مانده؟ هاسميك دستپاچ ه خارج شد . در كوچه پانسيون واسيليچ كه رسيد چراغ پنجره هنوز
روشن بود و همينكه نزديك رفت صداي ويلون شنيده ميشد چند بار ب ه طول كوچه آهسته قدم زد .هيكل هر
گذرنده اي را كه ميديد از ترس برخورد با آشنا دلش مي تپيد و خودش را پشت تنه درخت و يا در كوچه تنگ و
تاريكي ك ه در آن نزديكي بود پنهان ميكرد . آيا اگر در وقت بزنگاه آشنايي باو بر ميخورد چه ميتوانست بگويد؟
اين زنهاي دو بهمزن ك ينه جو و بدزبان كه با چشمهاي كنجكاو از لاي در از پشت پنجره خودشان گوش بزنگ
هستند و منتظرند روي يكنفرلك بگذارند اينهمه مرمان بد جنسي كه در دني ا پيدا ميشود و فقط از سر گرداني و
بدبختي ديگران لذت ميبرند.
آيا همسايه خود او شوشيك پشت سرش نگفته بود كه هر شب در كافه به واسيليچ چشمك ميزند؟ اگر او را در
اينجا و درين حال ميديد كه جلو خانه واسيليچ پرسه ميزند چه رسوائي ! آبرويش ب ه كلي بباد ميرفت در اينوقت
حس كرد كه ضربان قلبش تند شد.
هيكل مردي از پانسيون بيرون آمد. هاسميك بي باكانه با قدمهاي تند باو نزديك شد ولي يك نفر غريبه بود. درين
لحظه كنجكاوي و بي حوصلگي زيادي داشت . يكجور حس تازه اي در در خودش كشف كرد . در عين حال كه از
مردم گذرنده ميترسيد و درد انتظار و سر گرداني را متحمل مي شد، يكنوع لذت حقيقي ميبرد . شايد براي اين بود
كه چشم براه سورن بود؟ يا د يكي از رمانهائي كه خوانده بود افتاد . از آن رمانهاي پر گيرو دار و ماجر اجو بود .
در اينوقت حس ميكرد كه بازيگر رمان شده است . تاكنون او مزه انتظار، اضطراب وعشقبازي دزدكي را نچشيده
بود . چون در ايام جواني هيچو قت فرصت عشقبازي پيدا نكرده بود . از همانوقت كه چشم و گوشش باز شد او را
نامزد همين مرد كردند . اما شوهرش از ريزه كاري هاي عشق چ يز زيادي سرش نميشد . حالا او خودش را
دختربچه و بازيگر رمان افسون آميز و باور نكردني تصور ميكرد . صداي ويلون گاهي ميبري د و دوباره شروع
ميشد. زماني يك بر گردان را مدت درازي تكرار مي كردند، به طوريكه هامسيك از شنيدن آن بيشتر عصباني
ميشد و از جا در ميرفت . چه كا ر احمقانه اي كه يك نت را صد مرتبه تكرار بكنند ، ولي همينكه پيش خودش گمان
ميكرد شايد سورن باشد ا ضطراب او فروكش ميكرد . آيا سورن ويلون را زير چانه اش گرفته بود و با آن
انگشتان بلند عصباني آرشه را روي سيم ميغلتانيد؟ آيا چشمهايش هم برق ميزد؟ آيا چه جور ويلون را گرفته ؟
بجلو خم شده يا مثل مجسمه صاف ايستاده ؟ اما او بايد آنگهاي غم انگيز و عاشقانه بزند نه اينكه يك برگردان را
صد مرتبه تكرار بكند ! آيا ممكن است همين انگشتان بلند عصباني ب ه تن او ماليده بشود؟ لبهاي درشت شهوتي او
روي لبهايش سائيده بشود و بالاخره اين وجودي كه بنظر هاسميك يكپارچه مغناطيس مي آمد، اندام او را در
آغوش بگيرد و هزاران كلمات عشق انگيز بيخ گوش او زمزمه بكند؟ هاسميك لب خود را گزيد و سرش را با
بيتابي تكان داد ، هفت و ده دقيقه ! چطور هنوز درس او تمام نشده؟ چرا واسيليچ پي كار و بار زندگي خودش ب ه
كافه نم يرود؟ شايد ساعت ندارد، اما غير ممكن است . ولي براي اين مرد لاابالي چه اهميتي داشت كه ب ه كافه برود
يا نرود؟ شايد اصلا استعفا داده بود . اطراف خودش را نگاه كرد، به پنجره اطاق واسيليچ نزديك شد . ب ه نظرش
آمد كه سايه يكنفر را در اطاق تشخيص داد . اما اين سايه آنقدر محو بود ! بدقت گوش داد : نه . صداي حرف
شنيده نميشد ، شايد ميخواست بيرون بيا يد خودش را كنار كشيد . احتياط او بي مورد بود، چون صداي ويلون از
سر نو بلند شد . صداي جسته و گريخته و نامرتب آنهم مقام مفصلي كه ب ه گوشش آشنا بود ميآمد . آيا سورن
بود كه ويلون ميزد يا استا دش؟آيا نيامده؟ چرا نيامده؟ شايد ناخوش است يا اتفاقي افتاده است؟ اگر ممكن بود
يكنفر را پيدا كند كه بتواند برود و به بهانه اي در اطاق نگاه بكند و خبرش را براي او بياورد ! چرا خودش
نميتوانست اينكار را بكند آيا بهتر از انتظار در كوچه نبود؟
هاسميك با احتياط نزديك در پانسيون شد! نگاهي كرد، يك دالان تاريك ديده ميشد و از درز در اطاق واسيليچ كه
خوب كيپ نشده بود يك خط قائم از بالا به پائين روشن بود .اگر ميتوانست نگاهي دزدكي در اطاق بيندازد و
اقلامطمئن بشود ! در اين وقت صداي پائي در حياط پانسيون شنيده شد . دوباره خودش را كنار كشيد . به اطراف
نگاه كرد كسي ديده نميشد . جلو چراغ ب ه ساعت نگاه كرد ، يعني چه؟ هفت و بيست دقيقه . چه دقيقه هاي طولاني !
او تا حالا نميدانست كه ساعت ب ه اين كندي حركت ميكند . آيا ميتوانست اين شك و دلهره را ده دقيقه ديگر
نيمساعت ديگر متحمل شود؟ برفرض هم كه سورن با استاد خود بيرون ميآمد ؟ شايد با هم ميرفتند و از كجا او
ميتوانست به آنها نزديك بشود و مطلب خودش را بگويد؟ در اين صورت همه زحماتش بباد رفته بود . نيرويي
قوي تر از نيروي اراده و حفظ آبرو و همه مترسكهايي كه جامعه دور او درست كرده بود، هاسميك را توي دالان
پانسيون راند . با قدمهاي شمرده و با خونسردي كه بخودش گمان نداشت وارد دالان شد . خواست از سوراخ
جاي كليد نگاه بكند، ولي كليد از بيرون به در بود . از لاي در گوش داد : ويلون را درست جلوي در ميزدند شكي
برايش باقي نماند كه ويلون زننده سورن است چون يك آهنگ را تكرا ميكرد ، براي اينكه دستش روان بشود و
گرنه و اسيليچ با آن قدرت و استادي چه احتياجي به تكرار نت داشت؟بر فرض هم كه در را باز ميكرد و واسيليچ
را ميديد ، بازهم ب ه مقصودش رسيده بود . چون معذرت ميخواست كه اشتباهي آمده است و با سورن خارج
ميشد.
اصلا واسيليچ كه مست بود وحركات سنگين بي اراده داشت ملتفت او نميشد، آنهم در ميان سرو صداي ساز !
هاسميك با تمام حرارتي كه د رتصميم خود داشت . لنگه در را كمي فشار داد. در مثل اينكه موقتا روي پاشنه اش
بند شده باشد ! خود بخود لغزيد و تا نصفه باز شد هاسميك واسيليچ را در مقابل خود ديد كه با چهره شوريده
نگاهش در چشمهاي او دوخته شد، بقدري اين پيش آمد عجيب بود كه هاسميك علت حركت خود را فراموش كرد .
سرجايش خشك شد و زانوهايش از شدت ترس بلرزه افتاد چون نه راه پس داشت ونه راه پيش . واسيليچ دنباله
ساز خود را قطع كرد، چند ثانيه در چشمهاي يكديگر نگاه كردند . نگاههاي مخصوصي بود، چون نگاه هاي
دزدكي كه واسيليچ دركافه باو ميكرد و هاسميك هميشه تصور مينمود اتفاقي است، درين لحظه معني
مخصوصي بخود گرفت . واسيليچ ويلون را با احتياط روي تختخواب گذاشت و به هاسميك تعظيم كرد . يك
تعظيم دستپاچه و ناشي بود . بعد گفت : بفرمائيد …خواهش ميكنم بفرمائيد توي اطاق ! مثل اينكه لغت ديگري براي
تعارف پيدا نكرد . با حركت دست و كرنش دعوت خود را تكميل نمود . هاسميك بي آنكه از خودش بپرسد چرا
آمده : بدون اراده با قدمهاي آهسته وارد اطاق شد و روي صندلي راحتي كنار در نشست . نگاهي به اطراف
انداخت سورن آنجا نبود . واسيليچ در را بست . اطاق سرد محقر و اثاثيه آنجا مركب بود از : يك تخت خواب در
هم و بر هم كه ملافه قلمكار آن مدتها ميگذشت كه عوض نشده بود . دو صندلي مندرس يك ميز كهنه كه رويش
كاغذ ، نت موسيقي، پوست سيب ، كلوفان ، خاكستر پيپ و عكس مردي با موهاي پريشان كه گويا مصنف
موسيقي بود همه اينها در هم و برهم ديده ميشد . يك چراغ الك لي دود زده و دو بطري هم در طاقچه بود . عكس
رنگ پر يده زني نيز بديوار اطاق ديده ميشد . زمين از زيلوي خاك آلودي مفروش بود و از همه اطاق و صاحبش
كه روي لباس سياه او از كثرت استع مال برق افتاده بود، بوي مرگبار فقر و نكبت متصاعد ميگرديد ك بوي الكل
سوخته، دود توتون و بوي تند عرق در آن مخلوط شده بود . ناگهان چشم هاسميك متوجه تختخواب شد و كارت
اسم سورن را آنجا ديد كه رويش نوشته بود : استاد محترم ! من ب ه موقع آمدم نبوديد، دفعه آينده خواهم آمد . د و
سه دقيقه در سكوت دشواري گذشت . واسيليچ مثل اينكه غفلتا فكري بخاطرش رسيد ، رفت از توي درگاه گيلاس
كوچكي برداشت روي دسته صندلي هاسميك در نعلبكي گذاشت. يك شيشه ودكا هم آورد در آن ريخت و گيلاس
آبخوري خودش را هم پر از ودكا كرد و گفت : بفرمائيد بخوريد هوا سرد است؟ گيلاس خود را ب ه گيلاس
هاسميك زد و تا ته سر كشيد ، هاسميك گيلاس را ت ا لب خود برد . بوي عرق زير دماغش زد . كمي نوشيد و با
دستمال لب خود را پاك كرد . عرق گرم و سوزان از گلوي او پائين رفت . واسيليچ جلو آمد و با دست لرزان
خواست گيلاس هاسميك را دوباره پربك ند. ملتفت شد كه هنوز نخورده است باقي ودكا را در گيلاس خودش
ريخت . به ميز تكيه كرد، چشمهايش مي درخشيد و مثل اينكه با موجود خيالي حرف ميزند بريده بريده گفت :
ببخشيد خانم ! … من چيزي براي شما نداشتم … من نميدانستم آيا ممكن است كسي ب ه فكر من باشد؟ …
ببخشيد خانم ! … (دست روي پيشاني خود كشيد .) چطور ممكنست؟ فقط در خواب همه چيز را ميشود ديد . در
خواب همه چيز ممكن است … چند سال پيش كه در صوفيا بودم، همين دختر ( اشاره ب ه عكس ديوار كرد .) نه…
نميخواهم يادم بيايد … نيمرخ شما هم شبيه است … در كافه هميشه من به نيمرخ شما نگاه م يكنم .. چه چيز
غريبي! …. يادم است در خواب ديدم همين دختر … من ويلون ميزدم وارد اطاقم شد .. خيلي نزديك آمد،
دستهايش را گرفتم نشست و حرفهايي كه فقط در خواب مي شود گفت .. يك دقيقه ، فقط يك دقيقه بود .(هاسميك
حركتي از روي بي طاقتي كرد . واسيليچ به تعجيل گفت ):شايد از اينجا ميگذشتيد ، صداي ويلون مرا شنيديد …
همين الآن .. اجازه بدهيد ويلون بزنم .. خانم ب ه سلامتي شما. گيلاس را بلند كرد سر كشيد . هاسميك هم ناچار
گيلاس را نزديك لب خود برد . واسيليچ قيافه موقر بخود گرفت، ويلون را با احتياط برداشت زير چانه اش گذاشت
و شروع بزد ن كرد . سرناد شوبرت بود ، از ارتعاش سيم ويلون لرزه به اندام هاسميك افتاد . مثل اينكه ساز به
حواس كرخت شده او جان تازه بخشيد . واسيليچ آرش ه را روي سيمها غلت ميداد، خم مي شد ، بلند ميشد مانند
اينكه مي خواست با تمام هستي خودش به ساز جان بدهد . مي خواست آنچه را كه بازبان نتوانسته به هاسميك
بفهماند ، شايد بوسيله ساز بتواند باو بگويد . موهاي جو گندمي پريشان او خيس عرق دور صورتش ريخته بود،
نيمرخ او با بيني بلند، رنگ پريده مايل ب ه خاكستري ، پاي چشمهاي كبود، نگاه خيره و گوشه لبهايش كه ول شده
بود و بيهوده سعي مي كرد بهم ب فشارد ، منظره ترسناكي داشت . ولي ناگهان حالت صورتش عوض شد، مثل
اينكه در دنياي مجهول و افسونگري جولان ميداد و از نكبت زندگي خودش گريخته بود . شايد درين دقيقه او
حقيقتا زندگي ميكرد چون گمان ميكرد براي همزاد و يا سايه معشوقه قديم خود، براي كسي ساز ميزند كه
ميفهمد و بالاخره هنرش او را جلب كرده بود . شايد خوابي كه ديده بود دوباره جلو او در عالم بيداري مجسم
شده بود ! با تمام قوا هنرنمايي ميكرد شايد اين بهترين قطعه اي بود كه در عمر خود اجرا ميكرد . اما همنيكه
بطرف هاسميك برگشت و خواست در چشمان او تاثير ساز و احساساتش را دريابد، ملتفت شد كه جاي او خالي
است. هاسميك رفته بود و لاي در را باز گذاشته بود، ناگهان ويلون را از زير چانه اش برداشت ، جلو آمد ديد
گيلاس ودكا كمي از سرش خالي شده، به ته سيگاري كه در نعلبكي افتاده بود سرخاب لب هاسميك چسبيده بود
و دود آبي رنگي از آن پرا كنده ميشد و در هوا موج ميزد! واسيليچ ويلون را روي ميز پرت كرد، دستها را جلو
صورت خود گرفت و در حال سرفه روي تختخواب افتاد.