گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
صادق هدایت
تخت ابونصر



« تخت ابونصر » 1 نزديك شيراز ، بالاي تپه « متروپوليتين ميوزيوم شيكاگو » سال دوم بود كه گروه كاوش
كاوش هاي علمي مي كرد . ولي به غير از قبرهاي تنگ و ترش كه اغلب استخوان چندين نفر در آنها يافت مي شد
، كوزه هاي قرمز ، بلوني ، سرپوشهاي برنزي ، پيكان هاي سه پهلو ، گوشواره ، انگشتر، گردن بندهاي مهره اي
، النگو ، خنجر ، سكه اسكندر و هراكليوس و يك شمعدان بزرگ سه پايه چيز قابل توجهي پيدا نكرده بود .
كه متخصص آركئولوژي و زبانهاي مرده بو د بيهوده سعي مي كرد از روي مهره -هاي Warner دكتر وارنر
استوانه اي كه خطوط ميخي و اشكال انسان و يا حيوانات را داشت و يا علامات ظروف سفالي تحقيقات تاريخي
كه همكارانش بودند ، با لباس زرد و چروك خو رده ،بازوهاي Freeman و فريمن Gorest بكند ، گورست
لخت و ساقهاي برهنه كه زير تابش آفتاب سوخته شده بود كلاه كتاني ب ه سر و دوسيه زير بغل ، از صبح تا شام
مشغول راهنمايي كارگران ، ياد داشت ، عكسبرداري و كاوش بودند و ليكن پيوسته به كلكسيون تيله شكسته
افزوده ميشد . بطوريكه كم كم هر سه نفر دلسرد شد ه و تصميم گرفته بودند كه تا آخر سال را كجدار و مريز
نموده ، سال آينده به حفريات خاتمه بدهند .
گويا ميسيون ابتدا گول دروازه و سنگهاي تخت جمشيدي را خورده بود كه ب ه اين محل حمل شده بود و فقط
سر در آن از سنگ سياه برپا بود در صورتيكه چندين تخته سنگ ديگر از هم ان جنس كه عبارت بود از بدنه و
جرز بدون ترتيب روي زمين افتاده بود و حتي شكسته يكي از اين سنگها جزو مصالح ساختمان بكار رفته بود .
و آثار يك رج پله از زير خاك در آمده بود كه از تپه به پائين مي رفت .
دكتر وارنر در اطاقهاي روي تپه مقابل تمام روز مشغول مطالعه و مرتب كردن اشياء پيدا شده بود اين ، اطاقها
عبارت بود از يك انبار ، يك آشپزخانه و روشوئي ، يك تالار بزرگ كه جلو ايوان بود و براي مطالعه و نهار
خوري و نشيمن تخصيص داده بودند . اطاق دست چپ تالار براي خواب تعيين شده بود . گماشته آنها قاسم كه
هم شوفر و هم نوكر آ نها بود، اغلب براي خريد آذوقه و برف 2 به شيراز مي رفت. چون آباديهاي نزديك مانند :
و يك قلعه دهاتي كه سر راه بود ، مايحتاج زندگي محدود و ب ه اندازه كافي « برم دلك » و « امامزاده دست خضر »
به هم نميرسيد .
برم دلك محل نسبتًا با صفايي بود و هواي معتدل داشت ، از اي ن رو در تابستان تفريحگاه اهالي شيراز بود .
مردم با دم و دستگاه ميرفتند و يكي دو شب در آنجا ب ه سر مي بردند . دكتر وارنر و همكارانش نيز هر وقت
دست از كار ميكشيدند، ب ه قصد گردش به برم دلك ميرفتند و يا در تالار وقت خود را ب ه بازي شطرنج و خواندن
ميگذرانيدند .
1- Metropolitiain Museum , Chicago.
مي آورند . « كوه برفي » -2 در شيراز بجاي يخ در تابستان برف مصرف ميشود كه از
ولي پس از كشف تابوت سيمويه ورق برگشت . مخصوصًا در زندگي دكتر وارنر تغيير كلي رخ داد . زيرا كشف
اين تابوت علاوه بر اينكه يكي از قطعات گرانبهاي آركئولوژي ب ه شمار ميرفت ، سند مهمي در برداشت كه تمام
وقت وارنر را به خود مشغول كرد .
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
يكروز كه فريمن با دسته اي از كارگران در دامنه كوه مقابل مشغول كاوش بود علائمي كشف كرد و پس از كند
و ك او چندين تخته سنگ كه با ساروج و گل محكم شده بود ، بالاخره به نقبي سر در آورد كه در كوه زده بودند
. با حضور دكتر وارنر و گورست تابوت سنگي بزرگي در ميان سردابه كشف كردند كه ب ه شكل مكعب مستطيل
از سنگ يك پارچه تراشيده شده بود . به زحمت زياد تابوت را حمل كردند و در اطاق خواب خود كه مجاور
تالار بزرگ بود گذاشتند .
بادقت و احتياط زياد تخته سنگ در تابوت را برداشتند گوشه تابوت ، كالبد موميايي مرد بلند بالائي ديده ميشد
كه چنباتمه نشسته و زانوهايش را بغل زده بود . سرش را پائين گرفته و خود فولادين بسر داشت كه دو رشته
مرواريد رويش بسته شده بود . لباس زربفت گرانبهائي به تنش و يك گردنبند جواهر نشان رو ي سينه اش و
قداره اي به كمرش بود . اما تمام لباس اندوده به روغن مخصوصي بود و پارچه شفاف نازكي روي سرش افتاده
بود .
وارنر با احتياط هر چه تمام تر ، پارچه نازك روي موميائي را پس زد . گوشه حريري كه جلو دهن موميائي واقع
شده بود جويده و مثل اينكه آلوده ب ه خون خ شك شده بود . گوشت صورت ب ه استخوان چسبيده بود و
چشمهايش ب ه حالت وحشت انگيز مي درخشيد . وارنر ملتفت شد ديد يك لوله فلزي مانند دعا كه ب ه حلقه سيمي
وصل شده بود روي سينه موميائي ب ه حالت موقت آويخته بود . دكتر وارنر لوله را از سيم جدا كرد ، همينكه باز
نمود دو ور ق كاغذ پوستي از ميانش بيرون آورد . كه روي يكي از آنها به خط پهلوي نوشته شده بود و روي
ديگري كه كوچكتر بود خطوط هندسي و علاماتي نقش شده بود . وارنر وظيفه خودش ميدانست كه قبل از
جستجو و كاوش بيشتري در اشياء تابوت ورقه را بخواند .
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
تحقيقات و مطالعات دكتر وارنر چندين هفته ب ه طول انجاميد و در تمام اين مدت ب ه قدري شيفته مطالعه شده بود
كه از خواب و خوراك افتاده بود . اغلب در اطاق تنها با خودش حرف ميزد . و پيوسته پس از فراغت همكارانش ،
راجع به متن كاغذ پوستي با آنها مباحثه ميكرد . و يا غرق در مطالعه كتابهاي عجيب و غريب سحر و جادو بود
كه رفقايش از آنها سر در نمي آوردند و اين روش او را حمل بر جنون ميكردند.
يكروز طرف عصر ، بعد از آنكه فريمن دست از كار كشيد ، با يك مشت تيله شكسته قرمز رنگ كه روي آنها
خطوط چپ اندر راست قهوه اي سير كشيده بود ، وارد تالار شده تيله ها را روي ميز بزرگ ميان تالار كه مملو
بود از روزنامه ، مجله و آلبوم عكس گذاشت . دكتر وارنر كنار لبش پيپ گذاشته بود و به حالت متفكر قدم ميزد .
گورست كجاست؟ . » : نزديك فريمن رفت و از او پرسيد
رفته گردش ، وانگهي يكهفته است ب ه كلي عوض شده حق هم دارد ، چون از ما جوانتر است . زير آفتاب ، »
«! زندگي يك نواخت ، نداشتن تفريح ، به او خيلي سخت ميگذرد
«؟ رفته شيراز - »
«. بله ، روز يكشنبه با هم در برم دلك بوديم . گويا موضوع زني در ميان باشد - »
بايد بهش تذكر بدهم كه مواظب رفتار خودش باشد . هان ، خونش ب ه جوش آمده ! اما فراموش كردم باو - »
بگويم ، مي خواستم امشب را دور هم باشيم . ميدانيد ؟ ميخواهم امشب ساعت هشت و ربع تشريفاتي كه در
«. وصيت نامه دستور داده انجام بدهم
كدام دستور ! همان دعاهائي كه ميگفتيد بايد با شرايط مخصوصي خواند و مرده زنده - » : فريمن متعجب
«! ميشود
ميدانم كه تو دلت بمن ميخندي . اشتباه نكنيد ، من از شما بي اعتقادترم . ولي پيش خودم تصور ميكنم اين »
وصيت نامه زني است كه شايد صدها سال پيش در گور رفته و معتقد بوده كه خون خودش را طعمه موميائي
كرده به اميد اينكه روزي كاغذش خوانده بشود . ميخواهم بگويم باين وسيله آرزو و خواهش زني بر آورده
ميشود كه نسبت به او مديون هستيم ، مديون حسادت او هستيم . براي ما چندان گران تمام نمي شود ، فقط دو
جور بخور لازم است كه ق ب ً لا تهيه كرده ام ، چند گل آتش و نيم ساعت صرف انرژي . براي ما خرج ديگري ندارد
«! . كي ميداند ! . . ما هنوز باسرار پيشينيان پي نبرده ايم
آيا مضحك نيست ؟ من مسئوليتي به عهده خودمان نمي بينم كه مطابق دستور عمل بكنيم . اگر اين تابوت به - »
«؟ غير ما دست كس ديگر افتاده بود ، آيا خودش را مجبور به اجراي هوا و هوس اين زن ميدانست
بهمين جهت كه دست ما افتاده ، من معتقدم بايد مطابق وظيفه خودمان رفتار كنيم . (اشاره به تيله هاي ما قبل »
تاريخ) : شما گمان ميكنيد اين تيله هاي ماقبل تاريخي كه از روي آن مثلا ميشود حدس ز د ، آدميزاد احمقي در
چهار پنج هزار سال پيش كه كنار اين كوه چشمه بوده ميز يسته و در اين كاسه آش ميخورده علمي است ، در
صورتيكه هيچ رابطه مستقيمي با زندگي ما نداشته . اما وصيت نامه قابل توجهي كه يك تراژدي انساني و حسي
در بر دارد ، شما آنرا جزو خرافات مي پندار يد ؟ خيلي طبيعي است كه آنجائيكه علوم متعارفي شكست ميخورد با
لبخند شكاك تلقي بشود . اگر مقصود علوم رسمي است كه از آن پول در ميايد ، خير اين موضوع علمي نيست و
«. فقط تفريحي است ! برعكس من اين آزمايش را وظيفه شخصي خودمان ميدانم ، اعم از اينكه نتيجه بدهد يا ندهد
«. ديروز ميگفتند كه همه مطالب وصيت نامه براي شما روشن نشده و هنوز اشكالاتي داريد - »
فقط كلمه ، يا يك جمله اش را درست نفهميدم ، باقيش ترجمه شده . ولي از آنجاييكه امشب شب چهارده ماه - »
است و موافق با شرايط موقعيت نجومي است كه در وصيت نامه قيد شده ، نميتوانم اين اقدام را به تأخير بيندازم
» يعني عزايم ، طلسم را در « نيرنگ » . اشتباه چندان مهم نيست در آخر وصيتنامه مينويسد : پس از انجام مراسم
3 يعني چون اين « چگون دنمن تلتم را بين آترا او گندت سيمويه اور آخيزت » افكند . نه ، جمله اينطور است « آتر
يعني « افكند » طلسم را در آتش افكند سيمويه برخيزد . آيا مقصودش اينست كه پس از انجام عزايم : آتش
فرونشيند ؟ يا آتش خاموش مي شود ، آنوقت بايد منتظر بود كه موميائي برخيزد؟ شايد مقصودش طلسمي است
آنرا در آتش Incantation كه خطوط هندسي دارد و روي كاغذ جداگانه نوشته شده ، بايد پس از انجام نيرنگ
انداخت ، آنوقت سيمويه برميخيزد . صبر كنيد ترجمه وصيتنامه را كه در جيبم است برايتان بخوانم .
به نام » : دكتر وارنر رفت روي صندلي راحتي نشست ، كاغذي از جيبش درآورد و شروع بخواندن كرد
برم دلك ، شاه » يزدان ! من گوراندخت ، دختر ونديپ مغ در عين حال خواه ر پادشاه و زن سيمويه ، مرزبان
هستم . ده سال زناشوئي ما بطول انجاميد بي آنكه از تخمه سيمويه بوجود آيد . شوهرم طبق « پسند و كاخ سپيد
رسوم و دستور جاودان همسر ديگري اختيار كرد تا پسري بياورد . ولي كوشش او بيهوده بود ، چه ب ه گواهي
-1 چگون اين تلتم را اندر آذر افكند سيمويه اور آخيزد.
پزشكان او مقط وع النسل ( اكار = بيكار) بود . اما سيمويه از راه هوسراني و نه از راه انجام مقاصد ديني با زن
جادوئي مشورت كرد و پس از بكار بردن داروهائي ب ه دختر پستي از روسپيان دل باخت . با وجود عهد و پيماني
كه بين من و او رفته بود از تجديد زناشويي چشم بپوشيد ، در تصميم خ ود پافشاري كرد . تمام وقت خود را در
كاخ سپيد با خورشيد دختر روسپي ب ه عيش و نوش ميگذرانيد . از كار و فرمانروائي خود دست كشيد و جلو
خورشيد ب ه من توهين و تحقير روا ميداشت . بالاخره مراسم عروسي را فراهم آورد ، من ب ه موجب شرطي كه با
سيمويه كرده بودم ، زنده ب ه گور شدن را ب ه تحمل رسوائي و خوار شدن ترجيح دادم و براي انتقام دست ب ه
دامن زن جادوئي شدم . همان شب كه جشن عروسي سيمويه و خورشيد بر پا بود ، اكسير جادوگر را در جام
«. شراب ريخته به او خورانيدم و سيمويه در حالت موت كاذب (بوشاسپ) افتاد
زن جادو ، وسيله دفع طلسم و زند ه شدن سيمويه را در طلسم جداگانه ب ه من داد . ولي من ترجيح دادم كه »
با شوهرم زنده در گور بروم و خونم در قبر خوراك او بشود ، خون هرسه ما را در طول اقامت طويل زير
زميني خود بمكد ، تا خفت همسري با خورشيد را ب ه خود هموار بكند ! براي اينكه برادرم بدان د كه من ب ه عهد خود
«. وفا كرده ام ، طلسمي كه دوباره او را زنده خواهد كرد در جوف وصيتنامه است
موت كاذب است . « بوشاسب » اي كسيكه اين وصيتنامه را ميخواني؛ بدان كه سيمويه نمرده و در حالت »
مطابق دستور زن جادو موميائي شده و ب ه وسيله اين طلسم زنده خواهد شد ، براي اين كار بايد در ماه شب
چهارده بين تو و تابوت يك پرده فاصله باشد . بخوردان را برافروخته در مندل (يونه) بگذارند و بوي خوش در
آن بريزند و اين كلمات را ب ه بانگ بلند ادا كنند . ( اينجا متن كلماتي است كه به پازند نوشته شده ، گويا سرياني
است . معني آن م علوم نيست و فقط بايد خوانده شود . بهرحال دانستن معني عزايم در مراسم جادوگري
همين مطلب اخير را درست نفهميدم «. ضروري نيست .) . بعد ، چون طلسم را در آتش اندازند سيمويه برميخيزد
«. اما چنانكه ملاحظه ميكنيد همه دستورهاي لازم را داده است
دكتر وارنر كنجكاوانه نگاهش را به صورت فريمن دوخت و بعد وصيت نامه را تا كرد و در جيبش گذاشت
.
« ! قصه حسادت ابدي زن » : فريمن سرش را تكان داد
وارنر عينك خود را برداشت ، پاك كرد و دوباره گذاشت :
علاوه بر درام حسادت ، نكات مهمي براي من روش ن شده . اولا زندگي داخلي يك حاكم عياش را در - »
« ، برم دلك ، شاه پسند و كاخ سپيد » زمان ساسانيان بر ما مكشوف ميكند ديگر اينكه ناحيه تخت ابونصر را
بوده ( اين مطلب را از روي اسناد ديگر پيدا كرده -ام). ب ه علاوه بر ما « باغ زندان » ميناميده اند . دست خضر
يعني زناشوئي بين خويشان نزديك و « خويتودس = خويشي دادن » ثابت مي شود كه در زمان ساسانيان ازدواج
همخون معمول بوده و يا لااقل نزد حكام و اشخاص با نفوذ مرسوم بوده ولي چيزي كه مهم است تا كنون ما نمي
دانستيم كه در هر قبري چرا چندين استخوان مرده پيدا ميشود اهالي اينجا مي گفتند كه در قديم وقتي كسي زياد
پير ميشده و كاري از او برنميآمده ، جوانان او را با تشريفاتي بيرون شهر ميبردند و زنده ب ه گورش ميكردند تا
او ب ه اين وسيله روي زمين ا سباب زحمت ديگران نشود . اين اعتقاد نزد بعضي از طوايف افريقا هم با تغييراتي
وجود دارد . من هم تا كنون ب ه همين عقيده باقي بودم . ولي مطابق اين سند معلوم ميشود هر مردي كه ميمرده
زنهايش را با او زنده چال ميكرده اند تا در آن دنيا همدم او باشند . اين اعتقاد در نزد ملل قديم وجود داشته است
.
از طرف ديگر چنانكه همه مان ملاحظه كرديم ، دهن موميائي آلوده ب ه چيزي شبيه خون خشك شده است . طبق »
عقايد عامه اگر مرده اي كفن را ب ه دندان بگيرد ، بين زندگان مرگ و مير ميافتد . براي دفع بلا ، بايد در قبرستانها
كاوش بكنند و بعد از آنكه مرده خونخوار را پيدا كردند ، سرش را با يك ضربت از تن جدا بكنند در متن كاغذ
حالا من نميخواهم داخل در جزئيات عقايد عامه بشوم ، « . خون ما خوراك مرده بشود » : پوستي نوشته شده كه
اما چيزي كه مهم است ما در اينجا يك سند حقيقي و تاريخي در دست داريم . آيا سيمويه در حالت موت كاذب از
خون زنهاي خود تغذيه ميكرده ! آيا اين خوراك براي چندين صد سال يكنفر كافي است ؟ يا اينكه درين حالت پس
از مدتي ديگر احتياج به خوراك ندارند . من اعتقادي به خرافات ندارم ولي در بي اعتقادي خودم هم متعصب
نيستم ، فقط در عقايد آن زمان كنجكاو شده ام . صرف نظر از موهومات و خرافات ، علوم امروز بايد هر حادثه
حسي وهرفنومني را ازشاخ وبرگهائي كه به آن بسته اند مجزا كرده و در تحت مطالعه دقيق قرار دهد . ولي …
درين بين گورست كه به آهنگ والسي سوت ميزد ، سراسيمه وارد شد . يك سگ قهوه اي بزرگ هم
دنبالش بود . گورست كلاه خود را روي ميز پرتاب كرد و قاسم را صدا زد و دستور داد شربت بياورد.
دكتر وارنر دنباله حرف خود را بريد و نگاهي به فريمن كرد.
« حالا با فريمن راجع به شما صحبت مي كرديم » : وارنر به گورست
« . لابد تعريفم را ميكرديد »
« قرار شد گوش شما را بكشم » : وارنر
حرفهاي فريمن را باور نكنيد ، او مثل اتللو حسود است . فقط آمدم ب ه شما مژده بدهم كه پيش آمد خوبي »
« . شده ، امشب هر دو شما مهمان من هستيد
دستي روي سر اينكا ، سگ قهوه اي ، كشيد . وارنر پيپ خود را دوباره توتون ريخت و آتش زد و با تفنن
مشغول كشيدن شد . قاسم سه گيلاس شربت آورد و جلو آنها گذاشت .
امشب هردوتان در برم دلك مهمان من هستيد . سه تا خانم هم آنجا » : گورست از شربت چشيد و گفت
4 بگذرانيم . مگر ما در مشرق زمين نيستيم ؟ تا حالا بجز آفتاب « شبهاي عربي » هستند . مي خواهم يكشب مثل
سوزانش كه ب ه كله ما تابيده و خاكش كه توتياي چشممان كرده ايم چيز ديگ ري عايد ما نشده. اص ً لا از بسكه ما
ميان استخوان مرده و اشياء پوسيده دنياي قديم زندگي كرده ايم ، حس زندگي در ما كشته شده ، دكتر ، شما
زندگي غريبي براي خودتان اختيار كرده ايد . تمام روز را در اطاق دم كرده زير آفتاب مشغول مطالعه هستيد .
شبها خوابتان نمي برد ، اغلب بلند ميشويد با خودتان حرف ميزنيد ، تفريح و گردش را ب ه خودتان حرام كرده ايد
و گرم كتاب شده ايد . باور بكنيد . اين كارها آدم را زود پير مي كند !
از نصايح شما خيلي متشكرم . ولي متأسفم كه امشب نميتوانم دعوت شما را اجابت بكنم و در » : وارنر
صورتيكه ب ه حرف من گوش بدهيد ، ب ه شما توصيه ميكنم كه امشب را با هم باشيم و ب ه من قدري كمك بكنيد
چون خيال دارم مطابق دستور وصيت نامه گوراندخت رفتار بكنم . امشب شب چهاردهم ماه است و تا يك ماه
ديگر كار ما تمام ميشود و بايد گزارش خودمان را تهيه بكنيم ، در صورتيكه براي تفريح وقت بسيار است .
وصيت آن زن رندي كه همه مان را مسخره كرده ؟ شوخي ميكنيد . من گمان » : گورست زد زير خنده
نميكردم كه كار باينجا بكشد . حالا جدًا تصميم گرفته ايد كه ميمون پير را زنده بكنيد . شما تصور ميكنيد كه
-1 الف ليلةو ليلة (هزار و يك شب )
جمعيت روي زمين كم است ! ميخواهيد ي كنفر ديگر را هم به آن اضافه كنيد ! در اين صورت مجمع احضار ارواح
نيويورك بما نشان خواهد داد !
پنج ماه است كه توي اين بيابان ما مثل سگ جان ميكنيم و بعد از » : هر سه نفر خنديدند . گورست گفت
كشف قابل توجه تابوت گمان ميكنم حالا حق داشته باشيم يك خورده ت فريح بكنيم . تقصير من است كه ب ه فكر
شماها بودم ! با اتومبيل رفتم شيراز ، سه تا خانم و دو نفر ساز زن را به اصرار آنها با خودم آوردم . چيزيكه
غريب است ، كشف تابوت سر زبانها افتاده و اين زنها گمان ميكنند كه ما گنج و جواهر زيادي پيدا كرده ايم . در
هر صورت الا ن در برم دلك هستند . چادر زده اند و امشب را آنجا ميمانند . هيچكس هم در آنجا نيست ، خلوت
است ، آيا از آن شيشه هاي ويسكي باز هم مانده ؟ از حيث خوراك همه وسايل فراهم است ، قاسم را فرستادم
همه چيزها را آماده كرده .
من مخا لفم كه با اتومبيل ميسيون از اين قبيل تفريحات بشود . نبايد فراموش » : دكتر وارنر با قيافه جدي
كرد كه مسئوليت بزرگي ب ه گردن ماست . اخلاق و رفتار ما را خيلي مواظب هستند . در اينجور جاهاي كوچك
آدم آب بخورد همه ميدانند ! دو روز ديگر قاسم يا هر يك از كارگران ممكن است هزار جور حرف براي ما در
«. بياورند . من مايل نيستم كه رسوائي راه بيفتد . به شما توصيه ميكنم كه اين دفعه آخرين دفعه باشد
مطمئن باشيد هيچكس ما را نديده . چون آنها بيرون شهر آمده بودند ، ولي چيزي كه قابل توجه » : گورست
است ، امشب ساز شرقي هم داريم . ساز زنها جهودند و فقط ساز هاي بومي را مي نوازند . شايد همان سازي
است كه در موقع آبادي اين محل ميزده اند ، وقتيكه سيمويه در املاك خودش زندگي ميكرده ! گيرم پيره ميمون
شما به تنهايي سه تا زن داشته ، در صورتيكه ما سه نفر هر كدام بيش از يك زن نخواهيم داشت باور بكنيد بايد
قدري هم ميان زنده ها زندگي كرد اما قبلا ب ه شما ميگويم خورشيد خانم كه از همه كوچكتر است مال من خواهد
« . بود
« ؟ خورشيد خانم » : وارنر ناگهان متفكر
گورست : بله ، خورشيد خانم . دختر بلند بالائي است كه چشمهاي تابدار ، صورت گرد و موهاي سياه دارد
. از آن خو شگلهاي شرقي است . ميدانيد اول او مرا پسنديده و برايم كاغذ فرستاده (رويش را به فريمن كرد ) .
يادت هست روز يكشنبه آن زني كه در برم دلك به من اشاره ميكرد ؟
« چه تصادفات غريبي ! زن آخر سيمويه هم اسمش خورشيد بود » : وارنر
من گمان ميكرد م كه شوخي ميكنيد ، اما حالا ميبينم كه اين افسانه ب ه كلي فكر شما را سخت » : گورست
بخود مشغ ول كرده . آيا حقيقتًا تصور ميكنيد كه اسكلت جان ميگيرد و سر گذشت آن دنياي خودش را براي ما
نقل ميكند ؟ در اينصورت رمان مضحكي خواهد شد . اما هنوز ب ه روز رستاخيز خيلي مانده . پس اگر جواهراتش
«! را برداريم به احتياط نزديكتر است . آنوقت بعد امتحان بكنيد كه مرده زنده ميشود يا نه
«. دست به تركيب موميائي نبايد زد » : وارنر با لحن جدي
پس اقلا خلع سلاحش بكنيم و قداره اش را برداريم كه اگر زنده شد ما را قتل عام نكند و » : گورست
«. جواهرات را با خودش ببرد
حق ب ه جانب شماست كه مرا دست مياندازيد . حقيقتًا موضوع عجيب و » : وارنر عينك خود را جابجا كرد
باور نكردني است . خودم هم بهيچوجه مطمئن نيستم . ولي حالت مرگ كاذب پر از اسرار است . ما از عملي ات
جادوگران دنياي قديم اطلاعي نداريم . آيا درست به چشمهاي اين موميائي نگاه كرده ايد ؟ چشمهايش ميدرخشد
و زنده است ، نگاه ميكند . نگاه پر از شهوت ، پر از كينه و شايد خجالت هم در آن ديده ميشود . مثل اينست كه
هنوز از زندگي سير نشده . من تاكنون اقرار نكرده بود م ، اما شراره زندگي در ته چشمهايش مانده . بر فرض هم
كه زنده نشود ، همانطور كه به فريمن گفتم ما چيزي گم نكرده ايم . ولي در صورتيكه زنده شد و يا فقط تكان
«! خورد ، فكرش را بكنيد چه اتفاق بي نظيري در دنيا خواهد بود
تصور محال است . من ميخواه م بدانم آيا بعد از چندين صد سال ، بر فرض هم كه مرده » : گورست
موميائي بشود و اعضاي بدنش با وسايل مخصوصي تازه نگه داشته شود ، همه اينها فرض است . چون در
اينصورت ماموت را هم كه زير برفهاي سيبري كاملا حفظ شده باشد ممكنست دوباره زنده كرد . آيا ممكنست ب ه
قول خودمان بعد از چندين صد سال موميائي دوباره زنده شود .
من از شما ديرباورترم . اما حالت موت كاذب فنومني است كه امروزه هم كم و بيش » : دكتر وارنر
مشاهده ميشود ، مثلا جوكيان هندوستان قادرند كه از يك هفته الي چندين ماه زير زمين مدفون بشوند و بعد
دوباره ب ه دنياي زند گان عودت كنند اين قضيه ب ه كرات مشاهده شده . از طرف ديگر گمان مي كنم كه يك امر
طبيعي بوده باشد . آيا حيواناتي كه تمام فصل زمستان را ميخوابند در حالت موت كاذب نيستند ؟ سيمويه بوسيله
دارو يا طلسم يا قواي مجهولي در حالت موت كاذب افتاده و بعد با وسايلي كه ب ه ما مجهول است موميائي شده ،
در اينصورت اعضاي تن او در اثر ناخوشي يا پيري مستعمل و فاسد نشده و حيات بالقوه خود را نگهداشته . اگر
با نظر عميق تري از علوم متد اول كه در مدرسه ها مي آموزند و اعتقادات و خرافات مذهبي ب ه زندگاني نگاه
بكنيم ، خواهيم ديد كه در زندگي همه چيز معجز است . همين وجود من و شما كه اينجا نشسته ايم و با هم حرف
ميزنيم يك معجز است . اگر موهاي سرم يكمرتبه نميريزد معجز است ، اگر گيلاس شربت با شيشه اش در دستم
تبديل به بخار نميشود يك معجز است . معجزهاي مسلمي كه به آنها خو گرفته ايم و برايمان امر طبيع ي شده و
هر گاه بر خلاف اين اعجاز امر طبيعي ديگري اتفاق بيفتد كه به آن معتاد نيستيم برايمان معجز بشمار ميايد . اگر
امروز يكي از دانشمندان موفق بشود كه در لابراتوار خود يك موجود زنده را مدتي در حالت موت كاذب نگهدارد
و به دلخواه خود اين حالت را توليد بكند و بعد براي اثبات مدعاي خود كتابي با فورمولهاي رياضي و طبق قوانين
فيزيكي و شيميائي بنويسد ، همه باور خواهند كرد . چون امروز بشر از روي خود پسندي اعتقادش از طبيعت
بريده شده و بواسطه كشفيات و اختراعاتي كه كرده خودش را عقل كل ميپندارد و ادعا دارد كه همه اسرار طبيعت
را كشف كرده است . ولي در حقيقت از پي بردن به ماهيت كوچكترين چيزي ناتوان است . انسان مغرور ،
پرستش معلومات خود را مدرك قرار داده و ميخواهد حادثات طبيعت مطابق فرمولهاي او انجام بگيرد . در قديم
بشر ساده تر و افتاده تر بود و بيشتر به معجزه اعتقاد داشته ، بهمين جهت بيشتر معجزه اتفاق مي افتاده .
ميخواهم بگويم كه نزديكتر به طبيعت و قوانين آن بوده و بهتر ميتوانسته از قواي مجهول آن استفاده بكند . گمان
نكنيد كه من مخالف علوم دقيق امروزه هستم ، برعكس معتقدم كه هر اتفاقي از آن غريب تر نباشد بشر كشف
« . نكرده است . اگر غير از اين نباشد چيز مضحك و باور نكردني خواهد بود
من كاري بفرضيات شما ندارم ، شايد كه اين معجز بي سابقه ممكن » : گورست كه كنجكاو بنظر ميآمد
باشد . ملي اگر در آزمايش خودمان موفق نشديم و اين فرض بسيار قوي است ، فردا روبروي شوفر و كارگران
« . اهميت و اعتبار ما از بين خواهد رفت و حرف ما نقل سر زبانها خواهد شد
من پيش بيني لازم را كرده ام . مخصوصًا شوفر را مرخص كردم . فردا هم يكشنبه است . كاري نداريم . - »
اينكه با رفتن شما مخالفت كردم ميخواستم با هم كمك كنيم . چون مطابق دستور تابوت بايد در اطا ق مجاور
باشد ، يعني همانجائيكه هست و بوسيله يك پرده از تالار مجزا بشود . بعد از كمكهاي جزئي در صورتيكه مايل
باشيد ميتوانيد به محل عشقبازي خودتان برويد و يا آنجا بالاي اطاق ساكت مينشينيد و عمليات را كنترل ميكنيد .
ولي چيزي كه هست ، در آن زمان شرايط مخصوصي براي انجام اين مراسم بجا ميآورده اند - » : گورست
«. كه امروزه فراموش شده
تا آنجائيكه در دسترس من بوده مطالعات لازم را كرده ام اين مطلب را ميدانم كه عزايم بايد ميان خيط - »
خوانده شود كه بمنزله حصاري در مقابل قواي حافظ جادوگر بشمار مي آيد ، و خيط را بايد با زغال و از روي
اراده و ايمان محكم كشيد . عزايم را بايد ب ه صداي بلند خواند . چون در جادو نفوذ و قدرت كلام و اطمينان بخود
اهميت مخصوصي دارد . و همچنين بخور دانه هاي معطر به تأثير قواي ماوراء طبيعي ميافزايد و آتمسفر مناسبي
« ! ايجاد ميكند . از اين حيث مطمئن باشيد
« . من گمان نمي كردم كه حقيقتًا جدي است ، در اينصورت خواهم ماند - » : گورست
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
بعد از شام دكتر وارنر و رفقايش تابوت سنگي را ب ه زحمت جلو در اطاق خواب كشيدند . وارنر پيه سوز
جلو موميائي را كه ماده سياهي ته آن چسبيده بود روشن كرد و بخوردان برنز را از توي تابوت برداشت و به
تالار آمد و پرده جلو در را انداخت فريمن فرش را تا نصفه پس زد ، بعد بخوردان را آتش كرد . وارنر يك مشت
كندر و اسفند و صندل كه قبلا تهيه كرده بود روي گل آتش پاشيد . دود غليظ و معطري در هوا پراكنده شد . بعد
دور خود با زغال روي زمين دايره اي كشيد . كاغذ پوستي را از جيبش در آورد ، جلو بخوردان ايستاد و از روي
كاغذ با صداي بلند مشغول خواندن عزايم شد . فريمن و گورس ت ساكت ته تالار روي صندلي نشسته تماشا مي
كردند و اينكا جلوي پاي آنها خوابيده بود .
وارنر كلمات عجيبي را خيلي شمرده ميخواند كه معني آنها را خودش هم نمي دانست . ولي در ضمن
خواندن عزايم ، طلسم جداگانه اي كه رويش خطوط هندسي ترسيم شده بود از دستش لغزيد و در بخور دان جلو
او افتاد و سوخت ، وبي آنكه او ملتفت بشود در ميان دود و بخور معطر ، حالت مخصوصي به وارنر دست داد ،
سرش گيج ميرفت و يك نوع لرز آميخته با ترس و حالت عصباني باو مستولي شد ، ب ه طوريكه فاصله به فاصله
صدايش ميخراشيد و جلو چشمش سياهي ميرفت .
ناگهان اينكا كه ظاهرًا خواب و مطيع بنظر ميآمد بلند شد و به طرف در خيز برداشت و زوزه كشيد . ولي
گورست براي اينكه در مراسم عزايم خللي وارد نيايد ، قلاده اينكا را گرفت و بزور او را برد و زير ميز خوابانيد ،
در صورتيكه سگ ب ه حال شتاب زده جست و خيز بر ميدا شت و ميخواست از اطاق بيرون برود . در همين وقت
وارنر با صداي لرزاني چند كلمه نامفهوم ادا كرد . ولي مثل اينكه پايش سست شد يا در اثر دود و كوشش فوق
العاده گيج شده بود ، به حالت عصباني زمين خورد . گورست و فريمن او را برده روي نيمكت خوابانيدند .
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
همانوقت كه طلسم در آتش افتاد ، جلو روشنائي پيه سوز كه بوي خوشي از آن پراكنده ميشد ، لرزه اي بر
اندام موميائي افتاد . عطسه كرد ، سرش را بلند كرد و با حركت خشكي از جايش برخاست . از تابوت بيرون آمد ،
بطرف پنجره اطاق رفت . و پنجره را كه وارنر فراموش كرده بود محكم ببندد باز كرد و خارج شد . هيكل بلند
روانه گرديد. « دست خضر » سياه و خشك او با قدمهاي شمرده بطرف آبادي
نسيم ملايمي ميوزيد ، آسمان مثل سرپوش سربي سنگين و شفاف بود و روشنائي خيره كننده اي از ماه كه بنظر
ميآمد پائين آمده است ، روي تپه و ماهور پراكنده شده بود كه طبيعت را بي جان و رنگ پريده جلوه ميداد . مثل
اينكه اين منظره مربوط ب ه اين دنيا نبود . دست راست دروازه تخت جمشيدي با سنگ سياهش يگانه بنايي بود كه
از زمان سابق ب ر پا بود . باقي ديگر گودالها و مغاكهائي بود كه تلهاي خاك كنارش كود شده بود . سايه سيمويه
بلندتر از خودش دنبال او روي زمين كشيده ميشد .
در اينوقت زوزه اينكا از توي تالار بلند شد . ولي سيمويه بي آنكه التفاتي بكند ، قدمهاي مرتب و بلند
برميداشت ، مثل ا ينكه بوسيله كوك و يا قوه مجهولي ب ه حركت افتاده باشد . نگاهش خيره و براق بزمين دوخته
شده بود ، گويا مهتاب چشمش را ميزد ، همان شراب ارغواني سوزان كه از دست خورشيد گرفت و نوشيد و
بيهوش شد !
در آبادي دست خضر و برم دلك ، از دور چند چراغ ميدرخشيد . اما سيمويه مثل اينكه آخرين نشئه شرابي
كه نوشيده بود از سرش بيرون نرفته باشد ، در ياد بود آخرين دقايق زندگي سابقش غوطه ور بود . يكنوع
زندگي افسانه مانند محو و مغشوش ، يكنوع زندگي شديد و پر حرارت در باقيمانده يادبودهاي زندگي پيشين
خود حس ميكرد . او تصور ميكرد ك ه در املاك سابق خودش قدم ميزند ، همه فكر او متوجه خورشيد بود .
يادبودهاي مخلوط و محو از اولين برخوردي كه با خورشيد كرده بود در مغزش مجسم شده و جان گرفته بود .
مثل اينكه زندگي او فقط مربوط باين يادبودها بود و به عشق آن زنده شده بود !
سيمويه مجلس ا ولين برخورد خود را با خورشيد بياد آورد ! آنروزيكه با چند تن از گماشتگان خود ب ه
شكار رفته بود . در بيابان خسته و تشنه به چادري پناه برد . يك دختر بياباني با چهره گيرنده و چشمهاي
درشت تابدار جلو چادر آمد . برجستگي پستانهاي ليموئي او زير پيرهن سرخ چين دار نما يان بود . تنبان بلند و
گشادي تا مچ پايش پائين آمده بود و پول طلائي جلو سربند او آويخته بود . با لبخند دلربائي دو لچه چرمي كه
پر از دوغ سرد مثل تگرگ بود از چاه بيرون آورد و ب ه دست او داد . وقتيكه سيمويه دو لچه دوغ را باو رد كرد ،
دست دختر را در دست خودش گر فت و فشار داد . خورشيد دست خود را با تردستي و حركت ظريفي از دست
چون « ؟ تو هم دلت سريد » او بيرون كشيد . دوباره لبخند زد ، دندان هاي محكم سفيدش بيرون افتاد و گفت
خورشيد نمي دانست كه مهمان او سيمويه مرزبان است . اين جمله تا ته قلب سيمويه اثر كرد . آيا زن جاد و باو
دستور نداده بود كه براي تقويت و جواني بايد با دختران باكره معاشرت بكند و دختران اعياني كه باو معرفي
كردند هيچ كدام را نپسنديده بود .
اين پيشامد كافي بود كه سيمويه دل خود را ببازد و حقيقتًا دل سيمويه سريد ! با وجود شرطي كه با زن
اولش گوراندخت ك رده بود ، از اين روز ب ه بعد ، تمام هوش و حواسش پيش دختر بياباني بود . چندين بار
پيشكش هائي برايش فرستاد . و بالاخره با وجود بهتان و نارواهائيكه زن اولش از روي حسادت به خورشيد
ميزد و خود اورا تهديد بكشتن كرده بود ، رسمًا به خواستگاري خورشيد فرستاد و شب عروس ي جشن مفصلي
برپا كرد .
همانشب وقتيكه سيمويه بطرف برم دلك رفت ، آتش زيادي افروخته بودند ، مهمانان هلهله ميكشيدند ، كف
ميزدند ، شراب مينوشيدند و دور آتش ميرقصيدند . صورتهاي برافروخته و مست آنها جلو آتش زبانه ميكشيد و
به طرز وحشتناكي روشن شده بود . سيمويه مطابق سنت ، از ميان جمعيت گردش كنان دنبال خورشيد ميگشت
. تا بالاخره جلو مجلسي رسيد كه خنياگران مشغول ساز و آواز بودند . خورشيد با لباس جواهر دوزي كنار
مجلس روي كنده درخت نشسته بود . سيمويه از پشت درختان سه بار خورشيد را صدا زد ، خورشيد با حركت
دلربائي از توي سيني يك جام شراب ارغواني برداشت ، بطرف سيمويه رفت و جام را بدست او داد سيمويه
دستش را ب ه كمر خورشيد انداخت و آهسته زير درختان كاج پنهان شدند . بعد به تنه درختي تكيه كرد و اندام
باريك و پر حرارت خورشيد را در آغوش كشيد و روي سينه فراخ خود فشار داد . خورشيد چشمهايش را بهم
گذاشت سيمويه جام شراب ارغواني را كه از دست خورشيد گرفته بود تا ته سركشيد . جام را دور انداخت و
لبهاي خود را بطرف دهن نيمه باز خورشيد برد . ولي خورشيد سر خود را برگردانيد و لبهايش روي گردن او
چسبيد. ناگهان شراب قوي و سوزان در تمام رگ و پي سيمويه ريشه دوانيد و سيمويه از حال رفت . پاهايش
لرزيد و سرمائي از دستها و پاهايش به قلب او نفوذ كرد . بعد ديگر نفهميد چه شده است .
حالا ب ه نظر سيمويه ميآمد كه از خواب مستي خود بيدار شده ، ولي هنوز بخار شراب جلو خاطره و فكر او
پرده تاريكي گستر ده بود . افكارش همه در بخار لطيف شراب موج ميزد و ميجوشيد و در تمام هستي خود عشق
سوزان و ديوانه واري براي خورشيد حس ميكرد . تشنه خورشيد بود . او احتياج به تن گرم ، چشمهاي گيرنده و
اندام باريك خورشيد داشت . احتياج به روشنائي ، به هواي آزاد و ساز داشت . مثل ا ينكه مستي او هنوز از
سرش در نرفته بود . صداي دور و خفه سازي كه در جشن عروسي او مينواختند در گوشش زنگ ميزد . ميان
همهمه و جنجال ، ص ورتها ، رقص غلامان و كنيزان در جلو آتش كه همه بطور محو و پاك شده ، به شكل دود در
مغزش نمودار ميگرديدند و سپس محو ميشدند بعد منظ ره ديگر جلوه گر ميشد ، خورشيد را جستجو ميكرد .
صورت او جلو چشمش بود .
» شبح پر از احساسات شهوتي سيمويه با قدمهاي شمرده و حالت خشك ، گردن شق و بيحركت از آبادي
رهسپار گرديد و سايه دراز او بدنبالش بزمين كشيده ميشد. « برم دلك » گذشته به طرف « دست خضر
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
سه خانمي كه براي خاطر گورست و همكارانش به برم دلك آمده بودند ، زير درختها كنار آب فرش انداخته،
مزه و مشروبي كه قاسم براي آنها تهيه كرده بود چيده بودن د و كله شان گرم شده بود . خورشيد روي كنده
درختي نشسته بود . يكي از آنها دراز كشيده اشعاري با خودش زمزمه ميكرد و ديگري كه با ساز زنها گرم
صحبت بود با دلواپسي پي در پي به ساعت مچي خودش نگاه ميكرد . بالاخره برگشت و به خورشيد گفت :
« ! اينا نمييادشون ، شاممون بخوريم بابا - »
« . هنوز دير نشده » : خورشيد جواب داد »
« ! اينم فرنگيمون ! ميگن خوشقولي را بايد از فرنگيها ياد گرفت »
« . گورس حتمًا مياد ، خيلي خوش قوله - »
«. اين فرنگي گشنه ها كه تيله كني ميكنن ، داخل آدم حساب نميشن ها - »
به ، پس نميدوني هفتيه پيش باصرار محترم ، سر راه پياده شديم . رفتيم تماشاي تيله كنها ، » : خورشيد »
سي چهل عمله زير دستشون كار ميكردن . گورس شكل عروسك فرنگي با موهاي گلابتونيش زير آفتاب وايساده
بود : من جيگرم كباب شد ، حالا مياد ميبيني كه من دروغ نميگم . مارو كه ديد ، برگشت تو صورت من خنديد .
ميدوني من ب ه توسط قاسم نوكرشون براش پيغوم فرستادم . تا حالا چهار مرتبس كه همديكه رو ميبينيم ، يه
« . دفعه وعده خلافي نكرده
خوب ، خوب ، ما اينجا نيومديم خوشگلي تحويل بگيريم ، ميخواسم بدونم پول و پله هم تو دستشون »
«؟ هست يا نه
مگه بهت نگفتم ؟ انقد طلا و جواهر پيدا كردن كه نگو ! يه قبر شكافتن كه توش پر از الماس و جواهر - »
« . بوده ، با هفتاد خم خسروي كه روش اژدها خوابيده بود به خيالت من دروغ ميگم ؟ ميگي نه ، از قاسم بپرس
« . اگه ميدونستم كه نمييان ، من به يه نفر قول داده بودم - »
«. به ! كي رو ميخواسي بياري ؟ جواد آقا تو انگوش كوچيكه گورس حساب نميشه - »
«؟ تو هم ما رو با گورس خودت كشتي ! اون دوتاي ديگه چطورين - »
«. اونام خوبن ، من فقط يكيشونو ديدم - »
شما ماشالا چقدر حوصله دارين ! - » : زني كه روي قاليچه دراز كشيده بود و با خودش زمزمه ميكرد گفت
ميخوان بيان ، ميخوانم هرگز سيام نيان . ( رويش را به ساز زنها كرد ) : رحيم خان ، قربون دستت ! يه دسگاه
« . ساز حسابي بزن
رحيم خان قانون زن با صورت قرمز و م طيع فورًا روي ساز خود خم شد و به آهنگ مخصوصي شروع
بنواختن كرد ، مرد كوتاه آبله روئي كه پهلويش نشسته بود ، دنبك را برداشت و ب ه همان آهنگ يك ترانه جهرمي
را ميخواند :
بلندي سيل عالم ميكنم من ، يار جوني ، »
نظر بر دوسو دشمن ميكنم من ، يار جوني ، »
يكيم شب ديگه مارو نگهدار ، يار جوني ، »
كه فردا درد سر كم ميكنم من ، يار جوني ، مهربوني ، »
بقربونت ميرم تو كه نميدوني ، »
سر دو دو ميرم خونيه فلوني ، يار جوني ، »
صداي ني ميياد ، ناليه جووني ، يار جوني ، عزيز من ، دلبر من ، »
« . . . ! ازين گوشه لبات كن منزل من »
زنها ميخنديدند و گيلاسهاي شراب را به سلامتي يكديگر بهم ميزدند . اما خورشيد گيلاس خود را بلند كرد و
سر كشيد . « گورس » به سلامتي
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
ناگهان از پشت درختها هيكل بلند و تاريكي كه لباس زردوزي ب ه برداشت پيدا شد . مثل اينكه چراغ چشمش
» : را ميزد ، پشت سايه درخت ايستاد و صورتش را پائين گرفت . بعد صداي خفه اي از جانب او آمد كه گفت
« . . ؟ خورشيد ، خورشيد
صداي او آهنگ گورست را داشت . خورشيد گيلاس شراب را پر كرد ، برداشت و ب ه طرف صدا دويد . ب ه
خيالش كه گورست محض شوخي پشت درختها قايم شده ، ولي همينكه جلو هيكل تاريك رسيد، ديد كه يك دست
استخواني خشك شده ، گيلاس را از او گرفت و دست ديگري محكم دور كمرش پي چيد . خورشيد دستش را
بگردنبند او انداخت . اما همينكه هيكل ترسناك ، گيلاس را با حركت خشكي سر كشيد و صورت وحشتناك مرده
را ديد ، چشمهايش را بست و فرياد كشيد و لب خود را چنان گزيد كه خون از آن جاري شد .
با حركت سريع و غير منتظره اي ، دهن سيمويه روي گلو ي خورشيد چسبيد ، مثل اينكه ميخواست خون او
را ب مكد ، ناگهان در اثر شراب و فرياد خورشيد ، مستي سنگيني كه تاكنون جلو چشم سيمويه را گرفته بود از
سرش پريد . مثل اينكه پرده اي از جلو چشمش افتاده و ب ه وضع و موقعيت حقيقي خود آگاه شد ، اصلا حالت
صورت اين زن او را هشيار كرد . چون علاوه بر شباهت همان حالتي بود كه صورت خورشيد در زندگي سابقش
داشت . و آشكارا ديد كه اين زن از زور ترس و وحشت خودش را باو تسليم كرده بود . در صورتيكه چنگالش
بگردنبند او قفل شده بود . براي گردنبند بود : همانطوري كه در زندگي سابقش خورشيد نسبت با و علاقه نشان
داده بود ، و تا حالا با يك اميد موهوم زنده بود ! به اميد عشق موهومي سالها در قبر انتظار خورشيد را كشيده
بود ؟ . . .
يكمرتبه خورشيد را رها كرد و مثل اينكه قواي مجهولي از او سلب شده با وزن سنگيني روي زمين غلتيد .
خورشيد مثل كسيكه از چنگال كابوس هولناكي آزاد شده باشد دوباره فرياد كشيد و از هوش رفت .
در همين وقت دكتر وارنر و فريمن و گورست با اينكا وارد شدند همينكه خواستند سيمويه را از زمين بلند
كنند ، ديدند تمام تنش تجزيه و تبديل بيكمشت خاكستر شده و يك لك بزرگ ش راب روي لب اسش ديده ميشد .
جواهرات و لباس و قداره او را برداشت ه و مراجعت كردند . دكتر وارنر شبانه به دقت روي آنها را نمره گذاشت
و ضبط كرد .