گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
آثار ادبی معاصر
صادق هدایت
داوود گوژپوشت



نه ، نه ، هرگز من دنبال اينكار نخواهم رفت . بايد بكلي چشم پوشيد . براي ديگران خوش ميآورد در صورتيكه »
داود زير لب با خودش ميگفت و عصاي كوتاه زرد رنگي كه در «... براي من پر از درد و زجر است . هرگز، هرگز
دست داشت ب ه زمين ميزد و ب ه دشواري راه ميرفت مانند اينكه تعادل خودش را بزحمت نگهميداشت . صورت
بزرگ او روي قفسه سينه بر آمده اش ميان شانه هاي لاغر او فرو رفته بود، از جلو يك حالت خشك ، سخت و
زننده داشت : لبهاي نازك بهم كشيده ، ابروهاي كماني باريك .، مژه هاي پائين افتاده ، رنگ زرد، گونه هاي بر
جسته استخواني . ولي از دور كه به او نگاه ميكردند نيم تنه چوچونچه او با پشت بالا آمده ، دستهاي دراز بي
تناسب ، كلاه گشادي كه روي سرش فرو كرده بود، بخصوص حالت جدي كه بخودش گرفته بود و عصايش را
بسختي بزمين ميزد بيشتر او را مضحك كرده بود.
او از سرپيچ خيابان پهلوي انداخته بود در خيابان بيرون شهر و بسوي دروازه دولت ميرفت نزديك غروب بود،
هوا كمي گرم بود . دست چپ جلو روشنائي محو اين پايان غروب ، ديوارهاي كاه گلي و جرزهاي آجري در
خاموشي سر بسوي آسمان كشيده بودند.
دست راست خندق را كه تازه پر كرده بودند در كنار آن فاصله بفاصله خانه هاي نيمه كاره آجري ديده ميشد .
اينجا نسبتا خلوت و گاهي اتومبيل يا در شكه اي ميگذشت كه با و جود آب پاشي كمي گرد و غبار ب ه هوا بلند
ميكرد، دو طرف خيابان كنار جوي آب درختهاي تازه و نوچه كاشته بودند.
او فكر مي كرد ميديد از آغاز بچگي خودش تا كنون هميشه اسباب تمسخر يا ترحم ديگران بوده . يادش افتاد
اولين بار كه معلم سر درس تاريخ گفت كه اهالي ( اسپارت ) بچه هاي هيولا يا ناقص را ميكشتند همه شاگردان بر
گشتند و به او نگاه كردند، و حالت غريبي باو دست داد . اما حالا او آرزو ميكرد كه اين قانون در همه جاي دنيا
مجرا ميشد و يا اقلا مثل اغلب جاها قدغن ميكردند تا اشخاص ناقص و معيوب از زناشوئي خودداري بكنند، چون
او ميدانست كه همه اينها تقصير پدرش است.
صورت رنگ پريده ، گونه هاي استخو اني ، پاي چشمهاي گود و كبود، دهان نيمه باز و حالت مرگ پدرش را
همانطوري كه ديده بود از جلو چشمش گذشت . پدر كوفت كشيده پير كه زن جوان گرفته بود و همه بچه هاي او
كور و افليج بدنيا آمده بودند . يكي از برادرهايش كه زنده مانده او هم لال و احمق بود تا اينكه دو سال پيش مرد .
با خودش ميگفت : ‹‹ شايد آنها خوشبخت بوده اند ! ››
ولي او زنده مانده بود، از خودش و از ديگران بيزار و همه از او گريزان بودند . اما او تا اندازه اي عادت كرده بود
كه هميشه يك زندگاني جداگانه بكند . از بچگي در مدرسه از ورزش ، شوخي ، دويدن ، توپ بازي ، جفتك چهار
كش ، گرگم ب ه هوا و همه چيزهائي كه اسباب خوشبختي همسالهاي او را فراهم ميآورد بي بهره مانده بود . در
هنگام بازي كز ميكرد، گوشه حياط مدرسه كتاب را ميگرفت جلو صورتش و از پشت آن دزدكي بچه ها را تماشا
مي كرد ولي يكوقت هم جدا كار ميكرد و ميخواست اقلا از راه تحصيل بر ديگران برتري پيدا بكند، روز و شب
كار ميكرد آنهم براي اينكه از روي حل مسئله رياضي و تكليفهاي او رونويسي بكنند . اما خودش ميدانست كه
دوستي آنها ساختگي و براي استفاده بوده در صورتيكه ميديد حسن خان كه زيبا ، خوش اندام و لباسهاي خوب
مي پوشيد بيشتر شاگردها كوشش ميكردند با او دوست بشوند . تنها دو سه نفر ا زمعلم ها نسبت به او ملاحظه
و توجه ظاهر ميساختند آنهم نه از براي كار او بود بلكه بيشتر از راه ترحم بود، چنانكه بعد هم با همه جان كندن
ها و سختيها نتوانست كارش را به انجام برساند.
اكنون تهي دست مانده ب ود، همه از او گريزان بودند رفقا عارشان مي آمد با او راه بروند ، زنها باو ميگفتند : ‹‹
قوزي را ببين ! ›› اين بيشتر او را از جا در ميكرد . چند سال پيش دوبار خواستگاري كرده بود هر دو دفعه زنها
او را مسخره كرده بودند. اتفاقا يكي از آنها زيبنده در همين نزديكي در فيشر آباد منزل داشت ، چندين بار يكديگر
را ديده بودند با او حرف هم زده بود . عصرها كه از مدرسه بر ميگشت ميآمد اينجا تا او را ببيند، فقط به يادش
مي آمد كه كنار لب او يك خال داشت . بعد هم كه خاله اش را به خواستگاري او فرستاد همان دختر او را مسخره
كرده و گفته بود: ‹‹ مگر آدم قحط است كه من زن قوزي بشوم ؟ ›› هر چه پدر و مادرش او را زده بودند قبول
اما داود هنوز او را دوست ميداشت و اين بهترين ياد بود دوره « ؟ مگر آدم قحط است » : نكرده بود ميگفته
جواني او بشمار ميآمد . حالا هم دانسته يا ندانسته بيشتر گذارش به اينجا ميافتاد و يادگارهاي گذشته دوباره
پيش چشم او تازه ميشد . او از همه چيز سر خورده بود . بيشتر تنها بگردش ميرفت و از جمعيت دوري ميجست،
چون هر كسي ميخنديد يا با رفيقش آهسته گفتگو مينمو د گمان ميكرد راجع ب ه اوست ، دارند او را دست
مياندازند. با چشمهاي ميشي رك زده و حالت سختي كه داشت گردن خود را با نصف تنه اش بدشواري بر
ميگردانيد، زير چشمي نگاه تحقير آميز ميكرد رد ميشد . در راه همه حواس او متوجه ديگران بود همه عضلات
صورت او كشيده ميشد ميخواست عقيده ديگران را درباره خودش بداند.
از كنار جوي آهسته ميگذشت و گاهي با ته عصايش روي آب را ميشكافت ، افكار او شوريده و پريشان بود . ديد
سگ سفيدي با موهاي بلند از صداي عصاي او كه ب ه سنگ خورد سرش را بلند كرد و به او نگاه كرد مثل چيزيكه
ناخوش يا در شرف مرگ بود، نتوانست از جايش تكان بخورد و دوباره سرش افتاد به زمين او به زحمت خم شد
در روشنائي مهتاب نگاه آنها بهم تلاقي كرد يك فكرهاي غريبي برايش پيدا شد، حس كرد كه اين نخستين نگاه
ساده و راست بود كه او ديده ، كه هر دو آنها بدبخت و مانند يك چيز نخاله ، وازده و بيخ ود از جامعه آدمها
رانده شده بودند . ميخواست پهلوي اين سگ كه بدبختيهاي خودش را به بيرون شهر كشانيده و از چشم مردم
پنهان كرده بود بنشيند و او را در آغوش بكشد، سر او را به سينه پيش آمده خودش بفشارد . اما اين فكر برايش
آمد كه اگر كسي از اينجا بگذرد و به بيند بيشتر او را ريشخند خواهند كرد.
تنگ غروب بود كه از دم دروازه يوسف آباد رد شد ، به دايره پرتو افشان ماه كه در آرامش اين اول شب غمناك
و دلچسب از كرانه آسمان بالا آ مده بود نگاه كرد، خانه هاي نيمه كاره، توده آجرهائي كه رويهم ريخته بودند،
دور نماي خواب آلود شهر، د رختها ، شيرواني خانه ها ، كوه كبود رنگ را تماشا كرد . از جلو چشم او پرده هاي
درهم و خاكستري ميگذشت.
از دور و نزديك كسي ديده نمي شد ، صداي دور و خفه آواز ابوعطا از آنطرف خندق ميآمد . سر خود را
بدشواري بلند كرد، او خسته بود با غم و اندوه سرشار و چشمهاي سوزان مثل اين بود كه سر او به تنش
سنگيني ميكرد . داود عصاي خودش را گذاشت بكنار جوي و از روي آن گذشت بدون اراده رفت روي سنگها ،
كنار جوي نشست ، ناگهان ملتفت شد ديد يك زن چادري در نزديكي او كنار جوي نشسته تپش قلب او تند شد .
آن زن بدون مقدمه رويش را بر گردانيد و با لبخند گفت : - هوشنگ ! تا حالا كجا بودي ؟
داود از لحن ساده اين زن تعجب كرد كه چطور او را ديده و رم نكرده ؟ مثل اين بود كه دنيا را به او داده باشند .
از پرسش او پيدا بود كه ميخواست با او صحبت بكند، اما اينوقت شب در اينجا چه ميكند؟ آيا نجيب است ؟ بلكه
عاشق باشد ؟ بهر حال هم صحبت گير آوردم شايد به من دلداري بدهد! مانند اينكه اختيار زبان خودش را نداشت
گفت : خانم شما تنها هستيد؟ منهم تنها هستم . هميشه تنها هستم ! همه عمرم تنها بوده ام.
هنوز حرفش را تمام نكرده بود كه آن زن با عينك دودي كه به چشمش زده بود دوباره روي ش را برگردانيد و
گفت : پس شما كي هستيد ؟ من به خيالم هوشنگ است او هر وقت ميآيد ميخواهد با من شوخي بكند.
داود از اين جمله آخر چيزي دستگيرش نشد و مقصود آن زن را نفهميد . اما چنين انتظاري را هم نداشت . مدتها
بود كه هيچ زني با او حرف نزده بود ، ديد اين زن خوشگل است.
عرق سرد از تنش سرازير شده بود به زحمت گفت : نه خانم من هوشنگ نيستم . اسم من داود است.
آن زن لبخند زد جواب داد : - منكه شما را نمي بينم ، چشمهايم درد ميكند ! آهان داود ! … داود قوز … ( لبش را
گزيد ) ميديدم كه صدا به گوشم آشنا ميآيد . منهم زيبنده هستم مرا ميشناسيد ؟
زلف ترنا كرده او كه روي نيم رخش را پوشانيده بود تكان خورده ، داود خال سياه گوشه لب او را ديد از سينه
تا گلوي او تير كشيد ، دانه هاي عرق روي پيشاني او سرازير شد ، دور خودش را نگاه كرد كسي نبود . صداي
آواز ابوعطا نزديك شده بود، قلبش ميزد ب ه اندازه اي تند ميزد كه نفسش پس ميرفت بدون اينكه چيزي بگويد سر
تا پا لرزان از جا بلند شد . بغض بيخ گلوي او را گرفته بود عصاي خودش را برداشت با گامهاي سنگين افتان و
اين زيبنده بود ! مر ا »: خيزان از همان راهي كه آمده بود برگشت و با صداي خراشيده زير لب با خودش ميگفت
نميديد … شايد هوشنگ نامزدش يا شوهرش بوده … كي ميداند؟ نه … هرگز … بايد بكلي چشم پوشيد ! … نه
« … نه من ديگر نميتوانم
خودش را كشانيد تا پهلوي همان سگي كه در راه ديده بود نشست و سر او را روي سينه پيش آمده خودش
فشار داد . اما آن سگ مرده بود!