گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
آثار ادبی معاصر
صادق هدایت
زنی که مردش را گم کرد



« ، بسراغ زنها ميروي ؟ تازيانه را فراموش مكن »
ف نيچه «. زرتشت چنين گفت »
صبح زود در ايستگاه قلهك آژان قد كوتاه صورت سرخي به شوفر اتومبيلي كه آنجا ايستاده بود زن بچه بغلي را
نشان داد و گفت:
- اين زن مي خواسته برود مازندران اينجا آمده ، او را بشهر برسانيد ثواب دارد .
آن زن بي تأمل وارد اتومبيل شد، گوشة چادر سياه را بدندانش گرفته بود ، يك بچه دو ساله در بغلش و دست
ديگرش يك دستم ال بسته سفيد بود . رفت روي نشيمن چرمي نشست و بچه اش را كه موي بور و قيافه نوبه اي
داشت روي زانويش نشاند ، سه نفر نظامي و دو نفر زن كه در اتومبيل بودند با بي اعتنايي باو نگاه كردند ، ولي
شوفر اص ً لا برنگشت باو نگاه بكند . آژان آمد كنار پنجرة اتومبيل و بآن زن گفت :
- ميروي مازندران چه بكني ؟
- شوهرم را پيدا بكنم .
- مگر شوهرت گم شده ؟
- يك ماه است مرا بي خرجي انداخته رفته.
- چه ميداني كه آنجاست ؟
- كل غلام رفيقش به من گفت.
- اگر مردت آنقدر باغيرت است از آنجا هم فرار مي كند ، حالا چقدر پول داري؟
- دو تومن و دو هزار.
- اسمت چيست ؟
- زرين كلاه .
- كجائي هستي؟
- اهل الويز شهريارم.
- عوض اينكه ميخواهي بروي شوهرت را پيدا كني برو شهريار ، حالا فصل انگور هم هست – برو پيش خويش
و قومهايت انگور بخور . بيخود مي روي مازندران ، آنجا غريب گور ميشوي ، آنهم با اين حواس جمع كه
داري!
- بايد بروم .
اين جمله آ خر را زرين كلاه با اطمينان كامل گفت ، مثل اينكه تصميم او قطعي و تغيير ناپذير بود ، و نگاه بي نور
او جلوش خيره شد ، بدون اينكه چيزي را ببيند و يا متوجه كسي بشود . بنظر ميآمد كه بي اراده و فكر حرف
ميزد و حواسش جاي ديگر بود. بعد آژان دوباره رويش را كرد به شوفر و گفت :
- آقاي شوفر، اين زن را دم دروازه دولت پياده بكنيد و راه را نشانش بدهيد.
زرين كلاه مثل اينكه ازين حمايت آژان جسور شد گفت:
- من غريبم ، بمن راه را نشان دهيد ثواب دارد.
اتومبيل براه افتاد، زرين كلاه بدون حركت دوباره با نگاه بي نورش مثل سگ كتك خورده جلو خودش را خيره
شد. چشمهاي او درشت ، سياه ، ابروهاي قيطاني باريك ، بيني كوچك ، لبهاي برجسته گوشتالو و گونه هاي
تورفته داشت . پوست صورتش تازه ، گندمگون و ورزيده بود . تمام راه را در اتومبيل تكان خورد بدون اينكه
متوجه كسي يا چيزي بشود . بچة او ساكت و غمگين بغش د ائم بود، چرت ميزد و يك انار آ بلنبو در دستش بود.
نزديك دروازه دولت شوفر اتومبيل را نگهداشت و راهي را كه مستقيمًا بدروازه شميران مي رفت باو نشان داد .
زرين كلاه هم پياده شد و ب يدرنگ راه دراز و آفتابي را بچه به بغل و كولباره بدست در پيش گرفت.
دم دروازه شمير ان زرين كلاه در يك گاراژ رفت و پس از نيمساعت چانه زدن و معطلي صاحب گاراژ راضي شد
سر راه ساري برساند و شش ريال هم بابت كرايه از او گرفت . زرين كلاه را « آسياس » با اتومبيل باركش او را به
به اتومبيل بزرگي راهنمائي كردند كه دور آن كيپ هم آدم نشسته بود و بار و بن ديلشان را آن ميان چيده بودند .
آنها خودشان را بهم فشار دادند و ي كجا براي او باز كردند كه بزحمت آن ميان قرار گرفت.
اتومبيل را آبگيري كردند ، بوق كشيد ، از خودش بوي بنزين و روغن سوخته و دود در هوا پراكنده كرد و در
جاده گرم خاك آلود براه افتاد . دورنماي اطراف ابتدا يكنواخت بود، سپس تپه ها ، كوه ها و درختهاي دوردست و
پيچ و خمهاي راه چشم انداز را تغيير مي داد . ولي زرين كلاه با همان حالت پژمرده جلوش را نگاه ميكرد . در
چندين جا اتومبيل نگهداشت و جواز مسافران را تفتيش كردند . نزديك ظهر در شلنبه چرخ اتومبيل خراب شد و
دسته اي از مسافران پياده شدند . ولي زرين كلاه از جايش تكان نخورد ، چون مي ترسيد اگر بلند شود جايش را
از دست بدهد . دستمال بستة خودش را باز كرد ، نان و پنير از ميان آن درآورد ، يك تكه نان لترمه با پنير به
پسرش داد و خودش هم چند لقمه خورد . بچه مثل گنجشك ت رياكي بي سروصدا بود، پيوسته چرت ميزد و بنظر
مي آمد كه حوصله حرف زدن و حتي گريه كردن را هم نداشت . بالاخره اتومبيل دوباره براه افتاد و ساعتها
گذشت ، از جابن و فيروزكوه رد شد و منظره هاي قشنگ جنگل پديدار گرديد . ولي زرين كلاه همه اين تغييرات را
با نگاه بي نور و بي اعتنا مينگريست و خوشي نهاني ، خوشي مرموزي در او توليد شده ، قلبش تند ميزد ، آزادانه
نفس مي كشيد چون به مقصدش نزديك مي شد و فردا گل ببو شوهرش را ميتوانست پيدا بكند ، آيا خانة او چه
جور است ، خويشانش چه شكلند و با او چه جور رفتار خواهند كرد ؟ پس از يك ماه مفارقت آيا چطور با گل ببو
برخورد ميكند و چه ميگويد ؟ ولي خودش ميدانست كه جلو گل ببو يك كلمه هم نميتوانست حرف بزند زبانش
بي حس ميشد و همة قوايش از او سلب مي شد مثل اين بود كه در گل ببو قوة مخصوصي بود كه هم ة فكر ، اراده
و قواي او را خنثي مي كرد و او تا بع محض گل ببو مي شد . زرين كلاه ميدانست كه برعكس گل ببو او را تهديد
خواهد كرد و بعد هم شلاق ، همان شلاق كذائي كه الاغها را با آن ميزد بجان او مي كشيد . اما زرين كلاه براي
همين مي رفت ، همين شلاق را آرزو ميكرد و شايد اص ً لا ميرفت كه ا ز دست گل ببو شلاق بخورد . هواي نمناك ،
جنگل ، چشم انداز دلرباي اطراف آن، مردماني كه از دور كار مي كردند ، مردي كه با قباي قدك آبي كنار جاده
ايستاده بود، انگور ميخورد، خانه هاي دهاتي كه از جلو او ميگذشت همه اينها زرين كلاه را بياد بچگي خودش
انداخت.
دو سال ميگذشت كه زرين كلاه زن گل ببو شده بود . اولين بار كه زرين كلاه گل ببو را ديد يكروز انگور چيني
بود. زرين كلاه با مهر بانو دختر همسايه شان و موچول خانم و خواهرانش خورشيد كلاه و بماني كارشان اين
بود كه هر روز دسته جمعي زن و مرد و دخترها در موستان انگور ميچيدند و خوشه هاي درخشان را در لولا يا
صندوقهاي چوبي مي گذاشتند ، بعد آن لولاها را ميبردند كنار رودخانة سياه آب زير درخت چنار كهني كه بآن
دخيل مي بستند و آنجا مادرش با گوهر بانو ، ننه عباس ، خوشقدم باجي ، كشور سلطان ، ادي گلدا د و خدايار
صندوقها را به ريش سفيد پرندك ، ماندگار علي تحويل مي دادند درين روز لولاكش تازه وارد كه صندوقها را
بارگيري ميكرد گل ببوي مازندراني بود و تصنيفي ميخواند و به دخترها ياد ميداد كه اسباب تفريح همه شد ، و
همة آنها دسته جمعي با هم ميخواندند.
گالش كوري آه هاي له له ، »
بويشيم بجار آه هاي له له .
اي پشته آجار ، دو پشته آجار ،
بيا بشيم بجار آه هاي له له ،
«. بيا بشيم فاكون تو ميخواهري
گل ببو تلفظ آنها را درست ميكرد ، دخترها قهقهه مي خنديدند و تا عصر آنروز اينكار دوام داشت . ولي بيشتر
چيزيكه گل ببو را طرف توجه دخترها كرد تصنيف او نبود . بلكه خود او و جسارتش بود كه قلب آنها و
بخصوص زرين كلاه را تسخير كرد . همينكه زرين كلاه اندام ورزيده ، گردن كلفت ، لبهاي سرخ ، موي بور ،
بازوهاي سفيد او كه رويش مو درآمده بود ديد ، و مخصوصًا چالاكي كه در جابجا كردن لوله هاي وزين نشان
ميداد، خودش را باخت . بعلاوه تمايلي كه گل ببو باو ظاهر كرد با آن نگاه هاي سوزاني كه ميان آنها رد و بدل
شد كافي بود زين كلاه را كه دختر چهارده ساله اي بيش نبود فريفتة خودش بكند . زرين كلاه دلش غنج ميزد ،
رنگ ميگذاشت و رنگ برميداشت ، در او سابقه نداشت . زيرا تاكنون او از مرد چيز زيادي نميدانست . مادرش
هميشه او را كتك زده بود و از او چشم زهر گرفته بود و خواهرانش كه از او بزرگتر بودند با او همچشمي
ميكردند و اسرار خودشان را از او ميپوشيدند . اگرچه زرين كلاه اغلب بفكر مرد م يافتاد ولي جرئت نميكرد كه
از كسي بپرسد و ميدانست كه اين فكر بد است و بايد از آن پرهيز بك ند . فقط گاهي مهربانو دختر همسايه شان و
خانم كوچولو و بلوري خانم با او راجع به اسرار مرد حرف زده بودند و زرين كلاه را كنجكاو كرده بودند،
بطوريكه تا اندازه اي چشم و گوشش باز شده بود . حتي مهربانو براي او از مناسبات محرمانة خودش با شيرزاد
پسر ماندگار علي نقل كرده بود ، اما تمام اين افكار را كه زرين كلاه از عشق و شهوت پيش خودش تصور كرده
بود نگاه گل ببو تغيير داد . پايش سست شد و احساسي نمود كه ممكن نبود بتواند بگويد . همينقدر ميدانست تمام
ذرات تنش گل ببو را مي خواست و ازين ساعت محتاج باور بود و زندگي بدون گل بب و برايش غير ممكن و تحمل
ناپذير بود . ولي از حسن اتفاق در آنروز زرين كلاه قباي سرخ نو يي كه داشت پوشيده بود و كلاغي قشنگي كه
عمه اش از مشهد برايش آورده بود بسرش پيچيده بود و هفت لنگه گيس بافته از پشت آن بيرون آمده بود .
بطوريكه علاوه بر لطافت اندام و حركات و خوشگلي صورت ، لباس او بر زيبائيش افزوده بود گويا بهمين
مناسبت بود كه در ميان صدها دختر و آن شلوغي گل ببو برمي گشت و دزدكي باو نگاه ميكرد و لبخند ميزد . و
با زرنگي و موشكافي و احساساتي كه ممكن بود ي ك دختر بچه داشته باشد شكي براي زرين كلاه باقي نماند كه
گل ب بو باو مايل است و رابطة مخصوصي ميان آنها توليد شده . آيا در چنين موقع چه بايد بكند ؟ بقدري خون
بسرعت در تنش گردش ميكرد كه حس كرد روي گونه هايش گرم شده مثل اينكه آتش شعله ميزد . آنقدر سرخ
شده بود كه شهربانو دختر كشور سلطان ملتفت او شد . آيا زرين كلاه مي توانست چنين اميدي به خودش بدهد
كه زن گل ببو بشود ، در صورتيكه دو خواهر از خودش بزرگتر داشت كه هنوز شوهر نكرده بودند و بعلاوه او
از هر دو آنها پيش مادرش سياه بخت تر هم بود ؟ چون پيش از اينكه بدنيا بيايد پدرش مرد و مادرش پيوسته باو
سرزنش ميكرد كه تو سر پدرت را خورده اي و او را بدقدم مي دانست . ولي در حقيقت چون بعد از آنكه زرين
كلاه را مادرش زائيد نوبه كرد و دو ماه بستري شد باين علت از او بدش ميآمد.
طرف غروب آنروز كه همة كارگرها از كار دست كشيدند و از لابلاي بت ههاي مو كه مثل ريسمانهاي قهوه اي روي
پست و بلندي به م بافته شده بود درآمدند و بطرف رودخانه سياه آب رفتند و انگورها را بعادت هر روز بريش
سفيد دهشان ماندگار علي تحويل دادند . زرين كلاه و مادرش مهربانو با گوگل كه در راه به آنها برخورد بطرف
قلعة گلي خوشان كه برج و باروي بلند داشت رهسپار شدند . در ميان راه زرين كلاه براي مهربانو از عشق
خودش به گل ببو صحبت كرد و مهربانو از او دلداري كرد و قول داد هر كمكي از دستش بربيايد دربارة او
كوتاهي نخواهد كرد.
چه شب سختي به زرين كلاه گذشت ! شب مهتاب بود ، خوابش نميبرد ، بلند شد كه آب بخورد . بعد رفت در
ايوان خانه شان . نه ، اص ً لا ميل نداشت بخوابد . نسيم خنكي مي وزيد ، سينه اش باز بود ولي سرما را حس
نمي كرد . صداي خر خر مادرش را كه مانند اژدها در اطاق خوابيده بود ميشنيد . هر دقيقه اگر بيدار مي شد او را
صدا ميزد ، ولي چه اهميت داشت ؟ چون در تمام وجود خودش احساس شورش و طغيان مي كرد . پاورچين
پاورچين رفت دم حوض ، زير درخت نارون ايستاد . درين ساعت مثل اين بود كه درخت ، زمين ، آسمان ،
ستاره ها و مهتاب همه با او بزبان مخصوصي حرف ميزدند . يك حالت غم انگيز و گوارائي بود كه تاكنون حس
نكرده بود ، او بخوبي زبان درختها ، آبها ، نسيم و حتي ديوارهاي بلند خانه و قلعه اي كه در آن محبوس شده بود
و همچنين زبان كوزه ماستي را كه توي پاشويه حوض بود ميفهميد و در خودش حس ميكرد . ستاره ها مانند
دانه هاي ژاله كه در هوا پاشيده باشند ، ضعيف و ترسو با روشنائي لرزان ميدرخشيد ، همة آنها و هر چيز
معمولي و بي اهميت بنظر او عجيب ، غير طبيعي و پر از اسرار آمد كه معني دور و مجهول داشت و هرگز بفكر او
نميرسيد . بي اراده دست را روي سينه و پستانهايش كشيد و برد تا روي بازويش ، زلفهاي او را نسيم هوا
پراكنده كرده بود و بالاخره كنار حوض نشست و بغض بيخ گلويش را گرفت و شرو ع كرد بگريه كردن و
اشكهاي گرم روي گونه هايش جاري شد . اين تن نرم و كمر باريك براي بغل كشيدن گل ببو درست شده بود .
پستانهاي كوچكش ، بازويش و همه تنش بهتر بود كه زير گل برود . زير خاك بپوسد تا اين كه در خان ة مادرش
با فحش و بدبختي چين بخورد و پستانهايش بپلاس د و زندگيش بيهوده و بي نتيجه و بي عشق تلف بشود .
ميخواست خودش را بخاك بمالد ، پيرهنش را تكه تكه بكند تا از شر اين بغض ، اين بدبختي كه بيخ گلوي او را
گرفته بود آسوده بشود . زار زار گريه كرد ، در اينوقت تمام بدبختيهاي دورة زندگيش جلو او مجسم شد
فحشهائي كه شن يده بود ، كتكهائي كه خورده بود از همانوقت كه بچة كوچك بود مادرش يك مشت بسر او ميزد
و يك تكه نان به دستش ميداد و پشت در خانه شان مينشاند و او با بچه هاي كچل و چشم دردي با زي ميكرد .
هرگز يك روي خوش يا كمترين مهرباني از مادرش نديده بود . همه اين بدبختيها ده م قابل بزرگتر و ترسناكتر
بنظرش ميآمد . باز هم مهربانو و مادرش بودند كه گاهي از او دلجوئي ميكردند و هر وقت مادرش او را ميزد
بخانة آنها پناه ميبرد . زرين كلاه اشكهايش را با سرآستينش پاك كرد و حس كرد كه كمي آرام شد . اضطراب و
شورش او فروكش كرد احساس آرامش نمود – يكنوع آسايش بي دليل بود كه سر تا پاي او را ناگهان فراگرفت .
چشمهايش را بست ، هواي ملايم را استنشاق كرد . ولي صورت گل ببو از جلو چشمش رد نمي شد ، بازوهاي
قوي او كه لنگه با رهاي ده دوازه مني را مثل پركاه برميداشت و روي الاغ ميگذاشت ، موهاي پاشنه نخواب بور،
گردن كلفت سرخ ، ابروهاي پرپشت بهم پيوسته ، ريش پرپشت بهم پيچيده ، حالا او پي برده بود كه دنياي ديگري
وراي دنياي محدودي كه او تصور مينمود وجود دارد . بالاخره از حوض يك مشت آب بصورتش زد و برگشت
در رختخوابش خوابيد . اما خواب بچشمش نيامد ، همه اش در رختخواب غلت زد و با خودش نيت كرد كه اگر
بمقصودش برسد و زن گل ببو بشود همانطوريكه خودش از زندان خانه پدري آزاد مي شود يك كبوتر بخرد و
آزاد بكند . و يك شمع هم شب جمعه در امامزاده آغا بي بي سكينه روشن بكند . چون ستاره دختر نايب عبدالله
مير آب هم همين نذر را كرده بود و شوهر كرد.
صبح روز بعد، زرين كلاه با چشمهاي سرخ بيخوابي كشيده بلند شد و به انگورچيني رفت . سر راه كنار رودخانه
سياه آب پاي درخت چنار مراد كه در جوغين بود همانجا كه گل ببو انگورها را باربندي كرده بود ايستاد . از آثار
ديروزي مقداري برگ مو لگدمال شده و پشگل الاغ و پوست تخمه كدو روي زمين ريخته بود . بعد زرين كلاه
دست كرد از كنار يخة پيرهنش يك تريشته درآورد و به شاخة درخت چنار نيت كرد و گره زد ، ولي همينكه
برگشت ، مهربانو باو برخورد و گفت :
- چرا امروز منتظر من نشدي ؟ اينجا چكار ميكني؟
- هيچ ، من بخيالم هنوز خوابي ، نخواستم بيدارت بكنم . امروز صبح خيلي زود بيرون آمدم.
ولي مهربانو حرف او را بريد و گفت :
- من ميدانم ، براي گل ببوست !
زرين كلاه براي مهربانو درد دل كرد و از بي خوابي خودش و نذري كه كرده بود همه را برايش گفت . با هم
مشورت كردند و مهربانو باز هم باو دلداري داد و قرار گذاشت با مادرش در اين خصوص مذاكره بكند . چون
مادر مهربانو تنها كسي بود كه زرين كلاه را دوست داشت . صبح زرين كلاه هر چه انتظار كشيد گل ببو را نديد
، ولي مهربانو خبرش را آورد كه گل ببو در بكه كار مي كند . ظهر كه براي ناهار بخانه برگشتند ، زرين كلاه
رفت در اطاق پنج دري و درها را بست و جلو آينة لب بريد ه اي كه در مجري خودش داشت موهايش را مرتب
شانه زد و حالتها و حركات صورت خودش را خوب دقت كرد تا براي عصر كه گل ببو را ببيند چه جور بخندد و
چه حركتي بكند كه به پسند خودش باشد . بالاخره لبخند مختصري را پسنديد ، چون اگر خندة بلند ميكرد
دندانهايش كه خوب نبود بيرون ميآمد ، و يك رشته از زلفش را روي پيشانيش انداخت و از روي رضايت لبخند
زد. چون خودش را خوشگل و قابل دوست داشتن ديد . مژه هاي بلند ، لبخند دلربا ، صورت بچگانه ساده و خطي
كه گوشة لبهايش ميافتاد متناسب بود . سرخي تند روي گونه ها پوست گندمگون چهره اش را بهتر جلوه ميداد و
سرخي تر و براق لبها كه برنگ انگور شاهاني بود، و دهن گرم او ، بخصوص چشمها ، آن نگاه گيرنده كه مادر
همة اينها او را از بسياري دختران جوان ديگر ممت از «. چشمهايت سگ دارد » : مهربانو هميشه به او مي گفت
ميكرد.
وقتيكه بعد از ظهر زرين كلاه با مهربانو به انگورچيني برگشت در ته دل خوشحال بود ، زيرا تصميم گرفته بود
كه هر طور شده خودش را به گل ببو نشان بدهد . تعجب زرين كلاه بيشتر شد چون گل ببو را آنجا ديد و تمام
بعدازظهر در ضمن كار با شوخي و آواز خواندن گذشت . برخلاف روزهاي پيش كه زرين كلاه پژمرده و غمناك
بود ، امروز شاد و خرم خوشه هاي انگور را ميچيد و با آن فال ميگرفت . باين ترتيب كه يك حبه انگور را او ميكند
و ميخورد و يكدانه را هم مهربانو ، و با خودش نيت ميكرد اگر دانه آخر باو بيفتد بمقصودش خواهد رسيد ، يعني
زن گل ببو ميشود . طرف غروب كه پاي درختان چنار برگشتند گل ببو و زرين كلاه باز چندين بار نگاه رد و بدل
كردند . گل ببو به او لبخند زد و زرين كلاه هم جواب لبخند او را داد . همان طوريكه در آينه پسنديده بود و با
زبردستي مخصوصي سر خودش را تكان داد و يكرشته از زلفش روي پيشانيش افتاد.
تا چهار روز بهمين ترتيب گذشت و هر روز جرئت و جسارت زرين كلاه بيشتر ميشد و ك م كم رابطة مخصوصي
بين او و گل ببو برقرار گرديد . تا اينكه روز چهارم مهربانو براي زرين كلاه مژده آورد كه مادرش كار را درست
كرده . زرين كلاه از زور شادي روي لبهاي م هربانو را بوسيد، چطور كار را درست كرده بود؟ با كي داخل
مذاكره ش ده بود؟ زرين كلاه هيچ لازم نداشت كه بفهمد . همينقدر ميدانست كه بعضي از پيرزنها بيشتر از زندگي
تجربه دارند و در برپا كردن عروسي و پا درمياني زبر دست مي باشند و راههائي ميدانند كه هرگز بعقل جوان ا و
نميرسيد . حالا ميتوانست بخودش اميد بدهد كه بمقصودش رسيده، ولي چيزيكه مشكل بود رضايت مادر خودش
بود كه بمحض رسيدن اين مطلب از جا درميرفت ، ترقه ميشد و از آن فحشها و نفرين هاي آبدار كه ورد زبانش
بود باو ميداد . چون روزي سه عباسي مزد زرين كلاه را او ميگرفت . ب الاخره بعد از اصرار و پافشاري مادر
مهربانو ، مادرش راضي شد و پس از كشمكشهاي زياد يكدست لباس سرخ براي او گرفت . ولي هر تكه آنرا كه
الاهي روي تختة مرده شور خونه بيفتي ، وربپري ، عروسيت عزا بشود ، » : ميبريد نفرين و ناله ميكرد و ميگفت
اما «! الاهي دختر جز جگر بزني ، ح سرت بدلت بماند، جوانمرگ بشوي ، با اين شوهر لرپاپتي كه پيدا كرده اي
گوش زرين كلاه از اين نفرينها پر شده بود و ديگر در او اثر نميكرد ، يك ديگ مسي و يك سماور برنجي كوچك
از بابت جهاز باو داد . يكروز طرف عصر مادر مهربانو مهماني مفصلي از اهل ده كرد و زنهاي دهاتي شبيه
عروسك نخودي ، چارقد بسر و يا ك لاغي زير گلويشان بسته بودند ، همه براي عروسي زرين كلاه جمع شدند .
ولي خواهران او خورشيد كلاه و بماني خانم در آن مجلس حاضر نشدند . آخوند ده سيد معصوم را آوردند و
زرين كلاه را براي گل ببو عقد كرد. بعد براي شگون رفت بالاي منبر و دو سه دهن روضه خواند. مادرش دستور
داد روضة عروسي قاسم را بخواند و همه گريه كردند . وقتي مجلس روضه تمام شد ماندگار علي و پسرش
شيرزاد ساق دوش داماد شدند . زير بغل او را گرفتند وارد مجلس كردند و او روي صندلي كه شال كشيده شده
بگذاريد پدرم » : بود نشست . آنوقت شيرزاد شروع كرد به پول جمع كردن ، اول رفت جلو پدرش و با لبخند گفت
مهربانو كه در سيني دور ميگردانيد آمد سيني را جلوي ماندگار علي نگهداشت و او دو تومان .« را جريمه بكنم
دو تمن دادي » : درآورد و در سيني انداخت . فورًا طبالي كه گوشة مجلس نشسته بود روي طبل زد و گفت
و بهمين ترتيب در حدود سي تومان براي زرين كلاه جمع كردند و مجلس بخوشي ورگذار شد. .« خونه ات آبادان
فردا صبح زرين كلاه از خواهرها و مادرش خدانگهداري كرد . ولي مادرش در عوض اينكه با روي خوش از او
پذيرايي بكند ، تا دم در خانه مثل خوك تير خورده با ص ورت آبله رو كه شبيه پوست هندوانه اي بود كه مرغ تك
زده باشد دنبال او آمد و نفرين كرد . بعد زرين كلاه رفت خانة مهربانو از مادر او و خودش خدانگهداري كرد .
روي مهربانو را بوسيد و باو سپرد كه شب جمعه يك شمع در آغا بي بي سكينه روشن بكند و يك كبوتر هم آزاد
بكند . آنوقت زرين كلاه بار و بنديل ، سماور و ديگ مسي را برداشت رفت در ميدان ، پاي درخت چنار مراد
همانجا كه گل ببو چشم به راه او بود سوار الاغ شد و گل ببو هم روي الاغ ديگر نشست و با هم بسوي تهران
روانه شدند . يكشب و يك روز در راه بودند . زرين كلاه از شادي ميخواست پر بگيرد ، بلندبلند حرف ميزد .
مهتاب بالا آمد و چندين بار گل ببو دست پر زورش را بگردن او انداخت و ماچهاي محكم از روي لبهايش كرد .
طعم دهن او شور مثل طعم اشك چشم بود . گل ببو مخصوصًا اسم زرين كلاه را بفال نيك گرفت چون اسم ده
او در مازندران زرين آباد يا زرين كلا بود و اين تصادف را در اثر قسمت دانست.
همينكه به تهران رسيدند ، مدت دو ماه در اطاق كوچكي كه در محلة سرچشمه گرفتند بخوشي گذشت . گل ببو
روزها ميرفت سر كار ، زرين كلاه جاروب ميزد ، وصله ميكرد و به كارهاي خانه رسيدگي ميكرد . و شبها را هم
با ناز و نوازش مي گذرانيدند . بطوري كه زرين كلاه بچگي خودش ، خواهرانش و مادرش و حتي مهربانو را بكلي
فراموش كرد . ولي بر پدر رفيق بد لعنت . سر ماه سوم اخلاق گل ببو عوض شد – هر شب در قهو ه خانة رضا
سيبيلو با كل غلام وافور ميكشيد ، خرجي بزنش نميداد . چيزي كه غريب بود بجاي اينكه ترياك او را بي حس و
بي اراده بكند ، برعكس مثل يك وسواس و يا ناخوشي تا وارد خانه ميشد شلاق را مي كشيد به جان زرين كلاه و
او را خوب شلاقي ميكرد . اول از او ايراد مي گرفت ، آنهم سر چيزهاي جزئي ، مث ً لا مي گفت : چرا گوشة چادر
نمازت سوخته ، يا سماور را دير آت ش كردي و يا پريشب آبگوشت را زياد شور كرده بودي ، آنوقت چشمهاي
دريده بي حالت او را دور ميزد و شلاق سياه چرمي كه سر آن دو گره داشت ، همان شلاقي كه به الاغها ميزد
دور سرش مي گردانيد و به بازو ، به ران و كمر زرين كلاه مي نواخت . زرين كلاه هم چ ادر نماز را به دور
خودش مي پيچيد و آه و ناله مي كرد ، بطوريكه همسايه ها به اطاق آنها مي آمدند و به گل ببو فحش ، نفرين و
نصيحت مي كردند . بعد گل ببو يك لگد به زرين كلاه ميزد و شلاق را در طاقچه مي انداخت . ولي ناله ، زنجموره
و گريه يك نواخت و عمدي زرين كلاه ساعتها ادامه داشت . آنوقت گل ببو از روي كيف م ي رفت گوشة اتاق
چمباتمه مي نشست ، پشتش را ميداد به صندوق و چپقش را چاق مي كرد . شلوار آبي كوتاه او از سر زانوهايش
پائين ميرفت و پاي كشاله رانش جمع مي شد . ساقهاي ورزيده قوي كه بقدر يك وجب آنرا مچ پيچ گرفته بود ، با
زنيكه امشب چي داريم » : رانهاي سفيد او كه بيرون مي آمد زرين كلاه را حالي بحالي مي كرد ، بعد گل ببو مي گفت
زرين كلاه با ناز و كرشمه بلند مي شد ميرفت ديزي را مي آورد و در باديه مسي خالي مي كرد . نان در باديه «؟
تليت مي كردند و با پياز خام مي خوردند و دست شان را با آستر لباسشان پاك مي كردند . فقط وقتي كه زري چراغ
را پائين مي كشيد و مي خواستند در رختخواب سرخ كه گلهاي سبز و سياه داشت بخوابند ، گل ببو روي چشمهاي
اشك آلود شور مزه زرين كلاه را ماچ مي كرد و با هم آشتي مي كردند . اينكار هر شب تكرار مي شد . اگر چه
زرين كلاه زير شلاق پيچ و تاب مي خورد و آه و ناله مي كرد ولي در حقيقت كيف م ي برد . خودش را كوچك و
ناتوان در برابر گل ببو حس مي كرد ، و هر چه بيشتر شلاق مي خورد علاقه اش به گل ببو بيشتر مي شد .
مي خواست دستهاي محكم ورزيدة او را ببوسد ، آن گونه هاي سرخ ، گرد ن كلفت ، بازوهاي قوي ، تن پشمالو ،
لبهاي درشت گوشتالو ، دندانهاي محكم سفيد ، بخصوص بوي تن او ، بوي گل ببو كه بوي سر طويله را مي داد ،
و حركات خشن و زمخت او و مخصوصًا كتك زدنش را از همه بيشتر دوست داشت آيا ممكن بود شوهري بهتر
از او پيدا بكند؟ سر نه ماه ز رين كلاه پسري زائيد ، ولي بچه كه بدنيا آمد داغ دو تا خط سرخ به كمرش بود ، مثل
جاي شلاق ، و زرين كلاه معتقد بود اين خط ها در اثر شلاقي است كه گل ببو باو ميزد و به بچه انتقال يافته . اما
پسرش پيوسته عليل و ناخوش بود ، زرين كلاه اسم مانده علي روي پسرش گذاشت و اين اسم از اسم ماندگار
علي ريش سفيد پرندك باو الهام شد كه روي بچه اش گذاشت تا بماند و پا بگيرد.
چندي بعد كاسبي گل ببو كساد شد . يكي از الاغهايش مرد و يكي ديگر را هم فروخت و پول آن هم خرج ترياك و
دعا و معالجه نوبه اش شد ، بعد هم بطور غير مترقب بكار ميرفت ، تا اينكه سال بعد پنج تومان خرجي به زرين
كلاه داد و گفت كه براي بيست روز مي روم كار و برمي گردم بيست روز او يكماه شد و از يكماه هم چند روز
گذشت . اگر چه زرين كلاه عادت به صرفه جوئي داشت و از شكم خودش و بچ ه اش ميزد و كار مي كرد ، و
مي توانست يكسال ديگر ، دو سال ديگر هم انتظار بكشد در صورتي كه مطمئن باشد كه گل ببو شوهر اوست و
خواهد آمد . چون زرين كلاه گمان مي كرد هر زني كه گل ببو را ببيند طاقت نم ي آورد ، خودش را م ي بازد ، و
ممكن است خيلي زود شوهرش را رندان از دستش بيرون بياورند . از اينجهت در جستجوي او اقدام كرد . از هر
جا و هر كس سراغ گل ببو را گرفت كسي از او خبر نداشت . تا اينكه يك شب رفت دم قهو هخانه رضا سيبيلو ، در
را كه باز كرد بوي دود ترياك بيرون زد ، و سرتاسر صورت هاي زرد ، چشمهاي از كاسه درآمده ، شكلهاي
باورنكردني با نهايت آزادي افكار رنجور خودشان را در عالم خلسه و لاهوت مي پرورانيدند . زرين كلاه كل غلام
را شناخت ، صدا زد و از او جوياي حال شوهرش شد . كل غلام گفت :
- ببو رو ميگي ؟ رفت اونجا كه سال ديگه با برف پائين بياد . تو رو ولكرده ، زنو بچه بهمزده ، رفته دهش
زيناباد . به من گفته به كسي سراغشو ندم .
- زرين آباد؟
- آره زيناباد .
شست زرين كلاه خبردار شد كه گل ببو به او حقه زده و از دستش فرار كرده ، رفته در دهش . چون براي او
اغلب نقل كرده بود كه خانواده اش در ده زرين آباد سر راه ساري است و در آنجا دو برادر و يك مشت زمين و
آب و علف هم دارند . گل ببو از تنبلي كه داشت هميشه آمال و آرزوي خودش را باو گفته بود كه برود آنجا كار
نكند . بخورد و بخوابد و بقول خودش : يك خيار بخورد و پايش را بزند كمر ديوار بخوابد . زرين كلاه باو وعده
ميداد كه در آنجا برايش كار خواهد كرد . ولي گل ببو سرسر كي جواب او را ميداد . اين شد كه ز رين كلاه تصميم
فوري گرفت كه برود مازندران و گل ببو را پيدا بكند . آيا يكماه بس نبود ؟ آيا مي توانست باز هم چشم براه بماند؟
دوري گل ببو برايش تحمل ناپذير بود . نفس گرم او ، حرارت تنش ، پشم هاي زمخت و آن بوي سر طويله و حالا
در مفارقت و دوري او همة اين خواص بط رز مرموز و دلربائي بنظر زرين كلاه جلوه ميكرد ، و بطور يقين او
نميتوانست بدون گل ببو زندگي بكند . هر چه باداباد، او را مي خواست ، اين دست خودش نبود . دو سال ميگذشت
كه با او عادت كرده بود و يك ماه بود ، يكماه هم بيشتر كه از شوهرش خبر نداشت .
زرين كلاه آرزو مي كرد دوباره گل ببو را پيدا بكند تا با همان شلاقي كه الاغهايش را ميزد او را شلاقي بكند ، و
دوباره يا فقط يكبار ديگر او را همانطوريكه گاز ميگرفت و فشار ميداد در آغوشش بكشد . جاي داغهاي كبود
شلاق كه روي بازويش بود، روي اين داغها را ميبوسيد و بصورتش ميماليد و ه مه يادگارهاي گذشته بطرز
افسونگري بنظر او جلوه ميكرد . ميخواست سر تا پاي گل ببو را ببوسد ، ببويد، نوازش بكند . كاريكه هيچوقت
جرئت نكرده بود حالا بقدر و قيمت او پي برده بود ! همين كه گل ببو با دستهاي زبر او را روي سينه خودش
فشار مي داد، حالت گوارائي باو دست م يداد كه نميشد بيان كرد . ابروهاي بهم پيوسته پرپشت، مژه هاي زمخت و
ريش از آن زمخت تر قرمز رنگ حنا بسته ، كه مثل چوب جارو از صورتش بيرون زده بود ، بيني بزرگ ،
گونه هاي سرخ ، غبغب زير چانه ، نفس گرم سوزانش با سر تراشيده ، دهن گشاد ، لب هاي سرخ ، وقتيكه لواشك
ميخورد آرواره هايش مثل سنگ آسيا رويهم مي لغزيد و دندانهاي سفيد محكمش را در آن فرو ميبرد، چشمهاي
درشت بي حالت او برق ميزد ، شقيقه هايش تكان مي خورد . اين قيافه كه اگر بچه در تاريكي ميديد ميترسيد و
گمان ميكرد غول بي شاخ و دم است بچشم زرين كلاه قشنگترين سره ا بود . برعكس ياد خانه شان كه ميافتاد
تنش ميلرزيد . آن فحش ها كه خورده بود ، تو سري ، نفرين ، هيچ دلش نمي خواست دوباره به آن نكبت و ذلت
برگردد . آيا گل ببو فرشته نجات او نبود؟ ولي تنها كسي كه دوست داشت مهربانو دختر همساي ه شان بود كه
بي ميل نبود او را ببيند ، اما هرگز نميخواست كه بخان هشان برگردد ، آن صورتهاي پير ، اخلاقهائي كه بدتر شده
بود، هيچ دلش نميخواست آنها را ببيند و مرگ را صد بار به آن ترجيح مي داد تا دوباره به الويز برگردد . يادش
افتاد كه روز عروسيش كشور سلطان داريه ميزد و ميخواند :
خونه بابا نون و انجيل خونه شوور چوغ و زنجيل ، »
«! ايشالا مباركبادا
زرين كلاه چوب و زنجير خانه شوهر را به نان و انجي ر خانة پدرش ترجيح ميداد و حاضر بود گوشة كوچه
گدائي بكند و به آنجا نرود ، نه ، هنوز نفرينهاي مادرش ، ر وز عروسيش كه دستور داد روضه عروسي قاسم را
بخوانند و هق هق گريه كرد فراموش نكرده بود . آن دستهاي استخواني خال كوبي كه به اجاق خانه شان ميزد ،
همين اجاق گرم بگيردت . » : مثل اينكه با قواي مجهولي حرف ميزد و كمك ميخواست . باو نفرين ميكرد و ميگفت
بعد هم آنجا باز امر و نهي بشنود ، چپ بجنبد هزار جور فحش ، « … الاهي جز جگر بزني . عروسيت عزا بشود
مگر من نگفتم كه اين تيكه از دهن تو زياد است » : راست بجنبد هزار جور تهمت . آنوقت باو سركوفت بزند بگويد
و هي از آن فحشهاي آبدار باو بدهد ! زرين كلاه از اين فكر « . ؟ تو لايق نيستي ، گل ببو براي تو شوهر نمي شود
چندشش شد . نه ، او هر ذلتي را ترجيح ميداد بر اينكه به خانة مادرش برگردد.
از اين رو زرين كلاه نمي خواست اين فكر را بخودش راه بدهد كه ديگر گل ببو را نخواهد ديد ، تنها گل ببو بود
كه مي توانست نگاه بي نورش را روشن بكند ، و جان تازه اي در كالبد پژمردة او بدمد . بهر قيمتي كه بود
مي خواست او را پيدا بكند . بر فرض هم كه زن ديگر گرفته باشد يا او را نخواهد ، ولي همينقدر در نزديكي او كه
بود برايش كافي بود . و اگر سر راه گل ببو گدائي هم ميكرد . اقلا روزي يكبار او را ميديد . اگر ا و را ميزد ، از
خودش ميراند ، تحقير مي كرد باز بهتر از اين بود كه بخان هاش برگردد. نميتوانست ، زور كه نبود ، ساختمان او
اينطور درست شده بود . بچه اش مانده علي هم يك وجودي بود كه هيچ انتظارش را نداشت و علاقه اي براي او
حس نمي كرد . همانطوريكه مادر خودش براي او علاقه اي نشان نداده بود . ولي عجالتًا احتياج به وجود او پيدا
كرده بود. چون شنيده بود كه بچه ميخ ميان قيچي است و حالا بايد با اين اسلحه كه در دست داشت اميدوار بود .
شايد بتواند اين محبت از هم گسيخته را بوسيله بچه اش دوباره جوش بدهد ، باو غذاهاي خوب ميخور انيد ،
برايش ميوه ميگرفت تا باو عادت بگيرد . و علاقه كمي كه براي بچه اش داشت از اينجهت بود كه موي سرش
برنگ موي گل ببو بود . و براي اينكه بچه گريه نكند و بهانه نگيرد ، يك گلوله كوچك ترياك باو ميداد و بچه با
چشمهاي خمار دائم در چرت بود . زرين كلاه اطمينان داش ت كه پرسان پرسان گل ببو را پيدا خواهد كرد و قلبش
، ميل و احساساتش باو ميگفت كه بمقصودش خواهد رسيد ، اين ميل و فراست طبيعي كه هيچوقت او را گول
نزده بود.
همانروزيكه تصميم گرفت دنبال شوهرش برود ، يك شمع به سقاخانه نزديك منزلشان نذر كرد تا گل ببو را پيدا
بكند ، بعد سماور برنجي و ديگ مسي كه تمام جهاز او بود به سه تومان و چهار قران فروخت . دوازده قران
قرض خودش را بدكاندارهاي محله شان داد ، دو تومان و دو قران ديگرش را براي خرج سفرش برداشت . هر چه
خرده ريز داشت در يك مجري كهنه ريخت و گرو قرضش آنرا به صاحبخانه به ا مانت گذاشت . بعد در يك بغچه
دو پيرهن و يكدست لباس براي مانده علي با قدري نان و پنير و دو تيكه لواشك از همان لواش ك هائي كه گل ببو
آنقدر خوب ميخورد گذاشت ، و پس از سه روز دوندگي براي مازندران جواز گرفت . فردايش صبح خنكا براه
افتاد ، ولي از حواس پرتي كه داشت بجاي اينكه براي مازندران اتومبيل بگيرد ، اشتباهًا بشميران رفت و آژان
آنجا اتومبيل را برگردانيد و دوباره دم دروازه شميران براي مازندران اتومبيل گرفت .
در شاهي اتومبيل ايست كرد ، هوا كم كم تاريك مي شد . ساختمانهاي تازه ساز ، آمد و رفت مردم سبزه مردهائي
كه ق باي آبي ، گيوه و تنبان آبي پوشيده بودند درست شبيه گل ببو بودند . دو نفر از مسافران آنجا پياده شدند و
قدري جا باز شد . دوباره اتومبيل براه افتاد . هوا نمناك ، گرفته و تاريك شده بود . زرين كلاه آرامش و خوشي
مرموزي در خودش حس ميكرد مثل خوشي كسيكه بدون پول ، بد ون اميد و بدون آتيه لنجاره كش در يك شهر
غريب ميرود . تنش خسته ، لبش تشنه بود و كمي احساس گرسنگي ميكرد . ولي حركت و صداي يكنواخت
اتومبيل ، هواي تاريك ، آدمهائي كه دور او چرخ مي زدند . صداي نفس يكنواخت پسرش بخصوص خستگي او را
وادار بچرت زدن كرد . وقتيكه بيدار شد در شهر ساري بود . دستمال بسته اش را برداشت ، بچ هاش را بغل گرفت
و از اتومبيل پياده شد . شهر در تاريكي و خاموشي فرو رفته بود مثل اينكه خان هها ، درختها و سبز هها از دود يا
دودة سياه نرم و موقتي درست شده بود . صداي ناله مرغي از دور فاصله بفاصله خاموشي را مي شكست ، يك
ناله شكوه آميز دوردست بود . چراغها از دور سوسو ميزدند ، در ايوان بالا خانه اي يك دختر با چادر سفيد
ايستاده بود . اما زرين كلاه هيچ اطراف خودش را نگاه نيمكرد و صداي ديگري را بجز صداي گل ببو نمي شنيد و
چيز ديگري بچز صورت گل ببو جلو چشمش نبود . دم بقالي دو نفر نشسته بودند از آنها سراغ زرين آباد را
گرفت . يكي از آنها گفت كه سر راه ساري است . يك كاسه آب آنجا بود آنرا برداشت و سر كشيد . بدون جا و
بدون اراده كمي دور رفت زيرا هيچ جا و هيچكس را نمي شناخت . ولي با وجود همة اينها چون مطمئن بود كه
نزديك تر به گل ببو است اضطراب او از بين رفته بود . و اينجا بنظرش خودماني و مهمان نواز ميآمد . بالاخره از
گوشة چارقدش يكقران در آورد نان تازه با سبزي و شيره خ ريد و رفت جلوي در خانه اي پائين چراغ نشست ،
دستمال بسته اش را باز كرد شامش را خورد و به پسرش هم داد . بعد بلند شد رفت زير يك طاقي خوابيد . صبح
زود كه بيدار شد رفت در ميدان شهر و پس از يكساعت چانه زدن الاغي را به چهار قران و دهشاهي طي كرد تا
او را به زرين آباد برساند، سوار شد ، هوا ابر ، موذي سمج بغض كرده بود و تهديد مرموز و ساكتي مينمود .
بطوريكه قلب را خفه مي كرد پيشاني پسرش را پشه زده بود و باد كرده بود . مدتها روي الاغ تكان خورد ، از
ميان سبزه ها از زير آفتاب و باران از توي لجن زار گذشت . دورنماي اطراف بي اندازه قشنگ ، كوه هاي سبز ،
جلگه هاي خرم ، ابرهاي سفيد و خاكستري مثل زير شكم مرغابي بود و پيوسته جوربجور مي شد . در آسيا سر
كه رسيد دوباره باران گرفت ، رگبار تند بود . چادر بسرش خيس شد ، زير درخت پناه بردند ، بوي نشاسته و
بوي پرك و كثافت گرفته بود، دوباره براه افتادند . زرين كلاه مانده علي را ببغلش چسبانيده بود و فقط جلوي
پاي الاغ را خيره نگاه ميكرد . قلبش م يزد و همه اش به فكر اولين برخوردي بود كه با گل ببو خواهد كرد . تا اينكه
نزديك ظهر وارد زرين آباد شد . همينكه زرين ك لاه در ميدانگاهي پياده شد و خواست از گوش ة چارقدش پول
دربياورد ، نگاه كرد ديد گوشة چارقدش باز است و پول در آن نيست . آيا كسي دزديده بود؟ نه ، كسي
نمي توانست پول را از گوشه چارقد او بزند بدون اينكه بفهمد . آيا فراموش كرده بود و يا تقصير گيجي و حواس
پرتي او بود؟ همة اينها ممكن بود ولي عجالتًا دردش دوا نمي شد . بعد از داد و بيداد خركچي كه لهجه تركي
داشت دستمال بستة او را از دستش گرفت و الاغش را سوار شد و هي كرد و رفت . ولي باز هم چه اهميتي
داشت . آيا زرين كلاه بمقصودش نرسيده بود، آيا در نزديكي گل ببو و در ده او نبود ؟ حالا ميرود خانة گل ببو
را پيدا مي كند ، شرح مسافرت خودش را مي دهد و كارش يكطرفه م ي شود. هزارها تومان ازين پولها فداي يك
موي ببو ! دور خويش را نگاه كرد ، اين دهكدة كوچك منظره تو سري خورده و پست افتاده داشت و در ته يك
دره واقع شده بود . دور آنرا كشتزارهاي حاصلخيز گرفته بود . و مثل اين بنظر ميآمد كه دهكده و مردمش همه
ازين « … ببو… ببو هو » : بخواب رفته بودند . يك سگ گله از دور پارس ميكرد و صداي مردي ميآمد كه ميگ فت
اسم دل زرين كلاه تو ريخت ، ولي ديد مردي كه بطرف او مي رود ببو نيست . زير چهار ديوار دو غاز چرت
مي زدند و يك مرغ با دقت تمام با چنگالش خاك را زير و رو ميكرد ، پخش مي كرد و در آن چينه جستجو ميكرد .
روي خاكروبه يك سطل شكسته و يك تكه پارچه سبز پاره و پوست خيار افتاده بود . كمي دورتر دو مرغ كز
كرده بودند و هر كدام يك پايشان را زير بالشان گرفته بودند . زمزمة آهسته اي كه از گلوي تازه گنجشك ها در
ميآمد موقتًا حالت خودماني و تر و تازه به آنجا داده بود . در ميدان سه تا پسر بچه دهاتي با دهن ب ازمانده باو
نگاه ميكردند . يك پيرمرد كنار دكان عطاري روي تيرها نشسته بود و يكدسته مرغابي وحشي با جار و جنجال
به شكل خط زنجير روي آسمان پرواز ميكردند . زرين كلاه پيش پيرمرد رفت و گفت :
- خانه بابا فرخ كجاست؟
او با دستش خانة نسبتً ا بلندي را كه از دور پيدا بود نشان داد و گفت :
. - آن سره را هارش اتا مهتابي درانه همانجوئه 1
زرين كلاه پسرش را بغل زد و با يكدنيا اميد بطرف آن خانه رفت . همينكه جلو خانه رسيد در زد ، و زن مسني كه
صورت آبله رو داشت دم در آمد :
- كره كاردارني ؟
- گل ببو را ميخواستم ببينم .
- وره چكار دارني ؟
- من زن گل ببو هستم از تهرون آمده ام . اينهم مانده علي پسرش است .
- خوب ، خوب ، گل ببو آن زنا را ول ها كرده وره طلاق هدائه ، بيخود گني .
بعد رويش را كرد بطرف حياط و داد زد:
1 آن خانه را نگاه كن ، يك مهتابي دارد ، همانجاست .
- ببو هو … ببو هو …
هيكل نتراشيده گل ببو با پيراهن يخه باز ، پشت چشم باد كرده و خواب آلو د دم در پيدا شد كه يكمشت پشم از
توي گلويش بيرون زده بود ، و زن زرد لاغري با چشمهاي درشت كنار او آمد و خودش را به گل ببو چ س بانيد .
داغ شلاق به بازو و پيشاني او ديده ميشد ، ميلرزيد بازوي گل ببو را گرفته بود مثل اينكه مي ترسيد شوهرش را
از دست او بگيرند . همينكه گل ببو را زرين كلاه ديد فرياد زد :
ببو جان ، ببو … من آمدم . -»
ولي گل ببو باو نگاه كرد و گفت :
- برو ، برو ، من ترا نمي شناسم .
آن پيرزن به ميان آمد و گفت :
- مه ريكا جانه جاچي خواني ؟ بي حيا زنا خجالت نكش ني ، ته اين وچه را مول ها كردي اما خواني مه ريكاي
گردين بنگني؟ 2
«. گل ببو گفت : - حواست پرت است عوضي گرفته اي
زرين كلاه هاج و واج مانده بود . ولي اين انكار گل ببو را پيش بيني نكرده بود . از اين حركت احساس تنفري در
او توليد شده بود كه همه محاسن گل ببو را فراموش كرد و با لحن تمسخر آميز گفت:
- پس بچه ات را بگير بزرگ كن ، من هيچ خرجي ندارم.
مادر گل ببو گفت : - اين وچه بيج تخمه ، من چه دوميه ته ورده از كجا بيوردي؟ 3
زرين كلاه فهميد كه قافيه را باخته است ، نگاه خودش را بصورت گل ببو دوخت ولي صورت او خشمناك و
چشمهايش بحالت درنده اي بود كه تاكنون در او سراغ نداشت . حالتي بود كه نشان مي داد زندگيش تأمين شده ،
2 از جان پسرم چه ميخواهي ؟ زن بيحيا خجالت نميكشي ، اين بچه تو حرامزاده است حالا ميخواهي به گردن پسرم بيندازي؟
3 اين بچه حرامزاده است من چه ميدانم تو آنرا از كجا آوردهاي ؟
ارباب شده و به آرزوي خودش رسيده ، نميخواهد بخودش دغدغه راه بدهد و از نگاه تحقيرآميزي كه باو ميكرد
پيدا بود كه اص ً لا حاضر نيست او را ببيند . زرين كلاه فهميد كه اصرار زياد بيهوده است ، و با حسرت جاي
شلاقهاي تن زن جوا ني كه خودش را به گل ببو چسبانيده بود نگاه كرد بعد با يك حركت از روي بي ميلي
برگشت. در صورتيكه كاس آغا مادر گل ببو ، شبيه مادر خودش دستهاي استخواني را تكان ميداد و بزباني كه
نميفهميد فحش و نفرين ميكرد . زرين كلاه با گامهاي آهسته به طرف ميدان برگشت . ولي در راه فكري از
خاطرش گذشت، ايستاد و بچ هاش را كه چرت ميزد جلو در خانه اي گذاشت و باو گفت :
- ننه جون تو ايجا بيشين ، من برمي گردم .
بچه آرام و فرمانبردار مثل عروسك پنبه اي آنجا نشست . ولي زرين كلاه ديگر خيال نداشت كه برگردد و حتي
ماچ هم به بچه اش نكرد . چون اين بچه به درد او نمي خورد ، فقط يك بار سنگين و نانخوار زيادي بود و حالا آنرا
از سرش باز كرد . همانطوريكه او را گل ببو وازده بود و مادر خودش او را رانده بود ، همانطوريكه مهر مادري
را از مادرش آموخته بود ، نه ، او احتياجي به بچه اش نداشت ، دستش بكلي خالي شد ، ب دون يك شاهي پول ،
بدون بچه ، بدون بار و بنديل بود ، نفس راحت كشيد . حالا او آزاد بود و تكليف خودش را م يدانست . به ميدان
كه رسيد دورش را نگاه كرد . پيرمرد هنوز روي تيرهاي كنار دكان نشسته بود ، چرت ميزد . مثل اين بود كه
تمام عمرش را روي اين تيرها گذرانيده بو د و همانجا پير شده بود . آن سه بچه دهاتي نزديك دكان خاكبازي
ميكردند . همه با بي اعتنائي مشغول كار خودشان و گذرانيدن وقت بودند و خروس لاري بزرگي كه او نديده بود
بالهايش را بهم زد و با صداي دو رگه ميخواند . كسي برنگشت به او نگاه بكند . مثل اين بود كه زندگي به
پيش آمدهاي او هيچ اهميتي نيمگذاشت . آيا چه بسرش خواهد آمد؟ بي باعث و باني هر چه زودتر مي خواست فرار
بكند كه اقلا از دست بچه بگريزد . حالا همه بارهاي مسئوليت از روي دوش او برداشته شده بود . هوا گرم ،
نمناك و دم كرده بود و هرم گرمي مثل هاي دهن آدم ت بدار در هوا پيچيده بود. بي اراده ، بي نقشه با قدمهاي تند
زرين كلاه از جلو خانه ها و كوچه ها گذشت . همينكه كنار كشت زارها و سبزه ها رسيد شاهراهي كه جلوش بود
در پيش گرفت . ولي در همينوقت مرد جواني را ديد شلاق بدست ، قوي ، سرخ و سفيد سوار الاغي بود و يك الاغ
هم جلو او مي دويد و زنگوله ها به گردن آنها جينگ جينگ صدا مي كرد ، همينكه نزديك او شد زرين كلاه به او
گفت :
- اي جوان ثواب دارد .
آن مرد الاغش را نگهداشت و گفت :
- چي خواني ؟
- من غريبم ، كسي را ندارم . مرا هم سوار كن .
با دست الاغش را نگهداشت . پياده شد و زرين كلاه را سوار كرد . خودش هم روي الاغ ديگر جست زد ، ولي
اص ً لا برنگشت به صورت او نگاه بكند . بعد شلاق را دور سرش چرخانيد به كپل اسب زد . زنگوله ها جينگ جينگ
صدا كردند و براه افتادند . از كنار جوزار كه ميگذشتند آن جوان دست كرد يك ساقه جو كند بدهنش گذاشت و به
آهنگ مخصو صي كه به گوش زرين كلاه آشنا آمد سوت زد . اين همان آهنگي بود كه گل ببو در موقع
انگورچيني ميخواند، همان روزي بود كه در موستان باو برخورد:
گالش كوري آه هاي له له ، »
بوشيم بجار آه هاي له له .
اي پشته آجار ، دو پشته آجار ،
بيا بشيم بجار آه هاي له له .
«! بيا بشيم فاكون تو ميخواهري
زرين كلاه تمام زندگيش ، جوانيش ، نفرين مادرش ، بعد آن شب مهتاب كه با گل ببو به تهران ميآمد ، نفرين مادر
گل ببو همه از جلوش گذشت . اگر چه تشنه و گرسنه بود ولي ته دلش خوشحال شد . نميدانست چرا سوار شد و
شايد اين جوان هم عادت به شلاق زدن داشته باشد و » : بكجا مي رود ، ولي با وجود همة اي نها با خودش فكر كرد
«! تنش بوي الاغ و سر طويله بدهد