گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
آثار ادبی معاصر
صادق هدایت
شب های ورامین



از لاي برگهاي پاپيتال، فانوسي خيابان سنگفرش را كه تا دم در ميرفت روشن كرده بود . آب حوض تكان
نميخورد، درختهاي تيره فام كهنسال در تاريكي اين اول شب ملا يم و نمناك بهار بهم پيچيده ، خاموش و
فرمانبردار بنظر ميآمدند . كمي دورتر در ايوان سه نفر دور ميز نشسته بوند : يك مرد جوان ، يك زن جوان و يك
دختر هيجده ساله ، سگشان مشكي هم زير ميز خوابيده بود . فرنگيس تار ظريفي كه دسته صدفي آن جلو چراغ
ميدرخشيد در دست داشت، س رش را پائين گرفته بزمين خيره نگاه ميكرد و مثل اين بود كه لبخند ميزد . تار
بطور عاريه در دستش بود و از روي سيمهاي نازك آن آهنگ سوزناكي در ميآورد . صداي بريده بريده آن در
هوا موج ميزد، ميلرزيد و هنوز خفه نشده بود كه زخمه ديگري بسيم تار ميخورد . ولي معلوم نبود چرا هميشه
همايون را ميزد ، يا آنرا بهتر بلد بود و يا اينكه از آهنگ آن بيشتر خوشش ميآمد.
گاهگاهي مانند انعكاس ساز، جغدي روي شاخه درخت ناله ميكشيد . فريدون دست در جيب نيم تنه زمخت خود
كرده به پيچ و خم لغزنده دود آبي رنگ سيگار نيم سوخته اش نگاه ميكرد . اگر چه او از سازهاي معمولي بزودي
خسته و كسل ميشد، ولي اين آهنگ را با وجود اينكه صدها مرتبه شنيده بود از روي ميل گوش ميكرد. بخصوص
كه نوازنده آن فرنگيس بود و بدون اراده در مغز او يادگارهاي دور دست و محو شده از سر نو جان گرفته بود
و مانند پرده سينما ميگذشت.
گلناز با چشمهاي خمار و خواب آلود نگاه حسرت آميز بدست و پنجه استاد خود ميكرد، چون فريدون عقيده
نداشت كه او ساز بزند ولي روزها كه پي كار ميرفت فرنگيس پنهاني او به گلناز تار مشق ميداد.
دو سال ميگذشت كه فريدون از سويس برگشته و در املاك موروثي ، زندگاني روستائي و دهقان ي را پيشه
خودش كرده بود اين زندگاني موافق ذوق و سليقه او بود، چه تحصيل او در فرنگ نيز در قسمت كشاورزي
بود.- تازه نفس و پشت كاردار باندازه اي جديت بخرج ميداد كه در اين دو سال حاصل ده او پنج برابر شده بود.
اگر چه ملك او در ورامين و نزديك تهران بود ولي براي گ ردش در سال سه مرتبه هم بشهر نميرفت . تمام روز
را با پيراهن يخه باز ، نيم تنه كلفت قهوه اي و كفشهاي نخاله با رعيت هايش سرو كله ميزد ، آنها را راهنمائي
مينمود و ب ه آبادي و پاكيزگي آنجا ميكوشيد - تنها مايه دلخوشي او زنش فرنگيس بود كه كمك او شده و بهمه
كارهايش رسيدگي ميكرد . از صبح زود كه بيدار ميشد دقيقه اي از كار آرام نميگرفت . شايد كمتر اتفاق ميافتد كه
زن و شوهر تا اين اندازه بهم دلبستگي داشته باشند - يكبار نشد كه ميان آنها بهم بخورد و يا دلخوري و رنجش
از هم پيدا يكنند . آنهم با زندگي محدودي كه آنها داشتند . چون ف ريدون بجز فرنگيس و ناخواهريش گلناز هيچ
خويش و آشنائي نداشت و هر سه آنها در اين ملك زندگي ساده و آرام مينمودند.
خانه آنها عبارت بود از دو دست ساختمان كه يكي از آنها قديمي و ديگري كوشك دو مرتبه زيبائي بود كه خود
فريدون ساخته بود و فرنگيس هر دو اين خانه ها را سرو صورت پاكيزه و آبرومند داده بود . وارد باغ كه
ميشدند بوي گل در هوا پيجيده بود، سبزه ها تر و تازه ، همه جا شسته و روفته و پاپيتال روي ديوار ها خزيده
بود.
همينطور كه هر سه آنها متوجه ساز بودند ناگاه ساعت ديواري نه زنگ زد . فريدون بساعت مچي خودش نگاه
كرد و در همينوقت صداي تار هم خفه شد . فرنگيس تار را كنار گذاشت بعد مثل اينكه از درد فوق العاده اي
خودداري بكند دست روي قلبش گذاشت . دندانهايش را بهم فشرد و دانه هاي عرق روي پيشاني او پديدار شد .
فريدون كه ملتفت بود رنگش پريد، ولي فرنگيس قيافه خونسرد بخودش گرفت و ل بخند زوركي زد . گلناز كه
خوابش ميآمد بلند شد و آهسته از پله هاي ايوان پائين رفت . از دور صداي نسترن باجي دايه گلناز ميآمد كه با
باغبان گفتگو ميكرد.
فريدون خاموشي را شكست و گفت :
- فرنگيس هيچ ميداني از بسكه بخودت زحمت دادي قلبت را خراب كردي؟ منكه راضي نيستم . تو بايدمدتي
استراحت بكني ، راستي دوايت را مرتب ميخوري؟
فرنگيس كمي تأمل كرد بعد با بي اعتنائي گفت :
- چه فايده دارد؟ شش ماه است كه دواهاي جوربجور ميخورم ، اينها بدتر آدم را ناخوش ميكند.
- مقصود ، گفتم كه فكر خودت هم باشي توي اين خانه هيچكس باندازه تو كار نميكند آنهم با اين مزاج عليل !
فرنگيس جواب داد – حالا كه حالم بهتر است ، چيزي نيست درست ميشود.
- ميخواهي فردا برويم پيش حكيم؟ اگر چه اين دكترها هم چيزي بارشان نيست ، همه اش استخوان لاي زخم
ميگذارند و مقصودشان پول درآري است!
- هر چه قسمت باشد همان ميشود!
- فريدون با بي حوصله گي گفت : - از بسكه قسمت قسمت گفتي خفه شدم، چرا آنقدر حرفهاي املي ميزني ؟
فرنگيس گفت : نقل پريشب است كه منكر آن دنيا شده بودي؟ توهم كه پاك فرنگي شدي و زير همه چيز زده اي !
فريدون – اينكه ديگر دخلي ب ه فرنگيها ندارد، اما ميخواهم بگويم كه ما بد تربيت ميشويم ، همه خرابي ما بگردن
همين خرافات است كه از بچگي توي كله مان چپانده اند و همه مردم را آن دنيائي كرده اند . اين دنيا را ما ول
كرده ايم و فكر موهوم را چسبيده ايم، نميدانم كي از آن دنيا برگشته كه خبرش را براي ما آورده ! از توي خشت
كه مي افتيم براي آخرتمان گريه ميكنيم تا بميريم، اينهم زندگي شد !
فرنگيس ب ا حال انديشناك گفت : - من فكر ميكنم با وجود اينكه تو آنقدر مهربان و خوش اخلاقي چطور بهيچ چيز
اعتقاد نداري؟
در ميان زندگي آرام و خوشبخت آنها تنها اختلافي كه وجود داشت همين مسئله بود كه فريدون از بيخ عرب شده
بهيچ چيز اعتقاد نداشت . برعكس فرنگيس كه مادر بزرگ املش فكر او را كهنه و قديمي بار آورده بود و
بخصوص پاپي شوهرش ميشد و ميخواست او را مجاب بكند ولي فريدون شانه خالي ميكرد.
فريدون با لبخند گفت : - ببين بازاولش شد ، من نميخواهم داخل اين حرفها بشوم، اما خوبي و بد ي آدم دخلي
بمذهب و عقيده ندارد . همه فتنه ها زير سر آدمهاي مذهبي بوده ، همه جنگهاي مذهبي ، جنگهاي صليبي زير سر
كشيشها بوده.
فرنگيس از ميدان در نرفت و گفت : - منكه مثل تو حاضر جواب نيستم ، ولي قلبم بمن گواهي ميدهد كه بجز اين
دنيا يك چيز ديگري هم هست . اگر آن دنيا نبود پس چرا آدم خواب ميديد؟ تو خودت ميگفتي كه با ما نيتيسم آدم
را خواب ميكنند. مگر توي آن كتاب فرانسه ات عكس روح را بمن نشان ندادي ؟ به فرنگيها كه اعتقاد داري !
فريدون جواب داد : - كي گفت ؟ مگر هر مزخرفي كه اروپائي نوشت راست است ! اينها عقيده پير زنهاي فرنگ
است. دوباره بساعت مچي خودش نگاه كرد خميازه كشيد و گفت :
- ساعت نه و نيم است.
هر دو از جا برخاستند، فرنگيس بعد از جمع آوري روي ميز دنبال شوهرش از پله ها بالا رفت . نيم ساعت بعد
چراغها خاموش بود، همه بخواب رفته بودند مگر جغدي كه فاصله به فاصله ناله مي كشيد.
دوماه بعد فرنگيس با موهاي ژوليد ه، تن لاغر ، چهره پژمرده ، پاي چشم گود رفته كبود رنگ در تخت خواب
افتاده بود ، نه خواب داشت و نه خوراك ، گاهي قلبش ول ميشد . تك سرفه ميكرد ، رنگ لبش ميپريد، نفسش بند
ميآمد و بخودش مي پيچيد . نصف شب از خوابهاي ترسناك ميپريد و فرياد ميزد . باندازه اي در زحمت بود كه
را سر بكشد و اگر در همينوقت فريدون نميرسيد خودش را آسوده كرده بود. « ديژيتال » يكبار خواست شيشه
فريدون شب و روز با رنگ پريده ، سيماي پريشان و چشم هاي بي خوابي كشيده روي صندلي راحتي پهلوي
تخت خواب او نشسته بود . دقيقه اي آرام نداشت، يا نبض فرنگيس راميشمرد، يا گرماي تن او را روي كاغذ
يادداشت ميكرد، يا دنبال حكيم ميدويد، يا قاشق قاشق شربت باو ميخوراند و هر دفعه كه قلب او ميگرفت دنيا
بنظرش تيره و تار ميشد . يكروز طرف غروب كه فريدون بالاي تخت فرنگيس نشسته بود و چشمش بچهره لاغ ر
فرنگيس دوخته شده بود، جلو روشنائي چراغ مژه هاي بلند او را ميديد كه نيمه باز مانده بود ، مثل اين بود كه
لبخند ميزد و آهسته نفس مي كشيد . نيم ساعت ميگذشت كه بحالت اغما افتاده بود . ناگاه چشمهاي فرنگيس باز
خورشيد…پس خورشي د كو؟ …هميشه شب ، شب هاي ترسناك » : شد و ديوانه وار زير لب با خودش گفت
….سايه درختها را بديوار نگاه كن….ماه بالا آمده …جغد ناله ميكشد…درها را بازكنيد…بشكنيد….
ديوارهارا خراب كنيد … اينجا زندان است …زندان…توي چهار ديوار ….خفه شدم بس است ….نه من كسي را
«.. ندارم….تار بزنيم …تار را بياور اينجا توي ايوان … تف …تف باين زندگي
خنده بلند كرد، خنده ديوانه وار، چشمش را برگردانيد بصورت فريدون خيره شد، كه سرش را نزديك او برده
بود و شانه هاي لاغر فرنگيس را مالش ميداد و ميگفت :
«… آرام شو…آرام شو »
اشك در چشمهاي فرنگيس پر شد و مثل چيزيكه كوشش فوق العاده كرده باشد با صداي خراشيده و خفه گفت :
«…! من ميميرم اما آن دنيا هست …بتو ثابت ميكنم »
بعد قلبش ول شد، بسختي لرزيد، فريدون دويد در فنجان با قطره چكان دوا درست كرد . ولي همينكه برگشت باو
بخوراند ديد كار از كار گذشته ، دندانهاي او كليد شده و تنش كم كم سرد مي شد.
فريدون او را در آغوش كشيد ، ميبوسيد و اشك ميريخت . نسترن باجي هراسان وارد اطاق شد، بسرو سينه اش
ميزد و زبان گرفته بود . همه اهل ده ماتم زده شدند . ولي كسيكه در اين ميان بحالش فرقي نكرد گلناز بود كه با
چشمهاي خمار و گيرنده اش همه را ميپائيد و خيلي كه تورو در بايستي گي ر ميكرد دستمال كوچك ابريشمي در
مي آورد و جلو چشمش ميگرفت.
با طبيعت حساس و مهرباني كه فريدون داشت اين پيش آمد او را از پا درآورد . از كار خودش كناره گرفت، تمام
روز را روي صندلي افتاده با حال پريشان يادگارهاي گذشته جلو چشمش مجسم ميشد . دو هفته بهمين ترتيب
بهت زده در غم و سوگواري مانده بود . با چشمهاي رك زده اش چنان مينمود كه چيزي را حس نميكند و نميبيند .
در صورتيكه هر چه در اطراف او ميگذشت بخوبي ميديد و پيوسته در شكنجه رواني بود . گلناز ناخواهريش و
نسترن باجي باو چيز ميخوراندند . كم كم حالت ماليخوليائي باو دست داد . در اطاق تنها با خودش حرف ميزد و
پرت ميگفت تا اينكه يكي از خويشان زنش آمد و او را براي معالجه به تهران برد.
عصر همانروزي كه فريدون در حال خودش بهبودي حس كرد، بقصد ورامين اتومبيل گرفت و هنگاميكه جلو
خانه اش پياده شد ، هوا تاريك و تكه هاي ابر روي آسمان را پو شانيده بود. چند دقيقه در زد ، بعد از دور صداي
پا شنيده شد، كلون در صدا كرد ، در باز شد و نسترن باجي با قد خميده كه فانوسي در دست داشت پديدار
گرديد همينكه فريدون را ديد هراسان بعقب رفت و گفت :
آقا …آقا …شما هستيد؟ »
فريدون پرسيد : - پس حسن كجاست ؟
«! آقا رفته ، همه رفته اند -»
فريدون گيج و منگ بود . سرش را پائين انداخت ، وارد باغ شد و جلو خياباني كه به عمارت سر در ميآورد
ايستاد. از ديدن خانه اش داغ او تازه شد . بعد از كمي ترديد بسوي كوشك مسكوني خود رهسپار گرديد و بسايه
خودش نگاه ميكرد كه جلو روشنائي فانوس رو ي زمين بلند و كوتاه ميشد . برگ خشك درختها را لگد ميكرد . همه
جا بي ترتيب ، جاروب نكرده ، شلوغ و ترسناك بود . آب حوض پائين رفته بود . دم ايوان كه رسيد فانوس را از
دست نسترن باجي گرفت و به تعجيل از پله ها بالا رفت ، مثل اينكه كسي او را دنبال كرده باشد وارد اطاق
نشيمن خودش شد و در را كيپ كرد . گرد و غبار روي ميز نشسته بود، همه چيزها ريخته و پاشيده بود . اول
پنجره را باز كرد هواي تازه داخل اطاق شد . بعد چراغ روي ميز را روشن كرد و رفت روي صندلي را حتي افتاد .
نگاهي بدور اطاق انداخت ، مانند اين بود كه از خواب درازي بيدار شده ، چيزهاي آنجا را از روي كنجكاوي نگاه
ميكرد، مثل اين بود كه براي اولين بار آنها را مي بيند . ناگهان آهسته در باز شد و نسترن باجي با پشت خميده و
چهره چين خورده وارد شد و گفت :
- ان شاءالله كه تنتان سلامت است.
فريدون سرش را تكان داد .
- آقا چرا سرزده آمديد؟ شام چه ميخوريد؟
- نميخواهم ، خورده ام .
نسترن قيافه مكار بخودش گرفت و گفت : خداوند عالم هيچ خانه اي را بي صاحب نكند ، آقا نميدانيد ما چه
كشيديم ! از همه بدتر ، نه خدايا.
فريدون هراسان پرسيد : مگر چه شده ؟
آقا هيچ چيز آخر براي حالت شما خوب نيست.
فريدون تشر زد: - بگوچه شده ؟
نسترن باجي با حالت وحشت زده گفت : آقا تا حالا نزديك يك ماه است . شما كه نبوديد ، وقتيكه همه
خوابيده اند صداي ساز ميآيد بلكه هم كه همزاد اوست . آقا انگاري كه فرنگيس خانم تار ميزند !
فريدون گفت چه ميگوئي حواست پرت است .
اين جمله را با صداي لرزان گفت بطوريكه هول وهراس او آشكار بود .
نسترن گفت : بلا نسبت شما منكه با اين گيس سفيدم دروغ نميگويم . از خودم كه در نياوردم ، عالم و
آدم ميدانند ، ديگر كسي توي اين خانه بند نميشود ، باغبان با حسن هر دو گريختند . من رفتم دعاي بيوقتي براي
خودم و گلي خانم گرفتم ، ترسيدم از ما بهتران بما صدمه برسانند . آقا اول سگمان مشكي مرد ، من گفتم قضا
بلا بوده . بعد همان ساز ، همانجور كه خانم ميزد ، همه ميگويند اين خانه جني شده !
فريدون پرسيد : كي در آن عمارت است ؟ شبها كسي آنجا ميخوابد ؟
مثل پيشتر من و گلي خانم آنجا هستيم .
كليد در تالار كه به باغ باز ميشود پيش كي است؟
پيش گلي خانم ، روي سر بخاري گذاشته . آقا ما همه مان عزا داريم بلا نسبت كسي اينجا ساز نميزند ،
كسي جرئت نميكند برود توي تالار .
فريدون با بي صبري پرسيد : گلناز چه ميگويد؟
آقا دخيلتانم ، من ترسيدم گلي خانم هول بكند ، خوب دختر است ، جوان است ، باو بروز ندادم . امشب
سرش درد ميكرد رفته خوابيده . ماشاالله خوابش هم سنگين است ، اگر دنيا را آب ببرد او را خواب ميبرد . اگر
ميدانست كه شما ميآئيد هرگز نميخوابيد ، طفلكي ! حالا هم ميترسم تنهايش بگذارم .
بعد دلا دلا رفت فانوس را برداشت ، دم در رويش را برگردانيد وگفت :
آقا شام خورده ايد ؟ رختخوابتان را درست بكنم ؟
لازم نيست ، تو برو پي كارت ، مرا تنها بگذار .
هزار جور انديشه ها ي موهوم و بي سر و پا جلو فريدون نقش بست . با خودش ميگفت : ((شبها تار
ميزنند همان آهنگي كه فرنگيس ميزد . نوكر و باغبان رفته اند ، سگ مرده ! )) به دشواري نفس ميكشيد ، سايه
هاي خيالي جلو او ميرقصيدند ، چشمش افتاد ب ه قاليچه بدنة ديوار كه عكس حضرت سليمان روي آ ن بود ، سه
نفر عمامه بسر دست بسينه كنار تخت او ايستاده بودند ، زمينة قاليچه پر شده بود از اژدها ، جانوران خيالي و
ديوهاي خنده آوري كه روي تنشان خال سياه داشت وشليتة قرمز به كمرشان بود ، اين نقش كه پيشتر او را
بخنده ميانداخت حالا مثل اين بود كه جان گرفته بو د و او را ميترسانيد ، بدون اراده بلند شد ، چند گامي بدرازي
اطاق راه رفت جلو در اطاق مجاور ايستاد دسته آنرا پيچاند ، در باز شد ، در تاريكي ديد دو تا چشم درخشان باو
دوخته شده ، قلبش تند شد ، پس پسكي رفت ، چراغ را برداشت نزديك آورد ديد ، گربة لاغري از شيشه شك سته
پنجره بيرون جست .نفس راحت كشيد ، اينجا اطاق شخصي فرنگيس بود روي م يز گلدان را با گلهاي خشكيده
ديد. نزديك رفت آنها را مابين انگشتانش فشار داد ، خورد شد روي ميز ريخت ، اشك در چشمش حلقه زد ، بوي
بنفشه در هوا پراكنده بود ، همان عطري بود كه فرنگيس دوست داشت .پا پوشهاي او را زير نيمكت ديد ، پيچه او
با نوار آبي به گل ميخ پرده آويزان بود . همه اين چيزها خودماني ودست نخورده سرجاي خودشان بودند ولي
صاحبش آنجا نبود . نه ، او نميتوانست باور بكند كه فرنگيس مرده ، هر دقيقه او مي توانست در را باز بكند و
وارد اطاق خودش ب شود . ناگاه چشمش به ساعت روي بخاري افتاد ، از زور ترس خواست فرياد بكشد ، ديد
عقربك آن سر ساعت هفت و ده دقيقه ايستاده همان ساعتي كه فرنگيس روي دستش جان داد . عرق سرد از
تنش سرازير شد ، چراغ را برداشت و به اطاق خودش برگشت ، ولي ميترسيد پشت سرش را نگاه بكند . سيگاري
آتش زد و روي صندلي افتاد .
اين افكار تلخ سر او را تهي كرده بود ، تن او را از كار انداخته بود . و اراده اش را بي حس كرده بود .
باز ياد حرف نسترن افتاد كه گفت : (( همزاد فرنگيس شبها تار ميزند . )) وضعيت مرگ زنش را بياد آورد كه
بجاي وصيت با لحن تهديد آميز باو گفت : (( من ميميرم اما آن دنيا هست ، بتو ثابت ميكنم ! )) آيا روح هست ؟
بلكه روح اوست كه براي اثبات آن دنيا ميآيد و ميخواهد بمن بگويد كه آن دنيا راست است . اما روحي كه ساز
ميزند ! بلند شد از قفسه ديوار كتاب احضار ارواح فرانسه را بيرون آورد ، گرد آنرا فوت كرد ، نشست و
سرسركي ورق ميزد چشمش افتاد به اين جمله : (( اگر در مجالس احضار ارواح ساز ملايمي بنوازد به تجلي
روح كمك خواهد كرد . )) دوباره ورق زد جاي ديگر نوشته بود : (( او زاپياپالادينو ميانجي سرشناس ايتاليائي
هنگاميكه بحالت اغما ميافتاد ، پردة پشت سر او باد ميكرد جلو ميآمد . صداي تلنگر از در و ديوار ميباريد ، ميز
تكان ميخورد ، صندلي ميرقصيد ، ماندلين در هوا معلق ميماند و ارواح با آن ساز ميزدند . )) كتاب از دستش
افتاد ، وهم و هراس مرموزي باو دست داد .
زير لب با خودش ميگفت : (( آيا روح ساز ميز ند ؟ آيا راست است ؟ شبها مي آيد تار بزند ، لابد آن دنيا
هست . همايون ، آري همان همايون را ميزند ، نه به اين سادگي نيست . )) و در همان حال حس كرد كه تنها
نيست ، بلكه روح فرنگيس در نزديكي اوست و با لبخند پيروزمندانه باو نگاه ميكند .
از پنجره نگاهي بعمارت روبر و انداخت همانجا كه شبها تار ميزند . ولي دوباره با خودش گفت : (( مرا
بگو كه بحرف خاله زنيكه ها باور ميكنم ! هنوز كه صدائي نشنيده ام ، خبري نشده . شايد هم نسترن از خودش
در آورده . از آن دنيا هم دلم بهم خورد . اگر بنا بود مرده ها هم همان سستيها ، همان سرگرمي ها ، همان
شهوت و فكر زنده ها را داشته باشند ، اگر آنها هم باز دلنگ دلنگ تار بزنند ، همان كثافتكاري هاي روي زمين كه
خيلي بچگانه است . نه پيداست كه اين دلخوشكنكها را مردم از خودشان در آورده اند . اصلا ناخوشي مرا
ضعيف كرده ، فردا صبح بايد پرده از روي اين كار بردارم . تار را ميآورم توي همين اطاق تا به بينم زنندة آن
كيست . ))
در اينوقت صداي وز وز طويلي چرت او را پاره كرد . ديد مگس درشتي ديوانه وار خودش را به چراغ
ميزد ، فتيله پائين ميكشيد و دود ميزد . بلند شد سيگار ديگري آتش زد ديد نفت ته كشيده ، چراغ را فوت كر د ،
اطاق تاريك شد . در خودش احساس آرامش كرد .
صندلي راحتي را جلو پنجره كشيد ، دستش را روي در گاه تكيه داد به بيرون نگاه ميكرد . عمارت
تاريك و مرموز جلو او بود ، صداي وزش باد ميآمد كه برگهاي خشك را از اينسو به آنسو ميكشيد . ساية
درختها مانند دود غليظ و سياه بود و شاخه هاي لخت آنها مانند دستهاي نااميدي بسوي آسمان تهي دراز شده
بود . افكار پريشان و ترسناك باو هجوم آورد . ناگهان هيكل خاكستري رنگي بنظرش آمد كه از لاي درختها
آهسته ميلغزيد ، گاهي مي ايستاد و دوباره براه ميافتاد ، تا اينكه پشت عمارت كهنه ناپديد گردي د . فريدون با
چشمهاي از حدقه بيرون آمده نگاه مي كرد و بجاي خودش خشك شده بود ، ولي سر او درد ميكرد ، تنش
خسته و خرد شده بود افكارش كم كم تاريك شد ، چشمهايش بهم رفت .
بنظرش آمد كه در بندر مارسي در رقاصخانه كثيف و پستي بود . گروهي از كشتيبانان ، گردنه گيرها و
عربهاي بد دك و پوز الجزاير كنار ميزها نشسته بودند ، شراب مينوشيدند و صحبت ميكردند . دو نفر با شال
گردن سرخ و پيراهن پشمي چرك ، يكي از آنها بان ژو ميزد و ديگري ساز دستي . زنهاي چرك با لبهاي سرخ
غرق بزك در آن ميان با لاتها ميرقصيدند . يكمرتبه در باز شد فرنگيس با يكنفر عرب پا برهنه كه ريخت راهزنان
را داشت دست بگردن وارد شدند ، با هم ميخنديدند و به او اشاره ميكردند . فريدون از جايش بلند شد ولي ديد
همة مردم بلند شدند و صندلي ها را بهم پرتاب ميكردند ، گيلاسهاي شراب بزمين ميخورد و مي شكست . عربي
كه وارد شده بود كاردي از زير عبايش در آورد ، يخه يكنفر را گرفت جلو كشيد سر او را بريد . ولي آن سر
همينطور كه در دستش بود و از آن خون ميريخت با صداي ترسناكي مي خنديد ، در اين بين سه نفر پليس
ششلول بدست وارد شدند همه آنها را ج دا كردند و بيرون بردند . اومات سر جايش ايستاده بود . نگاه كرد ديد
فرنگيس هم آنجاست ، موهاي مشكي تاب دار خودش را پريشان كرده بود ، لاغرتر از هميشه رفت ساز را از
روي ميز برداشت و به همان حالت خسته و همانطوري كه همايون را ميزد ، سيمهاي ساز را مي كشيد و اشك از
چشمهايش سرازير شده بود .
فريدون هراسان از خواب پريد ، عرق سرد از تنش مي ريخت ، اول بخيالش كابوس است ، چشمش را
مالاند ولي صداي ساز را مي شنيد . صدار تار مانند گريه بريده بريده در هوا موج ميزد . هر زير و بمي كه
ميشنيد تار و پود وجودش از هم پاره ميشد . صداي خفه و نامساعدي مانند ناله بگوش او ميرسيد . اين همان
همايون بود كه فرنگيس دوست داشت !
توده ابرهاي سياه مايل به خاكستري طلوع صبح را اعلام ميكرد . نسيم خنكي ميوزيد ، سايه كوه هاي
كبود تيره در كرانه آسمان مشخص شده بود و صداي پاي اسبي كه با سم خودش زمين طويله را ميخراشيد
شنيده ميشد .
فريدون از جا بر خاست ، پاورچين پاورچين از پله دالان پائين رفت ، چون چشمش به تاريكي آمخته
شده بود از پله ايوان هم پائين رفت و با احتياط هر چه تمامتر به عمارت كهنه رسيد . صداي ساز را خوب
ميشنيد ، قلبش تند ميزد بطوري كه تپش آنرا حس ميكرد .
در اطاق نسترن باجي را باز كرد ، از در ديگ ري كه بدالان باز ميشد بيرون رفت . دقت كرد ، صداي ساز
خاموش شده بود ؟ در ده قدمي او در تالار بود ، همانجا كه ساز ميزدند ، نزديك رفت و از جاي كليد نگاه كرد .
تعجب او بيشتر شد ، چه ديد كه يك شمعدان روي ميز ميسوخت و چفت در از بيرون باز بود . در ضمن صداي
دو نف ر كه با هم صحبت ميكردند شنيد . بي اختيار تنه اش را بدر زد ، صداي شكستن چوب و چيزي كه بزمين
خورد و فرياد ترسناكي از درون اطاق شنيده شد . فريدون با مشتهاي گره كرده بميان اطاق جست ، ولي از
منظره اي كه ديد سر جاي خودش ماند :
مردي با لباس خاكستري ، صورت سرخ ، گردن كلفت و اندام نتراشيده روي نيمكت والميده بود . گلناز
خوشگل تر و فربه تر از پيشتر با پيراهن خواب و موهاي ژوليده بحالت بهتزده ايستاده بود و تار فرنگيس با
دسته صدفي جلو پاي او شكسته افتاده بود . آن مرد با چشمهاي ريزه براقش نگاهي بسر تا پاي فريدون كرد ،
سپس بدون اينكه چيزي بگويد بلند شد ، سرش را پائين انداخت با پشت خميده و گامهاي سنگين از در ديگر كه به
باغ راه داشت بيرون رفت .
فريدون دستهايش را بكمرش زده بود ، قهقهه ميخنديد و بخودش مي پيچيد با خندة ترسناك . همة اهل
خانه جلو در اطاق جمع شدند ، ولي كسي جرئت پيش امدن نداشت . بقدري خنديد كه دهنش كف كرد و با صداي
سنگيني بزمين خورد ، بطوريكه تا چند دقيقه بعد چلچراغ ميلرزيد .
همه گمان ميكردند كه فريدون جني شده . اما او ديوانه شده بود .