گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
صادق هدایت
عروسك پشت پرده


عروسك پشت پرده
تعطيل تابستان شروع شده بود. در دالان ليسه پسرانه لوهاور شاگردان شبان هروزي چمدان بدست، سوت زنان و
شادي كنان از مدرسه خارج مي شدند . فقط مهرداد كلاه ش را بدست گرفته و مانند تاجري كه كشتيش غرق شده
باشد بحالت غمزده بالاي سر چمدانش ايستاده بود . ناظم مدرسه با سر كچل ، شكم پيش آمده باو نزديك شد و
گفت:
- شما هم مي رويد ؟
مهرداد تا گوشهايش سرخ شد و سرش را پائين انداخت ، ناظم دوباره گفت:
- ما خيلي متأسفيم كه سال ديگر شما در مدرسة ما نيستيد . حقيقتًا از حيث اخلاق و رفتار شما سرمشق
شاگردان ما بوديد ، ولي از من بشما نصيحت ، كمتر خجالت بكشيد ، كمي جرئت داشته باشيد ، براي جواني
مثل شما عيب است . در زندگي بايد جرئت داشت !
مهرداد بجاي جواب گفت :
- منهم متأسفم كه مدرسة شما را ترك ميكنم !
ناظم خنديد ، زد روي شانه اش ، خدا نگهداري كرد ، دست او را فشار داد و دور شد . دربان مدرسه چمدان
گذاشت . مهرداد هم باو انعام « تاكسي » مهرداد را برداشت و تا آخر خيابان آناتول فرانس آنرا همراهش برد و در
داد و از هم خداحافظي كردند.
نه ماه بود كه مهرداد در مدرسه لوهاور مشغول تكميل زبان فرانسه بود . روزيكه در پاريس از رفقايش جدا شد
مثل گوسفندي كه بزحمت از ميان گله جدا بكنند ، مطيع و پخته بطرف لوهاور روانه گرديد . طرز رفتار و اخلاق
او در مدرسه طرف تمجيد ناظم و مدير مدرسه شد . فرمانبردار ، افتاده و س اكت ، در كار و درس دقيق و موافق
نظامنامة مدرسه رفتار ميكرد . ولي پيوسته غمگين و افسرده بود . بجز اداي تكاليف و حفظ كردن دروس و جان
كندن چيز ديگري را نميدانست . بنظر ميآمد كه او بدنيا آمده بود براي درس حاضر كردن ، و فكرش از محيط
درس و كتاب هاي مدرسه تجاوز ن مي كرد . قيافة او معمولي، رنگ زرد، قد بلند، لاغر، چشمهاي گرد بي حالت ،
مژه هاي سياه، بيني كوتاه و ريش كوسه داشت كه سه روز يكمرتبه ميتراشيد . زندگي منظم و چاپي مدرسه ،
خوراك چاپي ، دروس چاپي ، خواب چاپي و بيدار شده چاپي روح او را چاپي بار آورده بود . فقط گاهي مهرداد
ميان ديوارهاي بلند و دودزدة مدرسه و شاگرداني كه افكارش با آنها جور نميآمد ، زباني كه درست نم ي فهيمد ،
اخلاق و عاداتي كه به آن آشنائي نداشت ، خوراكهاي جور ديگر ، حس تنهائي و محرومي مينمود، مثل احساسي
كه يكنفر زنداني بكند . روزهاي يكشنبه هم كه چند ساعت اجازه مي گرفت و بگردش ميرفت ، چون از تآتر و سينما
خوشش ن ميآمد، در باغ عمومي جلو بلديه ساعتهاي دراز روي نيمكت مي نشست ، دخترها و مردم را كه در آمد و
شد بودند، زنها را كه چيز ميبافتند سياحت مي كرد و گنجشكها و كبوترهاي چاهي را كه آزاد روي چمن
ميخراميدند تماشا ميكرد . گاهي هم بتقليد ديگران يك تكه نان با خودش ميبرد ، ريز مي كرد و جلو گنجشكها
ميريخت و يا اينكه كنار دريا بالاي تپه اي كه مشرف به فارها بود م ينشست ، به امواج آب و دورنماي شهر تماشا
ميكرد – چون شنيده بود لامارتين هم كنار درياچة بورژه همين كار ر ا ميكرده . و اگر هوا بد بود در يك كافه
درسهاي خودش را از برميكرد . و از بسكه گوشت تلخ بود دوست و هم مشرب نداشت و ايراني ديگر را هم
نميشناخت كه با او معاشرت بكند.
مهرداد از آن پسرهاي چشم و گوش بسته بود كه در ايران ميان خانواد ه اش ضرب المثل شده بود و هنوز هم
اسم زن را كه مي شنيد از پيشاني تا لاله هاي گوشش سرخ ميشد . شاگردان فرانسوي او را مسخره ميكردند و
زماني كه از زن ، از رقص ، از تفريح ، از ورزش ، از عشقبازي خودشان نقل ميكردند، مهرداد هميشه از لحاظ
احترام حرفهاي آنها را تصديق ميكرد ، بدون اينكه بتواند از وقا يع زندگي خودش بسرگذشتهاي عاشقانه آنها
چيزي بيفزايد ، چون او بچه ننه ، ترسو ، غمناك و افسرده بار آمده بود ، تاكنون با زن نامحرم حرف نزده بود و
پدر و مادرش تا توانسته بودند مغز او را از پند و نصايح هزار سال پيش انباشته بودند . و بعد هم براي اينكه
پسرشان از را ه درنرود ، دخترعمويش درخشنده را براي او نامزد كرده بودند و شيرينيش را خورده بودند – و
اين را آخرين مرحله فداكاري و منت بزرگي ميدانستند كه بسر پسرشان گذاشته بودند و بقول خودشان يك پسر
عفيف و چشم و دل پاك و مجسمه اخلاق پرورانيده بودند كه بدرد دوهزار سال پيش ميخورد . مهرداد بيست و
چهار سالش بود ولي هنوز به اندازة يك بچة چهارده ساله فرنگي جسارت ، تجربه ، تربيت ، زرنگي و شجاعت در
زندگي نداشت . هميشه غمناك و گرفته بود مثل اينكه منتظر بماند كي روضه خوان بالاي منبر برود و او گريه
بكند. تنها يادگار عشقي او منحصر ميش د بروزي كه از تهران حركت ميكرد و درخشنده با چشم اشك آلود
بمشايعت او آمده بود . ولي مهرداد لغتي پيدا نكرد كه باو دلداري بدهد . يعني خجالت مانع شد – هر چند او با
دختر عمويش در يك خانه بزرگ شده و در بچگي همبازي يكديگر بودند ، تا زمانيكه كشتي كراسين از بندر
پهلوي جدا شد ، آب دريا را شكافت و ساحل ايران سبز و نمناك ، آهسته پشت مه و تاريكي ناپديد گرديد هنوز
بياد درخشنده بود. چند ماه اول هم در فرنگ اغلب او را بياد ميآورد ولي بعد ك مكم درخشنده را فراموش كرد .
در مدت تحصيل مهرداد ، چندين تعطيل در مدرسه شد ، ولي تمام ا ين تعطيل ها را او در مدرسه ماند و مشغول
خواندن درسهايش بود ، و هميشه بخودش وعده ميداد كه تلافي آنرا براي سه ماه تعطيل تابستان در بياورد ،
حالا كه با رضايتنامة بلند بالا از مدرسه خارج شد و در خيابان آناتول فرانس به هيكل دود زده مدرسه آخرين
نگاه را كرد و پيش خودش از آن خداحافظي كرد ، يكسر رفت در پانسيوني كه قب ً لا ديده بود . يك اطاق گرفت و
همان شب اول از بسكه سرگذشتهاي عاشقانه و كيفهاي همشاگرديهايش را از تعريف گران تاورن ، كازينو ،
دانسينگ روايال 1و غيره شنيده بود ، در همان شب هفتصد فرانك پس انداز خودش را با ه زار و هشت صد فرانك
ماهيانه اش را در كيف بغلش گذاشت و تصميم گرفت كه براي اولين بار به كازينو برود . سر شب ريشش را
تراشيد ، شامش را خورد و پيش از اينكه به كازينو برود، چون هنوز زود بود بقصد گردش بسوي كوچه پاريس
رفت كه كوچه پرجمعيت و شلوغ لوهاور بود و به بندر منتهي ميشد . مهرداد آهسته راه ميرفت و از روي تفنن
اطراف خودش را نگاه ميكرد ، پشت شيشه مغازه ها را دقت ميكرد . او پول داشت ، آزاد بود ، سه ماه وقت در
پيش داشت و امشب هم ميخواست ازين آزادي خودش استفاده بكند و به كازينو برود . اين بناي قشنگي كه آنقدر
از جلوي آن گذشته بود و هيچوقت جرئت نميكرد كه در آن داخل بشود ، حالا امشب بآنجا خواهد رفت و شايد ،
كي ميداند چند دختر هم عاشق دلخسته چشم و ابروي سياه او بشوند ! همينطور كه با تفنن ميگذشت ، پشت
شيشة مغازه بزرگي ايستاد و نگاه كرد . چشمش افتاد به مجسمة زني با موي بور ك ه سرش را كج گرفته بود و
لبخند مي زد . مژه هاي بلند ، چشمهاي درشت ، گلوي سفيد داشت و يك دستش را بكمرش زده بود ، لباس مغز
پسته اي او زير پرتو كبود رنگ نورافكن اين مجسمه را بطرز غريبي در نظر او جلوه داد . بطوريكه بي اختيار
ايستاد ، خشكش زد و مات و مبهوت به ب حر آن رفت . اين مجسمه نبود ، يك زن ، نه بهتر از زن يك فرشته بود
كه باو لبخند مي زد . آن چشمهاي كبود تيره ، لبخند نجيب دلربا، لبخندي كه تصورش را نميتوانست بكند ، اندام
باريك ظريف و متناسب ، همه آنها مافوق مظهر عشق و فكر و زيبائي او بود . باضافه اين دختر با او حرف نميزد
، مجبور نبود با او بحيله و دروغ اظهار عشق و علاقه بكند ، مجبور نبود برايش دوندگي بكند ، حسادت بورزد ،
هميشه خاموش ، هميشه به يك حالت قشنگ ، منتهاي فكر و آمال او را مجسم مي كرد . نه خوراك ميخواست و نه
پوشاك، نه بهانه ميگرفت و نه ناخوش ميشد و نه خرج داشت . هميشه راضي ، هميشه خندان ، ولي از همه اينها
مهمتر اين بود كه حرف نميزد ، اظهار عقيده نميكرد و ترسي نداشت كه اخلاقشان با هم جور نيايد .صورتي كه
1 Grand Tavern, Casino , Dancing Royal.
هيچوقت چين نميخورد . متغير نميشد . شكمش بالا نميآيد ، از تركيب نميافتاد . آنوقت سرد هم بود . همة اين
افكار از نظرش گذشت . آيا ميتوانست ، آيا ممكن بود آنرا بدست بياورد ، ببويد ، بليسد ، عطري كه دوست داشت
به آن بزند ، و ديگر از اين زن خجالت هم نميكشيد . چون هيچوقت او را لو نميداد و پهلويش رو در بايستي هم
نداشت و ، او هميشه همان مهرداد عفيف و چشم و دل پاك ميماند. اما اين مجسمه را كجا بگذارد؟
نه، هيچكدام از زنهائي كه تاكنون ديده بود بپاي اين مجسمه نميرسيدند . آيا ممكن بود بپاي آن برسند؟ لبخند و
حالت چشم او بطرز غريبي اين مجسمه را با يك روح غير طبيعي بنظر او جان داده بود . همة اين خطها ، رنگها و
تناسبي كه او از ز يبائي ميتوانست فرض بكند اين مجسمه به بهترين طرز برايش مجسم ميكرد . و چيزيكه بيشتر
باعث تعجب او شد اين بود كه صورت آن رويهمرفته بي شباهت بيك حالتهاي مخصوص صورت درخشنده نبود .
فقط چشمهاي او ميشي بود در صورتيكه مجسمه بور بود . اما درخشنده هميشه پژمرده و غمناك بود ، در
صورتيكه لبخند اين مجسمه توليد شادي م يكرد و هزار جور احساسات براي مهرداد برم يانگيخت .
يك ورقه مقوائي پائين پاي مجسمه گذاشته بودند ، رويش نوشته بود 350 فرانك . آيا ممكن بود اين مجسمه را
به سيصد و پنجاه فرانك به او بدهند؟ او حاضر بود هر چه دارد بده د، لباسهايش را هم بصاحب مغازه بدهد و
اين مجسمه مال او بشود ، مدتي خيره نگاه كرد ، ناگهان اين فكر برايش آمد كه ممكن است او را مسخره بكنند .
ولي نميتوانست ازين تماشا دل بكند، دست خودش نبود ، از خيال رفتن به كازينو بكلي چشم پوشيده و به نظرش
آمد كه بدون اين مجسمه زندگي او بيهوده بود و تنها اين مجسمه نتيجه زندگي او را تجسم ميداد. اگر اين مجسمه
مال او بود ، اگر اين مجسمه مال او بود ، اگر هميشه مي توانست به آن نگاه بكند ! يكمرتبه ملتفت شد كه پشت
شيشه همه اش لباس زنانه گذاشته بودند و ايستادن او در آنجا چندان تناس ب نداشت ، و پيش خودش گمان كرد
همه مردم متوجه او هستند ، ولي جرئت نميكرد كه وارد مغازه بشود و معامله را قطع بكند . اگر ممكن بود كسي
مخفيانه ميآمد و اين مجسمه را باو مي فروخت و پولش را از او مي گرفت تا مجبور نمي شد كه جلو چشم مردم
اينكار را بكند ، آنوقت دسته اي آن شخص را مي بوسيد و تا زنده بود خودش را رهين منت او ميدانست . از پشت
شيشه دقت كرد ، در مغازه دو نفر زن با هم حرف مي زدند و يكي از آنها او را با دستش نشان داد . تمام صورت
خودش را آهسته « مغازه سيگران نمرة 102 » : مهرداد مثل شله سرخ شد بالاي ، مغازه را نگاه كرد ديد نوشته
كنار كشيد ، چند قدم دور شد .
بدون اراده راه افتاد، قلبش مي تپيد ، جلو خودش را درست ن ميديد . مجسمه با لبخند افسونگرش از جلو او رد
نيمشد و ميترسيد مبادا كسي پيشدستي بكند و آنرا بخرد . در تعجب بود چرا مردمان ديگر آنقدر بي اعتنا به اين
مجسمه نگاه مي كردند . شايد براي اين بود كه او را گول بزنند، چون خودش ميدانست كه اين ميل طبيعي نيست !
يادش افتاد كه سرتاسر زندگي او در سايه و در تاريكي گذشته بود، نامزدش درخشنده را دوست نداشت . فقط از
ناچاري ، از رودربايستي مادرش باو اظهار علاقه ميكرد . با زنهاي فرنگي هم ميدانست كه باين آساني نميتواند
رابطه پيدا بكند ، چون از رقص، صحبت ، مجلس آرائي ، دوندگي ، پوشيدن لباس شيك ، چاپلوسي و همة كارهائي
كه لازمة آن بود گريزان بود . بعلاوه خجالت مانع ميشد و جربزه اش را در خود نميديد . ولي اين مجسمه مثل
چراغي بود كه سرتاسر زندگ ي او را روشن ميكرد – مثل همان چراغ كنار دريا كه آنقدر كنار آن نشسته بود و
شبها نور قوسي شكل روي آب دريا ميانداخت . آيا او آنقدر ساده بود، آيا نميدانست كه اين ميل مخالف ميل
عموم است و او را مسخره خواهند كرد؟ آيا نميدانست كه اين مجسمه از يكمشت مقوا و چيني و ر نگ و موي
مصنوعي درست شده مانند يك عروسك كه بدست بچه ميدهند . نه ميتواند حرف بزند، نه تنش گرم است و نه
صورتش تغيير ميكند؟ ولي همين صفات بود كه مهرداد را دلباختة آن مجسمه كرد . او از آدم زنده كه حرف
بزند، كه تنش گرم باشد ، كه موافق يا مخالف ميل او رفتار بكند ، كه حسادتش را تحريك بكند ميترسيد و واهمه
داشت. نه، اين مجسمه را براي زندگيش لازم داشت و نميتوانست ازين ببعد بدون آن كار بكند و بزندگي ادامه
بدهد. آيا ممكن بود همة اينها را با سيصد و پنجاه فرانك بدست بياورد؟
مهرداد از ميان مردم دستپاچه كه در آمدوشد بودند با فكر مغشوش ميگذشت ، بي آنكه كسي را در راه ببيند و يا
متوجه چيزي بشود . مثل يك آدم مقوائي ، مثل مجسمة بي روح و بي اراده راه ميرفت، مثل آدمي كه شيطان
روحش را تسخير كرده باشد . همينطور كه ميگذشت زني را ديد كه ر و دوشي سبز داشت و صورتش غرق بزك
بود ، بي مقصد و اراده دنبال آن زن افتاد . او از كنار كليسا در كوچة سن ژاك پيچيد كه كوچه باريك و ترسناكي
بود با ساختمانهاي دود زده ، و تاريك . آن زن در خانه اي داخل شد كه از پنجره باز آن آهنگ رقص فكس تروت
كه در گرامافون ميزدند شنيده مي شد، كه فاصله بفاصله با آواز سوزناك انگليسي همان آهنگ را تكرار ميكرد . او
مدتي ايستاد تا صفحه تمام شد ولي هيچ بكيفيت اين ساز نميتوانست پي ببرد . اين زن كي بود و چرا آنچا رفت ؟
چرادنبالش آمده بود ؟ دوباره براه افتاد . چراغهاي سرخ ميكده پست ، مردهاي قاچاق ، صورتهاي عجيب و غريب
، قهوه خانه هاي كوچك و مرمومز كه بفراخور اين اشخاص درست شده بود يكي بعد از ديگري از جلو چشمش
مي گذشت . جلو بندر نسيم نمناك و خنكي مي وزيد كه آغشته به بوي پرك ، بوي قطران و روغن ماهي بود .
چراغهاي رنگين ، سر ديركهاي آهنگ چشمك مي زدند . در ميان همهمه و جنجال كشتيهاي بزرگ و كوچك ، قايق
و كرجي بادبان دار ، يكدسته كارگر ، دزد و پاچه ورماليده همه جور نمونه نژاد آدم ديده ميشد، از آن دزدهاي
قهار كه سورمه را از چشم مي دزدند ، مهرداد بي اراده تكمه هاي كت خودش را انداخت و سين ه اش را صاف كرد .
بعد با قدمهاي تندتر بطرف شوسة اتازوني رفت كه سدي از سمت جلو آن ساخته شده بود . كشتي بزرگي كنار
دريا لنگر انداخته بود و چراغهاي آن رديف از دور روشن شده بود . ازين كشتيهائي كه مانند دنياهاي كوچك ،
مثل شهر سيار آب دريا را ميشكافت و با خودش يكدسته مردمان با ر وحيه و قيافه و زبانهاي عجيب و غريب از
ممالك دوردست ب ه بندر وارد ميكرد و بعد خرده خرده آنها جذب و هضم ميشدند . اين مردمان غريب ، اين
زندگيهاي عجيب را يكي يكي از جلو چشمش مي گذرانيد ، صورت بزك كردة زنها را دقت ميكرد . آيا اينها بودند كه
مردها را فريفته و ديوا نه خودشان كرده بودند؟ آيا اينها هر كدام مجسمه اي بمراتب پست تر از آن مجسمه پشت
شيشة مغازه نبودند ؟ سرتاسر زندگي بنظرش ساختگي ، موهوم و بيهوده جلوه كرد . مثل اين بود كه درين
ساعت او در مادة غليظ و چسبنده اي دست و پا ميزد و نميتوانست خودش را از دست آن برهاند . همه چيز
بنظرش مسخره بود؛ همچنين آن پسر و دختر جواني كه دست بگردن جلو سد نشسته بودند ، بنظر او مسخره
بودند. درسهائي كه خوانده بود ، آن هيگل دودزده مدرسه ، همة اينها به نظرش ساختگي ، من در آري و بازيچه
آمد . براي مهرداد تنها يك حقيقت وجود داشت و آن مجسمه پشت شيشة مغازه بود . ناگهان برگشت ، با گامهاي
مرتب از ميان مردم گذشت و همين كه جلو مغازة سيگران رسيد ايستاد . دوباره نگاهي به مجسمه كرد ، سر
جاي خودش بود ، مثل اينكه اولين بار در زندگيش تصميم گرفت . وارد مغازه شد . دختر خوشگلي با لباس سياه
و پيشبند سفيد لبخند مصنوعي زد ، جلو آمد و گفت :
- آقا چه فرمايشي داشتيد؟
مهرداد با دست پشت شيشه را نشان داد و گفت :
- اين مجسمه را .
- لباس مغز پسته اي را ميخواستيد ؟ ما رنگهاي ديگرش را هم داريم . اجازه بدهيد . دو دقيقه صبر بكنيد ،
بفرمائيد الان كارگر ما ميپوشد به تنش ببينيد . لابد براي نامزد خودتان مي خواهيد همين رنگ مغزپست ه اي را
خواسته بوديد ؟
- ببخشيد ، مجسمه را ميخواستم.
- مجسمه ! چطور مجسمه ؟ مقصودتان را نميفهمم.
مهرداد ملتفت شد كه پرسش بي جائي كرده ولي خودش را از تنگ و تا نينداخت ، فورًا مثل اينكه باو الهام شد گفت
:
- بله ، م جسمه را همينطور كه هست با لباسش ، چون من خارجي هستم و مغازة خياطي دارم ، اين مجسمه را
همينطور كه هست ميخواستم.
- آه ! اين مشكلست ، بايد از صاحب مغازه بپرسم ، (رويش را كرد بطرف زن ديگري و گفت :) آهاي سوزان ،
مسيولئون را صدا بزن .
مهرداد بطرف مجسمه رفت ، مسيو لئون با ريش خاكستري ، قد كوتاه ، بدني چاق ، لباس مشكي و زنجير ساعت
طلا بعد از مذاكره با آن دختر فروشنده بطرف مهرداد آمد و گفت :
- آقا شما مجسمه را خواسته بوديد؟ چون همكار هستيم بشما همينطور با لباسش دو هزار و دويست فرانك
ميدهم با تخفيف نهصد فرانك . چون براي خ ودمان اين مجسمه دو هزار و هفتصد و پنجاه فرانك تمام شده .
لباسش هم سيصد و پنجاه فرانك ارزش دارد . ا ين قشنگترين مجسمه اي است كه از چيني خالص ساخته
است . « روكرو » شده بشما تبريك ميگويم ، معلوم ميشود شما هم خبره هستيد . اين كار آرتيست معروف
چون ما مي خواستيم م جسمه هائي بطرز جديد بياوريم اينست كه بضرر خودمان اين مجمسه را ميفروشيم ،
ولي بدانيد بطور استثناء است، چون معمو ً لا اثاثيه مغازه را ما به مشتري نمي فروشيم و ضمنًا تذكر ميدهم كه
مي توانيم آنرا در صندوقي براي شما ببنديم .
مهرداد سرخ شده بود نمي دانست در مقابل نطق مفصل و مهربان صاحب مغازه چه بگويد . به عوض جواب دست
كرد كيف بغلي خودش را درآورد ، دو اسكناس هزار فرانكي و يك پانصد فرانكي بدست صاحب مغازه داد و
سيصد فرانك پس گرفت . آيا با سيصد فرانك مي توانست يكماه زندگي بكند؟ چه اهميتي داشت چون به منتها
درجة آرزوي خودش رسيده بود !
پنج سال بعد ازين پيش آمد مهرداد با سه چمدان كه يكي از آنها خيلي بزرگ و مثل تابوت بود وارد تهران شد .
ولي چيزي كه اسباب تعجب اهل خانه شد مهرداد با نامزدش درخشنده خيلي رسمي برخورد كرد و حتي سوغات
هم براي او نياورد . روز سوم كه گذشت مادرش او ر ا صدا زد و باو سرزنش كرد . مخصوصًا گوشزد كرد در
اين مدت شش سال درخشنده باميد او در خانه مانده است . و چندين خواستگار را رد كرده و بالاخره او مجبور
است درخشنده را بگيرد . ا ما اين حرفها را مهرداد با خونسردي گوش كرد و آب پاكي را روي دست مادرش
ريخت و جواب داد ، كه من عقيده ام برگشته و تصميم گرفته ام كه هرگز زناشوئي نكنم . مادرش متأثر شد و
دانست كه پسرش همان مهرداد محجوب فرمان بردار پيش نيست . اين تغيير اخلاق را در اثر معاشرت با كفار و
تزلزل در فكر و عقيدة او دانست . اما بعد هم هر چه در اخلاق، رفتار و روش او دق ت كردند چيزي كه خلاف
اظهار او را ثابت بكند نديدند و نفهميدند كه بالاخره او در چه فرقه و خطي است . او همان مهرداد ترسو و افتاد ة
قديم بود ، تنها طرز افكارش عوض شده بود ، و اگر چه چندين نفر مواظب رفتار او شدند ولي از مناسبات
عاشقانه اش چيزي استنباط نكردند .
اما چيزيكه اهل خانه را نسبت به مهرداد ظنين كرد اين بود كه او در اطاق شخصي خودش پشت درگاه مجسمة
زني را گذاشته بود كه لباس مغزپسته اي دربرداشت ، يك دستش را بكمرش زده بود و دست ديگرش به پهلويش
افتاده بود و لبخند ميزد ، يك پردة قلمكار هم جلو آن آويزان بود، و ش بها، وقتيكه مهرداد بخانه برميگشت درها را
مي بست ، صفحة گرامافون را ميگذاشت ، مشروب ميخورد و پرده را از جلو مجسمه عقب ميزد ، بعد ساعتهاي
دراز روي نيمكت روبرو مي نشست و محو جمال او مي شد . گاهي كه شراب او را ميگرفت بلند ميشد، جلو ميرفت
و روي زلفها و سينة آن را نوازش ميكرد . تمام زندگي عشقي او بهمين محدود ميشد و اين مجسمه برايش مظهر
عشق ، شهوت و آرزو بود.
پس از چندي خانواده اش و مخصوصًا درخشنده كه درين قسمت كنجكاو بود پي بردند كه سري درين مجسمه
است . درخشنده به طعنه اسم ا ين مجسمه را عروسك پشت پرده گذاشته بود . مادر مهرداد براي امتحان چندين
بار به او تكليف كرد كه مجسمه را بفروشد و يا لباسش را بجاي سوغات به درخشنده بدهد . ولي هميشه مهرداد
خواهش او را رد ميكرد . از طرف ديگر درخشنده براي اينكه دل مهرداد را بدست بياورد، سليقه و ذوق او را ازين
مجسمه دريافت . موي سرش را مثل مجسمه داد زدند و چين دادند ، لباس مغزپست ه اي بهمان شكل مجسمه
دوخت، حتي مد كفش خودش را از روي مجسمه برداشت و روزها كه مهرداد از خانه ميرفت ، كار درخشنده اين
بود كه ميآمد در اطاق مهرداد ، جلو آينه تقليد مجسمه را ميكرد . يكدستش را بكمرش ميزد، مثل مجسمه گ ردنش
را كج ميگرفت و لبخند ميزد ، و مخصوصًا آن حالت چشمها ، حالت دلربا كه در عين حال بصورت انسان نگاه
ميكرد و مثل اين بود كه در فضاي تهي نگاه ميكند، ميخواست اص ً لا روح اين مجسمه را تقليد بكند . شباهت كمي
كه با مجسمه داشت اينكار را تا اندازه اي آسان كرد . درخشنده ساعتهاي دراز همة جزئيات تن خود را با مجسمه
مقايسه ميكرد و كوشش مينمود كه خودش را بشكل و حالت او را درآورد و زماني كه مهرداد وارد خانه ميشد ،
بشيوه هاي گوناگون و با زرنگي مخصوصي خودش را بمهرداد نشان ميداد . در ابتدا زحماتش بهدر ميرفت و
مهرداد باو محل نم ي گذاشت . اين مسئله سبب شد كه بيشتر او را باين كار ترغيب و تهييج بكند و باين وسيله
كم كم طرف توجه مهرداد شد . و جنگ دروني ، جنگ قلبي در او توليد گرديد . مهرداد فكر ميكرد از كدام يك دست
بكشد؟ از انتظار و پافشاري دخترعمويش حس تحسين و كينه در دل او توليد شده بود . از يكطرف اين مجسمة
سرد رنگ پاك شده با لباس رنگ پريده كه تجزية جواني و عشق ، و نمايندة بدبختي او بود و پنج سال بود كه با
اين هيكل موهوم بيچاره احساسات و ميلهايش را گول زده بود ، از طرف ديگر دخترعمويش كه زجر كشيده،
صبركرده ، خودش را مطابق ذوق و سليقة او درآورده بود، از كدام يك ميتوانست چشم بپوشد ؟ ولي حس كرد
كه باين آساني نميتواند ازين مجسمه كه مظهر عشق او بود صرفنظر بكند . آيا وي يك زندگي بخصوص ، يك
مكان و محل جداگانه در قلب او نداشت ؟ چقدر او را گول زده بود، چقدر با فكرش تفريح كرده بود، براي او
خوشي ت وليد شده بود و در مخيلة او اين مجسمه نبود كه با يكمشت گل و موي مصنوعي درست شده باشد ،
بلكه يك آدم زنده بود كه از آدمهاي زنده بيشتر براي او وجود حقيقي داشت . آيا ميتوانست آنرا روي خاكروبه
بيندازد يا ب ه كس ديگر بدهد . پشت شيشة مغازه بگذارد و نگاه هر بيگانه اي ب ه اسرار خوشگلي او كنجكاو بشود و
با نگاهشان او را نوازش بكنند و يا آنرا بشكنند ، اين لبهائي كه آنقدر روي آنها را بوسيده بود ، اين گردني كه
آنقدر روي آنرا نوازش كرده بود ؟ هرگز ، بايد با او قهر بكند و او را بكشد همانطوريكه يكنفر آدم زنده را
مي كشند ، بدست خودش آنرا بكشد . براي اين مقصود مهرداد يك رولور كوچك خريد . ولي هر دفعه ك ه
ميخواست فكرش را عملي بكند ترديد داشت .
يكشب كه مهرداد مست و لايعقل ، ديرتر از معمول وارد اطاقش شد ، چراغ را روشن كرد . بعد مطابق پرگرام
معمولي خودش پرده را پس زد ، شيشة مشروبي از گنج ه درآورد . گرامافون را كوك كرد يك صفحه گذاشت و
دو گيلاس مشروب پشت هم نوشيد. بعد رفت و روي نيمكت جلو مجسمه نشست و باو نگاه كرد.
مدتها بود كه مهرداد صورت مجسمه را نگاه ميكرد ولي آن را نميديد، چون خودبخود در مغز او شكلش نقش
مي بست . فقط اينكار را بطور عادت مي كرد چون سالها بود كه كارش همين بود . بعد از آنكه مدتي خيره نگاه كرد،
آهسته بلند شده و نزديك مجسمه رفت ، دست كشيد روي زلفش بعد دستش را برد تا پشت گردن و روي
سينه اش ولي يكمرتبه مثل اينكه دستش را با آهن گداخته زده باشد ، دستش را عقب كشيد و پس پس رفت . آيا
راست بود ، آيا ممكن بود ، اين حرارت سوزاني كه حس كرد . نه جاي شك نبود . آيا خواب نميديد ، آيا كابوس
نبود ؟ در اثر مستي نبود؟ با آستين چشمش را پاك كرد و روي نيمكت افتاد تا افكارش را جم ع آوري بكند . ناگاه
همينوقت ديد مجسمه با گامهاي شمرده كه يكدستش را بكمرش زده بود ميخنديد و باو نزديك ميشد . مهرداد
مانند ديوانه ها حركتي كرد كه فرار بكند، ولي در اينوقت فكري بنظرش رسيد ب ياراده دست كرد در جيب شلوار
رولور را بيرون كشيد و سه تير بطرف مجسمه پشت هم خالي كرد . ناگهان صداي ناله اي شنيد و مجسمه به
زمين خورد . مهرداد هراسان خم شد و سر آنرا بلند كرد . اما اين مجسمه نبود درخشنده بود كه در خون غوطه
ميخورد!