گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
آثار ادبی معاصر
صادق هدایت
گجسته دژ


قصر ماكان بزرگ و محكم داراي سه حصار و هفت بارو بود كه از آهك و ساروج ساخته بودند، و دركمركش
كوه نزديك آسي ويشه جلوي آسمان لاجوردي سر بر افراشته بود.
دويست سال پيش اينجا آباد و پر از ساختمان و خانه بود . در آنزمان هر روز طرف عصر ماكان كاكويه
با پيشاني بلند و سينة فراخ در ايوان قصر و يا در باروي چپ آن كشيك مي كشيد تا دختري كه در رودخانه
خودش را مي شست ببيند، و بالاخره همان دخترك سبب جوانمرگي ماكان گرديد . ولي از آن پس همة نيروهاي
ويران كننده طبيعت و آدمها براي خراب كردن آن دست به يكديگر داده بودند، سبزه هاي ديمي كه از پاي
ديوارهاي نمناك و جرزهاي شكسته روئيده بود، از اطراف خرده خرده آنرا مي خورد و فشار ميداد، طاقها
شكست برداشته بود و ستونها فرو ريخته بود . خاموشي سنگيني روي اين ملك و كشت زارهاي دور آن
فرمانروائي داشت . چون پس از تسلط پسران سام همة زمينها خراب و باير مانده بود . جلوي قصر يك رودخانة
كوچك مانند نوار سمين زمزمه كنان از ميان چمن زمرد گون ماروار ميگذشت و آهسته ناپديد ميگرديد.
اين كوشك ويران را مردم ده گجس ته دژ ميناميدند و آنرا بدشگون ميدانستند . اما كسي نيمدانست
بوسيلة چه افسوني بجاي آن همه شكوه پيشين يك مرد لاغر پير، داراي چشمهاي درخشان، در باروي چپ اين
قصر منزل گزيده بود . اين مرد را خشتون مي ناميدند و از برج خارج نميشد مگر غروب آفتاب . وقتيكه دهكدة
پائين قصر غرق در تاريكي ميشد، آنوقت خشتون خودش را در لبادة سياهي ميپيچيد . از باوري چپ قصر بيرون
مي آمد و روي تپه اي كه مشرف به قصر بود آهسته گردش ميكرد و يا چوب خشك جمع مينمود.
آيا او ديوانه يا عاقل، توانگر و يا تنگدست بود؟ اين را كسي نميدانست، تنها اهالي ده از نگاهش پرهيز مي
كردند، و چيزيكه بر هراس مردم ده افزده بود وجود يك دختر بچه بود كه هر روز عصر ميآمد و جلو قصر در
رودخانه آب تني ميكرد.
يكروز تنگ عصر كه هوا ملايم و طبيعت آرام بود، و يك دسته كبوتر روي آسمان چرخ ميزدند . روشنك
بعادت معمول در رودخانه جلو قصر خودش را ميشست . ناگاه ديد آدمي شبيه رهبانان كه ريش بلند خاكستري و
بيني برگشته داشت و خودش را در لبادة سياهي پيچيده بود باو نزديك شد، دختر هراسان پيراهن خود را
برداشت و روي سينه اش را پوشانيد، آن مرد آهسته جلو آمد و با لبخند گفت:
«؟ دختر جان، اينجا چه ميكني »
روشنك كه مشغول پوشيدن لباسش بود گفت:
«. خودم را ميشويم »
«. دختر جان، بيهوده مترس! من بجاي پدرت هستم »
پدر من خيلي وقت است كه رفته، من خيلي كوچك بودم كه رفت، درست يادم نيست ولي ريش سياهي »
«. داشت، مرا ميبوسيد و روي زانويش مينشاند
«! افسوس، من هم دختركي داشتم »
«؟ شما همان جادوگر گجسته دژ هستيد »
«. اين اسمي است كه مردم رويم گذاشته اند »
مردم پشت سر من و مادرم بد گوئي ميكنند، چون مي بينند كه تنها آب تني ميكنم، مي گويند كه دختر »
«... نبايد
اين مردم ده را مي گوئي بيچاره ها ... از جانوران كمترند، آنچه كه آنها را اداره ميكند، اول شكم و بعد »
«. شهوت است با يكمشت غضب و يكمشت بايد و نبايد كه كور كورانه بگوش آنها خوانده اند
ولي من نميتوانم از آب چشم بپوشم، من براي آب ميميرم . وقتيكه شنا ميكنم، مثل اينست كه همة »
پرندگان، همة طبيعت با من گفتگو مي كنند؛ دلم ميخواست همة روزهايم را جلو دريا باشم، زمزمة آب با من حرف
«. ميزند مرا ميخواند و بسوي خودش ميكشاند، شايد من بايستي ماهي شده باشم
آدميزاد جهان كين است . ما مختصر همة جانورانيم، همة احساسات آنها در ما هست و بعضي از آنها »
«. در ما غلبه دارد. بايد آنرا كشت
براي اينكه ماهي را بكشم، بايد خودم را بكشم. چون از دريا و از آب كه دور ميشوم مثل اينست كه »
«. يك تكه از هستي من آنجا درخيز آب دريا موج ميزند و اندوه بي پايان مرا ميگيرد
«. ولي تو آنقدر جوان و بچه هستي! گوشه نشيني براي پيران است، وقتيكه از كار و جنبش مي افتند »
« دلم ميخواست يك ماهي ميشدم و شنا مي كردم، هميشه شنا مي كردم »
«. پدر بزرگ من هم همين واسوس را داشت و آخرش غرق شد »
« ... چه مرگ قشنگي! آدم بميرد: آنهم در آب »
نه، او كاملا نمرده ... چون آنچه كه بقاي روح مي گويند حقيقت دارد . باين معني كه روح و يا خاصيتهائي »
از آن در بچة اشخاص حلول مي كند . و پدر بزرگ من بچه داشت، پس بكلي نمرده است . ولي روح شخصي هر
كسي با تنش ميميرد، چون محتاج به خوراك است و بعد از تن نميتواند زنده بماند . اين دريچه ايست كه عادت و
«. اخلاق و وسواس و ناخوشي هاي پدر و مادر را به بچه انتقال ميدهد
«؟ پس پدر شما هم طلا درست مي كرد »
«؟ نه، او جستجو مي كرد، همة مردم معمولي آنرا جستجو مي كنند، ولي به چه درد ميخورد »
«؟ پس شما طلا درست كرده ايد »
بر فرض هم كه طلا را پيدا كردم، به چه دردم خواهد خورد؟ هفت سال است كه شبها روي زمين نمناك »
بيخوابي مي كشم، توي كتابها اسرار پ يشينيان را جستجو مي كنم، رمزها را ميخوانم و در چنگال آهنين افسوسها
خرد شده ام . عمرم آفتاب لب بام است و شبهايم سفيد است . آنچه كه اكسير اعظم مي گويند، در تو است، در
«. لبخند افسونگرتست نه در دست جادوگر
«. تاكنون كسي با من اينجور حرف نزده، همة مردم بمن خل و ديوانه مي گويند »
«. چون زبان ترا نميفهمند، چون تو نزديكتر به طبيعت هستي و با زبان گنگ آن آشنائي »
راست است كه من بچه ام، ولي زندگيم آنقدر غمناك است . بنظرم گاهي حرفهاي شما را درست »
نميفهمم، آنها لغزنده هستند، ولي ميخواستم خيلي پيش شما بمانم و بحرفهايتان گوش بدهم . اما مادرم تنهاست و
«. همة مردم ده از او بدشان مي آيد. من هم تنها هستم. آنقدر تنها هستم
ما همه مان تنهائيم، نبايد گول خورد، زندگي يك زندان است، زندانهاي گوناگون . ولي بعضيها بديوار
زندان صورت ميكشند و با آن خو دشانرا سرگرم مي كنند بعضيها ميخواهند فرار بكنند، دستشان را بيهوده زخم
مي كنند، و بعضيها هم ماتم مي گيرند ولي اصل كار اينست كه بايد خودمان را گول بزنيم، هميشه بايد خودمانرا
گول بزنيم، ولي وقتي ميآيد كه آدم از گول زدن خودش هم خسته ميشود ... بنظرم امروز زبان در اختيارم نيست،
«. چون سالهاست كه بجز با خودم با كسي ديگر حرف نزده ام و حالا حرارت تازه اي در خودم حس ميكنم
روشنك با تعجب گفت:
«! آه، مادر جانم آمد »
در اينوقت زن بلند بالائي كه چادر سفيد بسرداشت، آهسته نزديك شد، نگاهش را به خشتون دوخته بود.
همينكه جلو آمد چند دقيقه در چشمهاي يكديگر نگاه كردند، ولي زن روي سبزه ها بحالت غش افتاد . دختر كه
آمخته باين بحران بود هراسان دويد، سر مادر را روي زانويش گذاشت و نوازش ميكرد.
خشتون نزديك رفت و با انگشت پيشاني او را لمس كرد. زن بحال آمد، بلند شد و نشست.
خشتون دور ميشد، در صورتيكه نگاه پر از تحسين دختر دنبال او بود.
**********
راجع به اين زن و مرد حكايتهاي شگفت آوري سر زبان مردم ده بود . ميگفتند كه اين مرد اسمش خشتون نيست
و ملاشمعون يهودي است، هفت سال پيش با يكنفر درويش وارد ديلبر شدند و بعد در خرابة گجسته دژ جاي
گزيدند، رفيق ملاشمعون پس از چندي نابود شد و كسي نميدانست چه بسرش آمده . حالت و وضع خشتون اين
مسئله را تآييد ميكرد، بعضي ميگفتند كه او رياضت كش است، روزي يك بادام ميخورد و با ارواح و جن ها
آميزش دارد . برخي معتقد بودند كه از كوه دماوند كبريت احمر آورده و مشغول ساختن كيمياست، رفيقش را
كشته و از روي كتاب جفر و طلسمات او كار مي كند . دسته اي مي گفتند كه در آن بارو گنج پيدا كرده و دو تا
دختر كه در ده گم شده بودند كار او ميدانستند و معتقد بودند كه هر كس در چشمهاي او نگاه بكند افسون خواهد
شد. عده ديگر مي گفتند كه تمام روز را نماز مي خواند و طاعت ميكند . يكنفر قسم ميخورد كه بچشم خودش ديده
كه ملاشمعون كلة مرده از قبرستان دزديده است . و هر وقت نزديك غروب سرو كلة خشتون از پشت تپه نمايان
ميشد مردم ده بسم الله ميگفتند . ولي چيزيكه نميشد انكار كرد اين بود كه چه زمستان و چه تابستان از دود كش
با روي چپ قصر پيوسته دود آبي رنگي بيرون ميآيد.
چهار ماه بود كه روشنك و مادرش خورشيد، در اين ده آمده بودند و در خانة خودشان نزديك گجسته
دژ منزل كرده بودند . اين خانه سالها بود كه خالي و مردود مانده بود . چون يازده سال پيش پدر خورشيد
بواسطة شهرت بدي مجبور شد كه خانه اش را ترك بكند . زيرا مي گفتند كه اين خانه را جن ها سنگساران كرده
اند، در صورتيكه همساية آنها اينكار را كرده بود تا خانه را بقيمت ارزان بخرد و بالاخره معامله شان نشد، ولي
اين خانه بد نام ماند، و شايد مردم ده بمناسبت مجاورت با اين خانه به قصر ماكان گجسته دژ لقب داده بودند.
هشت سال بود كه شوهر خورشيد ب ه طرز مرموزي گم شده بود. چوي باو تهمت زده بودند كه جهود
است. بعد هم از او كاغذ باين مضمون رسيد كه ترا ترك كردم ولي اميدوارم روزي كه بر ميگردم خودم را بهمه
بشناسانم.
خورشيد بعد از آنكه چهار سال در خانة پدرش بود ناخوش سخت شد، ساعتهاي دراز در غش بود و بعد ازين
ناخوشي هر شب در خواب بلند ميشد و راه ميافتاد و بعد بر ميگشت و دوباره ميخوابيد . امسال كه پدرش مرد
اين خانة پرت را در اين ده سهم ارث او دادند . او هم با ماهيانة كمي ك ه داشت آمده بود در اينجا زندگي مي كرد .
ولي از يكطرف شهرت بد اين خانه و از طرف ديگر حالت مرموز خورشيد كه شبها در خواب گردش ميكرد همة
اهل ده را بد گمان كرده بود بطوري كه اين مادر و دختر را همدست خشتون ميدانستند.
**********
پس از ملاقات خشتون با مادر روش نك در همان شب وقتيكه همة جنبندگان خاموش شدند و دهكدة پائين
قصر در خواب غوطه ور شد، خورشيد ب ه عادت هر شب از توي رختخواب بلند شد، با چشمهاي بسته آهسته سر
بالين دخترش رفت، بدقت نفس كشيدن او را گوش داد، سپس چادر سفيدي بسرش پيچيد و با گامهاي ش مرده از
خانه اش بي رون آمد ولي خط سير او امشب عوض شد، پس از كمي تر ديد راه باريك و خطرناكي كه به گجسته
دژ ميرفت در پيش گرفت،
جلو باروي چپ قصر كمي تأمل كرد ولي بعد در چوبي را پس زد و داخل دالان تاريكي شده آنرا پيمود،
در ديگري را طرف دست راست باز كرد و از پنج پلة نمناك پائين ر فت و در سردابه اي وارد شد كه هواي آنجا
سنگين و نمناك بود . پيسوز كوچكي ميان آن ميسوخت، خورشيد كنار اطاق ايستاده، دستهايش را روي هم
گذاشت و سرش را پائين انداخت، ولي صورت استخواني و پاي چشمهاي كبود او جلوي روشنائي كوره ترسناك
مي نمود.
خشتون كوچك و لاغر، با ر يش بلند و لبهاي نازك و پيشاني چين خورده، جلو كوره نشسته بود . با
وجود حرارت آن لبادة چركي بخودش پيچيده بود . و چشمهايش به بوته اي كه روي آتش بود خيره شده بود،
دست راست را با انگشتان بلند روي زانويش گذاشته بود . با وضع اسرار آميز اين مرد، اطاق غار مانند او،
شمشير زنگ زده اي كه بديوار آويزان بود، شيشه و قرع و انبيق، بوي دوايي كه در هوا پراكنده بود، همة آنها با
فقر او جور مي آمد، بطوريكه انسان از روي ناميدي از خودش ميپرسيد آيا چه فكري در پشت پيشاني اين مرد
كه گردن لاغر و كلة بزرگ و استخوان بندي برجسته دارد پرواز مي كند؟
چند دقيقه در خاموشي گذشت بدون اينكه خشتون رويش را برگرداند و به ميهمان تازه وارد نگاه بكند .
سپس بلند شد، آهسته جلو زن رفت و با لحن آمرانه گفت:
هان ميدانستم ... امشب دست خالي آمدي، او را نياوردي ! اما فردا شب از چنگ من جان بدر نميبري، »
فردا شب همي نطور كه دخترت خوابيده . بغلش ميزني، مبادا بيدار بشود، بدقت او را در پتو ميپيچي مي آوري اينجا
... گفتم كه نبايد بيدار بشود، خوب ميشنوي؟ ... اگر در راه تكان خورد، مي ايستي تا دوباره بخوابد، آنوقت او را
«؟ ميآوري توي همين اطاق ميدهي بدست من ... خوب ميشنوي، هان
سر خورشيد پائين تر افتاده بود، بد جوري نفس مي كشيد و چكه هاي عرق از روي شقيقه هايش
سرازير شده بود. خشتون كمي تأمل كرد و دوباره گفت:
«؟ آيا خوب ميشنوي چه ميگويم؟ فردا شب او را ميآوري. حالا فهميدي »
زن با صداي خراشيده گفت:
« ... آري »
برو، از همان راهي كه آمدي برمي گردي . اما فردا شب يادت نميرود، دخترت را ميآوري ... او را مي - »
«. آوري اينجا بدست من مي سپاري
خورشيد كمي تأمل كرد بعد با گامهاي شمرده از در بيرون رفت.
در اينساعت چشمهاي خشتون با پرتو ناخوشي ميدرخشيد . روي لبهاي نازكش لبخند تمسخر آميزي
نقش بست، نز ديك كوره رفت و مايع سبز مايل بزنگاري را كه در بوته بو د نگاه كرد، برگشت بميان سردابه ،
دستهاي استخوانيش را تكان ميداد و ديوانه وار ميگفت:
فردا شب سه قطره خون به اكسير من، به نطفة طلا روح ميد مد. سه قطره خون دختر باكره، فردا شب ..! »
استادانم همه خون جگر خوردن د و به مقصود نرسيدند . آخري آنها بدست خودم كشته شد و همة اسرار
جادوگران مصر و كلده و آشور براي من ماند ... من نتيجة دسترنج آنها را خواهم برد ... هفت سال است كه مانند
مردگان بسر ميبرم، از همة خوشيها چشم پوشيدم، زن و بچه ام را ترك كردم، زير زمين مدفون شدم ... ام ا
فردا... نه، پس فردا از زير زمين بيرون مي آيم و همة اين خوشيهاي روي زمين از آن من خواهد بود ... همة اين
مردمي كه از من بيزارند ب ه خاك پايم ميافتند . آرزو مي كنند كه به آنها فحش بدهم، دامن قبايم را مي بوسند ...
پول... پول... (قهقهة خنده )... طلا پيشم از خاكستر هم پست تر ميشود . همه مرا عقل كل مي پندارند، اسمم ير
زبانهاست. پول، كيف، زن، زمين و آسمان و خداها همه زير نگينم خواهند آمد، فردا شب همة اينها با يه چكه
خون، سه قطره از آخرين خون تن آن دختر ... آري، چرا بدست من كشته نشود؟ چرا قرباني اكسير اعظم نشود؟
البته به تر است از اينكه قربان ي شهوت راني اين مردم معمولي بشود كه به موشكافي روح او پي نميبرند ... ولي
جسم او كه روح ندارد در اختيار من ميماند، مال من است ... (قهقهة خنده ) طلا .. چه فلز نجيبي است، چه رنگ
دلكش و چه صداي مطبوعي دارد ، چه طلسمي است كه دنيا و آخرت و همة ا فسانه هاي بشر دست بسينه دور آن
«!... ميگردند!... طلا... طلا
صداي او در سياه چال پيچيد، ناگهان جلو كوره ايستاده خفه شد و چشمش را ب ه مايع سبز مايل
بزنگاري دوخت و دوباره همان حالت بدبخت فلكزده را بخود گرفت و كنار كوره خزيد.
**********
روز بعد همة وقت خشتو ن صرف درست كردن يك تخت چوبي دراز شد كه جلو كوره آتش پايه هاي
آنرا بزمين كوبيد و پارچة سفيد روي آن كشيد . باولين نگاه تغييرات زياد در وضع غار ديده ميشد : قرع و انبيق با
شيشه هاي گوناگون دور او بود . جلو پيسوز ورق كتاب خطي باز بود كه رويش خطوط هندسي كشيده شده ب ود
و علامتهائي بخط قرمز رويش بود شمشير زنگ زده اي كنج اطاق در دسترس خودش گذاشته بود و روي مايع
سبز مايل بزنكاري ته بوته بخار سفيدي موج ميزد كه طرف توجه خشتون بود و هر دقيقه با بي تابي بر ميگشت
و بدر نگاه ميكرد.
بهمان ساعت شب پيش در باز شده و خورشيد كه چيز سفيد پيچيده اي را بغل گرفته بود وارد شد،
خشتون همينكه او را ديد، بلند شد جلو رفت و بالحن آمرانه اي گفت:
ميدانستم كه او را مي آوري . بده من حالا آزادي، اما مبادا بكسي بروز بدهي؟ تا دو روز ديگر تو »
«. نميتواني حرف بزني، حالا بده بمن
آن سفيد پيچيده را از دست زن گرفت، برد روي تخت چوبي جلو كوره گذاشت، سر خورشيد روي
سينه اش خم شده بود، عرق ميريخت، بعد با گامهاي شمرده از در بيرون رفت.
ولي مثل اينكه دقيقه هاي خشتون قيمتي بود . با شتاب سفيد را پس زد . صورت روشنك با موهاي
ژوليده و مژه هاي بلند از زير آن بيرون آمد ك ه چشمهايش بسته بود و آهسته نفس مي كشيد . خشتون سرش را
نزديك او برد، نفس مرتب او را گوش داد . بچه عرق ميريخت . بعد خشتون شمشير را از گوشة اطاق برداشت،
چيزي زير لب خواند و با نوك شمشير روي زمين، دور تخت را خط كشيد و خودش بالاي سر دختر در خيط
ايستاد. از روي ورق كتابي جلو روشنائي پيسوز شروع كرد بخواندن عزايم . بعد ازآنكه تمام شد دستها و پاهاي
روشنك را محكم به نيمكت بست، شمشير را برداشت و بيك ضربت سر آنرا در گلوي روشنك فرو برد . خون از
گلويش فوران كرد . و بسر و روي خشتون پاشيده شد . او با آستين لباده اش صورت خود را پاك كرد . دوباره
بزبان مرموزي شروع كرد بدعا خواندن. جلو روشنائي كوره با صورت خونالود، چشمهائي كه بي اندازه باز شده
بود و ريش زير چانه اش كه تكان مي خورد، به شكل مرموزي در آمده بود . درين بين روشنك تكان سختي
خورد و سرش از تخت آويزان شد. خشتون از كنار تخت شيشة دهن گشادي را برداشت كه مانند قيف ته آن
باريك مي شد و زير گلوي او نگهداشت . دختر دوباره تكان سخت تري خورد و گردنش كج شد . خشتون س ر
خونالود او را گرفت برگردانيد، ولي در اين وقت چكه هاي خون به ندرت از گلويش ميچكيد و خشتون بدقت هر
چه تمامتر آنها را در شيشه هاي متع دد مي گرفت. شيشة ديگري برداشت، گلوي دختر را فشار داد، بعد پيسوزرا
بلند كرد و نزديك برد و سه قطره از آخرين چكه هاي خون تن او در شيشه چكيد . ولي جلو روشنائي لرزان
پيسوز لكة ماه گرفتة روي پيشاني روشنك را ديد و دخترش را شناخت.
همينكه دختر خود را شناخت هراسان پ يسوز را پرت كرد كه بزمين افتاد و خاموش شد و شيشه اي را
كه در دست داشت بلند كرد و فرياد كشيد:
«. كيميا... كيميا... سه قطره خون... خون دخترم... خون روشنك »
بعد شيشه را چنان فشار داد كه در دستش شكست و خرده هاي آنرا بطرف بوته پرتاب كرد : بوته از
روي سه پايه برگشت، مايع زنگاري آن روي زمين پخش شد و آتش شعله زد:
**********
تا صبح مردم ده هلهله كنان تماشاي دود و آتش را ميكردند كه از گجسته دژ زبانه مي كشيد.