گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
آثار ادبی معاصر
صادق هدایت
گرداب



همايون با خودش زير لب ميگفت :
" آيا راست است ؟ .. آيا ممكن است ؟ آنقدر جوان، آنجا در شاه عبدالعظيم ما بين هزاران مردة ديگر ، ميان
خاك سرد نمناك خواب يده … كفن به تنش چسبيده ! ديگر نه اول بهار را مي بيند و نه آخر پائيز را و نه روزهاي
خفة غمگين مانند امروز را … آيا روشنائي چشم او و آهنگ صدايش ب ه كلي خاموش شد ! او كه آنقدر خندان
بود و حرف هاي بامزه ميزد. "
هوا ابر بود ، بخار كمرنگي روي سيشه هاي پنجر ه را گرفته و از پشت آن شيرواني خانة همسايه ديده مي
شد كه يك ورقه برف رويش نشسته بود . برفپاره ها آهسته و مرتب در هوا ميچرخيدند و روي لبة شيرواني
فرود ميآمدند . از دود كش روي شيرواني دود سياه رنگي بيرون ميآمد كه جلو آسمان خاكستري پيچ و خم
ميخورد و كم كم ناپديد مي گرديد .
همايون با زن جوان و دختر كوچكش هما در اطاق سر دستي خودشان جلو بخاري نشسته بودند . ولي بر
خلاف معمول كه روز جمعه در اين اطاق خنده و شادي فرمانروائي داشت ، ا مروز همة آنها افسرده و خاموش
بودند . حتي دختر كوچكشان كه آنقدر مجلس گرمي ميكرد ، امروز عروسك گچي خود را با صورت شكسته
پهلويش گذاشته ، مات و پكر به بيرون نگاه مي كرد . مثل اينكه او هم پي برده بود كه نقصي در بين است وآن
نقص عموجان بهرام بود كه ب ه عادت هميشه نيامده بود. و نيز حس مي كرد كه افسردگي پدر و مادرش براي
خاطر اوست : لباس سياه ، چشم هاي سرخ بي خوابي كشيده و دود سيگار كه در هوا موج ميزد همة اينها فكر او
را تأييد ميكرد.
همايون خيره با آتش بخاري نگاه مي كرد ، ولي فكرش جاي ديگر بود . بدون اراده ياد روزهاي زمستان
مدرسه افتاده بود ، وقتيكه مثل امروز يك وجب برف روي زمين مي نشست ، زنگ تنفس را كه مي زدند او و بهرام
بديگران فرصت نميدادند – بازي انها در اين وقت هميشه يكجور بود : يك گلوله برف را روي زمين ميغلتانيدند تا
اينكه تودة بزرگي ميشد ، بعد بچه ها دو دسته ميشدند، آنرا سنگر مي كردند و گلوله برفبازي شروع ميشد . بدون
اينكه احساس سرما بكنند با دستهاي سرخ شده كه از شدت سرما ميسوخت ب ه يكديگر گلوله پرتاب مي كردند .
يكروز كه مشغول همين بازي بودند، او يك چنگه برف آبدار را ب ه هم فشرد و به بهرام پرت كرد كه پيشاني او را
زخم كرد، خان ناظم آمد و چند تا تركة محكم ب ه كف دست او زد و شايد مقدمة دوستي او با بهرام از همانجا
شروع شد و تا همين اواخر هر وقت داغ زخم پيشاني او را ميديد ياد كف دستيها ميافتاد . در اين مدت هژده سال
باندازه اي روح و فكر آنها بهم نزديك شده بود كه نه تنها افكار و احساسات خيلي محرمانة خودشان را بيكديگر
مي كفتند ، بلكه خيلي از افكار نهائي يكديگر را نگفته درك ميكردند.
تقريبا" هر دو آنها يك فكر ، يك سليقه و يك اخلاق داشتند . تاكنون كمترين اختلاف نظر يا كوچكترين
كدورت ما بين آنها رخ نداده بود . تا اينكه پريروز صبح بود در اداره به همايون تلفن زدند كه بهرام ميرزا خودش
را كشته . همايون همان ساعت درشكه گرفت و ب ه تاخت سر بالين او رفت ، پارچه سفيدي كه روي صورتش
انداخته بودند و خون از پشت آن نش ت كرده بود آهسته پس زد . مژه هاي خونالود ، مغز سر او كه روي بالش
ريخته بود، لكه هاي خون روي قاليچه ، ناله و بيتابي خويشانش مانند صاعقه در او تأثي ر كرد ، بعد تا نزديك
غروب كه او را ب ه خاك سپردند پا بپاي تابوت همراهي كرد . يكدسته گل فرستاد آوردند ، روي قبر او گذاشت و
پس از آخرين خ دا نگهداري با دل پري بخانه برگشت – ولي از آنروز تاكنون دقيقه اي آرام نداشت ، خواب به
چشمش نيامده بود و روي شقيقه هايش موي سفيد پيدا شده بود يك بسته سيگار روبرويش بود و پي در پي از
آن ميكشيد .
اولين بار بود كه همايون در مسئله مرگ غور و تفكر مي كرد ، ولي فكرش بجائي نمي رسيد . ه يچ عقيده و
فرضي نميتوانست او را قانع بكند .
بكلي مبهوت مانده بود و هيچ تكليف خودش را نمي دانست و گاهي حالت ديوانگي باو دست ميداد ، هرچه
كوشش ميكرد نميتوانست فراموش بكند ، دوستي آنها در توي مدرسه شروع شده بود و زندگي آنها تقريبا " بهم
آميخته بود . در غم و شادي يكديگر شريك بودند و هر لحظه كه بر ميگشت و عكس بهرام را نگاه ميكرد تمام
يادگار هاي گذشت ه او جلوش زنده ميشد و او را ميديد : با سبيلهاي بور ، چشمهاي زاغ كه از هم فاصله داشت ،
دهن كوچك ، چانة باريك، خندة بلند و سينه صاف كردن او همه جلو چشمش بود ، نميتوانست باور بكند كه او
مرده، آنهم آنقدر ناگهاني … ! چه جانفشانيها كه بهرام در بارة او نكرد ، در مدت سه سال كه ب ه مأموريت رفته
بود و بهرام سرپرستي خانة او را مي كرد بقول بدري زنش " نگذاشت آب تو دل اهل خانه تكان بخورد . "
اكنون همايون بار زندگي را حس ميكرد و افسوس روزهاي گذشته را ميخورد كه آنقدر خودماني در همين
اطاق دور هم گرد ميآمدند ، تخته نرد بازي ميكردند و ساعتها ميگذشت بدون آنكه گذشتن آنرا حس بكنند . ولي
چيزيكه بيشتر از همه او را شكنجه مينمود اين فكر بود : "با اينكه آنها آنقدر يكدل و يكرنگ بودند و هيچ چيز را از
يكديگر پنهان نميكردند ، چطور شد كه بهرام ازين تصميم خود كشي با او مشورت نكرد ؟ چه علتي داشته ؟
ديوانه شده يا سر خانوادگي در ميان بوده ؟ "همين را پي در پي از خودش ميپرسيد . آخر مثل اينكه فكري ب ه
نظرش رسيد . بزنش بدري پناهنده شد و از او پرسيد :
" تو چه حدس ميزني ، هيچ ميداني چرا بهرام اين كار را كرد ؟ "
بدري كه ظاهرا " سرگرم خامه دوزي بود سرش را بلند كرد و مثل اينكه منتظر اين پرسش نبود با بي ميلي
گفت :
" من چرا بدانم ، مگر بتو نگفته بود ؟ "
" نه … آخر پرسيدم … منهم از همين متعجبم … از سفر كه برگشتم حس كردم تغيير كرده . ولي چيزي ب ه
من نگفت گمان كردم اين گرفتگي او ب راي كارهاي اداري است … چون كا ر اداره روح او را پژمرده ميكرد، بارها
بمن گفته بود … اما او هيچ مطلبي را از من نميپوشيد . "
" خدا بيامرزدش ! چقدر سر زنده و دل بنشاط بود ، از او اينكار بعيد بود . "
" نه ، ظاهرا " اينطور مينمود : . گاهي خيلي عوض ميشد خيلي … وقتيكه تنها بود … يكروز وارد اطاقش كه
شدم او را نشناختم ، سرش را ميان دستهايش گرفته بود فكر مي كرد . همينكه ديد من يكه خوردم، براي اينكه
مغلطه بكند خنديد و از همان شوخيها كرد. بازيگر خوبي بود . ! "
" شايد چيزي داشته كه اگر بتو مي گفت ميترسيد غمگين بشوي ، ملاحظه ات را كرده. آخر هر چه باشد تو
زن و بچه داري ، بايد به فكر زندگي باشي . اما او … "
سرش را با حالت پر معني تكان داد ، مثل اينكه خود كشي او اهميتي نداشته . دوباره خاموشي آنها را بفكر
وادار كرد . ولي همايون حس كرد كه حرفهاي زنش ساختگي و محض مصلحت روزگار است . همين زن كه
هشت سال پيش او را ميپرستيد ، كه آنقدر افكار لطيف راجع ب ه عشق داشت ! درين ساعت مانند اينكه پرده اي از
جلو چشمش افتاد ، اين دلداري زنش در مقابل يادگارهاي بهرام او را متنفر كرد. از زنش بيزار شد كه حالا مادي ،
عقل رس، جا اف تاده و ب ه فكر مال و زندگي دنيا بوده و نميخواست غم و غصه بخودش راه بدهد . و دليلي كه
ميآورد اين بود كه بهرام زن و بچه نداشته ! چه فكر پستي ، چون او خودش را از اين لذت عمومي محروم كرده
مردنش افسوسي ندارد . آيا ارزش بچة او در دنيا بيش از رفيقش است ؟ هرگز ! آيا بهرام قابل افسوس نبود؟ آيا
در دنيا كسي را مانند او پيدا خواهد كرد ؟ …
او بايد بميرد و اين سيد خانم هفهفوي نود ساله بايد زنده باشد، كه امروز توي برف و سرما از پا چنار عصا
زنان آمده بود ، سراغ خانه بهرام را ميگرفت تا برود از حلواي مرده بخورد . اين مصلحت خداست ، بنظر زنش
طبيعي است و زن او بدري هم يكروز ب ه شكل همين سيد خانم در ميآيد . از حالا هم بدون بزك ريختش خيلي
عوض شده، حالت چشمها و صدايش تغيير كرده . صبح زود كه ب ه اداره ميرود، هنوز او خواب است . پاي
چشمهايش چين خورده و تازگي خودش را از دست داده . لابد زنش هم همين احساس را نسبت باو مي كند ، كه
ميداند ؟ آيا خود او هم تغييري نكرده ، آيا همان همايون مهربان فرمانبردار و خوشگل سابق است ؟ آيا زنش را
فريب نداده ؟ اما چرا اين افكار براي او پيدا شده بود ؟ آيا در اثر بيخوابي بود و يا از ياد بود دردناك دوستش ؟
درين وقت در باز شد و خدمتكاري كه گوشة چادر را ب ه دندانش گرفته بود كاغذ بزرگ لاك زده اي آورد
بدست همايون داد و رفت .
همايون خط كوتاه و بريده بريدة بهرام را روي پاكت شناخت با شتاب سر آنرا باز كرد، كاغذي از ميان آن
بيرون آورد و خواند :
" الآن كه يكساعت و نيم از شب گذشته بتاريخ 13 مهر 311 اين جانب بهرام ميرزاي ارژن پور از روي رضا
و رغبت همه دارائي خودم را به هما خانم ماه آفريد بخشيدم – بهرام ارژن پور . "
" همايون با تعجب دوباره آنرا خواند و بحالت بهت زده كاغذ از دستش افتاد.
بدري كه زير چشمي متوجه او بود پرسيد :
" كاغذ كي بود ؟ "
" بهرام . "
" چه نوشته ؟ "
" ميداني همه دارائي خودش را به هما بخشيده … "
" چه مرد نازنيني ! "
اين اظهار تعجب مخلوط با ملاطفت همايون را بيشتر از زنش متنفر كرد . ولي نگاه او بدون اراده روي عكس
بهرام قرار گرفت . سپس برگشته به هما نگاه كرد . ناگهان چيزي بنظرش رسيد كه بي اختيار لرزيد . مانند اينكه
پردة ديگري از جلو چشمش افتاد : دخترش هما بدون كم و زياد شبيه بهرام بود ، نه ب ه او رفته بود و نه ب ه
مادرش . چشم هيچ كدام از آنها زاغ نبود ، دهن كوچك ، چانة باريك ، درست همه اسباب صورت او مانند بهرام
بود . اكنون همايون پي برد كه چرا بهرام آنقدر هما را دوست داشت و حالا هم بعد از مرگش دارائي خود را ب ه او
بخشيده ! آيا اين بچه اي كه آنقدر دوست داشت نتيجة روابط محرمانة بهرام با زنش بود ؟ آنهم رفيقي كه با او
جان در يك قالب بود و آنقدر بهم اطمينان داشتند ؟ زنش سالها با او را ه داشته بي آنكه او بداند و در تمام اين
مدت او را گول زده ، مسخره كرده و حالا هم اين وصيت نامه ، اين دشنام پس از مرگ را برايش فرستاده . نه ،
او نميتوانست همة اينها را بخودش هم وار بكند . اين افكار مانند برق از جلوش گذشت ، سرش درد گرفت ، گونه
هايش سرخ شد ، نگاه شررباري به بدري انداخت و گفت :
" تو چه مي گوئي ، هان ، چرا بهرام اينكار را كرده ، مگر خواهر و برادر نداشت ؟ " .
" از بسكه دور از حالا اين بچه را دوست داشت . بندر گز كه بودي هما سرخك گرفت ، ده شبانروز اين مرد
پاي بالين اين بچه پرستاري ميكرد . خدا بيامرزدش ! " .
همايون خشمناك گفت :
" نه باين سادگي هم نيست … "
" چطور باين سادگي نيست ؟ همه كه مثل تو بيعلاقه نيستند كه سه سال زن و بچه ات را بيندازي ب روي .
وقتي هم كه برميگردي دست از پا درازتر ، يك جوراب هم برايم نياوردي . خواستن دل دادن دست . خواست بچة
تو يعني خواستن تو وگرنه عاشق هما كه نشده بود . وانگهي مگر نميديدي اين بچه را از تخم چشمش بيشتر
دوست داشت …
" نه ، بمن راستش را نميگوئي . "
" ميخواهي كه چه بگويم ؟ من نمي فهمم … "
" خودت را به نفهمي ميزني . "
" يعني كه چه ؟ … يكي ديگر خودش را كشته ، يكي ديگر مال خودش را بخشيده ، من بايد حساب كتاب پس
بدهم ؟ "
" همينقدر ميدانم كه تو هم بايد بداني ! "
" ميداني چيست ، من گوشه كنايه سرم نمي شود . برو خودت را معالجه كن ، حواست پرت است ، از جان من
چه ميخواهي ؟
" به خيالت من نميدانم ؟ "
" پس چرا از من ميپرسي ؟ "
همايون با بي صبري فرياد زد :
" بس است . بس است مرا مسخره كردي ! "
سپس وصيت نامة بهرام را برداشته گنجله كرد و در بخاري انداخت كه گر زد و خاكستر شد .
بدري پارچه بنفشي كه در دست داشت پرت كرد ، بلند شد و گفت :
" مثلا" به من لجبازي كردي ؟ به بچة خودت هم روا نداري ؟ "
همايون هم بلند شد، به ميز تكيه داد و با لحن تمسخر آميز گفت :
" بچة من … بچة من . پس چرا شكل بهرام است ؟ "
با آرنجش زد به قاب خاتم كه عكس بهرام در آن بود و بزمين افتاد .
بچه كه تا كنون بغض كرده بود، به گريه افتاد. بدري با رنگ پريده و آهنگ تهديد آميز گفت :
" مقصود تو چيست ؟ چه ميخواهي بگوئي ؟ "
ميخواهم بگويم كه هشت سال است مرا گول زدي . مسخره كردي . هشت سال است كه تف سر بالا بودي نه
زن …؟ "
" به من … ؟ به دخترم ؟ "
همايون با خندة عصباني قاب عكس را نشان داد و نفس زنان گفت :
" آره : دختر تو … دختر تو …. بردار ببين . ميخواهم بگويم كه حالا چشمم باز شد ، فهميدم چرا بخشش
كرده ، پدر مهرباني بوده . اما تو بقولي خودت هشت سال است كه … "
" كه توي خانة تو بودم . كه همه جور ذلت كشيدم ، كه با فلاكت تو ساختم ، كه سه سال نبودي خانه ات را
نگهداشتم ، بعد هم خبرش را برايم آوردند كه در بندر گز عاشق يك زنيكه شلختة روسي شده بودي . حالا هم
اين مزد دستم است ، نميتواني بهانه اي بگيري ، ميگوئي بچه ام شكل بهرام است . ولي من ديگر حاضر نيستم …
ديگر يكدقيقه توي اين خانه بند نميشوم . بيا جانم … بيا برويم. "
هما به حالت وحشت زده و رنگ پريده ميلرزيد. و اين كشمكش عجيب و بي سابقه ميان پدر و مادرش را نگاه
ميكرد . گريه كنان دامن ما درش را گرفت و هر دو بطرف در رفتند . بدري دم در دسته كليدي را از جيبش در
آورد و بسختي پرتاب كرد كه جلو پاي همايون غلطيد.
صداي گرية هما و صداي پا در دالان دور شد ، د ه دقيقه بعد صداي چرخ درشكه شنيده شد كه ميان برف و
سرما آنها را برد . همايون مات ومنگ ب ه سر جاي خودش ايستاده بود . ميترسيد كه سرش را بلند بكند،
نميخواست باور بكند كه اين پيش آمدها راست است . از خودش ميپرسيد ، شايد ديوانه شده و يا خواب ترسناكي
مي بيند ، ولي چيزيكه آشكار بود ازين ب ه بعد اين خانه و زندگي برايش تحمل ناپذير بود و ديگر نميتوانست
دخترش هما را كه آنقدر دوست داشت ببيند. نميتوانست او را ببوسد و نوازش بكند. يادگار گذشته رفيقش چركين
شده بود . از همه بدتر زنش هشت سال پنهاني او با يگانه دوستش راه داشته و كانون خانوادگي او را آلوده
كرده بود . همة اينها در خفاي او . بدون اينكه بداند ! همه بازيگرهاي زبر دستي بوده اند . تنها او گول خورده و ب ه
ريشش خنديده اند . از سر تا سر زندگيش بيزار شد ، از همه چيز و همه كس سرخورده بود . خودش را بي اندازه
تنها و بيگانه حس كرد . راه ديگري نداشت مگر اينكه در يكي از شهرهاي دور يا يكي از بندرهاي جنوب ب ه
مأموريت برود و باقي زندگيش را در آنجا بسر ببرد و يا اينكه خودش را سرب ه نيست بكند . برود جائي كه هيچ
كس را نبيند . صداي كسي را نشنود ، در يك گودال بخوابد و ديگر بيدار نشود . چون براي نخستين بار حس كرد
كه ميان او و همة كسانيكه دور او بودند گرداب ترسناكي وجود داشته كه تاكنون به آن پي نبرده بود .
سيگاري آتش زد چند قدم ب ه د رازي اطاق راه رفت ، دوباره بميز تكيه داد . از پشت شيشه پنجره تكه هاي
برف مرتب آهسته و بي اعتنا مانند اين بود ك ه ب ه آهنگ موسيقي مرموزي در هوا ميرقصيدند و روي لبة
شيرواني فرود ميآمدند . بي اختيار ياد روزهاي خوش و گوارائي افتاد كه با پدر و مادرش ب ه ده خودشان در
عراق ميرفتند . روزها را تنها لاي سبزه ها زير سايه درخت ميخوابيد ، همانجا كه شير علي چپقش را چاق مي كرد،
و روي چرخ خرمن مينشست و دخترش كه چادر سرخ داشت ساعتهاي دراز آنجا انتظار پدرش را ميكشيد . چرخ
خرمن با صداي سوزناكش خوشه هاي طلائي گندم را خرد ميكرد . گاوها كه در اثر سيخك پشتشان زخم شده
بود با شاخهاي بلند و پيشاني گشاده تا غروب دور خودشان ميگشتند . وضع او اكنون م ثل همان گاوها بود .
حالا ميدانست اين جانوران چه حس ميكردند . او هم تمام زندگي چشم بسته ب ه دور خودش چرخيده بود ، مانند
يابوي عصاري : مانند آن گاوها كه خرمن را ميكوبيدند ، ساعتهاي يكنواختي كه در اطاق كوچك گمرك پشت ميز
نشسته بود و پيوسته همان كاغذ ها را سياه ميكرد بياد آورد ، گاهي همكارش ساعت را نگاه ميكرد و خميازه
ميكشيد ، دوباره قلم را بر ميداشت و همان نمرات را روي ستون خودش مينوشت ، مطابقه ميكرد ، جمع ميزد ،
دفترها را زير و رو ميكرد – ولي آنوقت يك دلخوشي داشت ، ميدانست كه هر چند چشمش ، فكرش ، جوانيش و
نيرويش خرده خرده به تحليل ميرود ، اما شب كه بهرام ، دختر و زنش را با لبخند مي بيند خستگي او را بيرون
ميآورد. ولي حالا از هر سه آنها بيزار شده بود . هر سه آنها بودند كه او را به اين روز انداخته بودند .
مثل اينكه تصميم ناگهاني گرفت ، رفت پشت ميز تحريرش نشست . كشوي آنرا بيرون كشيد هفت تير
كوچكي كه هميشه در سفر همراه داشت در آورد . امتحان كرد ، فشنگها سر جايش بود توي لولة سرد و سياه
آنرا نگاه كرد و آنرا آهسته برد روي شقيقه اش گذاشت ، ولي صورت خونالود بهرام بيادش افتاد . بالاخره آنرا
در جيب شلوارش جاي داد .
دوباره بلند شد . در دالان پالتو و گالش خود را پوشيد . چتر را هم برداشت و ا ز در خانه بيرون رفت . كوچه
خلوت بود . تكه هاي برف آهسته در هوا ميچرخيد . او بي درنگ راه افتاد ، در صورتيكه نميدانست كجا ميرود .
همينقدر ميخواست كه از خانه اش ، از اينهمه پيش آمدهاي ترسناك بگريزد و دور بشود.
از خياباني سر در آورد كه سرد و سفيد و غم انگيز بود . جاي چرخ درشكه ميان آن تشكيل شيارهاي پست
و بلند داده بود . او آهسته گامهاي بلند برميداشت . اتومبيلي از پهلوي او گذشت و برفهاي آبدار و گل خيابان را
به سر و روي او پاشيد . ايستاد لباسش را نگاه كرد غرق گل شده بود و مثل اين بود كه او را تسلي داد . در بين
راه برخورد بيك پسر بچة كبريت فروش . او را صدا زد . يك كبريت خريد ، ولي به صورت او كه نگاه كرد ديد
چشمهاي زاغ، لب كوچك و موي بور داشت . ياد بهرام افتاد ، تنش لرزيد و راه خود را پ يش گرفت . ناگهان جلوي
شيشة دكاني ايستاد . جلو رفت پيشانيش را ب ه شيشة س رد چسبانيد ، نزديك بود كلاهش بيفتد . پشت شيشه
اسباب بازي چيده بودند . آستينش را روي شيشه ميماليد تا بخار آب روي آن را پاك بكند ولي اينكار بيهوده بود
. يك عروسك بزرگ با صورت سرخ و چشمهاي آ بي جلو او بود ، لبخند ميزد ، مدتي مات ب ه آن نگريست . يادش
افتاد اگر اين عروسك مال هما بود چقدر او را خوشحال ميكرد . صاحب مغازه در را باز كرد . او دوباره ب ه راه
افتاد ، از دو كوچة ديگر گذشت . سر راه او مرغ فروشي پهلوي سبد خودش نشسته بود ، روي سبد سه مرغ و
يك خروس كه پاهايشان بهم بسته شده بود گذاشته شده بود . پاهاي سرخ آنها از سرما ميلرزيد . پهلوي او روي
برف چكه هاي خون سرخ ريخته بود . كمي دورتر جلو هشتي خانه اي پسر بچة كچلي نشسته بود كه بازوهايش
از پيراهن پاره بيرون آمده بود.
همة اينها را متوجه شد، بدون ا ينكه محله و راهش را بشناسد، برفي كه ميآمد حس نمي كرد و چتر بسته اي
كه برداشته بود همينطور در دست داشت . در كوچة خلوت ديگري رفت ، روي سكوي خانه اي نشست ، برف
تندتر شده بود ، چترش را باز كرد . خستگي زيادي او را فرا گرفته بود . سرش سنگيني ميكرد، چشمهايش
آهسته بسته شد .
صداي حرف گذرنده اي او را بخود آورد ، بلند شد ، هوا تاريك شده بود . همه گزارش روزانه را ب ه ياد
آورد. همچنين بچه كچلي كه در هشتي آن خانه ديده بود و بازويش از پيراهن پاره پيدا بود و پاهاي سرخ خيس
شدة مرغها كه روي سبد از سرما ميلزيد، و خونيكه روي برفها ريخته بود . كمي احساس گرسنگي نمود . از دكان
شيريني فروشي نان شيريني خريد ، در راه ميخورد و مانند سايه در كوچه ها بدون اراده پرسه ميزد.
وقتي كه وارد خانه شد دو ا ز نصف شب گذشته بود . روي صندلي راحتي افتاد . يك ساعت بعد از زور
سرما بيدار شد ، ب ا لباس رفت روي تخت خواب ، لحاف را بسرش كشيد . خواب ديد كه در اطاقي همان بچة
كبريت فروش لباس سياه پوشيده بود و پشت ميزي نشسته بود كه رويش يك عروسك بزرگ بود ، با چشمهاي
آبي كه لبخند ميزد و جلو او سه نفر دست ب ه سينه ايستاده بودند . دختر او هما وارد شد . شمعي در دست
داشت. پشت س ر او مردي وارد شد كه روي صورتش نقاب سفيد خونالود بود . جلو رفت ، دست آن پسر كبريت
فروش و هما را گرفت . همين كه خواست از در بيرون برود دو تا دست كه هفت تير بطرف او گرفته بودند از
پشت پرده در آمد. همايون هراسان با سر درد از خواب پريد .
دو هفته زندگي او بهمين ترتيب گذشت . روزها را به اداره ميرفت و فقط شبها خيلي دير براي خواب بخانه
بر ميگشت . گاهي عصرها نميدانست چطور گذارش از نزديك مدرسة دخترانه اي ميافتاد كه هما در آنجا بود .
وقت مرخصي آنها سرپيچ پشت ديوار پنهان ميشد ، ميترسيد مبادا مشه دي علي نوكر خانة پدر زنش او را ببيند .
يكي يكي بچه ها را برانداز ميكرد ولي دخترش هما را مابين آنها نميديد ، تا اينكه درخواست مأموريت او قبول شد
و به او پيشنهاد كردند كه برود در گمرك كرمانشاه .
روز پيش از حركت همايون همة كارهايش را رو براه كرد ، حتي د ر گاراژ اتومبيل را ديد و قطع كرد و بليت
خريد، با وجود اصرار صاحب گاراژ چون چمدانهايش را نبسته بود عوض اينكه غروب همانروز برود قرار
گذاشت فردا صبح به كرمانشاه حركت بكند.
وارد خانه اش كه شد يكسر رفت باطاق سر دستي خودش كه ميز تحريرش آنجا بود . اطاق شوريده ريخته
و پاشيده ، خاكستر سرد در پيش بخاري ريخته بود . پارچة بنفش خامه دوزي و پاكت بهرام را كه وصيت نامچه
در آن بود روي ميز گذاشته بودند ، پاكت را برداشت از ميان پاره كرد ، ولي تكه كاغذ نوشته اي در ميان آن ديد
كه آنروز از شدت تعجيل ملتفت آن نشده بود . بعد از آنكه تكه ها را روي ميز بغل هم گذاشت اينطور خواند :
" لابد اين كاغذ بعد از مرگم بتو خواهد رسيد . ميدانم كه از اين تصميم ناگهاني من تعجب خواهي كرد ، چون
هيچ كاري را بدون مشورت با تو نمي كردم ، ولي براي اينكه سري در ميان ما نباشد اقرار ميكنم كه م ن بدري
زنت را دوست داشتم . چهار سال بود كه با خودم ميجنگيدم ، آخرش غلبه كردم و ديوي كه در من بيدار شده
بود كشتم ، براي اينكه به تو خيانت نكرده باشم . پيشكش ناقابلي به هما خانم ميكنم كه اميدوارم قبول شود ! -
قربان تو بهرام – "
همايون مدتي مات دور اطاق نگاه كرد .حالا ديگر او شك نداشت كه هما بچة خودش است . آيا ميتوانست
برود بدون اينكه هما را ببيند ؟ كاغذ را دوباره و سه باره خواند ، در ج يبش فرو كرد و از خانه بيرون رفت . سر
راه در مغازه اسباب بازي وارد شد و بي تأمل عروسك بزرگي كه صورت سرخ و چشمهاي آبي داشت خريد و
به سوي خانة پدر زنش رفت ، آنجا كه رسيد در زد . مشدي علي نوكرشان همايون را كه ديد با چشمهاي اشك
آلود گفت :
" آقا ، چه خاكي بسرم شد ؟ هما خانم ! "
" چه شده ؟ "
" آقا ، نميدانيد ، هما خانم از دوري شما چه بي تابي ميكرد .هر روز من ميبردمش مدرسه ، روز يكشنبه بود
. تا حال پنج روز ميشود كه عصرش از مدرسه فرار كرد . گفته بود ميروم آقا جانم را ببينم . ما آنقدر دستپاچه
شديم . مگر محمد بشما نگفت ؟ به نظميه تلفون كرديم دوبار من آمدم در خانه تان . "
" چه ميگوئي ؟ چه شده ؟ "
هيچ آقا ، سر شب بود كه او را به خانه مان آوردند . راه را گم كرده بود . از سوز سرما سينه پهلو كرد . تا
آن دميكه مرد همه اش شما را صدا ميزد . ديروز او را برديم شاه عبدالعظيم ، همان پهلوي قبر بهرام ميرزا او را
به خاك سپرديم . "
همايون خيره به مشدي علي نگاه ميكرد ، به اينجا كه رسيد جعبة عروسك از زير بغلش افتاد . بعد مانند
ديوانه ها يخة پالتوش را بالا كشيد و با گامهاي بلند بطرف گاراژ رفت . چون ديگر از بستن چمدان منصرف شد
و با اتومبيل عصر ميتوانست هرچه زودتر حركت بكند .