گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
صادق هدایت
میهن پرست



سيد نصرالله ولي پس از هفتاد و چهار سال زندگي يكنواخت و پيمودن روزي چهارمرتبه كوچه حمام وزير از
خانه به اداره و از اداره به خانه، اولين بار بود كه مسافرت به خارجه آنهم هندوستان برايش پيش آمده بود.
تا كنون او در داخله مملكت هم ب ه مسافرت بزرگ نرفته و مسقط الراس آباء و اجدادي خود ، كاشان را هم نديده
بود . در تمام مدت عمر يگانه مسافرت او سه روز به دماوند بود . اما در طي راه بي اندازه ب ه او سخت و ناراحت
گذشت، به طوري كه باعث نگراني خاطرش شده بود . به علاوه پس از مراجعت، منزل او را دزد زده بود، از اين
سبب ترس مبهمي از مسافرت در دل او توليد شده بود.
از آنجائيكه تمام دوره زندگي سيد نصرالله صرف تحصيل علوم و فنون و عوامل معنوي شده بود ، فقط دو سال
از عمرزناشوئي او مي گذشت. و در اين مدت قليل ، سالي يك چكيده فضل و معرفت ب ه عده انبياء بشر افزوده بود .
زيرا در ادبيات فارسي و عربي و فرانسه ، در تحقيق و تب حر و فلسفه غربي و شرقي، در عرفان، علوم قديمه و
جديده، سيد نصرالله بي آنكه اثري از خود گذاشته باشد انگشت نماي خلايق شده بو د. او مانند ساير فضلا و ادبا
نبود كه در نتيجه نوشتن مقالات عريض و طويل در دفاع خود، يا از اهميت مقام سياسي، يا مهاجرت، يا حاشيه
رفتن ب ه فلان كتاب پوسيده يا قافيه دزدي و ب ه هم انداختن اشعار بند تنباني و يا بالاخره با تملق وبادمجان
دورقاب چيني شهرت بدست آورده باشد .
سيد نصرالله كسر مقامش بود كه كتابي ب ه رشته تحرير در بياورد، زيرا لغات عربي را به طوري با مخرج صحيح
و اصيل استعمال ميكرد كه شك و ترديدي از فضل و معلومات خود در فكر مستمعين باقي نميگذاشت . هر چند او
كلمات و جملات را خيلي آهسته و شمرده ادا ميكرد، ولي از لحاظ منطق و بديع و قوانين صرف و نحو، هيچيك
از علماي فقه اللغه كره ارض نميتوانست كوچكترين ايرادي ب ه او وارد بيارد . چون سيد نصرالله اين جمله را سر
مشق خويش قرار داده بود كه : ((اگر سخن زر است ، سكوت گوهر است و در صورت اجبار و يا براي استفاده
ديگران، حرف را بايد هفت مرتبه در دهان مزه مزه كرد و بعد به زبان آورد .))
به همين علت شهره خاص و عام بود . كه روزي آقاي حكيم باشي پور، وزير معارف سيد نصرالله را براي مطلب
مهم و فوري در اطاق خود احضار كرد , پس از احضار ملاطفت و ستايش بسيار و وعد وعيد بيشمار , با زبان
چرب و نرم خود به سيد نصرالله پيشنهاد كرد : از آنجائيكه ترقيا ت معجزه آساي معارفي در كشور باستاني
باعث حيرت عالميان شده , لذا حيف است سرزميني مانند هندوستان كه مهد نژاد آريائي و ميليونها نفوس مسلمان
و فارسي زبان دارد , از تغيرات مشعشع معارفي ما و خصوصًا از لغات ج ديد الاختراع اطلاع كافي حاصل نكند و
براي اينكه دليل مبرهن و برهان قاطعي از اقدامات مجدانه خود ب ه دست داده باشد , يك كتابچه از لغات ((ساخت
فرهنگستان)) كه ب ه صحه ملوكانه و ب ه تصويب نخبه علما و فضلاي عصر رسيده بود , ب ه انضمام يكدسته از
عكسهاي خود كه از نيمرخ و روبرو, ايستاده و نشسته , برداشته شده و باد زير غبغب خود انداخته بود , ب ه
ايشان سپرد . و دستور اكيد داد كه اين عكسها را در هندوستان به تمام مخبرين روزنامه ها بدهد تا گ راور كرده
زيب صفحات جرايد خود بسازند .
آقاي سيد نصرالله , از الطاف مخصوص حكيم باشي پور خيلي متاثر شد . ولي از طرفي ديگر ب ه واسطه علاقه
مفرط ب ه زندگي و مفارقت از عيال و اطفال , از طرف ديگر به واسطه بعد مسافت و عبور از دريا, ابتدا كله سرخ و
بي مو و براق خود را تكان داد , لبخند فيلسوف مآبانه اي زد و پيشنهاد حكيم باشي پور را كه به علت كبر سن و
كسالتهائي كه ب ه خود ميبست رد نمود . در ضمن گوشزد كرد كه خوبست اين ماموريت مهم را ب ه يكي از ادبا و
مبلغين ديگر رجوع بكنند . اما آقاي حكيم باشي پور اصرار و ابرار نمودند كه مخصوصًا مقام شامخ ادبي و سن
و سال و شهرتي كه دارند , ايشان را براي اين كار از ديگران ممتاز ميسازد . زيرا ماموريت مزبور از جمله اسرار
اداري و فقط شايسته شخصي مانند ايشان است و بالاخره سيد نصرالله خواهي نخواهي پيشنهاد مقامات عالي را
با كمال افتخار پذيرفت .
سيد نصرالله در موقع خروج از اتاق حكيم باشي پور , همينكه زحمات و مشقاتي را كه در سفر كوتاه خود به
دماوند متحمل شده بود ب ه خاطر آورد و بعد مسافرت هندوستان را پيش خود مجسم كرد اضطراب و ترس
مجهولي ب ه او دست داد , به طوري كه سرش گيج رفت و زمين زير پايش لرزيد . به محض اينكه سر ميز اداري
رسيد, زنگ زد و آب خوردن خواست . همينكه اضطرابش كمي فروكش كرد . سر ب ه جيب تفكر فرو برد . از طرفي
مفارقت از زن و فرزند و تغيراتي كه سفر در زندگي آرام او ميكرد و ممكن بود چندين ك يلو از 89 كيلو وزن
خالص او بكاهد , از طرف ديگر منافع مادي , افتخارات, دعوتها و سياحتهائي كه ب ه خرج دولت خواهد كرد , در كفه
ترازوي معنوي خود سنجيد . باوجود اين دلش آرام نگرفت . زيرا او قبل از همه چيز به تقويت مزاجي و زندگي
بي دغدغه خود علاقه داشت و شرط عقل نبود كه براي استفاده هاي نسيه وضع فعلي خود را ب ه مخاطره بيندازد .
در نتيجه يكجور كينه و بغض شديدي نسبت به حكيم باشي پور در دلش توليد شد , ولي تكليف اين مامو ريت از
طرف شخص وزير به منزله وظيفه اداري بشمار ميرفت . لذا از اقدام به سفر ناگزير بود و بعلاوه از استفاده پولي
نميتوانست چشم بپوشد.
چون سيد نصرالله در اندوختن پول خيلي حساس بود و در اين مسافرت اضافه بر مخارج سفر , فوق العاده بدي
آب و هوا و حقوق دو برابر اخذ ميكرد . آنوقت يك وسيله ديگر هم داشت : شايد ميتوانست مانند برزويه طبيب ,
كتابي از قبيل كليله و دمنه از هندوستان سوغات بياورد و اسم خودش را تا ابد جاويدان بكند . با خودش زير لب
زمزمه كرد :
((شكر شكن شوند همه طوطيان هند زين قند پارسي كه به بنگاله ميرود ! ))
همه اين خيالات در مغزش ميچرخيدند . و ب ه زودي اين خبر منتشر شد و رفقاي اداري و دوستان سيد نصرالله
دسته دسته مي آمدند و ب ه او تبريك ميگفتند و موفقيت ايشان را از خداوند متعال خواستار مي شدند . ولي سيد
نصرالله صورت حق ب ه جانب ب ه خود مي گرفت , چشمش را بهم ميكشيد و سرش را ب ه حالت جبري تكان ميداد و
ميگفت : (( چه بكنم ؟ براي خدمت ميهن عزيز!))
بالاخره پس از يك ماه استخاره و مشورت با منجمين , به روز و ساعت سعد , سيد نصرالله از زيرآينه و قرآن
گذشت و با تشريفات لازم در ميان مخبرين جر ايد كه عكسهاي متعدد از او برداشتند حركت كرد ولي قبل از
حركت وصيتنامه خود را به زنش سپرد .
از تهران تا اهواز باو خيلي بد و ناراحت گذشت. در اهواز كه فرصتي به دست آورد, از معارف آنجا بازديد كرد و
شاگردان را امتحان مختصر نمود . اما با وجوديكه اهالي لهجه عربي د اشتند ايرادات سختي به تلفظ عربي آنها
گرفت. بعد روساي ادارات به پيشباز او آمدند و هر كدام در دعوت سيد نصرالله ب ه منزل خودشان سبقت گرفتند .
ولي از آنجائيكه او خسته و كسل بود , دعوت آنها را اجابت نكرد . زيرا همه اين تشريفات ساختگي و نطق هاي
چاپي كه بايستي در هر جا مبادله و تكرار بشود , و تم لقهاي چاپي كه مجبور بود بشنود بيشتر موجبات ملال
خاطر او را فراهم ميآورد . چون سيد نصرالله باطنًا مايل بود كه تغييري در زندگي آرام و يكنواختش رخ ندهد . در
ضمن تصميم گرفته بود كه مقاله بلند بالائي در مدح حكيم باشي پور با لغات اصيل عربي و اشارات علمي و نكات
فلسفي و الهي تهيه و تدوين بكند , اما تا كنون فرصت كافي بدست نياورده بود . ب ه علاوه اضطراب و تهييج راه
مانع از اجراي اين مقصود ميشد . هر دفعه كه اتومبيل از جاده ناهموار يا خطرناك عبور ميكرد , بند دل سيد
نصرالله پاره ميشد . زير لب آيه ال كرسي ميخواند , بعد دس تمال تا كرده اي از جيب خود در مي آورد و عرق روي
پيشانيش را پاك ميكرد .
در خرمشهر با سلام و صلوات از او استقبال شاياني شد . قب ً لا بليط كشتي و همه وسائل حركت را برايش فراهم
كرده بودند . سيد نصرالله شب را در منزل رئيس معارف خوابهاي شوريده دي د . صبح ب ه اتفاق صاحبخانه ب ه
تماشاي رودخانه رفت. بيشتر منظورش مطالعه دريا بود. با تعجب و كنجكاوي درختهاي خرما را كه دو طرف
رودخانه صف كشيده بودند , بلم و چند كشتي سفيد را كه از دور لنگر انداخته بودند تماشا كرد. تا كنون او دريا
را روي نقشه جغرافيا ديده بود و عكس درخت خرما را در كتابها مشاهده كرده بود . حالا همه اينها را ب ه چشم
خود ميديد ! فورًا محاسن جهانگردي و مسافرت را كه قدما در كتب خودشان ذكر كرده بودند بياد آورد . دنيا ب ه
نظرش وسيع و شگفت انگيز جلوه كرد . با خودش گفت : ((بسيار سفر بايد , تا پخته شود خام !)) و يك نوع خود
پسندي فلسفي حس كرد اما همينكه ب ه ياد آورد امشب بايد سوار كشتي بشود ضربان قلبش تند شد و اظهار
خستگي كرد .
سيد نصرالله تا غروب كه موقع حركت كشتي بود , به مهماني گذرانيد. ولي هيجان و اضطراب مخصوصي در دل
داشت. مثل كسيكه براي عمل خطرناكي عنقريب ب ه اطاق جراحي خواهد رفت . و بطور مستقيم يا غير مستقيم از
حضار راجع ب ه مسافرت دريا كسب اطلاع مينمود ، طرف غروب مانند ناله نا اميدي , صداي سوت كشتي بلند شد ,
سيد نصرالله دلش تو ريخت . ميزبانان فورًا اثاثيه سيد نصرالله را از گمرك تحويل گرفته در بلم گذاشتند و در بلم
ديگر او را در ميان خودشان نشانده ب ه طرف كشتي روانه شدند . سيد نصرالله كيف محتوي كتابچه لغات جديد و
عكس حكيم باشي پور را ب ه شكمش چسبانيده بود . بلم تكان ميخورد , امواج دربا جلو مهتاب مثل نقره
ميدرخشيدند و درخت هاي سبز تيره خرما دو طرف ساحل در سكوت صف كشيده بو دند. سير نصرالله همه اينها
را با تنفر و سوء ظن نگاه كرد , مثل شتري كه براي قرباني انتخاب شده و قبل از كشتن به تزئين و تجمل او
ميپردازند. سيد نصرالله حس ميكرد كه همه اين تشريفات براي گول زدن اوست . بلم تكان ميخورد آب دريا لب پر
ميزد. بنظر سيد نصرالله آمد كه ز ندگي او كام ً لا در معرض خطر قرار گرفته . براي اينكه هيجان دروني خود را
بپوشاند, سعي كرد ب ه عربي فصيح با راننده بلم صحبت بكند . ولي مرد بلمي بيانات ايشان را ملتفت نشد و با
عربي دست و پاشكستهاي كه باعث عذاب روح سيد نصرالله بود جواب داد . سيد نصرالله ب ه فراست در يافت كه
يك نفر عرب در تمام دنيا پيدا نخواهد كرد كه بتواند با او صحبت بكند !
كشتي ها از دور مانند طبق چراغ ميدرخشيدند . جهازي كه عازم بمبئي بود از همه قشنگ تر و پرنورتر بنظر مي
آمد. نسيم شوري از روي دريا ميگذشت كه بوي ماهي گنديده , خزه و عطرهاي فاسد شده را با خودش ميآورد ,
بوهاي مخلوط , ناجور و سنگين كه هنوز طوفان با نفس تميز كننده اش آنها را پراكنده نكرده بود . اول قايق
موتوري دكتر به كشتي رفت و بعد از اطراف بلم ها و كشتي هاي بادي كه حامل مال التجاره بودند , ب ه طرف
كشتي حمله ور شدند . در ميان جارو جنجال مسافرين , داد و فريادهاي حمالهاي عرب و صداي موتور كشتي ,
نزديك بود كه سيد نصرالله قبض روح بشود . بالاخره همينكه قدري خلوت شد . مثل زن پا ب ه ماه زير ب غ ل او را
گرفتند و با هزار ترس و لرز از نردبان كشتي بالا رفت . به محض اينكه وارد كشتي شد , لبخند فلسفي رقيقي روي
لبهاي رنگ پريده اش هويدا گرديد . و پس از آنكه اثاثيه و چمدانهايش را در اطاق مخصوص ب ه او جاي دادند ,
همراهانش با تعظيم و تكريم از او خداحافظي كردند .
سيد نصرالله سرش گيج ميرفت , روي تختخواب باريك اطاق درجه دوم نشست و كيف لغات و عكسها را بغل
دستش گذاشت . اگر چه سيد نصرالله اعتبار مخارج سفر براي درجه اول را داشت , ولي از لحاظ صرفه جوئي
درجه دوم را ترجيح داده بود و اگر منعش نميكردند درجه سوم , گرفته بود . از پنجره اطاق هياهوي مسافرين و
صداي حركت جرثقيل ميآمد . بلند شد نگاهي به بيرون انداخت : چراغ ساحل از دور سوسو ميزد , در دالان
اطاقهاي كشتي دسته دسته حمالهاي عرب مشغول آمد و شد بودند . ازين منظره تاثر و پشيماني شديدي به سيد
نصرالله دست داد . چند بار تصميم گرفت كه تا كشتي حركت نكرده ب ه ساحل بر گردد و تمارض بكند و يا اص ً لا
استعفا بدهد . ولي حس كرد كه خيلي دير شده ! بعد در غالب خود با زن و بچه و زندگي راحتي كه آنطرف ساحل
گذاشته بود خداحافظي كرد و لب خود را گزيد , برگشت به ماوا و اطاق جديدش دقيق شد . اطاق كوچك سفيدي
بود كه از آهن و چوب درست كرده بودند . يك تختخواب فنري كه دوتاي آنها رويهم قرار گرفته بود , ب ه اضافه
روشويي, رخت آويز و يك عس لي داشت , ظاهرًا محكم , تميز و مطمئن بود . حكايت عجيب و غريب و عجايب
البحار, قصه سند باد بحري و همه افسانه هائي كه راجع ب ه هندوستان خوانده بود در خاطرش جان گرفت . همين
وقت پيشخدمت سياه هندي با لباس سفيد و تميز وارد شد و چيزي ب ه زبان انگليسي گفت كه سيد نصرالله ملتفت
نشد. و از سستي معلومات خودش خجل گرديد . پي برد كه سر حد معلومات او چها ر ديوار خانه اش بوده ؛
زبانها , مردمان و زندگيهاي ديگر هم در دنيا وجود دارد كه او سابق بر اين هرگز نميتوانست تصورش را بكند و
بدون مناسبت تمام بغض و كينه او متوجه پيشخدمت هندو شد , مثل اينكه او باعث شده بود كه سيد نصرالله دچار
زحمت مسافرت بشود . بالاخره پيشخدمت شمد و پتو آورد و يكي از تختخوابها را آماده كرد .
در اينوقت جنجال بيرون فروكش كرده بود . سيد نصرالله به حالت خسته و كوفته روي تخت افتاد اما تخت براي
او تنگ و ناراحت بود . دوباره پيشخدمت در زد , وارد شد و با علم اشاره باو فهماند كه شام حاضر است .
خودش جلو افتاد , از پلكان پائين رفت و سيد نصرالله را ب ه اطاق رستوران كشتي راهنمائي كرد . سرميزي كه
سيد نصرالله نشست , دو نفر از مسافران ب ه زبان فارسي حرف ميزدند . سيد نصرالله هر غذائي را ب ه دقت وارسي
ميكرد و ميچشيد كه مبادا مخالف حفظ الصحه بوده و يا ادويه هندي داشته باشد . چون طبق طب قديم او ب ه
سردي و گرمي غذاها معتقد بود و با خودش مقداري ادويه خنك همراه داشت , تا به موقع تعادل مزاج را برقرار
بكند .
يكي از ايراني ها كه سر ميز بود به زبان انگليسي دستور ميداد و پيشخدمت هندي را ((چكرا)) خطاب ميكرد . سيد
نصرالله از پيدا كردن همزبان انگليسي دان اطمينان حاصل كرد و موضوع ((چكرا)) را وسيله قرار داده داخل در
مبحث لغوي شد كه ((زبان هندي بچه زبان فارسي است . بعلاوه از زمان لشكر كشي داريوش كبير , اسكندر ,
سلطان محمود و نادر شاه , سپاهيان ايراني متدرجًا زبان فارسي را به هندوستان برده اند , من هم براي همين
مقصود ب ه هندوستان ميروم و ((چكرا)) به زعم اين ضعيف همان چاكر فارسي است . يا همين ترشي هندي كه
شما ((چتني)) ميگوئيد , از لغات فارسي ((چاشني)) گرفته شده است . چون ب ه طور كلي ريشه تمام زبانهاي دنيا
از فارسي و عربي و تركي گرفته شده , همانطوريكه همه نژادهاي بشر از اولاد حام و شام و يافث و يا سلم و
تور و ايرج مي باشند . مث ً لا لغت سماور كه تصور ميكنند روسي است , من پيدا كرده ام , مركب از سه لغت
فارسي , عربي و تركي است و بايد به كسر اول خوانده شود . زيرا در اصل : ((سه _ ماء _ ور)) بوده . سه
فارسي، ماء عربي و ور تركي است . يعني : سه آب بياور . ازين قبيل لغات زياد است!))
مسافران ايراني از اطلاعات تاريخي و لغوي سيد نصرالله به حيرت افتادند . سيد نصرالله در ضمن سوالات فهم يد
كه شخص انگليسي دان سابقًا در هندوستان بوده و اكنون به ماموريت اداري به بوشهر ميرود .
بعد از صرف قهوه , سيد نصرالله ب ه اطاق خود مراجعت كرد , احساس خستگي مينمود . جلو آينه ديد رنگ ش
پريده. در حاليكه زير لب آيه الكرسي ميخواند در تخت خواب افتاد و به خواب رفت .
هنوز تاريك روشن بود كه سيد نصرالله حركت خفيف كشتي را حس كرد و صداي موتور را در عالم خواب و
بيداري شنيد . چشمش را كه باز كرد , يكه خورد مثل اينكه هيچ منتظر نبود در كشتي بيدار بشود . احساس سر
درد ميكرد . بعد از صرف صبحانه دقت كرد ديد ورقه بلند بالائي ب ه ديوار نصب بود كه روي آن ب ه خط سرخ
چاپ شده بود :
B . I . S . N . CO Itd .
Emergency Instructions for Passengers
زير عنوان فوق شرح مبسوطي ب ه زبان انگليسي نوشته شده بود و در سه عكس مردي را نشان ميداد كه در
عكس اول مشغول بستن سينه بند مخصوصي بود و دوتاي ديگر طرز پيچيدن آنرا روي سينه بند نشان ميداد .
عقيده سيد نصرالله در اين مطلب تاييد شد كه زبان انگليسي همان زبان فرانسه است گيرم املا و تلفظ آنرا خراب
فرانسه آمده است و عنوان ورقه را اينطور emerger از Emergency كرده اند . پيش خود گمان كرد كه لغت
ترجمه كرد : ((تعليمات راجع به بيرون آوردن مسافرين از آب )) در همين وقت ملتفت شد , ديد ب ه سقف اطاق دو
مخزن چوبي كه در يكي از آنها دو عدد سينه بند و در ديگري يك سينه بند بود وجود داشت . لرزه بر اندامش
افتاد و با خودش نتيجه گرفت كه ب ه علم اروپائي هم نميشود اطمينان كامل داشت , زير ا اين كشتي با تمام
عظمتش ممكن بود غرق بشود !
مدتي دنبال كتاب لغت گشت ولي پيدا نكرد . خواست شرح انگليسي را بخواند اما از موضوع چيز زيادي
دستگيرش نشد . فقط چند لغت را از گزينه حدث زد . ولي شكي برايش باقي نماند كه اين اعلان براي پيش بيني
از خطر بعد از غرق شدن است . لباسش را ب ه عجله پوشيد روي كشتي رفت . ديد دو نفر هندو هنوز كنار دودكش
خوابيده بودند، يك نفر ملاح هندي با لباس زنگاري ب ه تعجيل ميدويد . تا چشم كار مي كرد آب بود كه رويهم موج
مي زد . فقط از دور يك حاشه رقيق رنگ پريده از ساحل پيدا بود . اطراف كشتي را دقت كرد ، ديد ب ه نرده درجه
اول كمربندهاي سفيدي نصب شده بود كه رويش خوانده مي شد : ((والرو)). روي صورت غذا همين لغت را ديده
بود . پس نتيجه گرفت كه اسم اين كشتي والرو است . يك زن هندي كه ساري پوشيده و حلقه هاي طلا در گوش
و بيني خود كرده بود آمد از كنار او گذشت .
هزار جور افكار وحشتناك در مغز سيد نصرالله جان گرفت . آيا دو سال پيش در روزنامه نخوانده كه يك كشتي
بزرگ در اقيانوس اطلس غرق شد ؟ چندي پيش در روزنامه عكس كشتي فرانسوي كه در بحر احمر آتش گرفت
نديده بود ؟ اگر از دو ميليارد احتمال يكي راست در ميآمد ! به زحمتش نميارزيد كه انسان جانش را ب ه مخاطره
بيندازد , آنهم براي چه ؟
ياد حكيم باشي پور افتاد كه روز بروز گردنش كلفت مي شد و سنگ خودش را دائم بسينه ميزد . در صورتيكه
بيسواد و شارلاتان بود . آيا همه مينوتهائي كه از اطاقش بر ميگشت پر از غلط و اشتباهات صرف و نحوي نبو د؟
بعد هم شهرت داشت كه ابتدا يهودي بوده در مدرسه آمريكائي براي اخذ تصديق مسيحي شده و حالا هم خايه
آخوندها را دستمال مي كرد ! ترجمه غلط كارلايل را از داماد جهودش امانت مي گرفت و كنفرانس مي داد . كتاب
ضد اسلامي كشف مي كرد و از اطراف ديگر كوس تجدد و لامذهبي ميزد . در روزنامه ها اسمش را هم رديف
اسم , افلاطون و سقراط و بوعلي و فردوسي و سعدي و حافظ و غيره چاپ ميكرد ! حالا زندگيش را براي چنين
موجودي ب ه مخاطره بيندازد كه بعد شكمش را جلو دهد و بگويد عكس مرا در روزنامه هاي هندوستان چاپ
كردند, شخصي بامايه و با پايه اي مانند سيد نصرالله را وسيله جاه طلبي احمقانه خود قرار بدهد و اين لغتهاي
مضحك بي معني كه نه فارسي و نه عربي است, اينها را تحفه به هندوستان ببرد ؟ شايد در آنجا دو نفر آدم چيز
فهم پيدا ميشدند ! آنوقت ب ه او چه خواهند گفت ؟ چرا اين تكه را مخصوصًا براي او گرف ت , در صورتيكه نوچه -
ها و فدائيان ديگر هم دارد كه نان ب ه هم قرض بدهند و ب ه عنوان مبهم مطالعه , با پول ملت در اروپا ميچرند تا
هواخواه و هوچي آتيه او بشوند . و يا اينكه ماهي دو سه هزار تومان ب ه هر كدام از آنها ميرسانيد تا كتابي مث ً لا
راجع به : (( جرجيس پيغمبر و تعاليم او در عالم بشريت )) تدوين بكند و ب ه خرج دولت چاپ بشود . مگر او شش
انگشتي بود و نميتوانست راحت در كنج خانه پهلوي زن و فرزندش بنشيند و از اين قبيل ترهات , يا ترجمه
مزخرف ترين كتابهاي فرانسه را ب ه قلم ديگران بيرون بدهد كه حالا بايد مثل اشخاص ماجراجو و خانه بدوش ,
بي پروا به آب و آتش بزند و گنده كارهايهاي يكدسته از هوچيهاي حكيم باشي پور را به هندوستان برده خودش
و مردم را مسخره بكند . آيا صادرات معارفي آبرومندتري پيدا نميشد ؟ _ سيد نصرالله يك مرتبه ملتفت شد كه
عنان را ب ه دست احساسات سپرده . زيرا در طي تجرب يات زندگي بر خورده بود كه نان و آش در همين هوچي
بازيهاي يك مشت تازه ب ه دوران رسيده و نمايشهاي لوس پيدا ميشود كه خاك در چشم عوام ميپاشند , مردم را
گول زده و كيسه را پر پول ميسازند . _ وانگهي مگر خود او را وادار نكردند كه در پرورش افكار براي دوره
مشعشع مداحي بكند ؟ او هم پذيرفت براي اينكه هنر نمائي بكند و داد سخنوري بدهد و بالاخره ب ه آنهاي ديگر
بفهماند كه كهر كم از كبود نيست ! الحق موضوع بكري را انتخاب كرد : مادر ميهن را تشبيه به ناخوش رو به قبله
كرده بود كه رضاخان را ب ه شيوه ژيلبلاس با شيشه اماله و شاخ حجامت بالاي سرش آورده بودند و بالاخره او
را نجات داد ! ( با وجود كدورت خاطر پوز خندي زد .) آنهاي ديگر دهانشان ميچائيد كه بتوانند نطقي با چنين
الفاظ وزين و عبارات دلنشين بكن ند. او همه اين علماء و فضلا را بزرگ كرده بود و خوب ميشناخت . به فرنگ رفته
-ها و متجددين و قديميها همه سر و ته يك كرباس بودند، فقط عناوين آنها فرق ميكرد. پيشتر ميرفتند نجف حجت
الاسلام ميشدند و حالا ميرفتند فرنگ با عنوان دكتري برميگشتند و كارشان عوام فريبي و همه حواسشان توي
شكم و زير شكمشان بود . همه به فكر خانه سه طبقه و اتومبيل و ماموريت به خارجه بودند. اگر چه سيد نصرالله
به خارجه نرفته بود اما با خيلي از اطباء و دانشمندان اروپائي كه ب ه ايران آمده بودند محشور بود . مث ً لا يك طبيب
ايراني آرزويش اين بود كه مدير كل و وكيل و وزير بشود در صورتيكه مرحوم دكتر تولوزان تمام وقتش را ب ه
مطالعه ميگذرانيد؟ خود او چرا نسبت به ديگران عقب مانده بود؟ براي اينكه اهل علم و مطالعه بود ! يادش افتاد كه
پاي ميز خطابه با چه ولعي لغات را از دهنش ميقاپيدند و بعد چه تبريكات گرمي باو ميگفتند ! او طرف توجهات
مخصوص ملوكانه شده بود ! اما دفعه بعد مجبورش كردند دوب اره نطق بكند ! شانه خالي كرد شايد حالا هم ب ه
جرم همين سرپيچي او را به اين ماموريت خطرناك فرستاه بودند ! سرش را تكان داد و زير لب گفت : (( هر كه را
طاووس بايد جور هندوستان كشد .))
سيد نصرالله بعد از صرف نهار , از اطاق رستوران كه بيرون آمد , در راهرو برخورد ب ه مرد ايراني كه انگليسي
ميدانست . بدون سابقه از او پرسيد : (( شما تنها هستيد ؟))
(( - بله ))
(( _ اگر گز اصفهان ميل ميفرمائيد , ممكن است به اطاق بنده تشريف بياوريد . ))
او را ب ه اطاق خود راهنمائي كرد . جعبه گزي را ب ه زحمت از چمدان درآورد , جلو او گذاشت و خي لي آهسته
شروع ب ه صحبت كرد : ((هر گاه انسان همه عمر عزيزش را صرف تحصيل زبان و علوم و فنون بكند . بازهم كم
است . افسوس كه عمر كوتاه ما كفاف نميدهد كه با فراغت خاطر تمام وقت خودمان را ب ه مطالعه بپردازيم !
كمترين تغييري در زندگي كافي است براي اينكه به مجهولات تازه اي برخوريم . هر آينه كوچكترين چيزي را با
ديده عبرت نگريسته و مورد تحقيق قرار دهيم همين مطلب تاييد خواهد شد . اگر يك برگ خشك را زير ذره بين
ميكروسكوپ بگذاريم , خواهيم ديد كه دنياي جديدي با قوانين و اصول خود ب ه ما مكشوف ميگردد . يك ذره
خاشاك روي زمين ممكن است موضوع سالها بحث فلسفي و تفكر و تعمق واقع بشود چنانكه عرفا گفته اند :
دل هر ذره اي كه بشكافي آفتابيش در ميان بيني
علم نظري امروز ب ه ما ثابت ميكند , همان چيزي را كه قدما ذره ميگفتند و تصوير مينم ودند كه غير قابل تجزيه
است , تشكيل يك منظومه را ميدهد . حال اگر نظري بسوي آسمان بيفكنيم , گردش افلاك و قوانين تغيير ناپذير
آنها فقط ما را دچار بهت و حيرت ميكند بطوري كه در پايان امر مجبوريم منصفانه اقرار بكنيم :
تا بدانجا رسيد دانش من كه بدانم همي كه نادانم !
آنچه در » : اطراف ما مملو از اسرار و مجهولات است . من با هرمس تريسمژيست هم عقيده هستم كه ميگويد
باري مقصود از اطناب كلام اين بود كه اينهمه اقوام _ «. دنياي سف لي يافت ميشود در دنياي علوي هم وجود دارد
و طوايف و السنه كه در فراخناي جهان وجود دارد , بديهي است كه عمر ما وفا نميكند تا در چگونگي و ماهيت
روحيه اين طوايف غور نموده و ب ه رموز زبان آنها پي ببريم . چيزيكه باعث تاسف منست , در ايام شباب از فرا
گرفتن لسان انگ ليزي غفلت ورزيدم و حال مي بينم كه ب ه دشواري ميتوانم لغات و جملات را از هم تفكيك بكنم .
چون اساسًا ريشه زبان آنگلوساكسون با زبانهاي لاتيني فرق دارد و چنانكه بايد و شايد بمعني لغات و جملات
انگليزي مسلط نيستم . مث ً لا اخطاريه اي كه بديوار است ( دستورالعمل ضروري را نشان داد . ) عنوان آنرا ب ه
فراست دريافتم , گويا مقصود دستورالعمل نجات مسافرين از غرق شدن است .))
شخص تازه وارد در حاليكه گز توي دهانش مانده بود , بيانات ثقيل فيلسوفانه را با تعجب گوش داد و بي آنكه
مقصود سيد نصرالله را بفهمد مطلبش را تصديق كرد :
(( _ البته , البته . همينطور است كه ميفرمائيد .))
(( _ آيا حقيقتا خطر غرق شدن كشتي را تهديد ميكند ؟))
(( _ هرگز ! چه فرمايشي است ؟ فقط محض احتياط است , مآل انديشي اروپائي را ميرساند . ولي اتفاق هميشه
ممكن است .))
(( _ بله , مقصود اينست كه اتفاق ممتنع نيست بلكه ممكن الوقوع است .))
(( _ البته .))
(( _ اما وسيله احتراز از اتفاق غير مترقبه را پيش بيني كرده اند .))
(( _ البته .))
(( _ ممكن است از ج نابعالي خواهش بكنم , قبول زحمت فرموده اين اخطاريه را البته ب ه اختصار برايم ترجمه
بفرمائيد ؟))
(( _ با كمال افتخار !))
شخص انگليسي دان برخاست , اعلان را خ وانده و ب راي سيد نصرالله دستور العمل مفصلي كه راجع ب ه استعمال
ژاكتهاي نجات نوشته بود ترجمه كرد . و مخصوصًا در اعلان تذكر داده شده بود كه لازم است مسافرين براي
آشنائي به استعمال ژاكت قب ً لا آنرا امتحان بكنند .
سيد نصرالله ب ه دقت گوش داد , عرق روي پيشانيش را پاك كرد و پرسيد : در صورتيكه كشتي آتش بگيرد يا ب ه
علت ديگري غرق شود ، البته ممكن است و محال نيست و مث ً لا سال قبل بود كه يك كشتي فرانسوي در بحر احمر
طعمه حريق شد . به خاطر دارم در يك روزنامه لاتيني خواندم كه يك كشتي بزرگ هم در اقيانوس اطلس غرق
شد و مسافرينش تا آن دم كه قالب تهي كردند , به عيش و نوش مشغول بودند .
(( - روزنامه لاتيني ؟))
(( _ بله , من زبان فرانسوي را زبان لاتيني ميگويم . ببخشيد اگر سوالات بنده كسل كننده است ، فقط از لحاظ
كنجكاوي فطري است كه خداوند متعال در من ب ه وديعه گذاشته . زيرا من هميشه خودم را محصل م يدانم و مي
خواهم در هر موقع استفاده كرده ب ه معلومات خود بيفزايم . مقصود اين بود كه هر گاه در موقع غرق شدن
كشتي, شخصي از فن شنا بي بهره باشد چه خواهد شد ؟))
(( _ همانطوريكه فرموديد , قايقهاي بزرگي دو طرف كشتي هست كه آنها را فورًا ب ه آب خواهند انداخت . ابتد ا
بچه ها بعد زنها بعد مردها را در آنها ميگذاشتند تا موقعي كه كشتي امدادي برسد.))
(( _ ولي ماهيهاي خطرناك وجود دارد و ممكن است قبل از نجات صدمه برسانند .))
(( _ البته هم ه قسم اتفاق ممكن است ، ممكن الوقوع است . مث ً لا اگر خداي نخواسته دستگاه تلگراف بي سيم آتش
بگيرد و كشتي دور از ساحل باشد , بر فرض هم كه مسافرين را در قايق نجات جمع آوري بكنند , ممكن است از
تاخير رسيدن كشتي امدادي و نداشتن آذوقه تلف بشوند، در زندگي همه جور پيش آمد ممكن است !))
سيدنصرالله به حال متفكر سرش را تكان دادو زير لب تكرار كرد : ((در زندگي هر نوع اتفاقي ممكن الوقوع است!))
بعد پرسيد : (( _ فرموديد قايقهاي بزرگي دو طرف كشتي وجود دارد ؟))
(( _ بله , مگر ملاحظه نفرموديد ؟ بفرمائيد نشان بدهم .))
(( _ خيلي متشكرم . بفرمائيد بدانم آيا اين كشتي در بنادر ديگر هم ايست ميكند ؟))
(( _ چون خط سريع است فقط در بوشهر و كراچي و بمبئي لنگر مياندازد , امشب يكي دو ساعت در بوشهر نگه
خواهد داشت .))
سيد نصرالله متفكر : (( خيلي متشكرم . اسباب زحمت جنابعالي را فراهم آوردم . . . )) و بعد خاموش شد . سكوت
مرگ اطاق را فرا گرفت . مرد انگليسي دان خداحافظي كرد و رفت . سيد نص رالله دستمالي در آورد روي پيشاني
سوزانش كشيد . بعد بلند شد با احتياط ب ه طرف عرشه كشتي رفت . دقت كرد ديد دو قايق بزرگ سياه كه تا حال
ملتفت نشده بود دو طرف كشتي آويزان بود و رويش نوشته بود : ((آكسفرد )) اسم كشتي را دوباره روي
كمربندهاي نجات خواند . چند بار تكر ار كرد : ((والرو والرو !)) مثل اينكه باين اسم آشنا بود . پيش خودش تصور
كرد شايد يكي از رب النوع هاي يوناني يا آشوري باشد . بعد به امواج دريا خيره شد كه ميغريد , متشنج ميشد و
فرياد زنان ب ه كشتي حمله ميكرد , بعد رويهم مي پيچيد و دور ميشد . رنگ سبز چركتاب دري ا مبدل ب ه رنگ سياه
شده بود . بنظرش امواج دريا مايع جاندار يا جسم لغزنده حساسي جلوه كرد كه از شدت درد و خشم با لرزش
عصباني ب ه خود ميپيچيد مانند جسم شكنجه شده اي كه بيهوده درد مي كشيد و حاضر بود صدها ازين كشتيها
و مسافرانش را بدون ملاحظه فضل و معرفت آنها ب ه يك لحظه در خود غوطه ور بسازد ! يكنوع احساس آميخته
از ترس و تنفر از قواي كور طبيعت ب ه او دست داد . بعلاوه زير اين توده آب حيوانات و ماهيهاي خطرناك وجود
داشت كه ب ه خون او تشنه بودند . آيا در خرمشهر نشنيده بود كه تا كنون چندين بار زنها و بچه هائي كه ب ه
هواي ر ختشوئي كنار رودخانه رفته بودند , آنها را كوسه ماهي در آب كشيده و نصف كرده ؟ زير پايش لرزه
خفيف كشتي را حس كرد . صداي آواز فلزي موتور ميآ مد . تا چشم كار ميكرد آب بود كه عقب ميزد و ب ه كشتي
حمله ميكرد . كشتي آب را ميشكافت و مثل خونابه اي كه از جراحات جاري بشود , تكه هاي كف دنبالش كشيده
ميشد . دو پرنده كوچك كه معلوم نبود آشيانه آنها كجاست پشت سر كشتي پرواز ميكردند . همه اينها بنظرش
عجيب و غريب و باور نكردني آمد . آنوقت مردمان ديگري كه در طبقه زيرين كشتي مسكن داشتند , آيا آنها ديگر
چه نوع آدميزادي بودند ؟ ولي هيچك دام از مسافرين اضطرابي از خود ظاهر نميساختند . اما اين دليل كافي نبود
كه باعث آرامش فكر سيد نصرالله باشد , زيرا فرق وجود او كه افتخار نژاد بشر بشمار ميرفت با ديگران از زمين
تا آسمان بود !
سيد نصرالله معتقد بود كه بيجهت اهالي كاشان مشهور به ترسو هستند , مگر هرودوتوس ننوشته كه ايرانيان
قديم از آب و دريا ترسيده , يادش افتاد در كتابي خوانده بود كه اكبر شاه هندي حافظ را ب ه هندوستان دعوت
كرد ولي حافظ از منظره كشتي و دريا ترسيده و از مسافرت صرفنظر كرد . چنانكه بهمين مناسبت ميگويد :
(( شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هايل
(( كجا دانند حال ما سبكساران ساحلها ؟ ))
زن هندي كه در بيني و گوشش حلقه هاي طلا بود , دوباره آمد و ساكت و آرام از پهلويش رد شد , بي آنكه به او
اعتنا بكند . همه م سافران كشتي بنظر سيد نصرالله وحشتناك , ناخوش و مو ذي آمدند , مثل اينكه دست ب ه يكي
كرده بودند تا او را غافلگير كرده با شكنجه استادانه اي بكشندش ! سرش گيج رفت , فكرش خسته بود . به اطاق
خودش پناه برد . لباسش را كند و روي تختش افتاد. هزار جور انديشه هاي ترسناك در مغزش ميگرديدند . لرزش
يكنواخت كشتي را بهتر حس ميكرد و مثل اينكه احساسات او دقيق تر و تيزتر از معمول شده بود , اين لرزش با
صداي قلب او هم آهنگ شده بود . كم كم پلك هاي چشمش سنگين شد و به خواب رفت .
ديد دسته اي از اعراب روي عرشه كشتي با كمربند نجات ايستاده سينه ميزدند و ميگفتند : (( والرو ! . . .)) خود
او هم روي عباي بوشهري كه هميشه در خانه ميپوشيد سينه بند نجات بست و بچه هايش را قلمدوش كشيده
بود. همينكه خواست در دريا بجهد زنش دامن عباي او را كشيد . از شدت وحشت از خواب پريد . عرق سرد به
تمام تنش نشسته بود , سرش تير ميكشيد , دهنش تلخ مزه بود . وقتي كه چشمش ب ه اطاق كشتي افتاد , صداي
فلزي موتور را شنيد و لغزش كشتي را حس كرد , دوباره چشمش را بست , مثل اينكه ميخواست از اين جهنم
فرار بكند . بي اختيار تمام فكر او متوجه خانه اش شد . ياد كرسي اطاقشان افتاد كه رويش قلابدوزي سرخ
افتاده بود . زير گوشي و دشكهاي گرم و نرم اطراف آنرا مثل نعمت گرانبهائي كه از آن محروم مانده بود آرزو
كرد . بچه اش كه تازه زبان باز كرده بود لغات را با مخرج صحيح ادا ميكرد . قوقوسي اناري كه زنش در بشقاب
دانه ميكرد , پشت ميز اداره و همه اين كيفه ا مانند دنياي افسون آميزي از او دور شده بودند ! با خودش شرط
كرد كه در موقع مراجعت از راه خشكي بوسيله راه آهن برگردد كه مطمئن تر بود . از ته دل به حكيم باشي پور
نفرين فرستاد كه او را ب ه اين بلا دچار كرده بود , در صورتيكه خودش با گردن سرخ و تبسم ساختگي پشت م يز
وزارتش نشسته و همه حواسش توي لنگ و پاچه دخترها و پسرها بود و براي مقامات عاليه ب ه اين وسيله
كارگشائي ميكرد . به يك دسته دزد و دغل و مبلغين خودش كارهاي پر منفعت ميداد و عناوين برايشان
ميتراشيد. عضو فرهنگستان درست ميكرد تا لغت هاي مضحك بي معني بسازند و بز ور بمردم حقنه بكنند ! در
صورتيكه همه جاي دنيا لغت را بعد از استعمال مردم و نويسندگان داخل زبان مينمايند و او كه در علم فقه اللغه
بي نظير است حمال اين لغت هاي بچگانه , بي ذوق و بي سليقه شده ! شايد عمدًا او را سنگ قلاب كرده بودند _
چون از او كار چاق كني برنم يآمد و با دادن تصديق ب ه جواناني كه فقط ديپلم از ستاره ونوس داشتند مخالفت
كرده . او تا كنون لاي سيبل ميگذاشت , زيرا زندگي آرام وبي دغدغه داشت و شخصًا از آب گل آلود ماهي
ميگرفت اما حالا جانش را براي هيچ و پوچ ب ه مخاطره انداخته بودند . بلند شد و نشست , مثل اينكه در افكارش
تغيير حاصل شد . به خاطر آورد كه دكمه زير شلوارش افتاده . براي سر گرمي مشغول دوختن آن شد فكر
ميكرد اگر زنش آنجا بود , اين كار زنانه را كه هرگز شايسته فضل دانشمندي مثل او نبوده متحمل نميشد .
در اين وقت كشتي سوت كشيد و ايستاد . ميان مسافران همه مه افتاد . سيد نصرالله دلش تو ريخت و گمان كرد
اتفاق ناگواري رخ داده است . ولي ب ه زودي ملتفت شد كه به بوشهر رسيده اند . دستپاچه لباسش را پوشيد و در
ايوان كشتي رفت , ظاهرًا بندر پيدا نبود . فقط از دور چراغ ضعيفي ميدرخشيد , يكي دو قايق موتوري ديد ه ميشد
چند كش تي با دي مشغ ول باربندي شده بودند از هياهوي حمالها خوابي كه ديده بود بياد آورد . بنظرش آمد كه
كابوس وحشتناكي را در بيداري مي بيند . ساحل دريا آنقدر دور و تاريك بود كه فكر مراجعت ب ه خشكي
بنظرش خام و بي اساس آمد . ساعتش را نگاه كرد موقع شام بود . به اطاق رستو ران رفت تا شا يد اطلاع مفيدي
كسب كند . اما همه كساني كه سر ميز بودند حتي مرد انگليسي دان و پيشخدمتها بنظر او ساكت و اخم آلود
آمدند , مثل اينكه مي خواستند خبر شومي را از او بپوشانند . به دلش بد آمده شام به دهنش مزه نكرد , اصلا
حس كرد اشتها ندارد , فقط سوپ را با يك موز خورد براي اينكه سر دلش سبك باشد . مرد انگليسي دان با
اشاره از او خداحافظي كرد و رفت مثل اينكه عجله داشت . سيد نصرالله مايوس و متفكر به اطاقش پناه برد .
براي اينكه همهمه خارج را خفه بكند . در را بست و پرده را كشيد . اگر چه هوا دم كرده و گرم بود ا ما صلاح
ندانست پيچ بادبزن برقي را باز بكند . قلم و كاغذ را برداشت تا يادداشتهائي راجع به نطق فلسفي خود بردارد ,
ولي حواسش جمع نبود . روي كاغذ مطلب مبهمي نوشته بود كه نپسنديد . در ميان خطوط دقت كرد ديد نوشته :
(( ميهن , يعني من . مقصود فقط تبليغ آن قائد عظيم الشان است كه شاخ حجامت را گذاشت و خون ملت را كشيد .
مقصود از تعليم اجباري با سواد كردن مردم نيست فقط براي اينست كه همه مردم بتوانند تعريف او را و در
نتيجه حكيم باشي پور را در روزنامه ها بخوانند , به زبان روزنامه ها فكر بكنند و حرف بزنند . زبانهاي بومي كه
اصيل ترين نمونه فارسي است فراموش بشود، كاري كه نه عرب توانست بكند و نه مغول , و لغتهاي ساختگي كه
نه زبان خشايارشا است و نه زبان مشتي حسن ب ه آنها تحميل بشود ؟ من در آري , همه اش من در آري است .
منافع مقدس خودش را منافع مقدس ميهن جلوه ميدهد . مگر او از آن جا آمده و چه صلاحيتي دارد كه منافع وطن
را بهتر از من ميتواند تشخيص بدهد . . . )) دوباره خواند : از خودش پرسيد آيا ديوانه نشده بود ؟ زهر خندي زد.
او تا كنون ب ه چنين جملاتي نه فكر كرده بود و نه ب ه زبان آورده بود . آيا يك قوه خارجي محرك او بوده يا
مسافرت در روحيه اش تغيير داده بود ؟ شايد در اثر بدخوابي بوده . بالاخره كاغذ را پاره كرد .
در اينوقت صداي يكنواخت جرثقيل خفه شده بود . كشتي حركت ميكرد , سيد نصرالله بلند شد , لباس پوشيد و
روي كشتي رفت . از مشاهده مسافرين دلش آرام گرفت . چون تصور ميكرد او را تنها در كش تي گذاشته اند .
توده هاي ابر سياه ب ه شكل تهديد آميزي روي آسمان جابجا ميشد چراغ بندر از دور سوسو ميزد . آب دريا ب ه
رنگ قير در آمده بود . طرف ديگر كه آسمان صاف بود , سيد نصرالله دب اكبر و دب اصغر را تشخيص داد . ماه
كنار آسمان بنظر ميآمد كه پائين آمده و از زي ر آن يك رودخانه نقره اي روي آب سياه ميدرخشيد و بسوي
كشتي ميآمد . هوا خفه بود .
سيد نصرالله قلبش فشرد . اضطرابش فروكش كرد . يك جور احساس آسايش بي دليلي در او پيدا شد مثل اينكه
براي اولين بار با عنصر طبيعت آشتي كرده است . سر تا سر زندگيش بنظر او يك خواب دور , موهوم و شكننده
آمد . احساسات زمان طفوليت در او بيدار شد و با احساس تنهائي و دوري توام شده بود . در نتيجه يك نوع
ترحم درد ناكي براي خودش حس ميكرد . با گامهاي سنگين دوباره ب ه اطاق خودش بر گشت . قلم و كاغذ را
برداشت كمي فكر كرد و نوشت : ((كشور هندوستان پي وسته مهد ادبيات پارسي بوده . درين زمان كه در سايه
توجهات پدر تاجدار ترقيات روز افزون معارفي . . . ))
ديگر چيزي ب ه فكرش نرسيد . بعد سعي كرد توصيف ماه را روي دريا ب ه لباس ادبي دربياورد . دوباره قلم
برداشت و نوشت : (( آب قيرفام با غرش تندر آسا كشتي را به مبار زه ميطلبيد . ماه از كرانه آسمان مانند شاهد
بيطرف جوشن سيمين خود را روي امواج افكنده تبسم ميكند ! )) اينهم پسندش نشد مثل اينكه قوه مجهولي تمام
معلومات معنوي و فلسفي او را بيرون كشيده بود . بعد خواست كاغذي بزنش بنويسد . احساس سر درد كرد .
ناگهان نگاهش ب ه سقف افتاد و سينه بند نجات را ديده بلند شد در را بست . شيشه و جدار چوبي و پرده و پنجره
را جلو كشيد همينكه مطمئن شد كام ً لا محفوظ است يكي از سينه بند ها را با احتياط از مخزنش در آورد وزن
كرد، مثل چهار قطعه چوب سبك ب ه شكل مكعب مستطيل بود كه در پارچه خاكستري زمختي شبيه گوني دوخته
شده بود . با دقت سر خود را از چهار قطعه چوب پنبه كه بوسيله پارچه بهم متصل بود بيرون آورد . دو قطعه از
چوبها روي سينه و دو قطعه ديگر مانند كوله پشتي روي ك تف او قرار گرفت . رفت جلوي عكسي كه روي دستور
العمل ضروري بود ايستاد مطابق دستور بند آ نرا محكم كشيد . سينه بند چسب تن او شد . بعد رفت جلوي آينه
قيافه خودش را برانداز كرد .
از پريدگي رنگ خود ترسيد . شكل جانيهائي شده بود كه در انتظار مرگ چندين ماه در زندان گرسنگي و بيخوابي
كشيده باشند . خوابي كه ديده بود ب ه ياد آورد و پيش خود تصور كرد زمانيكه در دريا بيفتد چه وضع
وحشتناكي خواهد داشت لرزه بر اندامش افتاد , زانوهايش سست شد , دندانهايش ب ه هم ميخورد بطوريكه
صدايش را ميشنيد . نبض خودش را گرفت بي اراده چندين بار زير لب گفت : (( والرو . . والرو . . . )) صدايش
خراشيده بود . سرش ب ه شدت درد ميكرد . در ق لب خود با زن و بچه اش وداع كرد . اشك در چشمش حلقه زد و
برگشت تا صورت خود را اق ً لا نبيند . خواست سينه بند را باز كند , ولي يادش آمد كه در موقع خطر بستن آن كار
آساني نيست و از لحاظ مآل انديشي ترجي ح داد با سينه بند بخوابد عرق سردي از سر تا پايش جاري بود و حس
كرد كه جدًا ناخوش است . دو قرص آسپرين خورد و در حاليكه آيه الكرسي ميخواند رفت روي تختخواب به
پهلو خوابيد . ناراحت بود و ضربان قلبش را كه تند شده بود ميشمرد .
هنوز چشمش بهم نرفته بود كه ديد كشتي آتش گرفته او بالاي عرشه روي منبر ايستاده بود , ولي لباس زنانه
بشكل ساري زن هندي كه حلقه طلا در گوش و بيني خود كرده بود دربرداشت . نطق مهيجي راجع ب ه استعمال
كمربند نجات ايراد ميكرد . در ميان سكوت كشتي و ناقوسهائي كه ميزدند , مجبور بود صدايش را دائمًا بلند تر
بكند و فاصله ب ه فاصله دست در كيف خود ميكرد و عكسهائي در ميآورد و روي سر مردم نثار مينمود .
مسافرين از روي نا اميدي خودشان را در دريا ميانداختند ولي ماهيهاي بزرگ با چشمهاي خشمگين درخشان
آنها را از ميان دو پاره ميكردند و روي آب پر از ن عشهاي تكه تكه شده بود . يكمرتبه ملتفت شد , ديد بچه هايش
در قايق سياهي نشسته بودند كه رويش ب ه خط سفيد نوشته : (( آكسفورد )) و مرد ايراني انگليسي دان را
شناخت كه پارو ميزد آنها را به طرف مقصد نامعلومي ميبرد .
همينكه شعله هاي آتش ب ه او نزديك شد , خودش را در آب انداخت در همينوقت يك ماهي ترسناك بزرگ با
چشمهاي آتشين ب ه او حمله ور شده سينه اش ا د ر ميان چهار دندان كند خود مثل چهار قطعه آجر گرفت و ب ه
سختي فشار داد بطوريكه بيهوش شد .
صبح پيشخدمت هندو نعش سيد نصرالله را در حاليكه سينه بند نجات خفت كردن او شده بود در اطاقش پيدا كرد.
* * *
دو ماه بعد در كوچه حمام وزير , جمعيت انبوهي دور مجسمه سيد نصرالله ايستاده بودند كه با يكدست كيفي را
به شكمش چسبانيده و با دست ديگر اشاره ب ه سوي هندوستان كرده . زير پايش خفاشي به علامت عفريت جهل
در حال نزع بود . آقاي حكيم باشي پور با قيافه متاثر و متالم كنار مجسمه روي منبري ايستاده نطق مفصلي در
مناقب آن محروم ايراد ميكرد . در ضمن نطق مكرر اشاره به آن فاجعه ناگوار فراموش نشدني و فقدان آن
هشتمين سبعه دنيا , فيلسوف دهر و درياي علم نمودند سپس نونهالان و نوباوه گان ميهن را مخاطب قرار داده
نتيجه گرفت : ((شما بايد پيوسته كردار , گفتار و پندار اين نابغه ميهن پرست را كه در راه ميهن فداكاري و
شهامت بي نظيري از خود بروز داد و عاقبت شربت شهادت را چشيد , سر مشق خويش قرار بدهيد و فر يضه هر
فرد ميهن پرستي است كه مجسمه يا لااقل شمايل اين اديب اريب و فاضل ارجمند را زيب ديوار خويش ساخته و
به وجود چنين عناصر ميهن پرستي تفاخر بكند و نيز سعي و كوشش بليع بنمايند كه در راه ميهن و خدمات
معارفي (بغض بيخ گلويش را گرفت . )
بعد از سه دقيقه مكث : ((مخصوصًا من در فرهنگستان پيشنهاد خواهم كرد كه كوچه حمام وزير را ((خيابان
ميهن پرست )) بنامند و از علاقه اي كه به پارسي سره و سر زمين آباء و اجدادي خودم دارم آن مرحوم را كه
سيد نصرالله بود (( پيروز يزدان )) ناميده و لقب (( ميهن پرست )) بوي ميدهم .
اشتباه نكنيد , آن فقيد محروم نمرده است , البته بلكه بوسيله جانفشاني و فداكاري كه در راه ميهن نمود , مقام
ارجمندي در قلب همه افراد ميهن احراز كرد چنانكه شيخ العرفا گفته :
(( بعد از وفات تربت ما در زمين مجوي ,
در سينه هاي مردم عارف مزار ماست ! ))
(( در خاتمه من از ارباب جود و سخا تقاضا ميكنم , اعانه اي فراهم بياورند تا كشتي مسافرتي (( والرو )) كه
قتلگاه آن مرحوم جنت مكان خلد آشيان است , از كمپاني خريداري و در موزه معارف حفظ بشود . ))
بعد دست كرد در كيفي كه همراه داشت و مقداري از آخرين عكسهاي سيد نصرالله كه موقع حركتش گرفته شده
بود در آورده و روي سر مستمعين نثار كرد . حضار عكسها را از يكديگر قاپيده روي قلب خودشان گذاشتند .
سپس نونهالان و نوباو گان با چشم گريان و دل بريان پراكنده شدند .