گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
آثار ادبی معاصر
صادق هدایت
بوف کور




در زندگي زخمهايي هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته ميخورد و
ميتراشد. اين دردها را نميشود به کسي اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که اين
دردهاي باورنکردني را جزو اتفاقات و پيشامدهاي نادر و عجيب بشمارند؛ و اگر
کسي بگويد يا بنويسد، مردم برسبيل عقايد جاري و عقايد خودشان سعي ميکنند آنرا
با لبخند شکاک و تمسخرآميز تلقي بکنند؛ زيرا بشر هنوز چاره و دوائي برايش پيدا
نکرده و تنها داروي آن فراموشي به توسط شراب و خواب مصنوعي به وسيله افيون و
مواد مخدره است؛ ولي افسوس که تأثير اين گونه داروها موقت است و به جاي
تسکين پس از مدتي بر شدت درد مي افزايد.
آيا روزي به اسرار اين اتفاقات ماوراء طبيعي، اين انعکاس سايه روح که در
حالت اغماء و برزخ بين خواب و بيداري جلوه ميکند کسي پي خواهد برد؟
من فقط به شرح يکي از اين پيشامدها مي پردازم که براي خودم اتفاق افتاده و
به قدري مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد، و نشان شوم آن- تا زنده ام، از
روز ازل تا ابد تا آنجا که خارج از فهم و ادراک بشر است- زندگي مرا زهرآلود
خواهد کرد. زهرآلود نوشتم، ولي ميخواستم بگويم داغ آنرا هميشه با خودم داشته و
خواهم داشت.
من سعي خواهم کرد آنچه را که يادم هست، آنچه را که از ارتباط وقايع در
نظرم مانده بنويسم، شايد بتوانم راجع به آن يک قضاوت کلي بکنم؛ نه! فقط اطمينان
حاصل بکنم و يا اصلا خودم بتوانم باور بکنم- چون براي من هيچ اهميتي ندارد که
ديگران باور بکنند يا نکنند. فقط ميترسم که فردا بميرم و هنوز خودم را نشناخته
باشم. زيرا در طي تجربيات زندگي به اين مطلب برخوردم که چه ورطه هولناکي ميان
من و ديگران وجود دارد؛ و فهميدم که تا ممکن است بايد خاموش شد، تا ممکن
است بايد افکار خودم را براي خودم نگه دارم و اگر حالا تصميم گرفتم که بنويسم
فقط براي اينست که خودم را به سايه ام معرفي بکنم- سايه اي که روي ديوار خميده
و مثل اين است که هرچه مينويسم با اشتهاي هرچه تمامتر م يبلعد-. براي اوست که
ميخواهم آزمايشي بکنم؛ ببينم شايد بتوانيم يکديگر را بهتر بشناسيم. چون از زماني
که همه روابط خودم را با ديگران بريده ام ميخواهم خودم را بهتر بشناسم.
افکار پوچ! باشد، ولي از هرحقيقتي بيشتر مرا شکنجه ميکند. آيا اين مردمي
که شبيه من هستند، که ظاهرا احتياجات و هوا و هوس مرا دارند براي گول زدن من
نيستند؟ آيا يک مشت سايه نيستند که فقط براي مسخره کردن و گول زدن من
به وجود آمده اند؟ آيا آنچه که حس ميکنم، م يبينم و ميسنجم سرتاسر موهوم نيست
که با حقيقت خيلي فرق دارد؟
من فقط براي سايه خودم مينويسم که جلو چراغ به ديوار افتاده است، بايد
خودم را بهش معرفي بکنم.
در اين دنياي پست پر از فقر و مسکنت، براي نخستي نبار گمان کردم که در
زندگي من يک شعاع آفتاب درخشيد؛ اما افسوس، اين شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط
يک پرتو گذرنده، يک ستاره پرنده بود که بصورت يک زن يا فرشته به من تجلي
کرد و در روشنايي آن يک لحظه، فقط يک ثانيه، همه بدبختيهاي زندگي خودم را
ديدم و به عظمت و شکوه آن پي بردم، و بعدْ اين پرتو در گرداب تاريکي که بايد
ناپديد بشود دوباره ناپديد شد. نه، نتوانستم اين پرتو گذرنده را براي خودم نگه دارم.
سه ماه- نه- دو ماه و چهار روز بود که پي او را گم کرده بودم، ولي يادگار
چشمهاي جادويي يا شراره کشنده چشمهايش در زندگي من هميشه ماند. چطور
مي توانم او را فراموش بکنم که آنقدر وابسته به زندگي من است؟
نه، اسم او را هرگز نخواهم برد، چون ديگر او با آن اندام اثيري، باريک و
مه آلود، با آن دو چشم درشت متعجب و درخشان که پشت آن زندگي من آهسته و
دردناک ميسوخت و ميگداخت، او ديگر متعلق به اين دنياي پست درنده نيست. نه،
اسم او را نبايد آلوده به چيزهاي زميني بکنم.
بعد از او من ديگر خودم را از جرگه آدمها، از جرگه احمقها و خوشبختها
به کلي بيرون کشيدم و براي فراموشي به شراب و ترياک پناه بردم. زندگي من تمام
روز ميان چهارديوار اتاقم ميگذشت و ميگذرد. سرتاسر زندگيم ميان چهارديوار
گذشته است.
تمام روز مشغوليات من نقاشي روي جلد قلمدان بود. همه وقتم وقف نقاشي
روي جلد قلمدان و استعمال مشروب و ترياک ميشد، و شغل مضحک نقاشي روي
قلمدان اختيار کرده بودم براي اينکه خودم را گيج بکنم، براي اينکه وقت را بکشم.
از حسن اتفاقْ خانه ام بيرون شهر، در يک محل ساکت و آرام دور ازآشوب و
جنجالِ زندگي مردم واقع شده؛ اطراف آن کاملا مجزا و دِورش خرابه است. فقط از
آن طرفِ خندقْ خانه هاي گلي توسر يخورده پيدا است و شهر شروع ميشود. نميدانم
اين خانه را کدام مجنون يا کج سليقه در عهد دقيانوس ساخته! چشمم را که م يبندم نه
فقط همه سوراخ سنبه هايش پيش چشمم مجسم ميشود، بلکه فشار آنها را روي دوش
خودم حس ميکنم. خانه اي که فقط روي قلمدانهاي قديم ممکن است نقاشي کرده
باشند.
بايد همه اينها را بنويسم تا ببينم که بخودم مشتبه نشده باشد! بايد همه اينها را
به سايه خودم که روي ديوار افتاده است توضيح بدهم. آري، پيشتر برايم فقط يک
دلخوشي يا دل خوش کُنَک مانده بود. ميان چهارديوار اطاقم روي قلمدان نقاشي
ميکردم و با اين سرگرمي مضحک وقت را ميگذرانيدم. اما بعد از آنکه آن دوچشم
را ديدم، بعد از آنکه او را ديدم، اصلا معني، مفهوم و ارزش هر جنبش و حرکتي از
نظرم افتاد. ولي چيزي که غريب، چيزي که باورنکردني است، نميدانم چرا موضوعِ
مجلسِ همه نقاشيهاي من از ابتدا يک جور و يک شکل بوده است! هميشه يک
درخت سرو ميکشيدم که زيرش پيرمردي قوزکرده شبيه جوکيان هندوستان عبا به
خودش پيچيده، چنباتمه نشسته و دور سرش شالمه بسته بود و انگشت سَبّابه دست
چپش را به حالت تعجب به لبش گذاشته بود. روبروي او دختري با لباس سياهِ بلند خم
شده به او گل نيلوفر تعارف ميکرد- چون ميان آنها يک جوي آب فاصله داشت-.
آيا اين مجلس را من سابقا ديده بوده ام، يا در خواب به من الهام شده بود؟ نميدانم،
فقط ميدانم که هرچه نقاشي ميکردم همه اش همين مجلس و همين موضوع بود.
دستم بدون اراده اين تصوير را ميکشيد، و غريب تر آنکه براي اين نقش مشتري پيدا
ميشد، و حتي بتوسط عمويم ازاين جلد قلمدانها به هندوستان ميفرستادم که ميفروخت
و پولش را برايم ميفرستاد.
اين مجلس در عين حال بنظرم دور و نزديک مي همد. درست يادم نيست- حالا
قضيه اي بخاطرم آمد- گفتم: بايد يادبودهاي خودم را بنويسم، ولي اين پيش آمد
خيلي بعد اتفاق افتاده و ربطي به موضوع ندارد و در اثر همين اتفاق از نقاشي بکلي
دست کشيدم. دوماه پيش- نه- دو ماه و چهار روز ميگذرد. سيزده نوروز بود. همه
مردم بيرون شهر هجوم آورده بودند؛ من پنجره اطاقم را بسته بودم، براي اينکه
سرفارغ نقاشي بکنم. نزديک غروبْ گرم نقاشي بودم؛ يک مرتبه در باز شد و عمويم
وارد شد؛ يعني خودش گفت که عموي من است. من هرگز او را نديده بودم- چون
از ابتداي جواني به مسافرت دوردستي رفته بود-. گويا ناخداي کشتي بود، تصور
کردم شايد کار تجارتي با من دارد، چون شنيده بودم که تجارت هم ميکند.
به هرحال عمويم پيرمردي بود قوزکرده که شالمه هندي دور سرش بسته بود،
عباي زرد پاره اي روي دوشش بود، و سر و رويش را با شال گردن پيچيده بود،
يخه اش باز بود و سينه پشم آلودش ديده ميشد. ريش کوس هاش را که از زير شال
گردن بيرون آمده بود ميشد دانه دانه شمرد. پلک هاي ناسور سرخ و لب شکري
داشت. يک شباهت دور و مضحک با من داشت. مثل اينکه عکس من روي آينه دق
افتاده باشد. من هميشه شکل پدرم را پيش خودم همي نجور تصور ميکردم. به محض
ورود رفت کنار اطاق چمباتمه زد. من به فکرم رسيد که براي پذيرايي او چيزي تهيه
بکنم. چراغ را روشن کردم، رفتم در پستوي تاريک اطاقم، هرگوشه را وارسي کردم
تا شايد بتوانم چيزي باب دندان او پيدا کنم- اگر چه ميدانستم که در خانه چيزي
به هم نميرسد، چون نه ترياک برايم مانده بود و نه مشروب-. ناگهان نگاهم به بالاي
رف افتاد گويا بمن الهام شد، ديدم يک بغلي شراب کهنه که به من ارث رسيده بود-
گويا بمناسبت تولد من اين شراب را انداخته بودند- بالاي رف بود. هيچوقت من به
اين صرافت نيفتاده بودم؛ اصلا به کلي يادم رفته بود که چنين چيزي در خانه هست.
براي اينکه دستم به رف برسد چهارپايه اي را که آنجا بود زير پايم گذاشتم؛ ولي
همين که آمدم بغلي را بردارم ناگهان از سوراخ هواخور رف چشمم به بيرون افتاد؛
ديدم در صحراي پشت اطاقم پيرمردي قوزکرده، زير درخت سروي نشسته بود و
يک دختر جوان- نه، يک فرشته آسماني- جلو او ايستاده خم شده بود و با دست
راستش گل نيلوفر کبودي به او تعارف ميکرد در حالي که پيرمرد ناخن انگشت سبابه
دست چپش را ميجويد.
دختر درست در مقابل من واقع شده بود، ولي بنظر مي آمد که هيچ متوجه
اطراف خودش نميشد. نگاه ميکرد، ب يآنکه نگاه کرده باشد؛ لبخند مدهوشانه و
بي اراده اي کنار لبش خشک شده بود، مثل اينکه به فکر شخص غايبي بوده باشد. از
آنجا بود که چشمهاي مهيب افسونگر، چشمهايي که مثل اين بود که به انسان سرزنش
تلخي ميزند، چشمهاي مضطرب، متعجب، تهديدکننده و وعد هدهنده او را ديدم و
پرتو زندگي من روي اين گوديهاي براق پرمعني ممزوج و در تَهِ آن جذب شد. اين
آينه جذابْ همه هستي مرا تا آنجايي که فکر بشر عاجز است به خودش ميکشيد.
چشمهاي مُوَرهبِ ترکمني که يک فروغ ماوراء طبيعي و مس تکننده داشت، در عين
حال ميترسانيد و جذب ميکرد، مثل اينکه با چشمهايش مناظر ترسناک و ماوراي
طبيعي ديده بود که هرکسي نمي توانست ببيند؛ گونه هاي برجسته، پيشاني بلند،
ابروهاي باريکِ به هم پيوسته، لبهاي گوشت آلوي نيمه باز، لبهايي که مثل اين بود که
تازه از يک بوسه گرم طولاني جدا شده ولي هنوز سير نشده بود. موهاي ژوليده سياه
و نامرتب دور صورت مهتابي او را گرفته بود و يک رشته از آن روي شقيقه اش
چسبيده بود. لطافت اعضا و بي اعتنايي اثيري حرکاتش از سستي و موقتي بودن او
حکايت ميکرد. فقط يک دختر رقاص بتکده هند ممکن بود حرکات موزون او را
داشته باشد.
حالت افسرده و شادي غ مانگيزش، همه اينها نشان ميداد که او مانند مردمان
معمولي نيست. اصلا خوشگلي او معمولي نبود. او مثل يک منظره روياي افيوني به
من جلوه کرد. … او همان حرارت عشقيِ مهرگياه را در من توليد کرد. اندام نازک
و کشيده با خط متناسبي که از شانه، بازو، پستانها، سينه، کپل و ساق پاهايش پايين
ميرفت مثل اين بود که تن او را از آغوش جفتش بيرون کشيده باشند؛ مثل ماده
مهرگياه بود که از بغل جفتش جداکرده باشند. لباس سياه چين خورده اي پوشيده بود
که قالب و چسب تنش بود.
وقتي که من نگاه کردم گويا ميخواست از روي جويي که بين او و پيرمرد
فاصله داشت بپرد؛ ولي نتوانست. آن وقت پيرمرد زد زير خنده. خنده خشک و
زننده اي بودکه مو را به تن آدم راست ميکرد. يک خنده سخت دورَگه و مسخره آميز
کرد بي آنکه صورتش تغييري بکند. مثل انعکاس خنده اي بودکه از ميانِ تهي بيرون
آمده باشد.
من در حالي که بغلي شراب دستم بود هراسان ازروي چهارپايه پايين جستم.
نميدانم چرا ميلرزيدم. يک نوع لرزه پر از وحشت و کيف بود. مثل اينکه از خواب
گوارا و ترسناکي پريده باشم. بغلي شراب را زمين گذاشتم و سرم را ميان دو دستم
گرفتم. چنددقيقه، چندساعت طول کشيد؟ نميدانم. همينکه به خودم آمدم بغلي شراب
را برداشتم، وارد اطاق شدم، ديدم عمويم رفته و لاي درِ اطاق را مثل دهنِ مرده باز
گذاشته بود. اما زنگ خنده خشک پيرمرد هنوز توي گوشم صدا ميکرد.
هوا تاريک ميشد، چراغ دود ميزد، ولي لرزه مُکَيِّف و ترسناکي که در خودم
حس کرده بودم هنوز اثرش باقي بود. زندگي من از اين لحظه تغييرکرد. به يک نگاه
کافي بود، براي اينکه آن فرشته آسماني، آن دختر اثيري، تا آنجايي که فهم بشرْ
عاجز از ادراک آن است تاثير خودش را در من ميگذارد.
در اين وقت از خود بيخود شده بودم؛ مثل اينکه من اسم او را قبلا ميدانسته ام.
شراره چشمهايش، رنگش، بويش، حرکاتش همه به نظر من آشنا مي آمد. مثل اينکه
روان من در زندگي پيشين در عالم مثال با روان او همجوار بوده از يک اصل و يک
مادّه بوده و بايستي که به هم ملحق شده باشيم. مي بايستي در اين زندگي نزديک او
بوده باشم. هرگز نميخواستم او را لمس بکنم، فقط اشعه نامرئي که از تن ما خارج و
به هم آميخته ميشد کافي بود. اين پيش آمد وحش تانگيز که به اولين نگاه به نظر من
آشنا آمد. آيا هميشه دو نفرعاشق همين احساس را نميکنند که سابقا يکديگر را ديده
بوده اند، که رابطه مرموزي ميان آنها وجود داشته است؟
در اين دنياي پست يا عشق او را ميخواستم و يا عشق هيچکس را. آيا ممکن
بود کس ديگري در من تاثير بکند؟ ولي خنده خشک و زننده پيرمرد- اين خنده
مشئوم- رابطه ميان ما را از هم پاره کرد.
تمام شب را به اين فکر بودم. چندين بار خواستم بروم از روزنه ديوار نگاه بکنم
ولي از صداي خنده پيرمرد ميترسيدم. روز بعد را به همين فکر بودم. آيا ميتوانستم از
ديدارش به کلي چشم بپوشم؟ فرداي آنروز بالاخره با هزار ترس و لرز تصميم گرفتم
بغلي شراب را دوباره سر جايش بگذارم. ولي همين که پرده جلو پستو را پس زدم و
نگاه کردم، ديوار سياه تاريک، مانند همان تاريکي که سرتاسر زندگي مرا فراگرفته
جلو من بود. اصلا هيچ منفذ و روزنه اي به خارج ديده نميشد. روزنه چهارگوشه ديوار
به کلي مسدود و از جنس آن شده بود. مثل اينکه از ابتدا وجود نداشته است. چهارپايه
را پيش کشيدم؛ ولي هرچه ديوانه وار روي بدنه ديوار مشت ميزدم و گوش ميدادم يا
جلوي چراغ نگاه ميکردم کمترين نشانه اي از روزنهديوار ديده نميشد، و به ديوار
کلفت و قطور ضربه هاي من کارگر نبود. يکپارچه سرب شده بود.
آيا ميتوانستم به کلي صرف نظر کنم؟ اما دست خودم نبود. از اين ببعد مانند
روحي که در شکنجه باشد، هرچه انتظار کشيدم، هرچه کشيک کشيدم، هرچه
جستجو کردم فايده اي نداشت. تمام اطراف خان همان را زيرپا کردم، نه يک روز، نه
دوروز؛ بلکه دو ماه و چهارروز، مانند اشخاص خوني که به محل جنايت خود
برميگردند، هرروز طرف غروب مثل مرغ سرکنده دور خانه مان ميگشتم، بطوري که
همه سنگها و همه ريگهاي اطراف آن را ميشناختم. اما هيچ اثري از درخت سرو، از
جوي آب و از کساني که آنجا ديده بودم پيدا نکردم. آنقدر شبها جلو مهتاب زانو
به زمين زدم، از درختها، از سنگها، از ماه- که شايد او به ما نگاه کرده باشد- استغاثه و
تضرع کرده ام و همه موجودات را به کمک طلبيده ام ولي کمترين اثري ازاو نديدم.
اصلا فهميدم که همه اين کارها بيهوده است، زيرا او نميتوانست با چيزهاي اين دنيا
رابطه و وابستگي داشته باشد. مثلا آبي که او گيسوانش را با آن شستشو ميداده بايستي
از يک چشمه منحصر به فرد ناشناس و يا غاري سحرآميز بوده باشد. لباس او از
تاروپود ابريشم و پنبه معمولي نبوده، و دستهاي مادّي، دستهاي آدمي آن را ندوخته
بود. او يک وجود برگزيده بود. فهميدم که آن گلهاي نيلوفرْ گل معمولي نبوده.
مطمئن شدم اگر آب معمولي به رويش ميزد صورتش مي پلاسيد و اگر با انگشتان بلند
و ظريفش گل نيلوفر معمولي را ميچيد انگشتش مثل ورق گل پژمرده ميشد. همه اينها
را فهميدم.
اين دختر- نه اين فرشته- براي من سرچشمه تعجب و الهام ناگفتني بود.
وجودش لطيف و دست نزدني بود. او بود که حس پرستش را در من توليد کرد. من
مطمئنم که نگاه يک نفر بيگانه، ي کنفر آدم معمولي، او را کنفت و پژمرده ميکرد. از
وقتي که او را گم کردم، از زماني که يک ديوار سنگين، يک سد نمناک بدون
روزنه به سنگيني سربْ جلو من و او کشيده شد، حس کردم که زندگيم براي هميشه
بيهوده و گ مشده است. اگر چه نوازش نگاه و کيف عميقي که از ديدنش برده بودم
يکطرفه بود و جوابي برايم نداشت- زيرا او مرا نديده بود- ولي من احتياج به اين
چشمها داشتم، و فقط يک نگاه او کافي بود که همه مشکلات فلسفي و معماهاي
الهي را برايم حل بکند. به يک نگاه او ديگر رمز و اسراري برايم وجود نداشت.
از اين به بعد به مقدار مشروب و ترياک خودم افزودم. اما افسوس! به جاي
اينکه اين داروهاي نااميدي فکر مرا فلج و کرخت بکند، به جاي اينکه فراموش بکنم،
روزبروز، ساعت به ساعت، دقيقه به دقيقه، فکر او، اندام او، صورت او خيلي سخت تر
از پيش جلوم مجسم ميشد. چگونه ميتوانستم فراموش بکنم؟ چشمهايم که باز بود و يا
روي هم ميگذاشتم، در خواب و در بيداري، او جلو من بود. از ميانِ روزنه پستوي
اطاقم، مثل شبي که فکر و منطق مردم را فراگرفته، از ميان سوراخ چهارگوشه که به
بيرون باز ميشد دايم جلو چشمم بود. آسايش به من حرام شده بود. چطور مي توانستم
آسايش داشته باشم؟ هر روز تنگ غروب عادت کرده بودم که به گَردِش بروم.
نميدانم چرا ميخواستم و اصرار داشتم که جوي آب، درخت سرو، و بته گل نيلوفر را
پيدا بکنم؟ همانطوري که به ترياک عادت کرده بودم، همانطور به اين گردش عادت
داشتم، مثل اينکه نيرويي مرا به اي نکار وادار ميکرد. در تمام راه همه اش به فکر او
بودم. به ياد اولين ديداري که از او کرده بودم. ميخواستم محلي که روز سيزد هبدر او
را آنجا ديده بودم پيدا کنم. اگر آنجا را پيدا ميکردم، اگر ميتوانستم زير آن درخت
سرو بنشينم، حتما در زندگي من آرامشي توليد ميشد. ولي افسوس به جز خاشاک و
شن داغ، و استخوان دنده اسب، و سگي که روي خاکروبه ها بو ميکشيد، چيز ديگري
نبود. آيا من حقيقتًا با او ملاقات کرده بودم؟ هرگز! فقط اورا دزدکي و پنهاني از
يک سوراخ، از يک روزنه بدبخت پستوي اطاقم ديدم. مثل سگ گرسنه اي که روي
خاکروبه ها بو ميکشد و جستجو ميکند. اما همينکه ازدور زنبيل مي آورند ازترس
ميرود پنهان ميشود، بعد برميگردد که تکه هاي لذيذ خودش را در خاکروبه تازه
جستجو بکند. من هم همان حال راداشتم، ولي اين روزنه مسدود شده بود. براي من او
يک دسته گلِ تروتازه بود که روي خاکروبه انداخته باشند.
شبِ آخري که مثل هرشب به گردش رفتم هوا گرفته و باراني بود و مه غليظي
در اطراف پيچيده بود. در هواي باراني که از زنندگي رنگ ها و بيحيايي خطوط اشيا
ميکاهد، من يکنوع آزادي و راحتي حس ميکردم، و مثل اين بود که باران افکار
تاريک مرا ميشست. در اي نشب آنچه که نبايد بشود شد. من ب ياراده پرسه ميزدم.
ولي در اين ساعتهاي تنهايي، در اين دقيقه ها که درست مدت آن يادم نيست، خيلي
سخت تر از هميشه صورت هول و محو او مثل اينکه از پشت ابر و دود ظاهر شده
باشد، صورت بيحرکت و بيحالتش مثل نقاشيهاي روي جلد قلمدان جلو چشمم
مجسم بود.
وقتي که برگشتم گمان ميکنم خيلي از شب گذشته بود و مه انبوهي در هوا
متراکم شده بود، به طوري که درست جلو پايم را نميديدم. ولي ازروي عادت، از
روي حس مخصوصي که در من بيدار شده بود جلو در خانه ام که رسيدم ديدم يک
هيکل سياهپوش، هيکل زني روي سکوي در خانه ام نشسته.
کبريت زدم که جاي کليد را پيدا کنم ولي نميدانم چرا بي اراده چشمم
به طرف هيکل سياهپوش متوجه شد! و دو چشم مورب، دو چشم درشت سياه که
ميان صورت مهتابي لاغري بود، همان چشمهايي را که بصورت انسان خيره ميشد
بي آنکه نگاه بکند شناختم. اگر او را سابق بر اين نديده بودم، ميشناختم. نه، گول
نخورده بودم. اين هيکل سياهپوش او بود. من مثل وقتي که آدم خواب مي بيند
خودش ميداند که خواب است و ميخواهد بيدار بشود اما نميتواند. مات و منگ
ايستادم، سر جاي خودم خشک شدم. کبريت تا ته سوخت و انگشتهايم را سوزانيد،
آنوقت يک مرتبه بخودم آمدم، کليد را در قفل پيچاندم، در باز شد، خودم را کنار
کشيدم. او مثل کسي که راه را بشناسد از روي سکو بلند شد، از دالان تاريک
گذشت، درِ اطاقم را باز کرد، و من هم پشت سر او وارد اطاقم شدم. دستپاچه چراغ
راروشن کردم، ديدم او رفته روي تختخواب من دراز کشيده. صورتش در سايه واقع
شده بود. نميدانستم که او مرا مي بيند يا نه! صدايم را ميتوانست بشنود يا نه! ظاهرا نه
حالت ترس داشت و نه ميل مقاومت. مثل اين بود که بدون اراده آمده بود.
آيا ناخوش بود؟ راهش را گم کرده بود؟ او بدون اراده مانند يکنفر خوابگرد
آمده بود. در اين لحظه هيچ موجودي حالاتي را که طي کردم نميتواند تصور کند.
يک جور درد گوارا و ناگفتني حس کردم. نه، گول نخورده بودم. اين همان زن،
همان دختر بود که بدون تعجب، بدون يک کلمه حرف وارد اطاق من شده بود.
هميشه پيش خودم تصور ميکردم که اولين برخورد ما همينطور خواهد بود. اين
حالت برايم حکم يک خواب ژرف ب يپايان را داشت- چون بايد به خواب خيلي
عميق رفت تا بشود چنين خوابي را ديد- و اين سکوت برايم حکم يک زندگي
جاوداني را داشت، چون در حالت ازل و ابد نميشود حرف زد.
براي من او در عين حال يک زن بود و يک چيز ماوراء بشري با خودش
داشت. صورتش يک فراموشي گيج کننده همه صورتهاي آدمهاي ديگر را برايم
مي آورد، بطوري که از تماشاي او لرزه به اندامم افتاد و زانوهايم سست شد. در اين
لحظه تمام سرگذشت دردناک زندگي خودم را پشت چشمهاي درشت، چشمهاي
بي اندازه درشت او ديدم، چشمهاي تر و براق، مثل گوي الماس سياهي که در اشک
انداخته باشند. در چشمهايش، درچشمهاي سياهش، شب ابدي و تاريکيِ متراکمي را
که جستجو ميکردم پيدا کردم، و در سياهي مهيب افسونگر آن غوط هور شدم. مثل
اين بود که قوه اي را از درون وجودم بيرون ميکشند. زمين زير پايم ميلرزيد و اگر
زمين خورده بودم يک کيف ناگفتني کرده بودم.
قلبم ايستاد، جلو نفس خودم را گرفتم، ميترسيدم که نفس بکشم و او مانند ابر
يا دود ناپديد بشود. سکوتِ او حکم مُعجِز را داشت. مثل اين بود که يک ديوار
بلورين ميان ما کشيده بودند. از اي ندم، ازاين ساعت و تا ابديت خفه ميشدم. چشمهاي
خسته او مثل اينکه يک چيز غيرطبيعي که همه کس نميتواند ببيند، مثل اينکه مرگ را
ديده باشد آهسته به هم رفت، پلکهاي چشمش بسته شد، و من مانند غريقي که بعد از
تقلا و جان کندن روي آب مي آيد از شدت حرارتِ تب به خودم لرزيدم و با سرِ
آستين عرق روي پيشانيم را پاک کردم.
صورت او همان حالت آرام و بيحرکت را داشت ولي مثل اين بود که
تکيده تر و لاغرتر شده بود. همينطور دراز کشيده بود، ناخن انگشت سبابه دست
چپش را ميجويد، رنگ صورتش مهتابي و از پشتِ رختِ سياهِ نازکي که چسب تنش
بود خط ساق پا، بازو و دو طرف سينه و تمام تنش پيدا بود.
براي اينکه او را بهتر ببينم من خم شدم، چون چشمهايش بسته شده بود. اما
هرچه به صورتش نگاه کردم مثل اين بود که او از من به کلي دور است. ناگهان حس
کردم که من به هيچ وجه از مکنونات قلب او خبر نداشتم و هيچ رابطه اي بين ما وجود
ندارد. خواستم چيزي بگويم؛ ولي ترسيدم که گوش او، گوشهاي حساس او که بايد
به يک موسيقي دور آسماني و ملايم عادت داشته باشد، از صداي من متنفر بشود.
به فکرم رسيد که شايد گرسنه و يا تشنه اش باشد! رفتم در پستوي اطاقم تا چيزي
برايش پيدا کنم؛ اگرچه ميدانستم که هيچ چيز در خانه به هم نميرسد. اما مثل اينکه به
من الهام شد؛ بالاي رف يک بغلي شراب کهنه که از پدرم به من ارث رسيده بود
داشتم. چهارپايه را گذاشتم، بغلي شراب راپايين آوردم، پاورچين پاورچين کنار
تختخواب رفتم، ديدم مانند بچه خسته و کوفته اي خوابيده بود. او کاملا خوابيده بود
و مژه هاي بلندش مثل مخمل به هم رفته بود. سر بغلي را باز کردم و يک پياله شراب
از لاي دندان هاي کليدشده اش آهسته در دهان او ريختم.
براي اولين بار در زندگيم احساس آرامش ناگهان توليد شد. چون ديدم اين
چشم هاي بسته شده، مثل اينکه سلاتوني که مرا شکنجه ميکرد و کابوسي که با
چنگال آهنيش درون مرا ميفشرد، کمي آرام گرفت. صندلي خودم را آوردم، کنار
تخت گذاشتم و به صورت او خيره شدم. چه صورت بچگانه، چه حالت غريبي! آيا
ممکن بود که اين زن، اين دختر، يا اين فرشته عذاب- چون نميدانستم چه اسمي
رويش بگذارم- آيا ممکن بود که اين زندگي دوگانه را داشته باشد؟ آنقدر آرام،
آنقدر بي تکلف؟
حالا من ميتوانستم حرارت تنش را حس کنم و بوي نمناکي که از گيسوان
سنگين سياهش متصاعد ميشد ببويم. نميدانم چرا دست لرزان خودم را بلند کردم-
چون دستم به اختيار خودم نبود- و روي زلفش کشيدم؟ زلفي که هميشه روي
شقيقه هايش چسبيده بود. بعد انگشتانم را در زلفش فروبردم. موهاي او سرد و نمناک
بود؛ سرد، کاملا سرد. مثل اينکه چندروز ميگذشت که مرده بود. من اشتباه نکرده
بودم، او مرده بود. دستم را ازتوي پي شسينه او برده روي پستان و قلبش گذاشتم.
کمترين تپشي احساس نميشد. آينه را آوردم جلو بيني او گرفتم، ولي کمترين اثر از
زندگي در او وجود نداشت.
خواستم با حرارتِ تنِ خودم او را گرم بکنم، حرارت خود را باو بدهم و
سردي مرگ را از او بگيرم، شايد باين وسيله بتوانم روح خودم را در کالبد او بدمم.
لباسم را کندم رفتم روي تختخواب پهلويش خوابيدم. مثل نروماده مهرگياه به هم
چسبيده بوديم. اصلا تن او مثل تن ماده مهرگياه بود که از نر خودش جدا کرده باشند
و همان عشق سوزان مهرگياه را داشت. دهنش گس و تل خمزه طعم ته خيار را ميداد.
تمام تنش مثل تگرگ سرد شده بود. حس ميکردم که خون در شريانم منجمد ميشد
و اين سرما تا ته قلبم نفوذ ميکرد. همه کوششهاي من بيهوده بود. از تخت پايين
آمدم، رختم را پوشيدم. نه، دروغ نبود، او اينجا در اطاق من، در تختخواب من آمده
تنش را به من تسليم کرد. تنش و روحش هردو را بمن داد!
تا زنده بود، تا زماني که چشم هايش از زندگي سرشار بود، فقط يادگار
چشمش مرا شکنجه ميداد؛ ولي حالا بي حس و حرکت، سرد و با چشمهاي بسته شده
آمده خودش را تسليم من کرد با چشمهاي بسته!
اين همان کسي بود که تمام زندگي مرا زهرآلود کرده بود و يا اصلا زندگي
من مستعد بود که زهرآلود بشود و من به جز زندگي زهرآلود زندگي ديگري را
نميتوانستم داشته باشم. حالا اينجا در اطاقم تن و سايه اش را به من داد. روح شکننده و
موقت او که هيچ رابطه اي با دنياي زمينيان نداشت از ميان لباس سياه چي نخورده اش
آهسته بيرون آمد، از ميان جسمي که او را شکنجه ميکرد و در دنياي سايه هاي
سرگردان رفت، گويا سايه مرا هم با خودش برد. ولي تنش بي حس وحرکت آنجا
افتاده بود. عضلات نرم و لمس او رگ وپي و استخوانهايش منتظر پوسيده شدن
بودند، و خوراک لذيذي براي کرم ها و موشهاي زير زمين تهيه شده بود. من در اين
اطاق فقير پر از نکبت و مسکنت، در اطاقي که مثل گور بود، در ميان تاريکي شب
جاوداني که مرا فراگرفته بود و به بدنه ديوارها فرورفته بود بايستي يک شب بلند
تاريک سرد و بي انتها در جوار مرده به سر ببرم. با مرده او. بنظرم آمد که تا دنيا دنيا
است، تا من بوده ام، يک مرده، يک مرده سرد و بي حس وحرکت در اطاق تاريک با
من بوده است.
در اين لحظه افکارم منجمد شده بود، يک زندگي منحصربه فردِ عجيب در
من توليد شد. چون زندگيم مربوط به همه هستيهايي ميشد که دور من بودند، به همه
سايه هايي که در اطرافم ميلرزيدند و وابستگي عميق و جداي يناپذير با دنيا و حرکت
موجودات و طبيعت داشتم و به وسيله رشته هاي نامرئي جريان اضطرابي بين من و همه
عناصر طبيعت برقرار شده بود. هيچگونه فکر و خيالي به نظرم غيرطبيعي نم يآمد. من
قادر بودم به آساني به رموز نقاشيهاي قديمي، به اسرار کتابهاي مشکل فلسفه، به
حماقت ازلي اشکال و انواع پي ببرم؛ زيرا در اين لحظه من درگردش زمين و افلاک،
در نشو و نماي رُستنيها و جنبش جانوران شرکت داشتم، گذشته و آينده، دور و
نزديک، با زندگي احساساتي من شريک و توام شده بود. در اي نجور مواقع هرکس
به يک عادت قوي زندگي خود، به يک وسواس خود، پناهنده ميشود: عرق خور ميرود
مست ميکند، نويسنده مينويسد، حجار سنگتراشي ميکند و هرکدام دق دل و عقده
خودشان را بوسيله فرار در محرک قوي زندگي خود خالي ميکنند. و دراين مواقع
است که يکنفر هنرمند حقيقي ميتواند ازخودش شاهکاري به وجود بياورد.
ولي من! من که بي ذوق و بيچاره بودم، يک نقاش روي جلدِ قلمدان، چه
ميتوانستم بکنم؟ با اين تصاوير خشک و براق و ب يروح که همه اش به يک شکل بود
چه ميتوانستم بکشم که شاهکار بشود؟ اما در تمام هستي خودم ذوق سرشار و
حرارت مفرطي حس ميکردم، يکجور وير و شور مخصوصي بود، ميخواستم اين
چشمهايي که براي هميشه بسته شده بود روي کاغذ بکشم و براي خودم نگه دارم.
اين حس مرا وادار کرد که تصميم خود را عملي بکنم. يعني دست خودم نبود. آن هم
وقتي که آدم با يک مرده محبوس است. همين فکر، شادي مخصوصي در من توليد
کرد. بالأخره چراغ را که دود ميکرد خاموش کردم، دو شمعدان آوردم و بالاي سر
او روشن کردم، جلو نور لرزان شمعْ حالت صورتش آرامتر شد و درسايه روشن اطاق
حالت مرموز و اثيري به خودش گرفت. کاغذ و لوازم کارم را برداشتم، آمدم کنار
تخت او- چون ديگر اين تخت مال او بود- ميخواستم اين شکلي که خيلي آهسته و
خرده خرده محکوم به تجزيه و نيستي بود، اين شکلي که ظاهرا بيحرکت و به يک
حالت بود سرفارغ از رويش بکشم، روي کاغذ خطوط اصلي آنرا ضبط بکنم، همان
خطوطي که از اين صورت در من مؤثر بود انتخاب بکنم.
نقاشي هرچند مختصر و ساده باشد ولي بايد تاثير بکند و روحي داشته باشد.
اما من که عادت به نقاشي چاپي روي جلد قلمدان کرده بودم حالا بايد فکر خودم را
بکار بيندازم و خيال خودم، يعني آن موهومي که ازصورت او درمن تأثير داشت پيش
خودم مجسم بکنم، يک نگاه به صورت او بنيدازم، بعد چشمم را ببيندم و خطهائي
که از صورت او انتخاب ميکردم روي کاغذ بياورم تا به اين وسيله با فکر خودم شايد
ترياکي براي روح شکنجه شده ام پيدا بکنم. بالأخره در زندگي بيحرکت خطها و
اشکال پناه بردم.
اين موضوع با شيوه نقاشيِ مرده من تناسب خاصي داشت. نقاشي از روي
مرده- اصلا من نقاش مرده ها بودم. ولي چشمها، چشمهاي بسته او، آيا لازم داشتم که
دوباره آنها را ببينم؟ آيا به قدر کافي در فکر و مغز من مجسم نبودند؟
نميدانم تا نزديک صبح چندبار ازروي صورتِ او نقاشي کردم! ولي هيچکدام
موافق ميلم نميشد. هرچه ميکشيدم پاره ميکردم- ازاين کار نه خسته ميشدم و نه
گذشتِ زمان را حس ميکردم.
تاريک روشن بود، روشنائي کدري از پشتِ شيشه هاي پنجره داخل اطاقم شده
بود. من مشغول تصويري بودم که به نظرم ازهمه بهتر شده بود، ولي چشمها، آن
چشمهائي که به حال سرزنش بود مثل اينکه گناهان پوزش ناپذيري ازمن سرزده
باشد! آن چشمها را نميتوانستم روي کاغذ بياورم. يک مرتبه همه زندگي و يادبودِ آن
چشمها از خاطرم محو شد. کوشش من بيهوده بود. هرچه به صورتِ او نگاه ميکردم
نميتوانستم حالت آن را به خاطر بياورم. ناگهان ديدم درهمين وقت گونه هاي او
کم کم گل انداخت، يک رنگِ سرخِ جگرکي مثل رنگ گوشت جلوِ دکان قصابي
جان گرفت و چشمهاي بي اندازه باز و متعجبِ او، چشمهائي که همه فروغ زندگي
درآن مجسم شده بود و با روشنائي ناخوشي ميدرخشيد، چشمهاي بيمارِ
سرزنش دهنده او خيلي آهسته باز شد و به صورت نگاه کرد. براي اولين بار بود که او
متوجه من شد، به من نگاه کرد و دوباره چشمهايش به هم رفت. اين پيشامد شايد
لحظه اي بيش طول نکشيد ولي کافي بود که من حالتِ چشمهاي اورا بگيرم و روي
کاغذ بياورم. با نيشِ قلم مو اين حالت را کشيدم و اين دفعه ديگر نقاشي را پاره
نکردم.
بعد از سرِ جايم بلند شدم، آهسته نزديک او رفتم، به خيالم زنده است، زنده
شدهزنده شده، عشق من در کالبد او روح دميده. اما از نزديک بوي مرده، بوي مرده
تجزيه شده را حس ميکردم. روي تنش کرمهاي کوچک در هم ميلوليدند و دو
مگس زنبور طلايي دور او جلو روشنايي شمع پرواز ميکردند. او کاملا مرده بود ولي
چرا و چطور چشمهايش باز شد؟ نميدانم. آيا در حالت رؤيا ديده بودم؟ آيا حقيقت
داشت؟ نميخواهم کسي اين پرسش را از من بکند.
ولي اصل کار صورت او، نه، چشمهايش بود؛ و حالا اين چشمها را داشتم،
روح چشمهايش را روي کاغذ داشتم و ديگر تنش به درد من نميخورد، اين تني که
محکوم به نيستي و طعمه کرمها و موشهاي زيرزمين بود! حالا از اين به بعد او
دراختيار من بود نه من دس تنشانده او. هر دقيقه که مايل بودم ميتوانستم چشمهايش
را ببينم. نقاشي را با احتياط هرچه تمامتر بردم در قوطي حلبي خودم که جاي دخلم
بود گذاشتم و در پستوي اطاقم پنهان کردم.
شب پاورچين پاورچين ميرفت. گويا به اندازه کافي خستگي درکرده بود،
صداهاي دوردستْ خفيف به گوش ميرسيد، شايد يک مرغ يا پرنده رهگذري خواب
ميديد، شايد گياهها ميروييدند. در اين وقت ستاره اي رنگ پريده پشت توده هاي ابر
ناپديد ميشدند. روي صورتم نفس ملايم صبح را حس کردم و در همي نوقت بانگ
خروس ازدور بلند شد.
آيا با مرده چه ميتوانستم بکنم؟ با مرده اي که تنش شروع به تجزيه شدن کرده
بود! اول به خيالم رسيد که او را در اطاق خودم چال بکنم، بعد فکر کردم او را ببرم
بيرون و در چاهي بيندازم، در چاهي که دور آن گلهاي نيلوفر کبود روييده باشد. اما
همه اين کارها براي اينکه کسي نبيند چقدر فکر، چقدر زحمت و تردستي لازم
داشت! بعلاوه نميخواستم که نگاه بيگانه به او بيفتد. همهاين کارها را مي بايست به
تنهايي و به دست خودم انجام بدهم. من به دَرَک! اصلا زندگي من بعد از او چه
فايده اي داشت؟ اما او، هرگز، هرگز هيچکس از مردمان معمولي، هيچکس به غير از
من نمي بايستي که چشمش به مرده او بيفتد. او آمده بود در اطاق من، جسم سرد و
سايه اش را تسليم من کرده بود براي اينکه کس ديگري او را نبيند، براي اينکه به نگاه
بيگانه آلوده نشود. بالاخره فکري به ذهنم رسيد: اگر تن او را تکه تکه ميکردم و
درچمدان، همان چمدانِ کهنه خودم ميگذاشتم و با خود مي بردم بيرون، دور، خيلي
دور از چشم مردم و آن را چال ميکردم!
اين دفعه ديگر ترديد نکردم، کارد دست هاستخواني که در پستوي اطاقم داشتم
آوردم، و خيلي با دقت، اول لباس سياه نازکي که مثل تار عنکبوتْ او را در ميان
خودش محبوس کرده بود- تنها چيزي که بدنش را پوشانده بود- پاره کردم. مثل اين
بود که او قد کشيده بود! چون بلندتر از معمول به نظرم جلوه کرد. بعد سرش را جدا
کردم. چکه هاي خون لخته شده سرد از گلويش بيرون آمد. بعد دست ها و پاهايش را
بريدم و همه تن او را با اعضايش مرتب در چمدان جا دادم و لباسش- همان لباس
سياه را- رويش کشيدم، درِ چمدان را قفل کردم و کليدش را در جيبم گذاشتم.
همينکه فارغ شدم نفسِ راحتي کشيدم، چمدان را برداشتم، وزن کردم، سنگين بود.
هيچوقت آنقدر احساس خستگي در من پيدا نشده بود. نه، هرگز نميتوانستم چمدان
را به تنهايي با خودم ببرم.
هوا دوباره ابر و باران خفيفي شروع شده بود. از اطاقم بيرون رفتم تا شايد
کسي را پيدا کنم که چمدان را همراه من بياورد. در آن حوالي ديّاري ديده نميشد.
کمي دورتر درست دقت کردم از پشت هواي م هآلود پيرمردي را ديدم که قوز کرده
و زير يک درخت سرو نشسته بود. صورتش راکه با شال گردن پهني پيچيده بود
ديده نميشد. آهسته نزديک او رفتم؛ هنوز چيزي نگفته بودم، پيرمرد خنده دورگه
خشک و زننده اي کرد بطوري که موهاي تنم راست شد؛ و گفت:
»اگه حمال خواستي من خودم حاضرم هان… يه کالسکه نع شکش هم
دارم… من هرروز مرده ها رو مي برم شاعبدالعظيم خاک ميسپرم ها… من تابوت هم
ميسازم، به اندازه هرکسي تابوت دارم بطوري که مو نميزنه، من خودم حاضرم، همين
الان! .«
قهقه خنديد بطوري که شانه هايش ميلرزيد. من با دست اشاره به سمت خانه ام
کردم. ولي او فرصت حرف زدن به من نداد، و گفت:
»لازم نيس، من خونه تو رو بلدم، همين الآن ها… .«
از سر جايش بلند شد، من بطرف خانه ام برگشتم، رفتم در اطاقم و چمدان
مرده را به زحمت تا دم در آوردم. ديدم يک کالسکه نعش کش کهنه و اسقاط دم در
است که به آن دو اسب سياه لاغر مثل تشريح بسته شده بود. پيرمرد قوزکرده آن بالا
روي نشيمن نشسته بود و يک شلاق بلند دردست داشت، ولي اصلا برنگشت به طرف
من نگاه بکند. من چمدان را به زحمت در درون کالسکه گذاشتم که ميانش جاي
مخصوصي براي تابوت بود. خودم هم رفتم بالا ميان جاي تابوت دراز کشيدم و سرم
را روي لبه آن گذاشتم تابتوانم اطراف را ببينم. بعد چمدان را روي سينه ام لغزانيدم و
با دو دستم محکم نگه داشتم.
شلاق در هوا صدا کرد، اسبها نفس زنان به راه افتادند، از بيني آنها بخار
نفسشان مثل لوله دود درهواي باراني ديده ميشد و خيزهاي بلند و ملايم برميداشتند.
دستهاي لاغر آنها مثل دزدي که طبق قانونْ انگشتهايش را بريده و در روغن داغ
فروکرده باشند آهسته و بلند و بيصدا روي زمين گذاشته ميشد. صداي زنگوله هاي
گردن آنها در هواي مرطوب به آهنگ مخصوصي مترنم بود. ي کنوع راحتي بي دليل
و ناگفتني سرتا پاي مرا گرفته بود، به طوري که از حرکت کالسکه نعش کش آب
تودلم تکان نميخورد. فقط سنگيني چمدان را روي قفسه سينه ام حس ميکردم.
مرده او، نعش او، مثل اين بود که هميشه اي نوزن روي سينه مرا فشار ميداده.
مه غليظ اطراف جاده را گرفته بود. کالسکه با سرعت و راحتي مخصوصي از کوه و
دشت و رودخانه ميگذشت. اطراف من يک چشم انداز جديد و بيمانندي پيدا بود که
نه درخواب و نه در بيداري ديده بودم. کوههاي بريده بريده، درختهاي عجيب و
غريب توسري خورده، نفرين زده از دوجانبِ جاده پيدا که از لابه لاي آن خانه هاي
خاکستري رنگ به اشکال سه گوشه، مکعب و منشور، و با پنجره هاي کوتاه و تاريک
بدون شييه ديده ميشد. اين پنجره ها به چشمهاي گيجِ کسي که تب هذياني داشته باشد
شبيه بود. نميدانم ديوارها با خودشان چه داشتند که سرما و برودت را تا قلب انسان
انتقال ميدادند. مثل اين بود که هرگز يک موجود زنده نميتوانست در اين خانه ها
مسکن داشته باشد! شايد براي سايه موجودات اثيريْ اين خانه ها درست شده بود!
گويا کالسکه چي مرا از جاده مخصوصي و يا از بيراهه مي برد. بعضي جاها
فقط تنه هاي بريده و درختهاي کج و کوله دور جاده را گرفته بودند و پشت آنها
خانه هاي پست وبلند به شکلهاي هندسي مخروطي- مخروط ناقص- با پنجره هاي
باريک و کج ديده ميشد که گل هاي نيلوفر کبود از لاي آنها درآمده بود و از در و
ديوار بالا ميرفت. اين منظره يکمرتبه پشت مه غليظ ناپديد شد. ابرهاي سنگينِ باردارْ
قله کوهها را در ميان گرفته ميفشردند و نم نم باران مانند گرد و غبار ويلان و
بي تکليف در هوا پراکنده شده بود. بعد از آنکه مدتها رفتيم نزديک يک کوه بلند
بي آب وعلف، کالسکه نعش کش نگهداشت. من چمدان را ازروي سينه ام لغزانيدم و
بلند شدم. پشت کوه يک محوطه خلوتِ آرام و باصفا بود، يک جايي که هرگز
نديده بودم و نميشناختم، ولي بنظرم آشنا آمد. مثل اينکه خارج از تصور من نبود.
روي زمين از بته هاي نيلوفر کبود ب يبو پوشيده شده بود. به نظر مي آمد که تاکنون
کسي پايش را دراين محل نگذاشته بود. من چمدان را روي زمين گذاشتم، پيرمردِ
کالسکه چي رويش را برگرداند و گفت:
»اينجا شاعبدالعظيمه، جايي بهتر از اين برات پيدا نميشه، پرنده پر نميزنه
ها… .«
دست کردم جيبم کرايه کالسک هچي را بپردازم، دوقران و ي کعباسي بيشتر
توي جيبم نبود. کالسکه چي خنده خشک زننده اي کرد و گفت:
»قابلي نداره، بعد ميگيرم. خونه ات رو بلدم، ديگه با من کاري نداشتين ها…؟
همينقدر بدون که در قبرکني من بي سررشته نيستم ها…؟ خجالت نداره بريم همينجا
نزديک رودخونه کنار درخت سرو يه گودال به اندازه چمدون برات ميکنم و ميروم .«
پيرمرد با چالاکي مخصوصي که من نميتوانستم تصورش را بکنم از نشيمن
خود پايين جست. من چمدان را برداشتم و دونفري رفتيم کنار تنه درختي که پهلوي
رودخانه خشکي بود او گفت:
»همينجا خوبه؟ «
و بي آنکه منتظر جواب من بشود با بيلچه و کلنگي که همراه داشت مشغول
کندن شد. من چمدان را زمين گذاشتم و سرجاي خودم مات ايستاده بودم. پيرمرد با
پشت خميده و چالاکيِ آدمِ کهنه کاري مشغول بود. درضمنِ کندوکاو چيزي شبيه
کوزه لعابي پيدا کرد؛ آنرا در دستمال چرکي پيچيده بلند شد و گفت:
»اين هم گودال، ها…، درست به اندازه چمدونه، مو نميزنه ها…«
من دست کردم جيبم که مزدش را بدهم. دوقران وي کعباسي بيشتر نداشتم.
پيرمرد خنده خشک چندش انگيزي کرد وگفت:
»نميخواد، قابلي نداره. من خونه تونو بلدم ها؛ وانگهي عوض مزدم من يک
کوزه پيدا کردم، يه گلدون راغه، مال شهر قديم ري ها… .«
بعد با هيکل خميده قوزکرده اش ميخنديد به طوري که شانه هايش ميلرزيد.
کوزه را که ميان دستمال چروکي بسته بود زير بغلش گرفته بود و به طرف کالسکه
نعش کش رفت و با چالاکي مخصوصي بالاي نشيمن قرار گرفت. شلاق در هوا صدا
کرد، اسبها نفس زنان به راه افتادند، صداي زنگوله گردن آنها در هواي مرطوب
به آهنگ مخصوصي مترنم بود و کم کم پشت توده مه از چشم من ناپديد شد.
همينکه تنها ماندم نفس راحتي کشيدم، مثل اين بود که بار سنگيني از روي
سينه ام برداشته شد و آرامش گوارايي سرتا پايم را فراگرفت. دور خودم را نگاه
کردم؛ اينجا محوطه کوچکي بود که ميان تپه ها و کوههاي کبود گير کرده بود. روي
يک رشته کوه آثار و بناهاي قديمي با خشتهاي کلفت و يک رودخانه خشک در آن
نزديکي ديده ميشد. اين محل دنج، دورافتاده و بي سروصدا بود. من از ته دل
خوشحال بودم و پيش خودم فکر کردم اين چشمهاي درشت وقتي که از خواب
زميني بيدار ميشد جايي به فراخور ساختمان و قيافه اش پيدا ميکرد؛ وآنگهي
مي بايستي که او دور از ساير مردم، دور از مرده ديگران باشد، همانطوري که در
زندگيش دور از زندگي ديگران بود.
چمدان را با احتياط برداشتم و ميان گودال گذاشتم. گودال درست به اندازه
چمدان بود، مو نميزد. ولي براي آخري نبار خواستم فقط يکبار درآن- در چمدان-
نگاه کنم. دور خودم را نگاه کردم ديّاري ديده نميشد. کليد را از جيبم درآوردم و
درِ چمدان را باز کردم. اما وقتي که گوشه لباس سياه او را پس زدم، در ميان خون
دلمه شده و کرمهايي که در هم ميلوليدند دو چشم درشت سياه ديدم که بدون حالتْ
رک زده به من نگاه ميکرد، و زندگي من تهِ اين چشمها غرق شده بود. به تعجيل درِ
چمدان را بستم و خاک رويش ريختم بعد با لگد خاک را محکم کردم، رفتم از
بته هاي نيلوفر کبود ب يبو آوردم و روي خاکش نشا کردم، بعد قلوه سنگ و شن آورم
و رويش پاشيدم تا اثر قبر به کلي محو بشود بطوري که هيچ کس نتواند آنرا تميز
بدهد. به قدري خوب اين کار را انجام دادم که خودم هم نمي توانستم قبر اورا از باقي
زمين تشخيص بدهم.
کارم که تمام شد نگاهي به خودم انداختم ، ديدم لباسم خاک آلود، پاره، و
خونِ لخته شده سياهي به آن چسبيده بود، دو مگس زنبور طلايي دورم پرواز ميکردند
و کرمهاي کوچکي به تنم چسبيده بود که درهم ميلوليدند. خواستم لکه خون روي
دامن لباسم را پاک کنم اما هرچه آستينم را با آب دهن تر ميکردم و رويش ميماليدم
لکه خون بدتر ميدوانيد و غلي ظتر ميشد. بطوري که به تمام تنم نشت ميکرد و سرماي
لزج خون را روي تنم حس کردم.
نزديک غروب بود، نم نم باران مي آمد، من بي اراده رَدِّ چرخ کالسکه
نعش کش را گرفتم و راه افتادم. همينکه هوا تاريک شد جاي چرخ کالسکه
نعش کش را گم کردم. بي مقصد، بي فکر و ب ياراده در تاريکيِ غليظِ متراکمْ آهسته
راه ميرفتم و نميدانستم که به کجا خواهم رسيد! چون بعداز او، بعد از آنکه آن
چشمهاي درشت را ميان خونِ دلمه شده ديده بودم، درشب تاريکي، درشبِ عميقي
که تا سرتاسر زندگي مرا فراگرفته بود راه ميرفتم، چون دوچشمي که به منزله چراغِ
آن بود براي هميشه خاموش شده بود، و در اين صورت برايم يکسان بود که به مکان و
مأوايي برسم يا هرگز نرسم.
سکوت کامل فرمانروايي داشت. به نظرم آمد که همه مرا ترک کرده بودند.
به موجودات بيجان پناه بردم. رابطه اي بين من و جريان طبيعت، بين من و تاريکي
عميقي که در روح من پايين آمده بود توليد شده بود. اين سکوت يکجور زباني
است که ما نميفهميم؛ از شدت کيف سرم گيج رفت؛ حالت قي به من دست داد و
پاهايم سست شد. خستگي بي پاياني در خودم حس کردم؛ رفتم در قبرستان کنار
جاده روي سنگ قبري نشستم، سرم را ميان دودستم گرفتم و به حال خودم حيران
بودم. ناگهان صداي خنده خشک زننده اي مرا به خودم آورد. رويم را برگردانيدم و
ديدم هيکلي که سرورويش را با شال گردن پيچيده بود پهلويم نشسته بود و چيزي در
دستمال بسته زير بغلش بود. رويش را به من کرد و گفت:
»حتما تو ميخواسي شهر بري، راهو گم کردي هان؟ لابد با خودت ميگي »اين
وقت شب من تو قبرسون چه کار دارم؟. اما نترس، سرو کار من با مرد ههاس، شغلم
گورکنيس، بد کاري نيس هان؟ من تمام راه و چاههاي اينجا رو بلدم. مثلا امروز
رفتم يه قبر بکنم اين گلدون از زير خاک دراومد، ميدوني گلدون راغه، مال شهر
قديم ري هان؟ اصلا قابلي نداره، من اين کوزه رو بتو ميدم بيادگار من داشته باش .«
من دست کردم درجيبم، دوقران و يک عباسي درآوردم. پيرمرد با خنده
خشکِ چندش انگيزي گفت:
» هرگز! قابلي نداره! من تو رو ميشناسم. خونت رو هم بلدم. همين بغل، من يه
کالسکه نعش کش دارم بيا تورو به خونت برسونم هان! دو قدم راس .«
کوزه را در دامن من گذاشت و بلند شد. از زور خنده شانه هايش ميلرزيد. من
کوزه را برداشتم و دنبال هيکل قوزکرده پيرمرد راه افتادم. سرپيچ جاده يک کالسکه
نعش کش لکنته با دو اسب سياه لاغر ايستاده بود. پيرمرد با چالاکي مخصوصي رفت
بالاي نشيمن نشست و من هم رفتم درون کالسکه ميان جاي مخصوصي که براي
تابوت درست شده بود دراز کشيدم و سرم را روي لبه بلند آن گذاشتم. براي اينکه
اطراف خودم را بتوانم ببينم کوزه را روي سينه ام گذاشتم و با دستم آنرا نگه داشتم.
شلاق در هوا صدا کرد. اسبها نفس زنان به راه افتادند. خيزهاي بلند و ملايم
برميداشتند. پاهاي آنها آهسته و بي صدا روي زمين گذاشته ميشد. صداي زنگوله
گردن آنها در هواي مرطوب به آهنگ مخصوصي مترنم بود. از پشت ابرْ ستاره ها مثل
حدقه چشمهاي براقي که از ميان خون دلمه شده سياه بيرون آمده باشند روي زمين را
نگاه ميکردند. آسايش گوارايي سرتاپايم را فراگرفت. فقط گلدان مثل وزن جسد
مرده اي روي سينه مرا فشار ميداد. درختهاي پيچ درپيچ با شاخه هاي کج و کوله، مثل
اين بود که در تاريکي از ترس اينکه مبادا بلغزند و زمين بخورند، دست يکديگر را
گرفته بودند. خانه هاي عجيب و غريب به شکلهاي بريد هبريده هندسي با پنجره هاي
متروک سياه کنار جاده رنج کشيده بودند. ولي بدنه ديوار اين خانه مانند کرم شبتاب
تشعشع کدر و ناخوشي از خود متصاعد ميکرد. درختها به حالت ترسناکي دسته دسته،
رديف رديف، ميگذشتند و ازپي هم فرار ميکردند. ولي به نظر مي آمد که ساقه
نيلوفرها توي پاي آنها مي پيچند و زمين ميخورند. بوي مرده، بوي گوشت تجزيه شده
همه جان مرا گرفته بود؛ گويا بوي مرده هميشه به جسم من فرورفته بود و همه عمرم
من در يک تابوت سياه خوابيده بوده ام و يک نفر پيرمرد قوزي که صورتش را
نميديدم مرا ميان مه و سايه هاي گذرنده ميگرداند.
کالسکه نعش کش ايستاد، من کوزه را برداشتم و از کالسکه پايين جستم. جلو
در خانه ام بودم، به تعجيل وارد اتاقم شدم، کوزه را روي ميز گذاشتم، رفتم قوطي
حلبي- همان قوطي حلبي که غُلکم بود و در پستوي اطاقم قايم کرده بودم- برداشتم
آمدم دم در که به جاي مزدْ قوطي را به پيرمرد کالسک هچي بدهم. ولي او غيبش زده
بود. اثري از آثار او کالسک هاش ديده نميشد. دوباره مايوس به اطاقم برگشتم، چراغ را
روشن کردم، کوزه را از ميان دستمال بيرون آوردم، خاک روي آن را با آستينم
پاک کردم. کوزه لعاب شفاف قديمي بنفش داشت که به رنگ زنبور طلايي
خردشده درآمده بود و يکطرفِ تنه آن به شکل لوزي حاشيه اي از نيلوفر کبود رنگ
داشت و ميان آن- ميان حاشيه لوزي- صورت او، صورت زني کشيده شده بود که
چشم هايش سياه درشت، چشمهاي درشت تر از معمول، چشمهاي سرزنش دهنده
داشت. مثل اينکه از من گناه هاي پوز شناپذيري سر زده بود که خودم نميدانستم.
چشمهاي افسونگر که در عين حال مضطرب و متعجب، تهديدکننده و وعده دهنده
بود. اين چشمها ميترسيد و جذب ميکرد و يک پرتو ماوراي طبيعي مست کننده در ته
آن ميدرخشيد. گونه هاي برجسته، پيشاني بلند، ابروهاي باريک به هم پيوسته، لبهاي
گوشت آلوي نيمه باز و موهاي نامرتب داشت که يک رشته از آن روي شقيقه هايش
چسبيده بود.
تصويري را که ديشب از روي او کشيده بودم از توي قوطي حلبي بيرون
آوردم، مقابله کردم، با نقاشي کوزه ذره اي فرق نداشت، مثل اينکه عکس يکديگر
بودند. هردوي آنها يکي و اصلا کار يک نقاش بدبخت روي قلمدا نساز بود. شايد
روح نقاش کوزه در موقع کشيدن در من حلول کرده بود و دست من ب هاختيار او
درآمده بود. آنها را نميشد از هم تشخيص داد؛ فقط نقاشي من روي کاغذ بود، در
صورتي که نقاشي روي کوزه لعاب شفاف قديمي داشت که روح مرموز، ي کروح
غريب غير معمولي با اين تصوير داده بود و شراره روح شروري در ته چشمش
ميدرخشيد. نه، باورکردني نبود! همان چشمهاي درشت ب يفکر، همان قيافه تودار و
درعين حال آزاد!
کسي نميتواند پي ببرد که چه احساسي به من دست داد! ميخواستم از خودم
بگريزم. آيا چنين اتفاقي ممکن بود؟ تمام بدبختيهاي زندگيم دوباره جلو چشمم
مجسم شد. آيا فقط چشمهاي يکنفر در زندگيم کافي نبود؟ حالا دونفر با همان
چشمها، چشمهايي که مال او بود، به من نگاه ميکردند! نه، قطعا تحمل ناپذير بود.
چشمي که خودش آنجا نزديک کوه کنار تنه درخت سرو، پهلوي رودخانه خشک
به خاک سپرده شده بود. زير گلهاي نيلوفر کبود، در ميان خون غليظ، درميان کرم و
جانوران و گزندگاني که دور او جشن گرفته بودند و ريشه گياهان به زودي در حدقه
آن فرو ميرفت که شير هاش را بمکد حالا بازندگي قوي سرشار به من نگاه ميکرد!
من خودم را تا اين اندازه بدبخت ونفري نزده گمان نميکردم، ولي به واسطه
حس جنايتي که در من پنها ن بود، در عين حال خوشي بي دليلي، خوشي غريبي به من
دست داد؛ چون فهميدم که يکنفر همدرد قديمي داشته ام. آيا اين نقاش قديم، نقاشي
که روي اين کوزه را صدها شايد هزاران سال پيش نقاشي کرده بود همدرد من نبود؟
آيا همين عوالمِ مرا طي نکرده بود؟
تا اي نلحظه من خودم را بدبخت ترين موجودات ميدانستم؛ ولي پي بردم زماني
که روي آن کوه ها در آن خانه ها و آباديهاي ويران که با خشتهاي وزين ساخته شده
بود مردماني زندگاني ميکردند که حالا استخوان آنها پوسيده شده و شايد ذرات
قسمتهاي مختلف تن آنها در گلها ي نيلوفر کبود زندگي ميکرد، ميان اين مردمان
يکنفر نقاش فلک زده، يکنفر نقاش نفري نشده، شايد يکنفر قلمدا نساز بدبخت مثل
من وجود داشته، درست مثل من. و حالا پي بردم، فقط ميتوانستم بفهمم که او هم در
ميان دو چشم درشت سياه ميسوخته و ميگداخته، درست مثل من. همين به من دلداري
ميداد.
بالاخره نقاشي خودم را پهلوي نقاشي کوزه گذاشتم، بعد رفتم منقل
مخصوص خودم را درست کردم، آتش که گل انداخت آوردم جلوي نقاشيها
گذاشتم. چند پک وافور کشيدم و در عالم خلسه به عکسها خيره شدم، چون
ميخواستم افکار خودم را جمع کنم؛ و فقط دود اثيري ترياک بود که ميتوانست
افکار مرا جمع آوري کند و استراحت فکري برايم توليد بکند.
هرچه ترياک برايم مانده بود کشيدم تا اين افيون غريب همه مشکلات و
پرده هايي که جلو چشم مرا گرفته بود، اينهمه يادگارهاي دوردست خاکستري و
متراکم را پراکنده بکند. حالي که انتظارش را ميکشيدم آورد و بيش از انتظارم بود.
کم کم افکارم، دقيق، بزرگ و افسون آميز شد، در يک حالت نيمه خواب و نيمه اغما
فرورفتم؛ بعد مثل اين بود که فشار و وزن روي سينه ام برداشته شد؛ مثل اينکه قانون
ثقل براي من وجود نداشت و آزادانه دنبال افکارم که بزرگ، لطيف و موشکاف
شده بود پرواز ميکردم. يک جور کيف عميق و ناگفتني سرتاپايم را فراگرفت. از قيد
بار تنم آزاد شده بودم. يک دنياي آرام ولي پر از اشکال و الوان افسونگر و گوارا…
بعد دنباله افکارم از هم گسيخته و در اين رنگها و اشکال حل ميشد. در امواجي
غوطه ور بودم که پر از نوازشهاي اثيري بود. صداي قلبم را ميشنيدم، حرکت شريانم
را حس ميکردم. اين حالت براي من پر از معني و کيف بود. از تهِ دل ميخواستم و
آرزو ميکردم که خودم را تسليمِ خوابِ فراموشي بکنم. اگر اين فراموشي ممکن
ميشد! اگر ميتوانست دوام داشته باشد! اگر چشمهايم که به هم ميرفت در وراي خوابْ
آهسته در عدم صِرف ميرفت و هستي خودم را احساس نميکردم! اگر ممکن بود در
يک لکه مرکب، در يک آهنگِ موسيقي با شعاع رنگين تمام هستيم ممزوج ميشد، و
بعد اين امواج و اشکال آنقدر بزرگ ميشد و ميدوانيد که به کلي محو و ناپديد ميشد
به آرزوي خود رسيده بودم.
کم کم حالت خمودت و کرختي به من دست داد، مثل يکنوع خستگي گوارا
و يا امواج لطيفي بود که از تنم ب هبيرون تراوش ميکرد. بعد حس کردم که زندگي من
رو به قهقرا ميرفت. متدرجا حالات و وقايع گذشته و يادگارهاي پاک شده و
فراموش شده زمان بچگي خودم را ميديدم. نه تنها ميديدم بلکه در اين گيرودارها
شرکت داشتم و آنها را حس ميکردم. لحظه به لحظه کوچکتر و بچ هتر ميشدم. بعد
ناگهان افکارم محو و تاريک شد. بنظرم آمد که تمام هستي من سرِ يک چنگک
باريک آويخته شده و درته چاه عميق و تاريکي آويزان بودم. بعد از سرِ چنگک رها
شدم. ميلغزيدم و دور ميشدم ولي به هيچ مانعي برنميخوردم. يک پرتگاه بي پايان در
يک شب جاوداني بود. بعد از آن پرده هاي محو و پا کشده پي درپي جلو چشمم
نقش مي بست. يک لحظه فراموشي محض را طي کردم. وقت يکه به خودم آمدم
يک مرتبه خودم را در اطاق کوچکي ديدم و به وضع مخصوصي بودم که به نظرم
غريب مي آمد و در عين حال برايم طبيعي بود.
در دنياي جديدي که بيدار شده بودم محيط و وضع آنجا کاملا به من آشنا و
نزديک بود، بطوري که بيش از زندگي و محيط سابق خودم به آن انس داشتم. مثل
اينکه انعکاس زندگي حقيقي من بود. يک دنياي ديگر ولي به قدري به من نزديک و
مربوط بود که به نظرم مي آمد در محيط اصلي خودم برگشته ام. در يک دنياي قديمي
اما در عين حال نزديکتر و طبيعي تر متولد شده بودم.
هوا هنوز گرگ و ميش بود. يک پيه سوز سر طاقچه اطاقم ميسوخت، يک
رختخواب هم گوشه اطاق افتاده بود. ولي من بيدار بودم، حس ميکردم که تنم داغ
است و لکه هاي خون به عبا و شال گردنم چسبيده بود. دستهايم خونين بود. اما با
وجود تب و دوار سر، يکنوع اضطراب و هيجان مخصوصي در من توليد شده بود که
شديدتر از فکر محو کردن آثار خون بود، قويتر از اين بود که داروغه بيايد و مرا
دستگير کند. وآنگهي مدتها بود که منتظر بودم به دست داروغه بيفتم. ولي تصميم
داشتم که قبل از دستگير شدنم پياله شراب زهرآلود را که سر رف بود به يک جرعه
بنوشم. اين احتياج نوشتن بود که برايم يکجور وظيفه اجباري شده بود. ميخواستم اين
ديوي که مدتها بود درون مرا شکنجه ميکرد بيرون بکشم. ميخواستم دل پُريِ خودم را
روي کاغذ بياورم. بالاخره بعد از اندکي ترديد، پيه سوز را جلو کشيدم و اينطور
شروع کردم:-
www.irantarikh.com
من هميشه گمان ميکردم که خاموشي بهترين چيزها است. گمان ميکردم که
بهتر است آدم مثل بوتيمار کنار دريا بال و پرِ خود را بگستراند و تنها بنشيند. ولي
حالا ديگر دست خودم نيست چون آنچه که نبايد بشود شد. کي ميداند؟ شايد همين
الآن يا يک ساعت ديگر يک دسته گزمه مست براي دستگير کردنم بيايند! من هيچ
مايل نيستم که لاشه خودم را نجات بدهم، به علاوه جاي انکار هم باقي نمانده،
برفرض هم که لکه هاي خون را محو بکنم ولي قبل از اينکه به دست آنها بيفتم يک
پياله از آن بغليِ شراب، از شراب موروثي خودم که سر رف گذاشته ام خواهم خورد.
حالا ميخواهم سرتاسرِ زندگي خودم را مانند خوشه انگور در دستم بفشارم و
عصاره آنرا- نه، شراب آنرا- قطره قطره در گلوي خشک سايه ام مثل آبِ تربت
بچکانم. فقط ميخواهم پيش از آنکه بروم دردهايي که مرا خرد هخرده مانند خوره يا
سلعه گوشه اين اطاق خورده است روي کاغذ بياورم؛ چون به اين وسيله بهتر ميتوانم
افکار خودم را مرتب و منظم بکنم. آيا مقصودم نوشتن وصيت نامه است؟ هرگز!
چون نه مال دارم که ديوان بخورد و نه دين دارم که شيطان ببرد. وآنگهي چه چيزي
روي زمين ميتواند برايم کوچکترين ارزش را داشته باشد؟ آنچه که زندگي بوده
است از دست داده ام، گذاشتم و خواستم از دستم برود… و بعد از آنکه من رفتم،
به دَرَک! ميخواهد کسي کاغذپاره هاي مرا بخواند، ميخواهد هفتاد سال سياه هم
نخواند. من فقط براي اين احتياج به نوشتن که عجالتا برايم ضروري شده است
مينويسم. من محتاجم، بيش ازپيش محتاجم که افکار خودم را به موجود خيالي
خودم، به سايه خودم ارتباط بدهم. اين سايه شومي که جلو روشناييِ پيه سوز روي
ديوار خم شده و مثل اين است که آنچه که مينويسم به دقت ميخواند و م يبلعد. اين
سايه حتما بهتر از من ميفهمد! فقط با سايه خودم خوب ميتوانم حرف بزنم. اوست که
مرا وادار به حرف زدن ميکند. فقط او ميتواند مرا بشناسد، او حتما ميفهمد.
ميخواهم عصاره- نه، شراب تلخِ- زندگي خودم را چکه چکه در گلوي
خشک سايه ام چکانيده به او بگويم: »اين زندگي من است! «
هرکس ديروز مرا ديده، جوانِ شکسته و ناخوشي ديده است؛ ولي امروز
پيرمردِ قوزي مي بيند که موهاي سفيد، چشمهاي واسوخته و لب شکري دارد. من
ميترسم از پنجره اطاقم به بيرون نگاه بکنم، در آينه به خودم نگاه کنم. چون همه جا
سايه هاي مضاعف خودم را مي بينم. اما براي اينکه بتوانم زندگي خودم را براي سايه
خميده ام شرح بدهم بايد يک حکايت نقل بکنم. چه قدر حکايتهايي راجع به ايام
طفوليت، راجع به عشق، جماع، عروسي و مرگ وجود دارد و هيچکدام حقيقت
ندارد. من از قصه ها و عبار تپردازي خسته شده ام.
من سعي خواهم کرد که اين خوشه را بفشارم ولي آيا در آن کمترين اثر از
حقيقت وجود خواهد داشت يا نه؟! اين را ديگر نميدانم. من نميدانم کجا هستم و اين
تکه آسمانِ بالاي سرم، يا اين چندوجب زميني که رويش نشسته ام مال نيشابور يا بلخ
و يا بنارس است؟ در هرصورت من به هيچ چيز اطمينان ندارم.
من ازبس چيزهاي متناقض ديده و حرفهاي جوربجور شنيده ام و از بس که ديدِ
چشمهايم روي سطح اشياء مختلف ساييده شده، اين قشر نازک و سختي که روحْ
پشت آن پنهان است، حالا هيچ چيز باور نميکنم. به ثِقل و ثبوت اشياء به حقايق
آشکار و روشن همين الآن هم شک دارم. نميدانم اگر انگشتانم را به هاون سنگي
گوشه حياطمان بزنم و از او بپرسم: »آيا ثابت و محکم هستي «؟ در صورت جواب
مثبت بايد حرف او را باور بکنم يا نه!
آيا من يک موجود مجزا و مشخص هستم؟ نميدانم. ولي حالا که در آينه نگاه
کردم خودم را نشناختم. نه، آن »منِ « سابق مرده است، تجزيه شده، ولي هيچ سد و
مانعي بين ما وجود ندارد. بايد حکايت خودم را نقل بکنم؛ ولي نميدانم بايد از کجا
شروع کرد! سرتاسر زندگي قصه و حکايت است. بايد خوشه انگور را بفشارم و شيره
آنرا قاشق قاشق در گلوي خشک اين سايه پير بريزم.
از کجا بايد شروع کرد؟ چون همه فکر هايي که عجالتا در کله ام ميجوشد مال
همين الآن است؛ ساعت و دقيقه و تاريخ ندارد. يک اتفاق ديروز ممکن است براي
من کهنه تر و ب يتأثيرتر از يک اتفاق هزارسال پيش باشد.
شايد از آنجايي که همه روابط من با دنياي زنده ها بريده شده، يادگارهاي
گذشته جلوم نقش مي بندد! گذشته، آينده، ساعت، روز، ماه و سال همه برايم يکسان
است. مراحل مختلف بچگي و پيري براي من جز حرفهاي پوچ چيز ديگري نيست.
فقط براي مردمان معمولي، براي رَجّاله ها- رَجّاله با تشديد، همين لغت را ميجستم-
براي رجاله ها که زندگي آنها موسم و حد معيني دارد، مثل فصلهاي سال و در منطقه
معتدل زندگي واقع شده است صدق ميکند. ولي زندگي من همه اش يک فصل و
يک حالت داشته، مثل اينست که در يک منطقه سردسير و درتاريکي جاوداني
گذشته است، در صورتي که ميان تنم هميشه يک شعله ميسوزد و مرا مثل شمع آب
ميکند.
ميان چهارديواري که اطاق مرا تشکيل ميدهد و حصاري که دور زندگي و
افکار من کشيده شده زندگي من مثل شمع خرده خرده آب ميشود- نه، اشتباه ميکنم-
مثل يک کُنده هيزمِ تر است که گوشه ديگدان افتاده و به آتشِ هيزمهاي ديگر برشته
و زغال شده، ولي نه سوخته است و نه تر و تازه مانده، فقط از دود و دم ديگران خفه
شده. اطاقم مثل همه اطاقها با خشت و آجر روي خرابه هزاران خانه هاي قديمي
ساخته شده، بدنه سفيدکرده و يک حاشيه کتيبه دارد؛ درست شبيه مقبره است؛
کمترين حالات و جزئيات اطاقم کافي است که ساعتهاي دراز فکر مرا به خودش
مشغول بکند، مثل کار تنک کنج ديوار. چون از وقتي که بستري شده ام به کارهايم
کمتر رسيدگي ميکنند. ميخ طويله اي که به ديوار کوبيده شده جاي ننوي من و زنم
بوده و شايد بعدها هم وزن بچه هاي ديگر را متحمل شده است. کمي پايين ميخ از
گچ ديوار يک تخته ورآمده و از زيرش بوي اشياء و موجوداتي که سابق براين در
اين اطاق بوده اند استشمام ميشود، به طوري که تا کنون هيچ جريان و بادي نتوانسته
است اين بوهاي سمج و تنبل و غليظ را پراکنده بکند: بوي عرق تن، بوي ناخوشيهاي
قديمي، بوي دهن، بوي پا، بوي تن، بوي شاش، بوي روغن خراب شده، بوي حصير
پوسيده و خاگينه سوخته، بوي پياز داغ، بوي جوشانده، بوي پنيرک و مامازي بچه،
بوي اطاق پسري که تازه تکليف شده، بوي بخارهايي که از کوچه آمده، و بوهاي
مرده يا درحال نزع که همه آنها هنوز زنده هستند و علامت مشخصه خود را نگه
داشته اند. خيلي بوهاي ديگر هم هست که اصل و منشاء آنها معلوم نيست ولي اثر
خود را باقي گذاشته اند.
اطاقم يک پستوي تاريک است و به توسط دو دريچه با خارج، با دنياي
رجاله ها ارتباط دارد؛ يکي از آنها رو به حياط خودمان باز ميشود و ديگري رو
به کوچه است؛ از آنجا مرا مربوط به شهر ري ميکند، شهري که عروس دنيا مينامند و
هزاران کوچه پس کوچه و خانه هاي توسري خورده، و مدرسه و کاروانسرادارد-
شهري که بزرگترين شهر دنيا به شمار مي هيد پشت اطاق من نفس ميکشد و زندگي
ميکند. اينجا گوشه اطاقم وقتي که چشمهايم را به هم ميگذارم سايه هاي محو و
مخلوط شهر- آنچه که در من تاثير کرده- با کوشکها، مسجدها و باغهايش همه جلو
چشمم مجسم ميشود. اين دو دريچه مرا با دنياي خارج، با دنياي رجاله ها مربوط
ميکند. ولي در اطاقم يک آينه به ديوار است که صورت خودم را درآن مي بينم. در
زندگي محدود من آينه مهمتر از دنياي رجاله ها است که با من هيچ ربطي ندارد.
از تمام منظره شهر، دکان قصابي حقيري جلو دريچه اطاق من است که روزي
دو گوسفند به مصرف ميرساند. هردفعه که از دريچه به بيرون نگاه ميکنم مرد قصاب
را مي بينم. هرروز صبح زود دو يابوي سياي لاغر، يابوهاي تب لازمي که سرفه هاي
عميق خشک ميکنند و دستهاي خشکيده آنها منتهي به سُم شده، مثل اينکه مطابق يک
قانون وحشي دستهاي آنها را بريده و در روغن داغ فروکرده اند و دو طرفشان لش
گوسفند آويزان شده، جلو دکان مي آورند. مرد قصاب دست چرب خودرا به ريش
حنابسته اش ميکشد، اول لاشه گوسفندها را با نگاه خريداري ورانداز ميکند، بعد دوتا
از آنها را انتخاب ميکند، دنبه آنها را با دستش وزن ميکند، بعد م يبرد و به چنگک
دکانش مي هويزد. يابوها نف سزنان به راه مي افتند. آنوقت قصاب اين جسدهاي
خون آلود را با گردنهاي بريده، چشمهاي ر کزده و پلکهاي خون آلود که از ميان
کاسه سر کبودشان درآمده است نوازش ميکند، دستمالي ميکند، بعد يک گزليک
دسته استخواني برميدارد تن آنها را به دقت تکه تکته ميکند و گوشت لُخم را با تبسم به
مشتريانش ميفروشد. تمام اين کارها را با چه لذتي انجام ميدهد! من مطمئنم يکجور
کيف و لذت هم ميبرد. آن سگ زرد گرد نکلفت هم که محل همان را قرق کرده و
هميشه با گردن کج و چشمهاي بيگناه نگاه حسرت آميز به دست قصاب ميکند، آن
سگ هم همه اينها را ميداند؛ آن سگ هم ميداندکه قصاب از شغل خودش لذت
مي برد!
کمي دورتر، زير يک طاقي، پيرمرد عجيبي نشسته که جلوش بساطي پهن
است. توي سفره او يک دستغاله، دوتا نعل، چندجور مهره رنگين، يک گزليک،
يک تله موش، يک گازانبر زنگ زده، يک آب دوات کن، يک شانه دندانه شکسته،
يک بيلچه و يک کوزه لعابي گذاشته که رويش را دستمال چک انداخته. ساعتها،
روزها، ماهها من از پشت دريچه به او نگاه کرده ام، هميشه با شا لگردن چرک، عباي
ششتري، يخه باز که از ميان او پشم هاي سفيد سينه اش بيرون زده با پلکهاي واسوخته
که ناخوشي سمج و بيحيايي آنرا ميخورد و طلسمي که به بازويش بسته به يک حالت
نشسته است. فقط شبهاي جمعه با دندانهاي زرد و افتاده اش قرآن ميخواند؛ گويا از
همين راه نان خودش را درمي هورد؛ چون من هرگز نديده ام کسي از او چيزي بخرد.
مثل اين است که در کابوسهايي که ديده ام اغلب صورت اين مرد درآنها بوده است.
پشت اين کله مازويي و تراشيده او که دورش عمامه شير و شکري پيچيده، پشت
پيشاني کوتاه او چه افکار سمج و احمقانه اي مثل علف هرزه روييده است؟ گويا
سفره روبروي پيرمرد و بساط خنزرپنزر او با زندگيش رابطه مخصوص دارد. چندبار
تصميم گرفتم بروم با او حرف بزنم و يا چيزي از بساطش بخرم، اما جرأت نکردم.
دايه ام به من گفت اين مرد درجواني کوزه گر بوده و فقط همين يک دانه
کوزه را براي خودش نگه داشته و حالا از خرد هفروشي نان خودش را درمي هورد.
اينها رابطه من با دنياي خارجي بود. اما از دنياي داخلي، فقط دايه ام و يک زن
لکاته برايم مانده بود. ولي ننه جون دايه او هم هست، دايه هردومان است؛ چون نه تنها
من و زنم خويش و قوم نزديک بوديم بلکه ننه جون هردومان را باهم شير داده بود.
اصلا مادر او مادر من هم بود؛ چون من اصلا مادروپدرم را نديده ام و مادر او- آن زن
بلندبالا که موهاي خاکستري داشت- مرا بزرگ کرد. مادر او بود که مثل مادرم
دوستش داشتم و براي همين علاقه بود که دخترش را به زني گرفتم.
از پدر و مادرم چندجور حکايت شنيده ام، فقط يکي از اين حکايتها که
ننه جون برايم نقل کرد پيش خودم تصور ميکنم بايد حقيقي باشد. ننه جون برايم
گفت که پدر و عمويم برادر دوقلو بوده اند، هردو آنها يک شکل، يک قيافه و يک
اخلاق داشته اند و حتي صدايشان يکجور بوده بطور يکه تشخيص آنها از يکديگر
کار آساني نبوده است. علاوه بر اين يک رابطه معنوي و حس همدردي هم بين آنها
وجود داشته، به اين معني که اگر يکي از آنها ناخوش ميشده ديگري هم ناخوش
ميشده است؛ به قول مردم، مثل سيبي که نصف کرده باشند. بالاخره هردوي آنها شغل
تجارت را پيش ميگيرند و در سن بيست سالگي به هندوستان ميروند و اجناس ري را
از قبيل پارچه هاي مختلف مثل منيره، پارچه گلدار، پارچه پنبه اي، جبه، شال، سوزن،
ظروف سفالي، گل سرشور و جلد قلمدان به هندوستان ميبردند و ميفروختند. پدرم
در شهر بنارس بوده و عمويم را به شهرهاي ديگر هند براي کارهاي تجارتي
ميفرستاده. بعد از مدتي پدرم عاشق يک دختر باکره بوگام داسي- رقاص معبد
لينگم- ميشود. کار اين دختر رقص مذهبي جلوي بت بزرگ لينگم و خدمت بتکده
بوده است- يک دختر خونگرم زيتوني با پستانهاي ليمويي، چشمهاي درشت مورب،
ابروهاي باريک به هم پيوسته، که ميانش را خال سرخ ميگذاشته.
حالا ميتوانم پيش خودم تصورش را بکنم که بوگام داسي- يعني مادرم- با
ساري ابريشمي رنگين زردوزي، سينه باز، سربند ديبا، گيسوي سنگين سياهي که
مانند شبِ ازلي تاريک و در پشت سرش گره زده بود، النگوهاي مچ پا و مچ دستش،
حلقه طلايي که از پره بيني گذرانده بوده، چشمهاي درشت سياه خمار و مورب،
دندانهاي براق با حرکات آهسته موزوني که به آهنگ سه تار و تنبک و تنبور و سنج و
کرنا ميرقصيده، يک آهنگ ملايم و يکنواخت که مردهاي لخت شالمه بسته
ميزده اند، آهنگ پرمعني که همه اسرار جادوگري و خرافات و شهوتها و دردهاي
مردم هند در آن مختصر و جمع شده بوده و به وسيله حرکات متناسب و اشارات
شهوت انگيز- حرکات مقدس- بوگام داسي مثل برگ گل باز ميشده، لرزشي بطول
شانه و بازوهايش ميداده، خم ميشده و دوباره جمع ميشده است، اين حرکات که
مفهوم مخصوصي دربر داشته و بدون زبان حرف ميزده است چه تأثيري ممکن است
در پدرم کرده باشد؟ مخصوصا بوي عرق گس و يا فلفلي او که مخلوط با عطر
موگرا و روغن صندل ميشده، به فهوم شهوتي اين منظره مي افزوده است، عطري که
بوي شيره درختهاي دوردست را دارد و به احساسات دور و خفه شده جان ميدهد.
بوي مجري دوا، بوي دواهايي که در اطاق بچ هداري نگه ميدارند و از هند مي هيد،
روغنهاي ناشناس سرزميني که پر از معني و آداب و رسوم قديم است لابد بوي
جوشانده هاي مرا ميداده. همه اينها يادگارهاي دور و کشت هشده پدرم را بيدار کرده.
پدرم بقدري شيفته بوگام داسي ميشود که به مذهب دختر رقاص- به مذهب لينگم-
ميگِرَوَد؛ ولي پس از چندي که دختر آبستن ميشود اورا از خدمت معبد بيرون ميکنند.
من تازه به دنيا آمده بودم که عمويم از مسافرت خود به بنارس برميگردد ولي
مثل اينکه سليقه و عشق او هم با سليقه پدرم جور درمي همده، يکدل نه صد دل عاشق
مادر من ميشود و بالاخره او را گول ميزند، چون شباهت ظاهري و معنوي که با پدرم
داشته اين کار را آسان ميکند. همينکه قضيه کشف ميشود مادرم ميگويد که هردوي
آنها را ترک خواهد کرد، مگر به اين شرط که پدر و عمويم آزمايش مارناگ را
بدهند و هرکدام از آنها که زنده بمانند به او تعلق خواهد داشت. آزمايش از اين قرار
بوده که پدر و عمويم را بايستي در يک اطاق تاريک مثل سياهچال با يک مارناگ
بيندازند و هريک از آنها که اورا مار گزيد طبيعتا فرياد ميزند، آنوقت مارافسا درِ
اطاق را باز ميکند و ديگري را نجات ميدهد و بوگام داسي به او تعلق ميگيرد.
قبل ازاينکه آنها را در سياهچال بيندازند پدرم از بوگام داسي خواهش ميکند
که يکبار ديگر جلو او برقصد، رقص مقدس معبد را بکند، او هم قبول ميکند و
به آهنگ ني لبکِ مارافسا جلو روشناييِ مشعل با حرکات پرمعناي موزون و لغزنده
ميرقصد و مثل مارناگ پيچ وتاب ميخورد. بعد پدر و عمويم را دراطاق مخصوصي
با مارناگ مي اندازند. عوض فرياد اضطراب انگيز، يک ناله مخلوط با خنده
چندش ناکي بلند ميشود، يک فرياد ديوانه وار. در را باز ميکنند، عمويم از اطاق
بيبرون مي هيد، ولي صورتش پير و شکسته و موهاي سرش از شدت بيم و هراس،
صداي لغزش سوت مار خشمگين که چشمهاي گرد و شرربار و دندانهاي زهرآگين
داشته و بدنش مرکب بوده از يک گردن دراز که منتهي به يک برجستگي شبيه
به قاشق سرکوچک ميشده، ازشدت وحشت عمويم با موهاي سفيد از اطاق خارج
ميشود. مطابق شرط و پيمانْ بوگام داسي متعلق به عمويم ميشود. يک چيز وحشتناک!
معلوم نيست کسي که بعد از آزمايش زنده مانده پدرم يا عمويم بوده است. چون در
نتيجه اين آزمايشْ اختلال فکري برايش پيدا شده بوده، زندگي سابق خود را به کلي
فراموش کرده و بچه را نميشناخته. از اي نرو تصور کرده اند که عمويم بوده است.
آيا همه اين افسانه مربوط به زندگي من نيست؟ يا انعکاس اين خنده
چندش انگيز و وحشتِ اين آزمايش تأثير خودش را در من نگذاشته و مربوط به من
نميشود؟
از اين ببعد من به جز يک نان خور زيادي و بيگانه چيز ديگري نبوده ام. بالاخره
عمو يا پدرم براي کارهاي تجارتي خودش با بوگا مداسي به شهر ري برميگردد و مرا
مي آورد به دست خواهرش که عمه من باشد ميسپارد.
دايه ام گفت وقت خداحافظيْ مادرم يک بغلي شراب ارغواني که درآن زهر
دندان ناگ- مار هندي- حل شده بود براي من به دست عمه ام ميسپارد. يک
بوگام داسي چه چيز بهتري ميتواند به رسم يادگار براي بچه اش بگذارد؟ شراب
ارغواني، اکسير مرگ که آسودگي هميشگي ميبخشد. شايد او هم زندگي خودش را
مثل خوشه انگور فشرده و شرابش را به من بخشيده بود! از همان زهري که پدرم را
کشت. حالا ميفهمم چه سوغات گرانبهايي داده است!
آيا مادرم زنده است؟ شايد الآن که من مشغول نوشتن هستم او در ميدان يک
شهر دوردست هند، جلو روشنايي مشعل، مثل مار پي چوتاب ميخورد و ميرقصد. مثل
اين که مارناگ او را گزيده باشد، و زن و بچه و مردهاي کنجکاو و لخت دور او
حلقه زده اند، در حالي که پدر يا عمويم با موهاي سفيد، قوزکرده، کنار ميدان نشسته
به او نگاه ميکند و به ياد سياهچال و صداي سوت و لغزش مار خشمناک افتاده که سر
خود را بلند ميگيرد، چشمهايش برق ميزند، گردنش مثل کفچه ميشود و خطي که
شبيه عينک است پشت گردنش به رنگ خاکستري تيره نمودار ميشود.
بهرحال، من بچه شيرخوار بودم که دربغل همين ننه جون گذاشتندم، و ننه جون
دختر عمه ام، همين زن لکاته مرا هم شير ميداده است. و من زيردست عمه ام، آن زن
بلندبالا که موهاي خاکستري روي پيشانيش بود، در همين خانه با دخترش- همين
لکاته- بزرگ شدم. از وقتي که خودم را شناختم عمه ام را بجاي مادر خودم گرفتم و
او را دوست داشتم؛ به قدري اورا دوست داشتم که دخترش- همين خواهر شيري
خودم- را بعدها چون شبيه او بود به زني گرفتم. يعني مجبور شدم او را بگيرم. فقط
يکبار اين دخترْ خودش را به من تسليم کرد. هيچوقت فراموش نخواهم کرد. آن هم
سر بالين مادر مرد هاش بود. خيلي از شب گذشته بود، من براي آخرين وداع همينکه
همه اهل خانه به خواب رفتند با پيراهن و زيرشلواري بلند شدم، در اطاق مرده رفتم.
ديدم دو شمع کافوري بالاي سرش ميسوخت. يک قرآن روي شکمش گذاشته
بودند براي اينکه شيطان در جسمش حلول نکند. پارچه روي صورتش را که پس
زدم عمه ام را با آن قيافه باوقار و گيرند هاش ديدم. مثل اينکه همه علاقه هاي زميني در
صورت او به تحليل رفته بود. يک حالتي که مرا وادار به کرنش ميکرد. ولي درعين
حال، مرگ بنظرم اتفاق معمولي و طبيعي آمد. لبخند تمسخرآميزي درگوشه لب او
خشک شده بود. خواستم دستش را ببوسم و از اطاق خارج شوم، ولي رويم را که
برگردانيدم با تعجب ديدم همين لکاته که حالا زنم است وارد شد و روبروي مادرِ
مرده- مادرش- با چه حرارتي خودش را به من چسبانيد، مرا به سوي خودش کشيد، و
چه بوسه هاي آبداري از من کرد! من از زور خجالت ميخواستم به زمين فروبروم. اما
تکليفم را نميدانستم. مرده با دندانهاي ريک زده اش مثل اين بود که ما را مسخره
کرده بود. به نظرم آمد که حالت لبخند آرام مرده عوض شده بود. من ب ياختيار او را
درآغوش کشيدم و بوسيدم، ولي دراين لحظه پرده اطاق مجاور پس رفت و شوهر
عمه ام- پدر همين لکاته- قوزکرده و شال گردن بسته وارد اتاق شد. خنده خشک و
زننده چندش انگيزي کرد. مو به تن آدم راست ميشد. بطوري که شانه هايش تکان
ميخورد، ولي به طرف ما نگاه نکرد. من از زور خجالت ميخواستم به زمين فروروم، و
اگر ميتوانستم يک سيلي محکم به صورت مرده ميزدم که بحالت تمسخر به ما نگاه
ميکرد. چه ننگي! هراسان از اطاق مجاور بيرون دويدم.
براي خاطر همين لکاته شايد اي نکار را جور کرده بود تا مجبور بشوم او را
بگيرم. با وجود اينکه خواهربرادر شيري بوديم، براي اينکه آبروي آنها به باد نرود
مجبور بودم که او را به زني اختيار کنم. چون اين دختر باکره نبود. اين مطلب را هم
نميدانستم. من اصلا نتوانستم بدانم. فقط به من رسانده بودند. همان شب عروسي
وقتي که توي اطاق تنها مانديم من هرچه التماس درخواست کردم، به خرجش نرفت و
لخت نشد. ميگفت »بي نمازم «. مرا اصلا به طرف خودش راه نداد. چراغ را خاموش
کرد و رفت آن طرف اطاق خوابيد. مثل بيد به خودش ميلرزيد، انگاري که او را در
سياهچال با يک اژدها انداخته بودند. کسي باور نميکند؛ يعني باورکردني هم نيست.
او نگذاشت که من يک ماچ از لپهايش بکنم. شب دوم هم من رفتم سرجاي شب
اول روي زمين خوابيدم؛ و شبهاي بعد هم از همين قرار، جرأت نميکردم.
بالاخره مدتها گذشت که من آنطرف اطاق روي زمين ميخوابيدم. کي باور
ميکند؟ دوماه، نه، دوماه وچهارروز دور ازاو روي زمين خوابيدم و جرات نميکردم
نزديکش بروم. او قبلا آن دستمال پرمعني را درست کرده بود، خون کبوتر به آن زده
بود. نميدانم! شايد همان دستمالي بود که از شب اول عشقبازي خودش نگهداشته بود
براي اينکه بيشتر مرا مسخره بکند. آنوقت همه به من تبريک ميگفتند. به هم چشمک
ميزدند، و لابد توي دلشان ميگفتند: يارو ديشب قلعه را گرفته «؛ و من به روي مبارکم
نمي هوردم. به من ميخنديدند، به خريت من ميخنديدند. با خودم شرط کرده بودم که
روزي همه اينها را بنويسم.
بعد از آنکه فهميدم او فاسقهاي جفت و تاک دارد و شايد بعلت اينکه آخوند
چند کلمه عربي خوانده بود و او را تحت اختيار من گذاشته بود ازمن بدش مي همد!
شايد ميخواست آزاد باشد! بالاخره يکشب تصميم گرفتم که به زور پهلويش بروم.
تصميم خودم را عملي کردم. اما بعد از کشمکش سخت او بلند شد و رفت؛ و من
فقط خود را راضي کردم آن شب در رختخوابش که حرارت تن او به جسم آن فرو
رفته بود و بوي او را ميداد بخوابم و غلت بزنم. تنها خواب راحتي که کردم همان
شب بود. از آنشب به بعد اطاقش را از اطاق من جدا کرد.
شبها وقتي که وارد خانه ميشدم او هنوز نيامده بود، نميدانستم که آمده است يا
نه! اصلا نميخواستم که بدانم. چون من محکوم به تنهايي، محکوم به مرگ بودم.
خواستم بهر وسيله اي شده با فاسق هاي او رابطه پيدا بکنم. اين را ديگر کسي باور
نخواهد کرد. ازهرکسي که شنيده بودم خوشش م يآمد کشيک ميکشيدم؛ ميرفتم
هزارجور خفت و مذلت به خودم هموار ميکردم، با آن شخص آشنا ميشدم، تملقش را
ميگفتم و اورا برايش غر ميزدم و مي هوردم؛ آنهم چه فاسقهايي: سيرابي فروش، فقيه،
جگرکي، رييس داروغه، مقني، سوداگر، فيلسوف، که اسمها و القابشان فرق ميکرد،
ولي همه شاگرد کله پز بودند. همه آنها را به من ترجيح ميداد.
با چه خفت و خواري خودم را کوچک و ذليل ميکردم! کسي باور نخواهد
کرد. مي ترسيدم زنم ازدستم در برود. ميخواستم طرز رفتار، اخلاق و دلربايي را از
فاسقهاي زنم ياد بگيرم، ولي جاکشِ بدبختي بودم که همه احمقها به ريشم
ميخنديدند. اصلا چطور ميتوانستم رفتار و اخلاق رجاله ها را ياد بگيرم؟ حالا ميدانم
آنها را دوست داشت، چون بي حيا، احمق و متعفن بودند. عشق او اصلا با کثافت و
مرگ توام بود. آيا حقيقتا من مايل بودم با او بخوابم؟ آيا صورت ظاهر او مرا شيفته
خودش کرده بود يا تنفر او از من؟ يا حرکات و اطوارش بود و يا علاقه و عشقي که
از بچگي به مادرش داشتم؟ و يا همه اينها دست به يکي کرده بودند؟ نه، نميدانم. تنها
يک چيز را ميدانم: اين زن، اين لکاته، اين جادو، نميدانم چه زهري در روح من، در
هستي من ريخته بود که نه تنها او را ميخواستم، بلکه تمام ذرات تنم ذرات تن او را
لازم داشت. فرياد ميکشيد که لازم دارد و آرزوي شديدي ميکردم که با او در جزيره
گمشده اي باشم که آدميزاد درآنجا وجود نداشته باشد؛ آرزو ميکرد مکه يک
زمين لرزه يا طوفان يا صاعقه آسماني همه اين رجاله ها که پشت ديوار اطاقم نفس
ميکشيدند، دوندگي ميکردند و کيف ميکردند، همه را ميترکانيد و فقط من و او
ميمانديم. آيا آنوقت هم هر جانور ديگر، يک مار هندي، يا يک اژدها را بمن ترجيح
نميداد؟ آرزو ميکردم که يک شب را با او بگذرانم و با هم در آغوش هم ميمرديم.
بنظرم مي آيد که اين نتيجه عالي وجود و زندگي من بود. مثل اين بود که اين لکاته
از شکنجه من کيف و لذت ميبرد، مثل اينکه دردي که مرا ميخورد کافي نبود.
بالاخره من از کار و جنبش افتادم و خانه نشين شدم- مثل مرده متحرک.
هيچکس از رمز ميان ما خبر نداشت. دايه پيرم که مونس مرگ تدريجي من شده بود
به من سرزنش ميکرد. براي خاطر همين لکاته، پشت سرم، اطراف خودم ميشنيدم که
در گوشي به هم ميگفتند: اين زن بيچاره چطور تحمل اين شوهر ديوانه را ميکند؟
حق به جانب آنها بود، چون تا درجه اي که من ذليل شده بودم باورکردني نبود.
روزبه روز تراشيده ميشدم، خودم را که درآينه نگاه ميکردم گونه هايم سرخ و
رنگ گوشت جلو دکان قصابي شده بودم. تنم پرحرارت و چشمهايم حالت خمار و
غم انگيزي به خود گرفته بود. ازاين حالت جديد خودم کيف ميکردم و در چشمهايم
غبار مرگ را ديده بودم- ديده بودم که بايد بروم.
بالاخره حکيم باشي را خبر کردند- حکيم رجال هها، حکيم خانوادگي که بقول
خودش ما را بزرگ کرده بود- با عمامه شير و شکري و سه قبضه ريش وارد شد. او
افتخار ميکرد که دواي قوت باه به پدربزرگم داده، خاکه شير و نبات به حلق من
ريخته و فلوس به ناف عمه ام بسته است. باري، همينکه آمد سر بالين من نشست نبضم
را گرفت، زبانم را ديد، دستور داد شير ماچه الاغ و ماء شعير بخورم و روزي دومرتبه
بخور کندر و زرنيخ بدهم. چند نسخه بلندبالا هم به دايه ام سپرد که عبارت بود از
جوشانده و روغنهاي عجيب و غريب از قبيل: پر زوفا، زيتون، ر بسوس، کافور، پر
سياوشان، روغن بابونه، روغن غاز، تخم کتان، تخم صنوبر و مزخرفات ديگر.
حالم بدتر شده بود؛ فقط دايه ام- که دايه او هم بود- با صورت پير و موهاي
خاکستري، گوشه اطاق، کنار بالين من مينشست، به پيشانيم آب سرد ميزد و جوشانده
برايم مي آورد. از حالات و اتفاقات بچگي من و آن لکاته صحبت ميکرد. مثلا او بمن
گفت که زنم از توي ننو عادت داشته هميشه ناخن چپش را ميجويده، به قدري
ميجويده که زخم ميشده؛ و گاهي هم برايم قصه نقل ميکرد. بنظرم مي آمد که اين
قصه ها سن مرا به عقب مي بُرد و حالت بچگي در من توليد ميکرد- چون مربوط به
يادگارهاي آن دوره بوده است وقتيکه خيلي کوچک بودم و در اطاقي که من و زنم
توي ننو پهلوي هم خوابيده بوديم- يک ننوي بزرگ دو نفره. درست يادم هست
همين قصه ها را ميگفت. حالا بعضي از قسمتهاي اين قص هها که سابق بر اين باور
نميکردم برايم امر طبيعي شده است.
چون ناخوشي دنياي جديدي در من توليد کرد، يک دنياي ناشناس، محو و پر
از تصويرها و رنگها و ميلهائي که در حال سلامت نميشود تصور کرد؛ و گيرو
دارهاي اين متلها را با کيف و اضطراب ناگفتني درخودم حس ميکردم؛ حس
ميکردم که بچه شده ام؛ و همين الآن که مشغول نوشتن هستم در احساسات شرکت
ميکنم، همه اين احساسات متعلق به الآن است و مال گذشته نيست.
گويا حرکات، افکار، آرزوها و عادات مردمان پيشين که به توسط اين متلها به
نسلهاي بعد انتقال داده شده يکي از واجبات زندگي بوده است. هزاران سال است که
همين حرفها را زده اند، همين جماعها را کرده اند، همين گرفتاريهاي بچگانه را
داشته اند. آيا سرتاسر زندگي يک قصه مضحک، يک متل باورنکردني و احمقانه
نيست؟ آيا من فسانه و قصه خودم را نمينويسم؟ قصه فقط يک راه فرار براي
آرزوهاي ناکام است. آرزوهائي که به آن نرسيده اند. آرزوهائي که هر متل سازي
مطابق روحيه محدود و موروثي خودش تصور کرده است. کاش ميتوانستم مانند
زماني که بچه و نادان بودم آهسته بخوابم- خواب راحت بي دغدغه-.
بيدار که ميشدم روي گونه هايم سرخ به رنگ گوشت جلو دکان قصابي شده
بود. تنم داغ بود و سرفه ميکردم- چه سرفه هاي عميق ترسناکي؟ سرفه هائي که معلوم
نبود از کدام چاله گمشده تنم بيروي مي آمد! مثل سرفه يابوهائي که صبح زود لش
گوسفند براي قصاب مي آوردند.
درست يادم است هوا به کلي تاريک بود، چند دقيقه درحال اغما بودم قبل از
اينکه خوابم ببرد با خودم حرف ميزدم. در اي نموقع حس ميکردم حتم داشتم که بچه
شده بودم و در ننو خوابيده بودم. حس کردم کسي نزديک من است. خيلي وقت بود
همه اهل خانه خوابيده بودند. نزديک طلوع فجر بود؛ و ناخوشها ميدانند در اين موقع
مثل اين است که زندگي از سرحد دنيا بيرون کشيده ميشود. قلبم به شدت ميتپيد ولي
ترسي نداشتم، چشمهايم باز بود ولي کسي را نميديدم، چون تاريکي خيلي غليظ و
متراکم بود.
چند دقيقه گذشت يک فکر ناخوش برايم آمد؛ با خودم گفتم: شايد اوست.
درهمين لحظه حس کردم که دست خنکي روي پيشاني سوزانم گذاشته شد. به خودم
لرزيدم؛ دوسه بار ازخودم پرسيدم: آيا اين دست عزرائيل نبوده است؟ و به خواب
رفتم. صبح که بيدار شدم دايه ام گفت: دخترم (مقصودش زنم، آن لکاته بود) آمده
بود بر سر بالين من و سرم را روي زانويش گذاشته بود، مثل بچه ها مرا تکان ميداده.
گويا حس پرستاري مادري در او بيدار شده بوده. کاش در همان لحظه مرده بودم.
شايد آن بچه اي که آبستن بوده مرده است! آيا بچه او بدنيا آمده بوده؟ من نميدانستم.
دراين اطاق که هردم براي من تنگتر و تاريکتر از قبر ميشد دايم چشم به راه
زنم بودم؛ ولي او هرگز نمي آمد. آيا از دست او نبود که به اين روز افتاده بودم؟
شوخي نيست، سه سال، نه، دوسال و چهارماه بود، ولي روز و ماه چيست؟ براي من
معني ندارد، براي کسي که در گور است زمان ب يمعني است. اين اتاق، مقبره زندگي
و افکارم بود. همه دوندگيها، صداها و همه تظاهرات زندگي ديگران، زندگي
رجاله ها که همه شان جسما و روحا يکجور ساخته شده اند براي من عجيب و ب يمعني
شده بود. از وقت يکه بستري شده بودم در يک دنياي غريب و باورنکردني بيدار شده
بودم که احتياجي به دنياي رجاله ها نداشتم. يک دنيائي که در خودم بود، يک دنياي
پر از مجهولات؛ و مثل اين بود که مجبور بودم همه سوراخ سنبه هاي آ نرا سرکشي و
وارسي بکنم.
شب موقعي که وجود من درسرحد دودنيا موج ميزد، کمي قبل از دقيقه اي که
در يک خواب عميق و تهي غوط هور بشوم، خواب ميديدم. به يک چشم به هم زدن،
من زندگي ديگري به غير از زندگي خودم را طي ميکردم، در هواي ديگر نفيس
ميکشيدم و دور بودم. مثل اينکه ميخواستم از خودم بگريزم و سرنوشتم را تغيير بدهم.
چشمم را که مي بستم دنياي حقيقي خودم ب همن ظاهر ميشد. اين تصويرها زندگي
مخصوص به خود داشتند، آزادانه محو و دوباره پديدار ميشدند. گويا اراده من درآنها
مؤثر نبود. ولي اي نمطلب مُسَلَّم هم نيست. مناظري که جلو من مجسم ميشد خواب
معمولي نبود، چون هنوز خوابم نبرده بود. من در سکوت و آرامشْ اين تصويرها را از
هم تفکيک ميکردم و با يکديگر ميسنجيدم. بنظرم مي آمد که تا اين موقع خودم را
نشناخته بودم، و دنيا آنطوري که تاکنون تصور ميکردم مفهوم و قوه خود را ازدست
داده بود و به جايش تاريکي شب فرمانروائي داشت- چون به من نياموخته بودند که
به شب نگاه بکنم و شب را دوست داشته باشم.
من نميدانم دراين وقت آيا بازويم به فرمانم بود يا نه! گمان ميکردم اگر دستم
را به اختيار خودش ميگذاشتم به وسيله تحريک مجهول و ناشناسي خود به خود به کار
مي افتاد بي آنکه بتوانم درحرکات آن دخل و تصرفي داشته باشم. اگر دايم همه تنم
را مواظبت نميکردم و بي اراده متوجه آن نبودم، قادر بود که کارهائي از آن سر بزند
که هيچ انتظارش را نداشتم. اين احساس از ديرزماني در من پيدا شده بود که
زنده زنده تجزيه ميشدم. نه تنها جسمم، بلکه روحم هميشه با قلبم متناقض بود و باهم
سازش نداشتند. هميشه يکنوع فسخ و تجزيه غريبي را طي ميکردم. گاهي فکر
چيزهائي را ميکردم که خودم نميتوانستم باور کنم. گاهي حس ترحم درمن توليد
ميشد، در صورتي که عقلم به من سرزنش ميکرد. اغلب با يکنفر که حرف ميزدم، يا
کاري ميکردم، راجع به موضوع هاي گوناگون داخل بحث ميشدم در صورتي که
حواسم جاي ديگري بود به فکر خودم بودم و توي دلم به خودم ملامت ميکردم.
يک توده در حال فسخ و تجزيه بود. گويا هميشه اينطور بوده و خواهم بود-
يک مخلوط نا متناسب عجيب. … چيزي که تحمل ناپذير است حس ميکردم از همه
اين مردمي که ميديدم و ميانشان زندگي ميکردم دور هستم ولي يک شباهت
ظاهري، يک شباهت محو و دور و درعين حال نزديک، مرا به آنها مر بوط ميکرد.
همين احتياجات مشترک زندگي بود که از تعجب من ميکاست. شباهتي که بيشتر از
همه به من زجر ميداد اين بود که رجاله ها هم مثل من ازاين لکاته- از زنم- خوششان
مي آمد و او هم بيشتر به آنها راغب بود. حتم دارم که نقصي در وجود يکي از ما بوده
است.
اسمش را لکاته گذاشتم چون هيچ اسمي به اين خوبي رويش نمي افتاد.
نميخواهم بگويم زنم، چون خاصيت زن وشوهري بين ما وجود نداشت و به خودم
دروغ ميگفتم. من هميشه از روز ازل او را لکاته ناميده ام؛ ولي اين اسم کشش
مخصوصي داشت؛ اگر او را گرفتم براي اين بود که اول او به طرف من آمد؛ آنهم از
مکر و حيل هاش بود. نه، هيچ علاقه اي به من نداشت. اصلا چطور ممکن بود او به کسي
علاقه پيدا بکند؟ يک زن هوس باز که يک مرد را براي شهوتراني، يکي را براي
عشقبازي و يکي را براي شکنجه دادن لازم داشت. گمان نميکنم که او به اين تثليت
هم اکتفا ميکرد! ولي مرا قطعا براي شکنجه دادن انتخاب کرده بود؛ و درحقيقت بهتر
از اين نميتوانست انتخاب بکند. اما من او را گرفتم چون شبيه مادرش بود؛ چون يک
شباهت محو و دور با خودم داشت.
حالا او را نه تنها دوست داشتم، بلکه همه ذرات تنم او را ميخواست.
مخصوصا ميان تنم، چون نميخواهم احساسات حقيقي را زير لفاف موهوم عشق و
علاقه و الهيات پنهان کنم. چون هوزوارشن ادبي به دهنم مزه نميکند. گمان ميکردم
که يکجور تشعشع يا هاله- مثل هاله اي که دور سرِ انبياء ميکشند- ميان بدنم موج
ميزد و هاله ميان بدن او را لابد هاله رنجور و ناخوش من ميطلبيد و با تمام قوا به طرف
خودش ميکشيد.
حالم که بهتر شد تصميم گرفتم بروم؛ بروم خود را گم بکنم- مثل سگ
خوره گرفته که ميداند بايد بميرد؛ مثل پرندگاني که هنگام مرگشان پنهان ميشوند.
صبح زود بلند شدم، دوتا کلوچه که سر رف بود برداشتم و بطوري که کسي
ملتفت نشود از خانه فرار کردم، از نکبتي که مرا گرفته بود گريختم، بدون مقصود
معيني ازميان کوچ هها، بي تکليف ازميان رجال ههائي که همه آنها قيافه طمّاع داشتند و
دنبال پول و شهرت ميدويدند گذشتم؛ من احتياجي به ديدن آنها نداشتم چون يکي از
آنها نماينده باقي ديگرشان بود. همه آنها يک دهن بودند که يک مشت روده به دنبال
آن آويخته و منتهي به آلت تناسلي شان ميشد.
ناگهان حس کردم که چالاکتر و سبکتر شده ام، عضلات پاهايم به تندي و
جلدي مخصوصي که تصورش را نميتوانستم بکنم به راه افتاده بود. حس ميکردم که
از همه قيدهاي زندگي رسته ام. شانه هايم را بالا انداختم، اين حرکت طبيعي من بود،
در بچگي هروقت از زير بار زحمت و مسئوليتي آزاد ميشدم همين حرکت را انجام
ميدادم.
آفتاب بالا مي آمد و ميسوزانيد. درکوچه هاي خلوت افتادم، سر راهم خانه هاي
خاکستري رنگ به اشکال هندسي عجيب و غريب- مکعب، منشور، مخروطي- با
دريچه هاي کوتاه و تاريک ديده ميشد. اين دريچه ها ب يدروبست، بي صاحب و موقت
به نظر مي آمدند. مثل اين بود که هرگز يک موجود زنده نميتوانست در اين خانه ها
مسکن داشته باشد. خورشيد مانند تيغ طلائي ازکنار سايه ديوار ميتراشيد و برميداشت.
کوچه ها بين ديوارهاي کهنه سفيدکرده ممتد ميشدند، همه جا آرام و گنگ بود، مثل
اينکه همه عناصرْ قانون مقدس آرامش هواي سوزان- قانون سکوت- را مراعات
کرده بودند. به نظر مي آمد که در همه جا اسراري پنهان بود، بطوري که ريه هايم
جرئت نفس کشيدن را نداشتند. يکمرتبه ملتفت شدم که از دروازه خارج شده ام.
حرارت آفتاب با هزاران دهن مکنده عرق تن مرا بيرون ميکشيد. بته هاي صحرا زير
آفتاب تابان به رنگ زردچوبه درآمده بودند. خورشيد مثل چشم تب دار، پرتو سوزان
خود را ازته آسمان نثار منظره خاموش و بيجان ميکرد. ولي خاک و گياههاي اينجا
بوي مخصوصي داشت، بوي آن به قدري قوي بود که از استشمام آن به ياد دقيقه هاي
بچگي خودم افتادم. نه تنها حرکات و کلمات آ نزمان را در خاطرم مجسم کرد،
بلکه يک لحظه آن دوره را در خودم حس کردم، مثل اينکه ديروز اتفاق افتاده بود.
يکنوع سرگيجه گوارا به من دست داد، مثل اينکه دوباره در دنياي گمشده اي متولد
شده بودم. اين احساس يک خاصيت مست کننده داشت و مانند شراب کهنه شيرين
در رگ و پي من تا ته وجودم تأثير کرد.
درصحرا خارها، سنگها، تنه درختها و بته هاي کوچک کاکوتي را ميشناختم،
بوي خودماني سبزه ها را ميشناختم، ياد روزهاي دوردست خودم افتادم ولي همه اين
يادبودها به طرز افسون مانندي از من دور شده بود و آن يادگارها با هم زندگي
مستقلي داشتند، در صورتي که من شاهد دور و بيچاره اي بيش نبودم و حس ميکردم
که ميان من و آنها گردابِ عميقي کنده شده بود. حس ميکردم که امروز دلم تهي
است، و بته هاي عطرْ جادوئي آ نزمان را گم کرده بودند، درختهاي سرو بيشتر فاصله
پيدا کرده بودند، تپه ها خشکتر شده بودند. موجودي که آنوقت بودم ديگر وجود
نداشت و اگر حاضرش ميکردم و با او حرف ميزدم نميشنيد و مطالب مرا نميفهميد.
صورت يک نفر آدمي را داشت که سابق براين با او آشنا بوده ام ولي از من و جزو من
نبود. دنيا به نظرم يک خانه خالي و غ مانگيز آمد و در سينه ام اضطرابي دوران ميزد،
مثل اينکه حالا مجبور بودم با پاي برهنه همه اطاقهاي اين خانه را سرکشي بکنم. از
اطاقهاي تودرتو ميگذشتم، ولي زماني که به اطاق آخر در مقابل آن لکاته ميرسيدم
درهاي پشت سرم خودبخود بسته ميشد و فقط سايه هاي لرزان ديوارهائي که زاويه
آنها محو شده بود مانند کنيزان و غلامان سياهپوست در اطراف من پاسباني ميکردند.
نزديک نهر سورن که رسيدم جلوم يک کوه خشک خالي پيدا شد. هيکل
خشک و سخت کوه مرا به ياد دايه ام انداخت، نميدانم چه رابطه اي بين آنها وجود
داشت! از کنار کوه گذشتم، در يک محوطه کوچک و باصفائي رسيدم که اطرافش
را کوه گرفته بود، روي زمين از بته هاي نيلوفر کبود پوشيده شده بود، و بالاي کوه
يک قلعه بلند که با خشتهاي وزين ساخته بودند ديده ميشد.
دراين وقت احساس خستگي کردم. رفتم کنار نهر سورن زير سايه يک درخت
کهن سرو روي ماسه نشستم. جاي خلوت و دنجي بود. به نظر مي آمد که تا حالا
کسي پايش را اينجا نگذاشته بود. ناگهان ملتفت شدم ديدم ازپشت درختهاي سرو
يک دختربچه بيرون آمد و به طرف قلعه رفت. لباس سياهي داشت که با تاروپود
خيلي نازک و سبک گويا با ابريشم بافته شده بود. ناخن دست چپش را ميجويد و با
حرکتِ آزادانه وبي اعتنا ميلغزيد و رد ميشد. به نظرم آمد که من اورا ديده بودم و
ميشناختم. ولي ازاين فاصله دور زير پرتو خورشيد نتوانستم تشخيص بدهم که
چه طور يک مرتبه ناپديد شد!
من سرجاي خودم خشکم زده بود، بي آنکه بتوانم کمترين حرکتي بکنم. ولي
يک دفعه با چشمهاي جسماني خودم اورا ديدم که از جلو من گذشت و ناپديد شد.
آيا او موجودي حقيقي و يا يک وهم بود؟ آيا خواب ديده بودم و يا در بيداري بود؟
هرچه کوشش کردم که يادم بيايد بيهوده بود. لرزه مخصوصي روي تيره پشتم حس
کردم. به نظرم آمد که دراين ساعت همه سايه هاي قلعه روي کوه کوه جان گرفته
بودند و آن دخترک يکي از ساکنين سابق شهر قديمي ري بوده. منظره اي که جلو
من بود يکمرتبه به نظرم آشنا آمد. در بچگي يک روز سيزده به در يادم افتاد که
همينجا آمده بودم، مادرزنم و آن لکاته هم بودند. ما چه قدر آن روز پشت درختهاي
سرو دنبال يکديگر دويديم و بازي کرديم! بعد يک دسته از بچه هاي ديگر هم به ما
ملحق شدند که درست يادم نيست. سرمامک بازي ميکرديم. يک مرتبه که من دنبال
همين لکاته رفتم نزديک همان نهر سورن بود پاي او لغزيد و درنهر افتاد؛ اورا بيرون
آوردند بردند پشت درخت سرو رختش را عوض بکنند من هم دنبالش رفتم. جلو او
چادرنماز گرفته بودند، اما من دزدکي از پشت درخت تمام تنش را ديدم. او لبخند
ميزد و انگشت سبابه دست چپش را ميجويد. بعد يک رودوشي سفيد به تنش
پيچيدند و لباس سياه ابريشمي اورا که از تار و پود نازک بافته شده بود جلو آفتاب
پهن کردند.
بالأخره پاي درخت کهنِ سرو روي ماسه دراز کشيدم. صداي آب مانند
حرفهاي بريده بريده و نامفهومي که در عالمِ خواب زمزمه ميکنند به گوشم ميرسيد.
دستهايم را بي اختيار درماسه گرم و نمناک فروبردم. ماسه گرم نمناک را در مشتم
ميفشردم مثل گوشت سفتِ تنِ دختري بود که در آب افتاده باشد و لباسش را عوض
کرده باشند.
نميدانم چه قدر وقت گذشت وقتي از سر جاي خودم بلند شدم بي اراده به راه
افتادم. همه جا ساکت و آرام بود. من ميرفتم ولي اطراف خودم را نميديديم. يک
قوه اي که به اراده من نبود مرا وادار به رفتن ميکرد. همه حواسم متوجه قدمهاي
خودم بود. من راه نميرفتم ولي مثل آن دختر سياهپوش روي پاهايم ميلغزيدم و رد
ميشدم. همينکه به خودم آمدم ديدم در شهر و جلو خانه پدرزنم هستم. نميدانم چرا
گذارم به خانه پدرزنم افتاد! پسر کوچکش- برادرزنم- روي سکو نشسته بود، مثل
سيبي که با خواهرش نصف کرده باشند. چشمهاي مورب ترکمني، گونه هاي
برجسته، رنگ گندمي، دماغ شهوتي، صورت لاغر ورزيده داشت. همينطور که
نشسته بود انگشت سبابه دست چپش را به دهنش گذاشته بود. من بي اختيار جلو رفتم
دست کردم کلوچه هائي که در جيبم بود درآوردم به او دادم و گفتم: »اينها را
شاجون برايت داده «. چون به زنِ من به جاي مادر خودش شاجون ميگفت. او با
چشمهاي ترکمني خود نگاه تعجب آميزي به کلوچه ها کرد که با ترديد دردستش
گرفته بود. من روي سکوي خانه نشستم اورا دربغلم نشاندم و به خودم فشار دادم.
تنش گرم و ساق پاهايش شبيه ساق پاهاي زنم بود و همان حرکات بي تکلف اورا
داشت. لبهاي او شبيه لبهاي پدرش بود، اما آنچه که نزد پدرش مرا متنفر ميکرد
برعکس دراو براي من جذبه و کشندگي داشت، مثل اين بود که لبهاي نيمه باز او تازه
از يک بوسه گرم طولاني جدا شده؛ روي دهن نيمه بازش را بوسيدم که شبيه لبهاي
زنم بود. لبهاي او طعم کونه خيار ميداد- تلخ مزه و گس بود. لابد لبهاي آن لکاته هم
همين طعم را داشت!
درهمين وقت ديدم پدرش- آن پيرمرد قوزي که شال گردن بسته بود- از درِ
خانه بيرون آمد بي آنکه به طرف من نگاه بکند رد شد. بريده بريده ميخنديد، خنده
ترسناکي بود که مو را به تنِ آدم راست ميکرد؛ و شانه هايش ازشدتِ خنده ميلرزيد.
از زور خجالت ميخواستم به زمين فروبروم. نزديکِ غروب شده بود، بلند شدم، مثل
اينکه ميخواستم ازخودم فرار بکنم. بدون اراده راهِ خانه را پيش گرفتم. هيچ کس و
هيچ چيز را نميديديم؛ به نظرم مي آمد که ازميان يک شهر مجهول و ناشناس حرکت
ميکردم! خانه هاي عجيب و غريب با اشکال هندسي بريده بريده با دريچه هاي متروک
سياه اطراف من بود. مثل اين بود که هرگز يک جنبنده نميتوانست درآن مسکن
داشته باشد. ولي ديوارهاي سفيد آنها با روشنائي ناچيزي ميدرخشيد، و چيزي که
غريب بود، چيزي که نميتوانستم باور بکنم، در مقابل هريک ازاين ديوارها
مي ايستادم، جلو مهتاب سايه ام بزرگ و غليظ به ديوار مي افتاد ولي بدون سر بود.
سايه ام سر نداشت. شنيده بودم که اگر سايه کسي سر نداشته باشد تاسرِ سال ميميرد.
هراسان وارد خانه ام شدم و به اطاقم پناه بردم. در همين وقت خون دماغ شدم،
و بعد ازآنکه مقدار زيادي خون از دماغم رفت بيهوش در رختخوابم افتادم. دايه ام
مشغول پرستاري من شد.
قبل ازاينکه بخوابم در آينه به صورت خود نگاه کردم ديدم صورتم شکسته،
محو و بيروح شده بود. به قدري محو بود که خودم را نميشناختم. رفتم در رختخواب
لحاف را روي سرم کشيدم، غلت زدم، رويم را به طرف ديوار کردم، پاهايم را جمع
کردم، چشمهايم را بستم و دنباله خيالات را گرفتم. اين رشته هائي که سرنوشت
تاريک، غم انگيز، مهيب و پر ازکيف مرا تشکيل ميداد؛ آنجائي که زندگي با مرگ
به هم آميخته ميشود و تصويرهاي منحرف شده به وجود مي آيد؛ ميلهاي کشته شده
ديرين، ميلهاي محوشده و خفه شده دوباره زنده ميشوند و فرياد انتقام ميکشند. دراين
وقت ازطبيعت و دنياي ظاهري کنده ميشدم و حاضر بودم که درجريان ازلي محو و
نابود شوم. چندبار با خودم زمزمه کردم: »مرگ… مرگ… کجائي؟ «. همين به من
تسکين داد و چشمهايم به هم رفت.
چشمهايم که بسته شد ديدم درميان محمديه بودم، دار بلندي برپا کرده بودند
و پيرمرد خنزرپنزري جلو اطاقم را به چوبه دار آويخته بودند. چندنفر داروغه مست
پاي دار شراب ميخوردند. مادرزنم با صورتِ برافروخته، با صورتي که درموقعِ اوقات
تلخي زنم حالا مي بينم که رنگ لبش مي پرد و چشمهايش گرد و وحشتزده ميشود،
دست مرا ميکشيد ازميان مردم رد ميکرد و به ميرغضب که لباس سرخ پوشيده بود
نشان ميداد و ميگفت: »اين هم دار بزنيد «. من هراسان از خواب پريدم، مثل کوره
ميسوختم، تنم خيس عرق بود و حرارت سوزاني روي گونه هايم شعله ور بود. براي
اينکه خودم را ازدست اين کابوس برهانم بلند شدم آب خوردم و کمي به سرورويم
زدم. دوباره خوابيدم ولي خواب به چشمم نمي آمد.
در سايه روشن اطاق به کوزه آب که روي رف بود خيره شده بودم. به نظرم
آمد تا مدتي که کوزه روي رف است خوابم نخواهد برد. يکجور ترس بيجا برايم
توليد شده بودکه کوزه خواهد افتاد، بلند شدم که جاي کوزه را محفوظ کنم، ولي
به واسطه تحريک مجهولي که خودم ملتفت نبودم دستم را عمدا به کوزه خورد، کوزه
افتاد و شکست. بالاخره پلکهاي چشمم را به هم فشار دادم، اما به خيالم رسيد که
دايه ام بلند شده به من نگاه ميکند. مشتهاي خود را زير لحاف گره کردم، اما هيچ
اتفاق فوق العاده اي رخ نداده بود. درحالت اغما صداي درِ کوچه را شنيدم، صداي
پاي دايه ام را شنيدم که نعلينش به زمين ميکشيد و رفت نان و پنير را گرفت. بعد
صداي دوردست فروشنده اي آمد که ميخواند »صَفرابُره شاتوت… .«
نه، زندگي مثل معمول، خسته کننده شروع شده بود. روشنائي زيادتر ميشد،
چشمهايم را که باز کردم يک تکه از انعکاس آفتاب روي سطح آب حوض که از
دريچه اطاقم به سقف افتاده بود ميلرزيد. بنظرم آمد خواب ديشب آنقدر دور و محو
شده بود مثل اينکه چند سال قبل وقتي بچه بودم ديده ام. دايه ام چاشت مرا آورده،
مثل اين بود که صورت دايه ام روي يک آينه دق منعکس شده باشد، آنقدر کشيده و
لاغر بنظرم جلوه کرد، بشکل باور نکردني مضحکي درآمده بود. انگاري که وزن
سنگيني صورتش را پايين کشيده بود.
با اينکه ننه جون ميدانست دود غليان برايم بد است باز هم در اطاقم غليان
ميکشيد. اصلا تا غليان نميکشيد سر دماغ نمي آمد. از بس که دايه ام از خانه اش از
عروسش و پسرش برايم حرف زده بود، مرا هم با کيفهاي شهوتي خودش شريک
کرده بود. چقدر احمقانه است! گاهي بيجهت به فکر زندگي اشخاص خانه دايه ام
مي افتادم؛ ولي نميدانم چرا هرجور زندگي و خوشي ديگران دلم را به هم ميزند- در
صورتي که ميدانستم زندگي من تمام شده و بطرز دردناکي آهسته خاموش ميشود!
به من چه ربطي داشت که فکرم را متوجه زندگي احمقها و رجاله ها بکنم که سالم
بودند، خوب ميخوردند، خوب ميخوابيدند و خوب جماع ميکردند و هرگز ذره اي از
دردهاي مرا حس نکرده بودند و بالهاي مرگ هردقيقه به سر و صورتشان ساييده
نشده بود؟
ننه جون مثل بچه ها با من رفتار ميکرد. ميخواست همه جاي مرا ببيند. من هنوز
از زنم رودرواسي داشتم. وارد اطاقم که ميشدم روي خلط خودم را که در لگن
انداخته بودم مي پوشاندم. موي سروريشم را شانه ميکردم. شبکلاهم را مرتب ميکردم.
ولي پيش دايه ام هيچ جور رودرواسي نداشتم. چرا اين زن که هيچ رابطه اي با من
نداشت خودش را آنقدر داخل زندگي من کرده بود. يادم است درهمين اطاق، روي
آب انبار، زمستانها کرسي ميگذاشتند. من و دايه ام با همين لکانه دور کرسي
ميخوابيديم. تاريک روشنْ چشمهايم بازميشد نقش روي پرده گلدوزي که جلو در
آويزان بود درمقابل چشمم جان ميگرفت؛ چه پرده عجيب ترسناکي بود؟ رويش
يک پيرمرد قوزکرده شبيه جوکيان هند شالمه بسته زير يک درخت سرو نشسته بود و
سازي شبيه سه تار دردست داشت ويک دختر جوان خوشگل مانند بوگام داسي
رقاصه بتکده هاي هند دستهايش را زنجير کرده بود و مثل اين بود که مجبور است
جلو پيرمرد برقصد! پيش خودم تصور ميکردم شايد اين پيرمرد را هم دريک
سياهچال با يک مارناگ انداخته بودند که به اين شکل درآمده بود و موهاي
سروريشش سفيد شده بود. از اين پرده هاي زردوزي هندي بود که شايد پدر يا
عمويم از ممالک دور فرستاده بودند. به اين شکل که زياد دقيق ميشدم ميترسيدم.
دايه ام را خواب آلود بيدار ميکردم، او با نفس بدبو و موهاي خشن سياهش که
به صورتم ماليده ميشد مرا به خودش ميچسبانيد.
صبح که چشمم باز شد او به همان شکل در نظرم جلوه کرد. فقط خطهاي
صورتش گودتر و سخ تتر شده بود. اغلب برا ي فراموشي، برا ي فرار از خودم، ايام
بچگي خودم را به ياد مي آورم. براي اينکه خودم را در حال قبل از ناخوشي حس
بکنم؛ حس بکنم که سالمم؛ هنوز حس ميکردم که بچه هستم و براي مرگم، براي
معدوم شدنم يک نفس دومي بود که به حال من ترحم مي آورد، به حال اين بچه اي
که خواهد مرد. در مواقع ترسناک زندگي خودم همينکه صورت آرام دايه ام را
ميديدم، صورت رنگ پريده، چشمهاي گود و بيحرکت و کدر و پره هاي نازک بيني
و پيشاني استخواني پهن او را که ميديدم، يادگارهاي آنوقت درمن بيدار ميشد. شايد
امواج مرموزي ازاو تراوش ميکرد که باعث تسکين من ميشد. يک خال گوشتي روي
شقيقه اش بود که رويش مو درآورده بود. گويا فقط امروز متوجه خال او شدم، پيشتر
که بصورتش نگاه ميکردم اينطور دقيق نميشدم. اگر چه ننه جون ظاهرا تغيير کرده بود
ولي افکارش به حال خود باقي مانده بود. فقط به زندگي بيشتر اظهار علاقه ميکرد و از
مرگ ميترسيد. مگسهائي که اول پائيز به اطاق پناه مي آوردند. اما زندگي من در
هرروز و هردقيقه عوض ميشد. به نظرم مي آمد که طول زمان و تغييراتي که ممکن بود
آدمها در چندين سال انجام بکنند براي من اين سرعت سير و جريان هزاران بار
مضاعف و تندتر شده بود. در صورتي که خوشي آن بطور معکوس بطرف صفر
ميرفت و شايد از صفر هم تجاوز ميکر. کساني هستند که از بيست سالگي شروع به
جان کندن ميکنند در صورتيکه بسياري ازمردم فقط درهنگام مرگشان خيلي آرام
وآهسته مثل پيه سوزي که روغنش تمام بشود خاموش ميشوند.
ظهر که دايه ام ناهارم را آورد من زدم زير کاسه آش، فرياد کشيدم، با تمام
قوايم فرياد کشيدم. همه اهل خانه آمدند جلو اطاقم جمع شدند. آن لکاته هم آمد و
زود رد شد. به شکمش نگاه کردم، بالا آمده بود. نه، هنوز نزائيده بود. رفتند
حکيم باشي را خبر کردند. من پيش خودم کيف ميکردم که اقلا اين احمقها را به
زحمت انداخته ام.
حکيم باشي با سه قبضه ريش آمد، دستور داد که من ترياک بکشم. چه داروي
گرانبهائي براي زندگي دردناک من بود!
وقتي که ترياک ميکشيدم افکارم بزرگ، لطيف، افسو نآميز و پرّان ميشد، در
محيط ديگري وراي دنياي معمولي سير وسياحت ميکردم، خيالات و افکارم از قيد
ثقيل و سنگيني چيزهايي زميني آزاد ميشد و به سوي سپهر آرام و خاموشي پرواز
ميکرد، مثل اينکه مرا روي بالهاي ش بپره طلائي گذاشته بودند و در يک دنياي تهي
و درخشان که به هيچ مانعي برنميخورد گردش ميکردم. به قدري اين تأثير عميق و
پرکيف بود که از مرگ هم کيفش بيشتر بود.
از پاي منقل که بلند شدم رفتم دريچه رو به حياطمان، ديدم دايه ام جلو آفتاب
نشسته بود سبزي پاک ميکرد. شنيدم به عروسش گفت: »همه مون دل ضعفه شديم؛
کاشکي خدا بکشدش راحتش کنه «. گويا حکيم باشي به آنها گفته بود که من خوب
نميشوم. اما من هيچ تعجبي نکردم. چقدر اين مردم احمق هستند! همينکه يک ساعت
بعد برايم جوشانده آورد چشمانش از زور گريه سرخ شده بود و باد کرده بود. اما
روبروي من زورکي لبخند زد. جلو من بازي درمي آوردند، آن هم چقدر ناشي؟
به خيالشان من خودم نميدانستم! ولي چرا اين زن به من اظهار علاقه ميکرد؟ چرا
خودش را شريک درد من ميدانست؟ يکروز به او پول داده بودند و پستانهاي
ورچروکيده سياهش را مثل دولچه توي لپ من چپانيده بود. کاش خوره به
پستانهايش افتاده بود! حالا که پستانهايش را ميديدم عقم مينشست که آنوقت با
اشتهاي هرچه تمامتر شيره زندگي او را ميمکيدم و حرارت تنمان در هم داخل
ميشده. او تمام تن مرا دستمالي ميکرده، و براي همين بود که حالا هم با جسارت
مخصوصي که ممکن است يک زن بي شوهر داشته باشد نسبت به من رفتار ميکرد.
به همان چشم بچگي به من نگاه ميکرد، چون يک وقتي مرا لب چاهک سرپا ميگرفته.
کي ميداند شايد با من طبق هم ميزده مثل خواهرخوانده اي که زنها براي خودشان
انتخاب ميکنند. حالاهم با چه کنجکاوي و دقتي مرا زيرورو و به قول خودش
تروخشک ميکرد. اگر زنم، آن لکاته به من رسيدگي ميکرد، من هرگز ننه جون را به
خودم راه نميدادم، چون پيش خودم گمان ميکردم دايره فکر و حس زيبائي زنم بيش
از دايه ام بود و يا اينکه فقط شهوت اين حس شرم و حيا را براي من توليد کرده بود.
از اين جهت پيش دايه ام کمتر رودرواسي داشتم و فقط او بود که به من رسيدگي
ميکرد.
لابد دايه ام معتقد بود که تقدير اينطور بوده، ستار هاش اين بوده. به علاوه او از
ناخوشي من سوء استفاده ميکرد و همه درددلهاي خانوادگي، تفريحات، جنگ و
جدالها و روح ساده موذي و گدامنش خودش را براي من شرح ميداد و دل پري که
از عروسش داشت مثل اينکه هووي اوست و از عشق و شهوت پسرش نسبت به او
دزديده بود، با چه کينه اي نقل ميکرد! بايد عروسش خوشگل باشد! من از دريچه
روبه حياط او را ديده ام، چشمهاي ميشي، موي بور و دماغ کوچک قلمي داشت.
دايه ام گاهي از معجزات انبياء برايم صحبت ميکرد، به خيال خودش ميخواست
مرا به اين وسيله تسليت بدهد. ولي من به فکر پست و حماقت او حسرت مي بردم.
گاهي برايم خبرچيني ميکرد، مثلا چندروز پيش به من گفت که دخترم- يعني آن
لکاته- به ساعت خوبْ پيرهن قيامت براي بچه ميدوخته، براي بچه خودش. بعد مثل
اينکه او هم ميدانست به من دلداري داد. گاهي ميرود برايم از در و همسايه دوادرمان
مي آورد، پيش جادوگر، فالگير و جام زن ميرود، سر کتاب باز ميکند و راجع به من با
آنها مشورت ميکند. چهارشنبه آخر سال رفته بود فالگوش، يک کاسه آورد که
درآن پياز، برنج و روغن خرا بشده بود. گفت اينها را به نيت سلامتي من گدائي
کرده و همه اين گند و کثافتها را دزدکي به خورد من ميداد. فاصله به فاصله هم
جوشانده هاي حکيم باشي را به ناف من مي بست- همان جوشانده هاي بي پيري که
برايم تجويز کرده بود: پر زوفا، رب سوس، کافور، پر سياوشان، بابونه، روغن غاز،
تخم کتان، تخم صنوبر، نشاسته، خاکه شير و هزارجور مزخرفات ديگر. … چندروز
پيش يک کتاب دعا برايم آورده بود که رويش يک وجب خاک نشسته بود. نه تنها
کتاب دعا بلکه هيچ جور کتاب و نوشته و افکار رجاله ها به درد من نميخورد. چه
احتياجي به دروغ و دونگهاي آنها داشتم؟ آيا من خودم نتيجه يک رشته نسلهاي
گذشته نبودم و تجربيات موروثي آنها در من باقي نبود؟ آيا گذشته در خود من نبود؟
ولي هيچ وقت نه مسجد و نه صداي اذان و نه وضو و نه اخ و تف انداختن و دولا
راست شدن در مقابل يک قادر متعال و صاحب اختيار مطلق که بايد به زبان عربي با
او اختلاط کرد در من تأثيري نداشته است. اگرچه سابق براين وقتي سلامت بودم
چندبار اجبارا به مسجد رفته ام و سعي ميکردم که قلب خود را با ساير مردم جور و
هم آهنگ بکنم. اما چشمم روي کاشيهاي لعابي و نقش و نگار ديوار مسجد که مرا
در خوابهاي گوارا مي برد و بي اختيار به اين وسيله راه گريزي براي خودم پيدا
ميکردم خيره ميشد. در موقع دعا کردن چشمهاي خودم را مي بستم و کف دستم را
جلو صورتم ميگرفتم. دراين شبي که براي خودم ايجاد کرده بودم مثل لغاتي که
بدون مسئوليت فکري درخواب تکرار ميکنند من دعا ميخواندم. ولي تلفظ اين
کلمات از ته دل نبود، چون من بيشتر خوشم مي آمد با يک نفر دوست يا آشنا حرف
بزنم تا با خدا- با قادر متعال! چون خدا ازسر من زياد بود. زماني که در يک
رختخواب گرم و نمناک خوابيده بودم همه اين مسائل برايم به اندازه جوي ارزش
نداشت؛ و دراين موقع نميخواستم بدانم که حقيقتا خدائي وجود دارد يا اينکه فقط
مظهر فرمانروايان روي زمين است که براي استحکام مقام الوهيت و چاپيدن رعاياي
خود تصور کرده اند، تصوير روي زمين را به آسمان منعکس کرده اند! فقط ميخواستم
بدانم که شب را به صبح ميرسانم يا نه؟ حس ميکردم در مقابل مرگ، مذهب و ايمان
و اعتقاد چقدر سست و بچگانه و تقريبا يکجور تفريح براي اشخاص تندرست و
خوشبخت بود! در مقابل حقيقت وحشتناک مرگ و حالات جانگدازي که طي
ميکردم آنچه را جع به کيفر و پاداش روح و روز رستاخيز به من تلقين کرده بودند
يک فريب بيمزه شده بود، و دعاهائي که به من ياد داده بودند در مقابل ترس از مرگ
هيچ تأثيري نداشت.
نه، ترس از مرگ گريبان مرا ول نميکرد. کساني که درد نکشيده اند اين
کلمات را نميفهمند. به قدري حس زندگي درمن زياد شده بود که کوچکترين لحظه
خوشي جبران ساعتهاي دراز خفقان و اضطراب را ميکرد. ميديدم که درد و رنج
وجود دارد ولي خالي از هرگونه مفهوم و معني بود. من ميان رجاله ها يک نژاد
مجهول و ناشناس شده بودم، بطوري که فراموش کرده بودم که سابق براين جزو
دنياي آنها بوده ام. چيزي که وحشتناک بود حس ميکردم که نه زنده زنده هستم و نه
مرده مرده؛ فقط يک مرده متحرک بودم که نه رابطه با دنياي زنده ها داشتم و نه از
فراموشي و آسايش مرگ استفاده ميکردم.
… …… … … …… … … …… … … … … … … …
سرِ شب ازپاي منقل ترياک که بلند شدم از دريچه اطاقم به بيرون نگاه کردم؛
يک درخت خشک سياه با در دکان قصابي که تخته کرده بودند پيدا بود. سايه هاي
تاريک درهم مخلوط شده بودند. حس ميکردم که همه چيز تهي و موقت است.
آسمانِ سياه و قير اندود مانند چادر کهنه سياهي بود که به وسيله ستاره هاي بيشمار
درخشانْ سوارخ سوراخ شده باشد. درهمين وقت صداي اذان بلند شد؛ يک اذان
بي موقع بود؛ گويا زني- شايد آن لکاته- مشغول زائيدن بود، سرِ خشت رفته بود.
صداي ناله سگي از لابلاي اذان صبح شنيده ميشد. من با خودم فکر کردم: »اگر
راست است که هرکسي يک ستاره روي آسمان دارد، ستاره من بايد دور، تاريک و
بي معني باشد! شايد اصلا من ستاره نداشته ام! .«
دراين وقت صداي يکدسته گزمه مست ازتوي کوچه بلند شد که ميگذشتند و
شوخي هاي هرزه با هم ميکردند. بعد دستجمعي زدند زير آواز و خواندند:
»بيابريم تا ميخوريم، شراب ملک ري خوريم، حالا نخوريم کي خوريم ؟«
من هراسان خودم را کنار کشيدم، آواز آنها درهوا بطور مخصوصي مي پيچيد،
کم کم صدايشان دور و خفه شد. نه، آنها با من کاري نداشتند، آنها نميدانستند. …
دوباره سکوت و تاريکي همه جا را فرا گرفت. من پيه سوز اطاقم را روشن
نکردم؛ خوشم آمد که در تاريکي بنشينم. تاريکي، اين ماده غليظ سيال که در همه
جا و در همه چيز تراوش ميکند، من به آن خو گرفته بودم. درتاريکي بودکه افکار
گم شده، ترسهاي فراموش شده، افکار مهيب باورنکردني که نميدانستم در کدام
گوشه مغزم پنهان شده بود، همه از سر نو جان ميگرفت، راه م يافتاد و به من دهن
کجي ميکرد. کنج اطاق، پشت پرده، کنار در، پر از اين افکار و هيکلهاي بي شکل و
تهديدکننده بود. آنجا کنار پرده يک هيکل ترسناک نشسته بود، تکان نميخورد، نه
غمناک بود و نه خوشحال، هردفعه که برميگشتم توي تخم چشمم نگاه ميکرد. با
صورت او آشنا بودم، مثل اين بود که در بچگي همين صورت را ديده بودم. يکروز
سيزده به در بود، کنار نهر سورن، من با بچه ها سرمامک بازي ميکردم، همين صورت
به نظرم آمده بود که با صورتهاي معمولي ديگر که قد کوتاه و مضحک و ب يخطر
داشتند، به من ظاهر شده بود، صورتش شبيه همين مرد قصاب روبروي دريچه اطاقم
بود. گويا اين شخص در زندگي من دخالت داشته است و اورا زياد ديده بودم! گويا
اين سايه همزاد من بود و در دايره محدود زندگي من واقع شده بود. …
همينکه بلند شدم پيه سوز را روشن بکنم آن هيکل هم خودبخود محو و ناپديد
شد. رفتم جلوي آينه به صورت خودم دقيق شدم، تصويري که نقش بست به نظرم
بيگانه آمد. باورنکردني و ترسناک بود. عکس من قويتر از خودم شده بود و من مثل
تصوير روي آينه شده بودم. به نظرم آمد نميتوانم تنها با خودم در يک اطاق بمانم.
ميترسيدم اگر فرار بکنم او دنبالم کند، مثل دو گربه که براي مبارزه روبرو ميشوند. اما
دستم را بلند کردم، جلو چشمم گرفتم تا در چاله کف دستم شب جاوداني را توليد
بکنم. اغلب حالت وحشت برايم کيف و مستي مخصوصي داشت بطوري که سرم
گيج ميرفت وزانوهايم سست ميشد و ميخواستم قي بکنم. ناگهان ملتفت شدم که
روي پاهايم ايستاده بودم. اين مسئله برايم غريب بود، معجز بود. چطور من ميتوانستم
روي پاهايم ايستاده باشم؟ به نظرم آمد اگر يکي از پاهايم را تکان ميدادم تعادلم
ازدست ميرفت، يکنوع حالت سرگيجه برايم پيدا شده بود. زمين و موجوداتش
بي اندازه ازمن دور شده بودند. به طور مبهمي آرزوي زمين لرزه يا يک صاعقه
آسماني ميکردم براي اينکه بتوانم مجددا در دنياي آرام و روشني به دنيا بيايم.
وقتي که خواستم در رختخوابم بروم چند بار با خودم گفتم: »مرگ … مرگ
«…. لبهايم بسته بود، ولي از صداي خودم ترسيدم. اصلا جرات سابق از من رفته بود،
مثل مگسهايي شده بودم که اول پائيز به اطاق هجوم مي آوردند، مگسهايي خشکيده و
بيجان که از صداي وِزوِزِ بال خودشان ميترسند. مدتي بيحرکت يک گله ديوار کز
ميکنند، همينکه پي مي برند که زنده هستند خودشان را بي محابا به در و ديوار ميزنند و
مرده آنها در اطراف اطاق مي افتد.
پلکهاي چشمم که پايين مي آمد يک دنياي محو جلوم نقش مي بست؛ يک
دنيايي که همه اش را خودم ايجاد کرده بودم و با افکار و مشاهداتم وفق ميداد؛ در
هرصورت خيلي حقيق يتر و طبيعي تر از دنياي بيداريم بود؛ مثل اينکه هيچ مانع و
عايقي در جلو فکر و تصورم وجود نداشت؛ زمان و مکان تأثير خود را از دست
ميدادند. اين حس شهوت کشته شده که خواب زاييده آن بود زاييده احتياجات نهايي
من بود، اشکال و اتفاقات باورنکردني ولي طبيعي جلو من مجسم ميکرد؛ و بعد از
آنکه بيدار ميشدم در همان دقيقه هنوز به وجود خودم شک داشتم، از زمان و مکان
خودم بيخبر بودم؛ گويا خوابهايي که ميديدم هم هاش را خودم درست کرده بودم و
تعبير حقيقي آ نرا ميدانسته ام.
از شب خيلي گذشته بود که خوابم برد. ناگهان ديدم در کوچه هاي شهر
ناشناسي که خانه هاي عجيب و غريب به اشکال هندسي، منشور، مخروطي، مکعب با
دريچه هاي کوتاه و تاريک داشت و به در و ديوار آنها بته نيلوفر پيچيده بود، آزادانه
گردش ميکردم و به راحتي نفس ميکشيدم. ولي مردم اين شهر به مرگ غريبي مرده
بودند. همه سرجاي خودشان خشک شده بودند، دو چکه خون از دهنشان تا روي
لباسشان پايين آمده بود. به هرکسي دست ميزدم سرش کنده ميشد م يافتاد.
جلو يک دکان قصابي رسيدم، ديدم مردي شبيه پيرمرد خنزرپنزري جلو
خانه مان شال گردن بسته بود و يک گزليک دردستش بود و با چشمهاي سرخ مثل
اينکه پلک آنها را بريده بودند به من خيره نگاه ميکرد. خواستم گزليک را از دستش
بگيرم، سرش کنده شد به زمين افتاد. من از شدت ترس پا گذاشتم به فرار. در
کوچه ها ميدويدم؛ هرکسي را ميديدم سرجاي خودش خشک شده بود. ميترسيدم
پشت سرم را نگاه بکنم. جلو خانه پدرِزنم که رسيدم برادرِزنم- برادرِ کوچک آن
لکاته- روي سکو نشسته بود؛ دست کردم از جيبم دوتا کلوچه درآوردم، خواستم
به دستش بدهم ولي همينکه او را لمس کردم سرش کنده شد به زمين افتاد. من فرياد
کشيدم و بيدار شدم.
هوا هنوز تاريک روشن بود، خفقان قلب داشتم، به نظرم آمد که سقف روي
سرم سنگيني ميکرد، ديوارها بي اندازه ضخيم شده بود و سينه ام ميخواست بترکد. ديد
چشمم کدر شده بود. مدتي به حال وحش تزده به تيرهاي اطاق خيره شده بودم، آنها
را ميشمردم و دوباره از سرِ نو شروع ميکردم. همينکه چشمم را به هم فشار دادم
صدايي درآمد. ننه جون آمده بود اطاقم را جارو بزند، چاشت مرا گذاشته بود در
اطاق بالاخانه، من رفتم بالاخانه جلو ارسي نشستم، ازآن بالا پيرمرد خنزرپنزري جلو
اطاقم پيدا نبود، فقط از ضلع چپ، مرد قصاب را ميديدم، ولي حرکات او که از
دريچه اطاقم ترسناک، سنگين، سنجيده به نظرم مي آمد از اين بالا مضحک و بيچاره
جلوه ميکرد، مثل چيزي که اين مرد نبايد کارش قصابي بوده باشد و بازي درآورده
بود. يابوهاي سياه لاغر را که دوطرفشان دوتا لشِ گوسفند آويزان بود و سرفه هاي
خشک و عميق ميکردند آوردند. مرد قصاب دست چربش را به سبيلش کشيد، نگاه
خريداري به گوسفندها انداخت و دوتا از آنها را به زحمت برد و به چنگک دکانش
آويخت. روي ران گوسفندها را نوازش ميکرد. لابد ديشب هم که دست به تن زنش
ميماليد ياد گوسفندها م يافتاد و فکر ميکرد که اگر زنش را ميکشت چقدر پول
عايدش ميشد!
جارو که تمام شد به اطاقم برگشتم ويک تصميم گرفتم- تصميم وحشتناک:
رفتم در پستوي اطاقم گزليک دست هاستخواني را که داشتم از توي مِجري درآوردم،
با دامن قبايم تيغه آنرا پاک کردم و زير متکايم گذاشتم. اين تصميم را از قديم گرفته
بودم. ولي نميدانستم چه درحرکات مرد قصاب بود وقتي که ران گوسفندها را تکه
تکه ميبريدند، وزن ميکرد، بعد نگاه تحسي نآميز ميکرد که من هم بي اختيار حس
کردم که ميخواستم از او تقليد بکنم. لازم داشتم که اين کيف را بکنم. از دريچه
اطاقم ميان ابرها يک سوراخ کاملا آبي عميق روي آسمان پيدا بود. به نظرم آمد براي
اينکه بتوانم به آنجا برسم بايد از يک نردبان خيلي بلند بالا بروم. روي کرانه آسمان را
ابرهاي زرد غليظ مرگ آلود گرفته بود، به طوري که روي همه شهر سنگيني ميکرد.
يک هواي وحشتناک و پر از کيف بود. نميدانم چرا من به طرف زمين خم ميشدم!
هميشه در اين هوا به فکر مرگ م يافتادم. ولي حالا که مرگ با صورت خونين و
دستهاي استخواني بيخ گلويم را گرفته بود، حالا فقط تصميم گرفته بودم که اين
لکاته را هم با خودم ببرم تا بعد از من نگويد »خدا بيامرزدش، راحت شد! «
در اين وقت از جلو دريچه اطاقم يک تابوت م يبردند که رويش را پارچه
سياه کشيده بودند و بالاي تابوت شمع روشن کرده بودند. صداي »لااله الاالله « مرا
متوجه کرد. همه کاسب کارها و رهگذران از راه خودشان برميگشتند و هفت قدم
دنبال تابوت ميرفتند. حتي مرد قصاب هم آمد براي ثواب هفت قدم دنبال تابوت
رفت و به دکانش برگشت. ولي پيرمردِ بساطي از سرِ سفره خودش جُم نخورد. همه
مردم چه صورت جدي به خودشان گرفته بودند! شايد ياد فلسفه مرگ و آن دنيا افتاده
بودند! دايه ام که برايم جوشانده آورد ديدم اخمش درهم بود، دانه هاي تسبيح بزرگي
که دستش بود مي انداخت و با خودش ذکر ميکرد. بعد، نمازش را آمد پشت در
اطاق من به کمرش زد و بلندبلند تلاوت ميکرد »اللهم، اللهم … .«
مثل اينکه من مأمور آمرزش زنده ها بودم! ولي تمام اين مسخره بازيها در من
هيچ تاثيري نداشت. برعکس کيف ميکردم که رجّاله ها هم اگرچه موقتي و دروغي
اما اقلا چندثانيه عوالم مرا طي ميکردند. آيا اطاق من يک تابوت نبود؟ رختخوابم
سردتر و تاريکتر از گور نبود؟ رختخوابي که هميشه افتاده بود و مرا دعوت به
خوابيدن ميکرد. چندين بار اين فکر برايم آمده بود که در تابوت هستم. شبها به نظم
اطاقم کوچک ميشد و مرا فشار ميدا. آيا درگور همين احساس را نميکنند؟ آيا کسي
ازاحساسات بعد ازمرگ خبر دارد؟
اگرچه خون در بدن مي ايستد و بعد از يک شبانه روز بعضي از اعضاي بدن
شروع به تحزيه شدن ميکنند ولي تا مدتي بعد ازمرگ موي سرو ناخن ميرويد. آيا
احساسات و کر هم بعد از ايستادنِ قلب ازبين ميروند و يا تامدتي از باقيمانده خوني
که در عروق کوچک هست زندگي مبهمي را دنبال ميکنند؟ حس مرگ خودش
ترسناک است چه برسد به آنکه حس بکنند که مرده اند! پيرهائي هستند که با لبخند
ميميرند، مثل اينکه به خواب ميروند، و يا پيه سوزي که خاموش ميشود. اما يک نفر
جوانِ قوي که ناگهام ميميرد و همه قواي بدنش تا مدتي برضد مرگ ميجنگد چه
احساسي خواهد داشت؟
بارها به فکر مرگ و تجزيه ذرات تنم افتاده بودم، به طوري که اين فکر مرا
نميترسانيد، برعکس آرزوي حقيقي ميکردم که نيست و نابود بشوم. ازتنهاچيزي که
ميترسيدم اين بود که ذرات تنم درذرات تن رجاله ها برود. اين فکر برايم تحمل ناپذير
بود. گاهي دلم ميخواست بعد ازمرگ دستهاي دراز با انگشتان بلند حساسي داشتم تا
همه ذراتِ تن خودم را به دقت جمع آوري ميکردم و دودستي نگاه ميداشتم تا ذرات
تن من که مال من هستند در تنِ رجاله ها نروند. گاهي فکر ميکردم آنچه را که
ميديدم، کسانيکه دم مرگ هستند آنها هم ميديدند. اضطراب و هول وهراس و ميل
زندگي درمن فروکش کرده بود؛ از دور ريختن عقايدي که به من تلقين شده بود
آرامش مخصوصي درخودم حس ميکردم. تنها چيزي که از من دلجوئي ميکرد اميد
نيستيِ پس از مرگ بود. فکر زندگي دوباره مرا ميترسانيد و خسته ميکرد. من هنوز
به اين دنيائي که در آن زندگي ميکردم انس نگرفته بودم، دنياي ديگر به چه دردِ من
ميخورد؟ حس ميکردم که اين دنيا براي من نبود، براي يکدسته آدمهاي بيحيا، پررو،
گدامنش، معلومات فروش، چاروادار و چشم و دل گرسنه بود؛ براي کساني که به
فراخور دنيا آفريده شده بودند و از زورمندان زمين و آسمان مثل سگ گرسنه جلو
دکان قصابي که براي يک تکه لثه دُم ميجنباند، گدائي ميکردند و تملق ميگفتند. فکر
زندگيِ دوباره مرا ميترسانيد و خسته ميکرد. نه، من احتياجي به ديدنِ اينهمه دنياهاي
قي آور و اينهمه قيافه هاي نکبت بار نداشتم. مگر خدا آنقدر نديده بديده بود که
دنياهاي خودش را بچشم من بکشد؟ اما من تعريف دروغي نميتوانم بکنم و در
صورتي که دنياي جديدي را بايد طي کرد، آرزومند بودم که فکر و احساسات
کرخت و کندشده ميداشتم؛ بدون زحمت نفس ميکشيدم؛ و بي آنکه احساس
خستگي کنم، ميتوانستم در سايه ستونهاي يک معبد لينگم براي خودم زندگي را
به سر ببرم. پرسه ميزدم بطوري که آفتاب چشمم را نميزد، حرف مردم و صداي
زندگي گوشم را ميخراشيد.

هر چه بيشتر در خودم فروميرفتم، مثل جانوراني که زمستان در يک سوراخ
پنهان ميشوند، صداي ديگران را با گوشم ميشنيدم و صداي خودم را در گلويم
ميشنيدم. تنهايي و انزوائي که پشت سرم پنهان شده بود مانند شبهاي ازلي غليظ و
متراکم بود، شبهائي که تاريکي چسبنده، غليظ و مسري دارند و منتظرند روي سر
شهرهاي خلوت که پر از خوابهاي شهوت و کينه است فرود بيايند. ولي من در مقابل
اين گلوئي که براي خودم بودم بيش از يکنوع اثبات مطلق و مجنون چيز ديگري
نبودم. فشاري که در موقع توليدمثلْ دونفر را براي دفع تنهايي به هم ميچسباند در
نتيجه همين جنبه جنون آميز است که در هرکس وجود دارد و با تأسفي آميخته است
که آهسته به سوي عمق مرگ متمايل ميشود.…
تنها مرگ است که دروغ نميگويد! حضور مرگ همه موهومات را نيست و
نابود ميکند. ما بچه مرگ هستيم و مرگ است که ما را از فريبهاي زندگي نجات
ميدهد، و درته زندگيْ اوست که ما را صدا ميزند و به سوي خودش ميخواند. در
سنهائي که ما هنوز زبان مردم را نميفهميم اگر گاهي در ميان بازي مکث ميکنيم،
براي اين است که صداي مرگ را بشنويم. و درتمام مدت زندگيْ مرگ است که به
ما اشاره ميکند. آيا براي کسي اتفاق نيفتاده که ناگهان و بدون دليل به فکر فروبرود و
به قدري در فکر غوطه ور بشود که از زمان و مکان خودش بيخبر بشود و نداند که
فکر چه چيز را ميکند؟ آنوقت بعد بايد کوشش بکند براي اينکه به وضعيت و دنياي
ظاهري خودش دوباره آگاه و آشنا بشود. اين صداي مرگ است.
دراين رختخوابِ نمناکي که بوي عرق گرفته بود وقت يکه پلکهاي چشمم
سنگين ميشد وميخواستم خودم را تسليم نيست يوشب جاوداني بکنم همه يادبودهاي
گمشده و ترسهاي فراموش شده ام ازسرِ نو جان ميگرفت- ترس اينکه پرهاي متکا تيغه
خنجر بشود؛ دگمه ستره ام بي اندازه بزرگ به اندازه سنگ آسيا بشود؛ ترس اينکه
تکه نان لواشي که به زمين م يافتد مثل شيشه بشکند؛ دلواپسي اينکه اگر خوابم ببرد
روغن پيه سوز به زمين بريزد و شهر آتش بگيرد؛ وسواس اينکه پاهاي سگ جلو دکان
قصابي مثل سم اسب صدا بدهد؛ دلهره اينکه پيرمرد خنزرپنزري جلو بساطش به خنده
بيفتد- آنقدر بخندد که جلو صداي خودش را نتوند بگيرد-؛ ترس اينکه کرم توي
پاشويه حوض خانه مان مار هندي بشود؛ ترس اينکه رختخوابم سنگ قبر بشود و
به وسيله لولا دور خودش بلغزد مرا مدفون بکند و دندانهاي مرمر به هم قفل بشود؛
هول و هراس اينکه صدايم ببرد و هرچه فرياد بزنم کسي به دادم نرسد. …
من آرزو ميکردم که بچگي خودم را بياد بياورم، اما وقتي که مي آمد و آنرا
حس ميکردم مثل همان ايام سخت و دردناک بود! سرفه هائي که صداي سرفه
يابوهاي سياه لاغر جلو دکان قصابي را ميداد، اجبار انداختن خلط و ترس اينکه مبادا
لکه خون درآن پيدا بشود- خون اين ماده سيال ولرم و شورمزه که از تهِ بدن بيرون
مي آيد که شيره زندگي است و ناچار بايد قي کرد؛ و تهديد دائميِ مرگکه همه
افکار او را بدون اميد برگشت لگدمال ميکند و ميگذرد بدون بيم و هراس نبود.
زندگي با خونسردي و بي اعتنائي صورتک هرکسي را به خودش ظاهر ميسازد؛
گويا هرکسي چندين صورت با خودش دارد! بعضيها فقط يکي ازاين صورتکها را
دائما استعمال ميکنند که طبيعتا چرک ميشود و چين و چروک ميخورد. اين دسته
صرفه جو هستند. دسته ديگر صورتکهاي خودشان را براي زاد و رود خودشان نگه
ميدارند؛ و بعضي ديگر پيوسته صورتشان را تغيير ميدهند ولي همينکه پا به سن
گذاشتند ميفهمند که اين آخرين صورتک آنها بوده و به زودي مستعمل و خراب
ميشود؛ آنوقت صورت حقيقي آنها ازپشت صورتک آخري بيرون مي آيد.
نميدانم ديوارهاي اطاقم چه تأثير زهرآلودي با خودش داشت که افکار مرا
مسموم ميکرد! من حتم داشتم که پيش از مرگْ يکنفر ديوانه زنجيري دراين اطاق
بوده؛ نه تنها ديوارهاي اطاقم بلکه منظره بيرون، آن مرد قصاب، پيرمرد خنزرپنزري،
دايه ام، آن لکاته، و همه کساني که ميديدم و همچنين کاسه آشي که تويش آشِ جو
ميخوردم، و لباسهائي که تنم بود، همه اينها دست به يکي کرده بودند براي اين افکار
را درمن توليد بکنند.
چند شب پيش همينکه در شاهنشين حمام لباسهايم را کندم افکارم عوض شد.
استاد حمامي که آب روي سرم ميريخت مثل اين بود که افکار سياهم شسته ميشد.
در حمام سايه خودم را برديوار خيسِ عرق کرده ديدم. ديدم من همانقدر نازک و
شکننده بودم که دهسال قبل وقتي که بچه بودم، درست يادم بود سايه تنم همينطور
روي ديوارِ عرق کرده حمام مي افتاد. به تن خودم دقت کردم؛ ران، ساق پا و ميان تنم
يک حالت شهو تانگيز نااميد داشت. سايه آنها هم مثل دهسال پيش بود- مثل وقتي
که بچه بودم. حس کردم که زندگي من همه اش مثل يک سايه سرگردان، سايه هاي
لرزان روي ديوارِ حمام بيمعني و بي مقصد گذشته است؛ ولي ديگران سنگين، محکم
و گردن کلفت بودند. لابد سايه آنها به ديوار عرق کرده حمام پررنگ تر و بزرگتر
مي افتاد و تا مدتي اثر خودش را باقي ميگذاشت. درصورتي که سايه من خيلي زود
پاک ميشد.

سر بينه که لباسم را پوشيدم، حرکات قيافه و افکارم دوباره عوض شد. مثل
اينکه در محيط و دنياي جديدي داخل شده بودم، مثل اينکه در همان دنيائي که از
آن متنفر بودم دوباره بدنيا آمده بودم. در هرصورت زندگي دوباره به دست آورده
بودم. چون برايم معجز بود که در خزانه حمام مثل يک تکه نمک آب نشده بودم.
زندگي من بنظرم همانقدر غير طبيعي، نامعلوم و باور نکردني مي آمد که نقش
روي قلمداني که با آن مشغول نوشتن هستم گويا يکنفر نقاش مجنون، وسواسي روي
جلد اين قلمدان را کشيده. اغلب به اين نقش که نگاه ميکنم مثل اين است که بنظرم
آشنا مي آيد. شايد براي همين نقش است. … شايد همين نقش مرا وادار به نوشتن
ميکند. يک درخت سرو کشيده شده که زيرش پيرمردي قوزکرده شبيه جوکيان
هندوستان چمباتمه زده، عبا به خودش پيچيده و دور سرش شالمه بسته به حالت تعجب
انگشت سبابه دست چپش را به دهنش گذاشته؛ رو به روي او دختري با لباس سياه بلند
و با حالت غيرطبيعي، شايد يک بوگام داسي است، جلو او ميرقصد، يک گل نيلوفر
هم به دستش گرفته و ميان آنها يک جوي آبْ فاصله است.
پاي بساط ترياک همه افکار تاريکم را ميان دود لطيف آسماني پراکنده
کردم. در اين وقت جسمم فکر ميکرد، جسمم خواب ميديد، ميلغزيد و مثل اينکه از
ثقل و کثافت هوا آزاد شده در دنياي مجهولي که پر از رنگها و تصويرهاي مجهول
بود پرواز ميکرد. ترياکْ روح نباتي، روح بطيءالحرکت نباتي را در کالبد من دميده
بود. من در عالم نباتي سير ميکردم، نبات شده بودم؛ ولي همينطور که جلو منقل و
سفره چرمي چرت ميزدم و عبا روي کولم بود نميدانم چرا ياد پيرمرد خنزرپنزري
افتادم! او هم همينطور جلو بساطش قوز ميکرد و به همين حالتِ من مينشست. اين
فکر برايم توليد وحشت کرد. بلند شدم عبا را دور انداختم، رفتم جلو آينه؛ گونه هايم
برافروخته، رنگ گوشت جلو قصابي بود؛ ريشم نامرتب ولي يک حالت روحاني و
کشنده پيدا کرده بودم؛ چشمهاي بيمارم حالت خسته، رنجيده و پچگانه داشت. مثل
اينکه همه چيزهاي ثقيل زيرزميني و مردمي درمن آب شده بود! از صورت خودم
خوشم آمد، يکجور کيف شهوتي از خودم ميبردم. جلو آينه به خودم ميگفتم: »درد
تو آنقدر عميق است که ته چشم گير کرده، … و اگر گريه بکني يا اشک از پشت
چشمت درمي آيد يا اصلا اشک درنميايد!…« بعد دوباره ميگفتم: »تو احمقي! چرا
زودتر شر خودت را نميکَني؟ منتظر چه هستي؟ هنوز چه توقعي داري؟ مگر بغلي
شرابْ توي پستوي اطاقت نيست؟ يک جرعه بنوش و دِبُرو که رفتي! احمق! تو
احمقي! «
من با هوا حرف ميزدم! افکاري که برايم مي آمد به هم مربوط نبود. صداي
خودم را در گلويم ميشنيدم ولي معني کلمات را نميفهميدم. درسرم اين صداها با
صداهاي ديگر مخلوط ميشد؛ مثل وقتي که تب داشتم انگشتهاي دستم بزرگتر از

معمول به نظر مي آمد، پلکهاي چشمم سنگيني ميکرد، لبهايم کلفت شده بود. همينکه
برگشتم ديدم دايه ام توي چارچوب در ايستاده. من قهقهه خنديدم. صورت دايه اي
بيحرکت بود؛ چشمهاي بي نورش به من خيره شد ولي بدون تعجب يا خشم و
افسردگي بود. عموما حرکتِ احمقانه به خنده مي اندازد، ولي خنده من عميقتر ازآن
بود. اين احمقيِ بزرگ با آنهمه چيزهاي ديگر که در دنيا به آن پي نبرده اند و فهمش
دشوار است ارتباط داشت. آنچه که در تهِ تاريکي شبها گم شده است يک حرکت
مافوق بشر مرگ بود. دايه ام منقل را برداشت و باگامهاي شمرده بيرون رفت، من
عرق روي پيشاني خودم را پاک کردم؛ کف دستهايم لکه هاي سفيد افتاده بود؛ تکيه
به ديوار دادم؛ سرِ خودم را به جرز ديوار چسپانيدم مثل اينکه حالم بهتر شد؛ بعد
نميدانم اين ترانه را از کجا شنيده بودم! با خودم زمزمه کردم »بيا بريم تا مي خوريم،
شراب ملک ري خوريم، حالا نخوريم کي خوريم؟ «
هميشه قبل از ظهور بحران به دلم اثر ميکرد و اضطراب مخصوصي در من
توليد ميشد. اضطراب و حالتِ غم انگيزي بود؛ مثل عقده اي که روي دلم جمع شده
باشد؛ مثل هواي پيش از طوفان؛ آنوقت دنياي حقيقي از من دور ميشد و در دنياي
درخشاني زندگي ميکردم که به مسافت سنجش ناپذيري با دنياي زميني فاصله داشت.
در اين وقت از خودم ميترسيدم، از همه کس ميترسيدم، گويا اين حالت مربوط به
ناخوشي بود. براي اين بود که فکرم ضعيف شده بود. دمِ درچه اطاقم پيرمردِ
خنزرپنزري و قصاب را هم که ديدم ترسيدم. نميدانم در حرکات و قيافه آنها چه چيز
ترسناکي بود! دايه ام يک چيز ترسناک برايم گفت. قسم به پير و پيغمبر ميخورد که
ديده است که پيرمرد خنزرپنزر شبها مي آيد در اطاق زنم؛ و از پشت در شنيده بود
که لکاته به او ميگفته »شال گردنتو واکن! «
هيچ فکرش را نميشود کرد! پريروز يا پس پريروز بود وقتي که فرياد زدم و

زنم آمده بود لاي در اطاقم خودم ديدم، به چشم خودم ديدم که جاي دندانهاي
چرک، زرد و کرم خورده پيرمرد که از لايش آياتِ عربي بيرون مي آمد روي لپ
زنم بود. اصلا چرا اين مرد از وقتي که من زن گرفته ام جلو خانه ما پيداش شد؟ آيا
خاکسترنشين بود؟ خاکسترنشينِ اين لکاته شده بود؟ يادم هست همان روز رفتم سر
بساط پيرمرد قيمت کوزه اش را پرسيدم. از ميان شال گردن دو دندان کرم خورده از
لاي لبِ شکريش بيرون آمد، خنديد، يک خنده زننده خشک کرد که مو به تن آدم
راست ميشد؛ و گفت: »آيا نديده ميخري؟ اين کوزه قابلي نداره هان. جوون ببر،
خيرشو ببيني «. با لحن مخصوصي گفت: »قابلي نداره خيرشو ببيني «. من دست کردم
جيبم، دودرهم و چهارپشيز گذاشتم گوشه سفره اش، بازهم خنديد، يک خنده زننده
کرد به طوري که مو به تن آدم راست ميشد. من از روز خجالت ميخواستم به زمين
فروبروم. با دستها جلو صورتم را گرفتم و برگشتم. از همه بساط جلو او بوي
زنگ زده چيزهاي چرک وازده که زندگي آنها را جواب داده بود استشمام ميشود.
شايد ميخواست چيزهاي وازده زندگي را به رخِ مردم بکشد! به مردم نشان بدهد! آيا
خودش پير و وازده نبود؟ اشياي بساطش همه مرده، کثيف و ازکارافتاده بود؛ ولي چه
زندگي سمج و چه شکلهاي پرمعني داشت! اين اشياي مرده به قدري تأثير خودشان را
درمن گذاشتند که آدمهاي زنده نميتوانستند درمن آنقدر تأثير بکنند.
ولي ننه جون برايم خبرش را آورده بود، به همه گفته بود »با يک گداي
کثيف! « دايه ام گفت رختخواب زنم شپش گذاشته بود و خودش هم به حمام رفته.
سايه او به ديوار عرق کرده حمام چه جور بوده است؟ لابد يک سايه شهوتي که
به خودش اميدواري بوده! ولي روي هم رفته اين دفعه ازسليقه زنم بدم نيامد؛ چون
پيرمردِ خنزرپنزري يک آدمِ معموليِ لوس و بيمزه مثل اين مردهاي تخمي که زنهاي
حشري و احمق را جلب ميکنند نبود. اين دردها، اين قشرهاي بدبختي که به سروروي

پيرمرد پينه بسته بود و نکبتي که از اطراف او مي باريد، شايد هم خودش نميدانست
ولي اورا مانند يک نيمچه خدا نمايش ميداد و با آن سفره کثيفي که جلو او بود
نماينده و مظهر آفرينش بود.
آري جاي دوتا دندان زرد کرم خورده که از لايش آيه هاي عربي بيرون
مي آمد روي صورت زنم ديده بودم. همين زن که مرا به خودش راه نميداد که مرا
تحقير ميکرد ولي با وجود همه اينها اورا دوست داشتم. با تمام وجود اينکه تا کنون
نگذاشته بود يکبار روي لبش را ببوسم!
آفتاب زردي بود، صداي سوزناک نقاره بلند شد، صداي عجز و لابه اي که
همه خرافات موروثي و ترس از تاريکي را بيدار ميکرد. حال بحران، حالي که قبلا
به دلم اثر کرده بود و منتظرش بودم آمد. حرارتِ سوزاني سرتاپايم را گرفته بود؛
داشتم خفه ميشدم؛ رفتم دررختخواب افتادم و چشمهايم را بستم. ازشدتِ تب مثل
اين بود که همه چيزها بزرگ شده و حاشه برحاشيه پيدا کرده بود. سقف عوض
اينکه پائين بيايد بالا رفته بود. لباسهايم تنم را فشار ميداد. بيجهت بلند شدم در
رختخوابم نشستم. با خودم زمزمه ميکردم: »بيش از اين ممکن نيست… تحمل ناپذير
است… ناگهان ساکت شدم. بعد با حالت شمرده و بلند با لحن تمسخرآميز ميگفتم:
»بيش ازين…«؛ بعد اضافه ميکردم: »من احمقم! « من به معني لغاتي که ادا ميکردم
متوجه نبودم. فقط از ارتعاش صداي خودم در هوا تفريح ميکردم. شايد براي رفع
تنهائي با سايه خودم حرف ميزدم! در اين وقت يک چيز باورنکردني ديدم. در باز
شد و آن لکاته آمد. معلوم ميشود که گاهي به فکر من مي افتد. باز هم جاي شکرش
باقي است! اوهم ميدانست که من زنده هستم و زنج ميکشم و آهسته خواهم مرد.
جايش شکرش باقي بود. فقط ميخواستم بدانم آيا ميدانست که براي خاطر او بود که
من ميمردم! اگر ميدانست آن وقت آسوده و خوشبخت ميمردم. آن وقت من

خوشبخت ترين مردمام روي زمين بودم. اين لکاته که وارد اطاقم شد افکار بدم فرار
کرد. نميدانم چه اشعه اي از وجودش، از حرکاتش تراوش ميکرد که به من تسکين
ميداد! اين دفعه حالش بهتر بود؛ فربه و جاافتاده شده بود؛ ارخلق سنبوسه طوسي
پوشيده بود؛ زير ابرويش را برداشته بود، خال گذاشته بود، وسمه کشيده بود،
سرخاب و سفيدآب و سرمه استعمال کرده بود. مختصر با هفت قلم آرايش وارد اطاق
من شد. مثل اين بود که از زندگي خودش راضي است و بي اختيار انگشت سبابه
دست چپش را به دهنش گذاشت. آيا اين همان زن لطيف، همان دختر ظريف اثيري
بود که لباس سياه چين خورده مي پوشيد و کنار نهر سورن با هم سرمامک بازي
ميکرديم؟ همان دختري که حالت آزاد و بچگانه و موقت داشت و مچ پاي
شهوت انگيزش اززير دامن لباسش پيدا بود؟ تا حالا که به او نگاه ميکردم درست
ملتفت نميشدم. دراين وقت مثل اينکه پرده اي ازجلو چشمم افتاد! نميدانم چرا ياد
گوسفندهاي دمِ دکان قصابي افتادم! او برايم حکم يک تکه گوشتِ لخم را پيدا
کرده بود و خاصيت دل ربائي سابق را به کلي ازدست داده بود. يک زنِ جاافتاده
سنگين و رنگين شده بود که به فکر زندگي بود؛ يک زنِ تمام عيار! زنِ من! با ترس و
وحشت ديدم که زنم بزرگ و عقل رس شده بود؛ درصورتي که خودم به حالت
بچگي مانده بودم. راستش از صورت او، از چشمهايش خجالت ميکشيدم. زني که به
همه کس تن درميداد الا به من؛ و من فقط خودم را به يادبود موهوم بچگيِ او تسليت
ميدادم. آنوقتي که يک صورت ساده بچگانه، يک حالت محو گذرنده داشت و
هنوز جاي دندان پيرمرد خنزريِ سرِ گذر روي صورتش ديده نميشد. نه، اين
همانکس نبود.
او به طعنه پرسيد که »حالت چطوره؟ « من جوابش دادم: »آيا تو آزاد نيستي؟
آيا هرچي دلت ميخواد نميکني؟ به سلامتي من چکارداري؟ « او در را به هم زد و
رفت. اصلا برنگشت به من نگاه بکند. گويا من طرز حرف زدن با آدمهاي دنيا، با
آدمهاي زنده را فراموش کرده بودم! او همان زني که گمان ميکردم عاري از هرگونه
احساسات است از اين حرکت من رنجيد. چندين بار خواستم بلند شوم بروم روي
دست و پايش بيفتم گريه بکنم پوزش بخواهم. آري گريه بکنم، چون گمان ميکردم
اگر ميتوانستم گريه بکنم راحت ميشدم. چند دقيقه، چند ساعت، يا چندقرن گذشت؟
نميدانم! مثل ديوانه ها شده بودم و از دردِ خودم کيف ميکردم، يک کيفِ وراي
بشري، کيفي که فقط من ميتوانستم بکنم و خداها هم اگر وجود داشتند نميتوانستند تا
اين اندازه کيف بکنند. درآن وقت به برتري خودم پي بردم؛ برتري خودم به رجاله ها،
به طبيعت، به خداها حس کردم؛ خداهائي که زائيده شهوتِ بشر هستند. يک خدا
شده بودم، از خدا هم بزرگتر شده بودم. چون يک جريان جاوداني و لايتناهي
درخودم حس ميکردم. … ولي او دوباره برگشت. آن قدرها هم که تصور ميکردم
سنگ دل نبود. بلند شدم دامنش را بوسيدم و در حالت گريه و سرفه بپايش افتادم،
صورتم را بساق پاي او ماليدم و چندبار به اسم اصليش اورا صدا زدم. مثل اين بود
که اسم اصليش صدا و زنگ مخصوصي داشت! اما توي قلبم، در ته قلبم ميگفتم
»لکاته … لکاته! «. ماهيچه هاي پايش را که طعم گونه خيار ميداد، تلخ و ملايم و
گس بود بغل زدم. آنقدر گريه کردم، گريه کردم، نميدانم چقدر وقت گذشت!
همينکه به خودم آمدم ديدم او رفته است. شايد يک لحظه نکشيد که همه کيفها و
نوازشها و دردهاي بشر را درخودم حس کردم و به همان حالت مثل وقتي که پاي
بساط ترياک مينشستم، مثل پيرمرد خنزرپنزري که جلو بساط خودم مينشيند، جلو
پيه سوزي که دود ميزد مانده بودم. از سر جايم تکان نميخوردم، همانطور که به دوده
پيه سوز خيره نگاه ميکردم، دوده ها مثل برف سياه روي دست و صورتم مينشست.
وقتي که دايه ام يک کاسه آش جو و ترپلو جوجه برايم آورد از زور ترس و وحشت

فرياد زد، عقب رفت و سيني شام از دستش افتاد. من خوشم آمد که اقلا باعث ترس
او شدم. بعد بلند شدم سر فتيله را با گلگير زدم و رفتم جلوي آينه دوده ها را به
صورت خودم ماليدم. چه قيافه ترسناکي! با انگشت پاي چشمم را ميکشيدم ول
ميکردم، دهنم را ميدرانيدم، توي لپ خودم باد ميکردم، زير ريش خود را بالا
ميگرفتم و ازدوطرف تاب ميدادم، ادا درمي آوردم. صورت من استعداد براي چه
قيافه هاي مضحک و ترسناکي را داشت! گويا همه شکلها، همه ريختهاي مضحک،
ترسناک و باورنکردني که در نهاد من پنهان بود به اين وسيله همه آنها را آشکار
ميديدم. اين حالات را درخودم ميشناختم و حس ميکردم و درعين حال به نظرم
مضحک مي آمدند. همه اين قيافه ها درمن و مال من بودند. صورتکهاي ترسناک و
جنايتکار و خنده آور که به يک اشاره سرانگشت عوض ميشدند. شکل پيرمرد قاري،
شکل قصاب، شکل زنم، همه اينها را درخودم ديدم؛ گوئي انعکاس آنها درمن بوده!
همه اين قيافه ها درمن بوده ولي هيچکدام ازآنها مال من نبود. آيا خميره و حالت
صورت من دراثر يک تحريک مجهول، دراثر وسواسها، جماعها و نااميديهاي
موروثي دورست نشده بود؟ و من که ناگهان اين بار موروثي بودم به وسيله يک حس
جنون آميز و خنده آور، بلااراده فکرم متوجه نبود که اين حالات را در قياف هام نگه
دارد؟ شايد فقط در موقع مرگ قيافه ام از قيد اين وسواس آزاد ميشد و حالت طبيعي
که بايد داشته باشد به خودش ميگرفت! ولي آيا درحالت آخري هم حالاتي که دائما
اراده تمسخرآميز من روي صورتم حک کرده بود، علامت خودش را سخ تتر و
عميقتر باقي نميگذاشت؟ به هرحال فهميدم که چه کارهائي ازدست من ساخته بود! به
قابليتهاي خودم پي بردم. يکمرتبه زدم زير خنده، چه خنده خراشيده زننده و
ترسناکي بود! به طوري که موهاي تنم راست شد. چون صداي خودم را نميشناختم.
مثل يک صداي خارجي، يک خنده اي که اغلب بيخِ گلويم پيچيده بود، بيخ گوشم

شنيده بودم درگوشم صدا کرد. همين وقت به سرفه افتادم و يک تکه خلط خونين،
يک تکه از جگرم روي آينه افتاد. با سرانگشتم آن را روي آينه کشيدم. همين که
برگشتم ديدم ننه جون با رنگ پريده مهتابي و موهاي ژوليده و چشمهاي بي فروغ
وحشت زده يک کاسه آش جو از همان آشي که برايم آورده بود روي دستش بود و
به من مات نگاه ميکرد. من دستهايم را جلو صورتم گرفتم و رفتم پشت پرده پستو
خودم را پنهان کردم.
وقتي که خواستم بخوابم دور سرم را يک حلقه آتشين فشار ميداد. بوي تند
شهوت انگيز روغن صندل که در پيه سوز ريخته بودند در دماغم پيچيده بود. بوي
ماهيچه هاي پاي زنم را ميداد و طعم کونه خيار با تلخي ملايمي دردهنم بود. دستم را
روي تنم ميماليدم و درفکرم اعضاي بدنم را- ران، ساق پا، بازو و همه آنها را- با
اعضاي تن زنم مقايسه ميکردم. خط ران و سرين، گرماي تن زنم، اينها دوباره جلوم
مجسم شد. از تجسم خيلي قويتر بود، چون صورت يک احتياج را داشت. حس
کردم که ميخواستم تنِ او نزديک من باشد. يک حرکت، يک تصميم براي دفع اين
وسوسه شهوت انگيز کافي بود. ولي اين حلقه آتشين دور سرم به قدري تنگ و سوزان
شد که به کلي در يک درياي مبهم و مخلوط با هيکلهاي ترسناک غوطه ور شدم.
هوا هنوز تاريک بود. ازصداي يک دسته گزمه مست بيدار شدم که از توي
کوچه ميگذشتند، فحشهاي هرزه به هم ميدادند و دسته جمعي ميخواندند: »بيا بريم تا
مي خوريم، شراب ملک ري خوريم، حالا نخوريم کي خوريم؟ .«
يادم افتاد، نه، يکمرتبه به من الهام شد که يک بغلي شراب در پستوي اطاقم
دارم، شرابي که زهر دندان ناگ درآن حل شده بود و با يک جرعه آن همه
کابوسهاي زندگي نيست و نابود ميشد. ولي آن لکاته …؟ اين کلمه مرا بيشتر به او
حريص ميکرد، بيشتر او را سرزنده و پرحرارت به من جلوه ميداد. چه بهتر ازاين
ميتوانستم تصور بکنم؟ يک پياله ازآن شراب به او ميدادم و يک پياله هم خودم سر
ميکشيدم. آن وقت درميان يک تشنج با هم ميمرديم.
عشق چيست؟ براي همه رجاله ها يک هرزگي، يک ولنگاري موقتي است.
عشق رجاله ها را بايد در تصنيفهاي هرزه و فحشا و اصطلاحات رکيک که در عالمِ
مستي و هشياري تکرار ميکنند پيدا کرد. مثل »دست خر تو لجن زدن، و خاک توسر
کردن «. ولي عشق نسبت به او براي من چيز ديگري بود. راست است که من اورا از
قديم ميشناختم: چشمهاي مورت عجيب، دهن تنگ نيمه باز، صداي خفه و آرام، همه
اينها براي من پر از يادگارهاي دور و دردناک بود؛ و من درهمه اينها آنچه را که
ازآن محروم مانده بودم که يک چيز مربوط به خودم بود و از من گرفته بودند
جستجو ميکردم.
آيا براي هميشه مرا محروم کرده بودند؟ براي همين بود که حس ترسناکتري
درمن پيدا شده بود. لذت ديگري که براي جبران عشق نااميد خودم احساس ميکردم،
برايم يکنوع وسواس شده بود. نميدانم چرا ياد مرد قصاب روبروي دريچه اطاقم
افتاده بودم که آستينش را بالا ميزد، بسم الله ميگفت و گوشتها را ميبريد. حالت و
وضع او هميشه جلو چشمم بود. بالأخره من هم تصميم گرفتم، يک تصميم ترسناک.
از توي رختخوابم بلند شدم، آستينم را بالا زدم و گزليک دست هاستخواني را که زير
متکايم گذاشته بودم برداشتم. قوز کردم و يک عباي زرد هم روي دوشم انداختم،
بعد سرورويم را با شال گردن پيچيدم، حس کردم که درعين حال يک حالت
مخلوط از روحيه قصاب و مرد خنزرپنزري در من پيدا شده بود. بعد پاورچين
به طرف اطاق زنم رفتم. اطاقش تاريک بود، در را آهسته باز کردم؛ مثل اين بود که
خواب ميديد؛ بلندبلند با خودش ميگفت: »شال گردنتو واکن «. رفتم دم رختخواب،
سرم را جلو نفس گرم و ملايم او گرفتم. چه حرارت گوارا و زنده گننده اي داشت! به
نظرم آمد اگر اين حرارت را مدتي تنفس ميکردم دوباره زنده ميشدم. اوه! چه قدر
وقت بود که من گمان ميکردم نفسِ همه بايد مثل نفس خودم داغ و سوزان باشد.
دقت کردم که ببينم آيا در اطاق او مرد ديگري هم هست؟ يعني از فاسقهاي او کسي
آنجا بود يا نه! ولي او تنها بود. فهميدم هرچه به او نسبت ميدادم افترا و بهتان محض
بوده. ازکجا هنوز اودختر باکره نبود! ازتمام خيالات موهوم نسبت به او شرمنده شدم.
اين احساس دقيقه اي بيش طول نکشيد، چون در همين وقت از بيرون در صداي
عطسه آمد و يک خنده خفه و مسخره آميز که مو را به تن آدم راست ميکرد شنيدم.
اين صدا تمام رگهاي تنم را کشيد. اگر اين عطسه و خنده را نشنيده بودم، اگر صبر
نيامده بود همان طوري که تصميم گرفته بودم همه گوشت تن اورا تک هتکه ميکردم
ميدادم به قصاب جلو خانه مان تا به مردم بفروشد، خودم يک تکه ازگوشت رانش را
بعنون نذري ميدادم به پيرمرد قاري، و فردايش ميرفتم به او ميگفتم: ميدوني او گوشتي
که ديروز خوردي مال کي بود؟ اگر او نميخنديد اين کار را ميبايسي شب انجام
ميدادم که چشمم در چشم لکاته نمي افتاد؛ چون ازحالت چشمهاي او خجالت
ميکشيدم. به من سرزنش ميداد. بالاخره از کنار رختخوابش يک تکه پارچه که جلو
پايم را گرفته بود برداشتم و هراسان بيرون دويدم. گزليک را روي بام سوت کردم
چون همه افکار جنايت آميز را اين گزليک برايم توليد کرده بود. اين گزليک را که
شبيه گزليک مرد قصاب بود ازخودم دور کردم. در اطاقم که برگشتم جلو پيه سوز
ديدم که پيرهن او را برداشته ام؛ پيرهن چرکي که روي گوشتِ تنِ او بود؛ پيرهن
ابريشمي نرم کار هند که بوي تنِ او، بوي عطر موگرا ميداد، و ازحرکتِ تنش، از
هستي او دراين پيرهن مانده بود. آنرا بوئيدم، ميان پاهايم گذاشتم و خوابيدم. هيچ
شبي به اين راحتي نخوابيده بودم. صبح زود ازصداي داد و بيداد زنم بيدار شدم که
سر گم شدن پيراهن دعوا راه انداخته بود و تکرار ميکرد »يه پيرهن نو نالون…! .«
درصورت سرآستينش پاره بود. ولي اگر خون هم راه م يافتاد من حاضر نبودم که
پيرهن را رد کنم. آيا من حق يک پيراهن کهنه زنم را نداشتم؟
ننه جون که شير ماچه الاغ و عسل و نان تافتون برايم آورد، يک گزليک
دسته استخواني هم پاي چاشت من در سيني گذاشته بود و گفت: آن را در بساط
پيرمرد خنزرپنزري ديده و خريده است. بعد ابرويش را بالا کشيد و گفت: »گاس برا
دم دست بدرد بخوره! «. من گزلشک را برداشتم نگاه کردم؛ همان گزليک خودم
بود. بعد ننه جون به حال شاکي و رنجيده گفت: »آره! دخترم- يعني آن لکاته- صبح
سحري ميگه پيرهن منو ديشب تو دزديدي. منکه نميخوام مشغول ذمه شما باشم! اما
ديروز زنت لک ديده بود… ما ميدونستيم که بچه… خودش ميگفت تو حموم
آبستن شده، شب ميرفتم کمرش رو مشت و مال بدم ديدم رو بازوش گ لگل کبود
بود. به من نشان داد گفت بيوقتي رفتم تو زيرزمين، ازما بهترون ويشگونم گرفتند. .«
دوباره گفت: »هيچ ميدونستي خيلي وقت زنت آبستن بوده؟ « من خنديدم و گفتم:
»لابد شکل بچه شکل پيرمرد قار ييه، لابد به روي اون جنبيده! « بعد ننه جون به حالت
متغير ازدر خارج شد. مثل اينکه منتظر اين جواب نبود. من فورا بلند شدم، گزلشيک
دسته استخواني را با دست لرزان بردم در پستوي اطاقم توي مجري گذاشتم و درِ
آن را بستم.
نه، هرگز ممکن نبود که بچه برروي من جنبيده باشد. حتما به روي پيرمردِ
خنزرپنزري جنبيده بود!
بعد ازظهر در اطاقم باز شد؛ برادر کوچکش- برادر کوچک آن لکاته- در
حاليکه ناخنش را ميجويد وارد شد. هرکس که آنها را ميديد فورًا ميفهميد که خواهر
برادرند. آنقدر هم شباهت! دهنِ کوچکِ تنگ، لبهاي گوشت آلوي تر و شهوتي،
پلکهاي خميده خمار، چشمهاي مورب و متعجب، گونه هاي برجسته، موهاي خرمائي
بي ترتيب و صورت گندم گون داشت. درست شبيه آن لکاته بود و يک تکه از روح
شيطاني اورا داشت. از اين صورتهاي ترکمني بدون احساسات بيروح که به فراخور
زد و خورد با زندگي درست شده بود. قيافه اي که هرکاري را براي ادامه زندگي
جايز ميدانست؛ مثل اينکه طبيعت قبلا پيش بيني کرده بود، مثل اينکه اجداد آنها زياد
زير آفتاب و باران زندگي کرده بودند و با طبيعت جنگيده بودند و نه تنها شکل و
شمايل خودشان را با تغييراتي به آنها داده بودند بلکه از استقامت، از شهوت و حرص
و گرسنگي خودشان به آنها بخشيده بودند. طعم دهنش را ميدانستم، مثل طعم کونه
خيار تلخ و ملايم بود. وارد اطاق که شد با چشمهاي متعجب ترکمنيش به من نگاه
کرد و گفت: »شاه جون ميگه حکيم باشي گفته تو ميميري ازشرت خلاص ميشيم.
مگه آدم چطور ميميره؟ « من گفتم: »بهش بگو خيلي وقته که من مرده ام .«
»شاه جون گفت: اگه بچه ام نيفتاده بود همه خونه مال ما ميشد .«
من بي اختيار زدم زير خنده؛ يک خنده خشک زننده بود که مو را به تن آدم
راست ميکرد به طوري که صداي خودم را نميشناختم. بچه از اطاق بيرون دويد.
دراين وقت ميفهميدم که چرا مرد قصاب ازروي کيفْ گزليک دسته استخواني را
روي ران گوسفندها پاک ميکرد! کيف بريدن گوشت لخم که ازتوي آن خونِ
مرده، خونِ لخته شده مثل لجن جمع شده بود و از خرخره گوسفندها قطره قطره
خونانه به زمين ميچکيد. سگِ زرد جلو قصابي و کله بريده گاوي که روي زمينِ
دکان افتاده بود با چشمهاي تارش رک نگاه ميکردن و همچنين سر همه گوسفندها،
با چشمهائي که غبار مرگ رويش نشسته بود آنها هم ديده بودند، آنها هم ميدانستند!
بالاخره ميفهمم که نيمچه خدا شده بودم، ماوراي همه احتياجات پست و
کوچک مردم بودم، جريان ابديت و جاوداني را درخودم حس ميکردم.
ابديت چيست؟ براي من ابديت عبارت از اين بود که کنار نهر سورن با آن
لکاته سرمامک بازي بکنم و فقط يک لحظه چشمهايم را ببندم و سرم را در دامن او
پنهان بکنم.
يک باره به نظرم رسيد که با خودم حرف ميزدم، آن هم بطور غريبي. خواستم
با خودم حرف بزنم ولي لبهايم به قدري سنگين شده بود که حاضر براي کمترين
حرکت نبود. اما بي آنکه لبهايم تکان بخورد يا صداي خودم را بشنوم حس کردم که
با خودم حرف ميزدم.
دراين اطاق که مثل قبرْ هرلحظه تنگتر و تاريکتر ميشد، شب با سايه هاي
وحشتناکش مرا احاطه کرده بود. جلو پيه سوزي که دود ميزد با پوستين و عبائي که به
خودم پيچيده بودم و شال گردني که بسته بودم به حالت کپ زده سايه ام به ديوار افتاده
بود. سايه من خيلي پررنگتر و دقيقتر ازجسم حقيقي من به ديوار افتاده بود. سايه ام
حقيقي تر از وجودم شده بود. گويا پيرمرد خنزرپنزري، مردِ قصاب، ننه جون و زن
لکاته ام همه سايه هاي من بودند؛ سايه هائي که ميان آنها محبوس بودم. دراين وقت
شبيه يک جغد شده بودم ولي ناله هاي من در گلويم گير کرده بود، و به شکل
لکه هاي خونْ آنها را تف ميکردم. شايد جغد هم مرضي دارد که مثل من فکر ميکند!
سايه ام به ديوار درست شبيه جغد شده بود و با حالت خميده نوشته هاي مرا به دقت
ميخواند. حتما او خوب ميفهميد، فقط او ميتوانست بفهمد. ازگوشه چشمم که به سايه
خودم نگاه ميکردم ميترسيدم.
يک شب تاريک و ساکت مثل شبي که سرتاسر زندگي مرا فراگرفته بود. با
هيکلهاي ترسناک که از درو ديوار، از پشت پرده، به من دهن کجي ميکردند. گاهي
اطاقم به قدري ننگ ميشد مثل اينکه در تابوت خوابيده بودم. شقيقه هايم ميسوخت،
اعصابم براي کمترين حرکت حاضر نبودند. يک وزن روي سينه مرا فشار ميداد، مثل
وزن لش هائي که روي گُرده يابوي سياه لاغر مي اندازند و به قصابها تحويل ميدهند.
مرگ آهسته آواز خودش را زمزمه ميکرد. مثل يکنفر لال که هرکلمه را
مجبور است تکرار بکند و همينکه يک فرد شعر را به آخر ميرساند دوباره ازسرِ نو
شروع ميکند. آوازش مثل ارتعاش ناله اره درگوشت تن رخنه ميکرد؛ فرياد ميکشيد و
ناگهان خفه ميشد.
هنوز چشمهايم به هم نرفته بود که يکدسته گزمه مست از پشت اطاقم رد
ميشدند و دسته جمعي ميخواندند: »بيا بريم تا مي خوريم، شراب ملک ري خوريم،
حالا نخوريم کي خوريم؟ « با خودم گفتم: در صورتي که آخرش به دست داروغه
خواهم افتاد. ناگهان يک قوه مافوق بشر در خودم حس کردم، پيشانيم خنک شد،
بلند شدم عباي زردي که داشتم روي دوشم انداختم، شال گردنم را دوسه بار دور
سرم پيچيدم، قوز کردم، رفتم گزليک دسته استخواني را که در مجري قايم کرده
بودم درآوردم و پاورچين پاورچين به طرف اطاق آن لکاته رفتم. دم در که رسيدم
اطاق در تاريکي غليظي غرق شده بود. به دقت گوش دادم؛ صدايش را شنيدم که
ميگفت:
»اومدي؟ شال گردنتو واکن! .«
صدايش يک زنگ گوارا داشت؛ مثل صداي بچگيش شده بود، مثل زمزمه اي
که بدون مسئوليت درخواب ميکنند. من اين صدا را سابق درخواب عميقي شنيده
بودم. آيا خواب ميديد؟ صداي او خفه و کلفت مثل صداي دختربچه اي شده بود که
کنار نهر سورن با من سرمامک بازي ميکرد. من کمي ايست کردم؛ دوباره شنيدم که
گفت: »بيا تو، شال گردنتو وا کن! «
من آهسته درتاريکي وارد اطاق شدم، عبا و شال گردنم را برداشتم، لخت
شدم، ولي نميدانم چرا همينطور که گزليک دست هاستخواني دردستم بود در
رختخواب رفتم؟ حرارت رختخوابش مثل اين بود که جان تازه اي به کالبد من دميد.
بعد تنِ گوارا، نمناک و خوش حرارتش اورا به ياد همان دخترک رنگ پريده لاغري
که چشمهاي درشت و بيگناه ترکمني داشت و کنار نهر سورن با هم سرمامک بازي
ميکرديم در آغوش کشيدم. نه، مثل يک جانور درنده و گرسنه به او حمله کردم و
در تهِ دلم از او اکراه داشتم. به نظرم مي آمد که حس عشق و کينه با هم توام بود. تنِ
مهتابي و خنک او، تن زنم مارناگ که دور شکار خودش مي پيچيد ازهم باز شد و
مرا ميان خودش محبوس کرد. عطر سينه اش مس تکننده بود. گوشت بازويش که
دور گردنم پيچيد گرماي لطيفي داشت. دراين لحظه آرزو ميکردم که زندگي قطع
بشود؛ چون دراين دقيقه همه کينه و بغضي که نسبت به او داشتم ازبين رفت و سعي
ميکردم که جلو گريه خودم را بگيرم. بي آنکه ملتفت باشم مثل مهرگياهْ پاهايش
پشت پاهايم قفل شد و دستهايش پشت گردنم چسپيد. من حرارت گواراي اين
گوشت تروتازه را حس ميکردم؛ تمام ذرات تن سوزانم اين حرارا را مينوشيدند.
حس ميکردم که مرا مثل طعمه در درون خودش ميکشيد. احساس ترس وکيف به هم
آميخته شده بود. دهنش طعم کونه خيار ميداد و گس مزه بود. درميان اين فشار گوارا
عرق ميريختم و ازخود بيخود شده بودم. چون تنم، تمامي ذرات وجودم بودند که به
من فرمانروائي ميکردند؛ فتح و پيروزي خود را به آواز بلند ميخواندند؛ من محکوم و
بيچاره دراين دنياي بي پايان درمقابل امواج هوا و هوس سرِ تسليم فرود آورده بودم.
موهاي او که بوي عطر موگرا ميداد به صورتم چسپيده بود و فرياد اضطراب و شادي
ازتهِ وجودمان بيرون مي آمد. ناگهان حس کردم که او لب مرا به سختي گزيد
به طوري که از ميان دريده شد. آيا انگشت خودش را هم همينطور ميجويد يا اينکه
فهميد من پيرمرد لب شکري نيستم؟ خواستم خودم را نجات بدهم ولي کمترين
حرکت برايم غيرممکن بود. هرچه کوشش کردم بيهوده بود. گوشت تن ما را به هم
لحيم کرده بودند. گمان کردم ديوانه شده است. درميان کشمکشْ دستم را بي اختيار
تکان دادم و حس کردم گزليکي که دردستم بود به يک جاي تن او فرورفت. مايع
گرمي روي صورتم ريخت. او فرياد کشيد و مرا رها کرد. مايع گرمي که درمشت
من پر شده بود همينطور نگه داشتم و گزليک را دور انداختم. دستم آزاد شد؛ به تن
او ماليدم، کاملا سرد شده بود. او مرده بود.
در اين بين به سرفه افتادم؛ ولي اين سرفه نبود؛ صداي خشک و زننده اي بود
که مو را به تنِ آدم راست ميکرد. من هراسان عبايم را روي کولم انداختم و به اطاق
خودم رفتم. جلوي نور پيه سوز مشتم را باز کردم، ديدم چشم او ميان دستم بود و تمام
تنم غرق خون شده بود.
رفتم جلوي آينه ولي از شدت ترس دستهايم را جلو صورتم گرفتم. ديدم
شبيهِ- نه اصلا- پيرمرد خنزري شده بودم. موهاي سر وريشم مثل موهاي سر و
صورت کسي بود که زنده از اطاقي بيرون بيايد که يک مارناگ در آنجا بوده؛ همه
سفيد شده بود. لبم مثل لب پيرمرد دريده بود؛ چشمهايم بدون مژه بود؛ يکمشت موي
سفيد از سينه ام بيرون زده بود و روح تازه اي در تن من حلول کرده بود. اصلا طور
ديگر فکر ميکردم؛ طور ديگر حس ميکردم و نميتوانستم خودم را ازدست او،
ازدست ديوي که درمن بيدار شده بود نجات بدهم. همينطورکه دستم را جلوي
صورتم گرفته بودم ب ياختيار زدم زير خنده، يک خنده سخت تر از اول که وجود مرا
به لرزه انداخت. خنده عميقي که معلوم نبود ازکدام چاله گمشده بدنم بيرون مي آمد!
خنده تهي که فقط در گلويم مي پيچيد و از ميان تهي درمي همد. من پيرمرد خنزري
شده بودم.
ازشدت اضطراب مثل اين بود که ازخواب عميق و طولاني بيدار شده باشم!
چشمهايم را مالاندم. در همان اطاقِ سابق خودم بودم. تاريک روشن بود و ابر و ميغ
روي شيشه ها را گرفته بود. بانگ خروس ازدور شنيده ميشد. در منقل روبرويم
گلهاي آتش تبديل به خاکسترِ سرد شده بود و به يک فوت بند بود. حس کردم که
افکارم مثل گلهاي آتش پوک و خاکستر شده بود و به يک فوت بند بود.
اولين چيزي که جستجو کردم گلدان راغه بود که در قبرستان از پيرمرد
کالسکه چي گرفته بودم؛ ولي گلدانْ روبروي من نبود. نگاه کردم ديدم دم در يکنفر
با سايه خميده …، نه، اين شخص يک پيرمرد قوزي بودکه سرو رويش را با شال
گردن پيچيده بود و چيزي را به شکل کوزه از دستمال چرکي بسته زير بغلش گرفته
بود. خنده خشک و زننده اي ميکرد که مو به تن آدم راست مي ايستاد. همين که
خواستم از جايم بلند شوم از در اطاق بيرون رفت. من بلند شدم، خواستم به دنبالش
بدوم و آن کوزه، آن دستمال بسته را از او بگيرم؛ ولي پيرمرد با چالاکي مخصوصي
دور شده بود. من برگشتم پنجره روبه کوچه اطاقم راباز کردم؛ هيکل خميده پيرمرد
را درکوچه ديدم که شانه هايش ازشدت خنده ميلرزيد و آن دستمال بسته را زير
بغلش گرفته بود، افتان و خيزان ميرفت تا اينکه به کلي پشت مه ناپديد شد. من
برگشتم به خودم نگاه کردم. ديدم لباسم پاره، سرتاپايم آلوده به خونِ دلمه شده بود؛
دو مگس زنبور طلائي دورم پرواز ميکردند و کرمهاي سفيد کوچک روي تنم درهم
ميلوليدند، و وزن مرده اي روي سينه ام فشار ميداد.
پايان