گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
احمد شاملو

شعری که زندگیست


شعري كه زندگي ست
موضوع شعر شاعر پيشين
از زندگي نبود.
در آسمان خشك خيالش، او
جز با شراب و يار نمي كرد گفت و گو.
او در خيال بود شب و روز
در دام گيس مضحك معشوقه پاي بند،
حال آنكه ديگران
دستي به جام باده و دستي به زلف يار
مستانه در زمين خدا نعره مي زدند!
موضوع شعر شاعر
چون غير ازين نبود
تأثير شعر او نيز
چيزي جز اين نبود:
آن را به جاي مته نمي شد به كار زد:
در راه هاي رزم
با دستكار شعر
هر ديو صخره را
از پيش راه خلق
نمي شد كنار زد.
يعني اثر نداشت وجودش
فرقي نداشت بود و نبودش
آن را به جاي دار نمي شد به كار برد.
حال آنكه من
بشخصه
زماني
همراه شعر خويش
همدوش شن چوي كره ئي
جنگ كرده ام
را « حميدي شاعر » يك بار هم
در چند سال پيش
بر دار شعر خويشتن
آونگ كرده ام . . .
موضوع شعر
امروز
موضوع ديگريست . . .
امروز
شعر
حربة خلق است
زيرا كه شاعران
خود شاخه ئي ز جنگل خلقند
نه ياسمين و سنبل گلخانة فلان.
بيگانه نيست
شاعر امروز
با دردهاي مشترك خلق:
او با لبان مردم
لبخند مي زند،
درد و اميد مردم را
با استخوان خويش
پيوند مي زند.
امروز
شاعر
بايد لباس خوب بپوشد
كفش تميز واكس زده بايد به پا كند،
آنگاه در شلوغ ترين نقطه هاي شهر
موضوع و وزن و قافيه اش را. يكي يكي
با دقتي كه خاص خود اوست،
از بين عابران خيابان جدا كند:
همراه من بيائيد، همشهري عزيز! »
دنبالتان سه روز تمام است
« در بدر همه جا سر کشيده ام
دنبال من؟ »
عجيب است!
آقا، مرا شما
«؟ لابد به جاي يك كس ديگر گرفته ايد
نه جانم، اين محال است: »
من وزن شعر تازة خود را
« از دور مي شناسم
گفتي چه؟ »
«؟ وزن شعر
تأمل بكن رفيق . . . »
وزن و لغات و قافيه ها را
هميشه من
در كوچه جسته ام.
آحاد شعر من، همه افراد مردمند،
است) « مضمون قطعه » كه بيشتر ) « زندگي » از
جمله را ،« قافية شعر » و « وزن » و « لفظ » تا
من در ميان مردم مي جويم . . .
اين طريق
«. . . بهتر به شعر، زندگي و روح مي دهد
اكنون
هنگام آن رسيده كه عابر را
شاعر كند مجاب
با منطقي كه خاصة شعر است
تا با رضا و رغبت گردن نهد به كار،
ور نه، تمام زحمت او، مي رود ز دست . . .
خوب،
حالا كه وزن يافته آمد
هنگام جست و جوي لغات است:
هر لغت
چندانكه بر مي آيدش از نام
دوشيزه ئيست شوخ و دلارام . . .
بايد براي وزن كه جسته ست
شاعر لغات در خور آن جست و جو كند.
اين كار، مشكل است و تحمل سوز
ليكن
هوای تازه ( کتاب دوم)
گزير
نيست:
آقاي وزن و خانم ايشان لغت، اگر
همرنگ و همتراز نباشند. لاجرم
محصول زندگانيشان دلپذير نيست.
مثل من و زنم:
من وزن بودم، او كلمات (آسه هاي وزن)
موضوع شعر نيز
پيوند جاودانة لب هاي مهر بود . . .
با آنكه شادمانه در اين شعر مي نشست
لبخند كودكان ما (اين ضربه هاي شاد)
ليكن چه سود! چون كلمات سياه و سرد
احساس شوم مرثيه واري به شعر داد:
هم وزن را شكست
هم ضربه هاي شاد را
هم شعر بي ثمر شد و مهمل
هم خسته كرد بي سببي اوستاد را!
باري سخن دراز شد
وين زخم دردناك را
خونابه باز شد
. . .
الگوي شعر شاعر امروز
گفتيم:
زندگيست!
از روي زندگي ست كه شاعر
با آب و رنگ شعر
نقشي به روي نقشة ديگر
تصوير می کند:
او شعر مي نويسد،
يعني
او دست مي نهد به جراحات شهر پير
يعني
او قصه مي كند
به شب
از صبح دلپذير
او شعر مي نويسد،
يعني
او دردهاي شهر و ديارش را
فر ياد می کند
يعني
او با سرود خويش
روان هاي خسته را
آباد می کند
او شعر مي نويسد،
يعني
او قلب هاي سرد و تهي مانده را
ز شوق
سرشار می کند.
يعني
او رو به صبح طالع، چشمان خفته را
بيدار می کند.
او شعر مي نويسد،
يعني
او افتخارنامة انسان عصر را
تفسير می کند.
يعني
او فتح نامه هاي زمانش را
تقرير می کند.
اين بحث خشك معني الفاظ خاص نيز
در كار شعر نيست . . .
اگر شعر
زندگي ست،
ما در تك سياه ترين آيه هاي آن
گرماي آفتابي عشق و اميد را
احساس می کنيم:
كيوان
سرود زندگي اش را
در خون سروده است
وارتان
غريو زندگي اش را
در قالب سكوت،
اما، اگر چه قافية زندگي
در آن
چيزي به غير ضربة كشدار مرگ نيست،
در هر دو شعر
معني هر مرگ
زندگی ست!