گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
احمد شاملو
مرد مجسمه


در چشم بي نگاهش افسرده رازهاست
استاده است روز و شب و، از خموش خويش
با گنج هاي راز درونش نيازهاست.
مي كاود از دو چشم
در رنگ هاي مبهم و مغشوش و گنگ هيچ
ابهام پرسشي كه نمي داند.
زين روي، در سياهي پنهان راه چشم
بر باد پانگه (كه ندارد به چشم خويش)
بنشسته
سال هاست كه مي راند.
مژگان به هم نمي زند از ديدگان باز.
افسون نغمه هاي شبانگاه عابران
اشباح بي تكان و خموش و فسرده را
از حجره هاي جن زدة اندرون او
يك دم نمي رماند.
از آن بلندجاي كه كبرش نهاده است -
جز سوي هيچ كور پليدش نگاه نيست.
و بر لبان او
از سوز سرد و سركش غارتگر زمان
آهنگ آه نيست . . .
شب ها سحر شده ست
رفته ست روزها،
او بي خيال ازين همه ليكن
از خلوت سياه وجودي (كه نيستش
اسباب بودني)
پر باز كرده است،
وز چشم بي نگاه
سوي بي نهايتي
پرواز كرده است.
مي كاود از دو چشم
در رنگ هاي درهم و مغشوش و كور هيچ
ز ابهام پرسشي كه نيارد گرفت و گفت
رنگي نهفته را.
زين روست نيز شايد اگر گاه، چشم ما
سايت اتحاديه جوانان سوسياليست انقلابی ايران
بيند به پرده هاي نگاهش سپيد و مات
وهمي شكفته را.
يا گاه گوش ما بتواند عيان شنيد
هم از لبان خامش و تودار و بسته اش
رازي نگفته را . . .