گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
آثار ادبی معاصر
احمد شاملو
لعنت



در تمام شب چراغي نيست.
در تمام شهر
نيست يك فرياد.
اي خداوندان خوف انگيز شب پيمان ظلمت دوست!
تا نه من فانوس شيطان را بياويزم
در رواق هر شكنجه گاه پنهاني اين فردوس ظلم آئين،
تا نه اين شب هاي بي پايان جاويدان افسوس پايه تان را
من
به فروغ صد هزاران آفتاب جاوداني تر كنم نفرين،
ظلمت آباد بهشت گندتان را، در به روي من
باز نگشائيد!
در تمام شب چراغي نيست
در تمام روز
نيست يك فرياد.
چون شبان بي ستاره قلب من تنهاست.
تا ندانند از چه مي سوزم من، از نخوت زبانم در دهان
بسته ست.
راه من پيداست
پاي من خسته ست.
پهلواني خسته را مانم كه مي گويد سرود كهنة فتحي
قديمي را.
با تن بشكسته اش،
تنها
زخم پر دردي به جا مانده ست از شمشير و، دردي
جانگزاي از خشم:
اشك، مي جوشاندش در چشم خونين داستان درد:
خشم خونين، اشك مي خشكاندش در چشم.
در شب بي صبح خود تنهاست.
از درون بر خود خميده، در بياباني كه بر هر سوي آن
خوفي نهاده دام
دردناك و خشمناك از رنج زخم و نخوت خود، مي
زند فرياد:
در تمام شب چراغي نيست »
در تمام دشت
نيست يك فرياد . . .
اي خداوندان ظلمت شاد!
از بهشت گندتان، ما را
جاودانه بي نصيبي باد!
باد تا فانوس شيطان را برآويزم
در رواق هر شكنجه گاه اين فردوس ظلم آئين!
باد تا شب هاي افسون مايه تان را، من
«! به فروغ صد هزاران آفتاب جاوداني تر كنم نفرين