گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
آثار ادبی معاصر
احمد شاملو
مرغ باران



در تلاش شب كه ابر تيره مي بارد
روي درياي هراس انگيز
وز فراز برج بارانداز خلوت مرغ باران مي كشد فرياد
خشم آميز
و سرود سرد و پرتوفان درياي حماسه خوان گرفته اوج
مي زند بالاي هر بام و سرائي موج
و عبوس ظلمت خيس شب مغموم
ثقل ناهنجار خود را بر سكوت بندر خاموش مي ريزد
مي كشد ديوانه واري
در چنين هنگامه
روي گام
هاي كند و
سنگينش
پيكري افسرده را خاموش.
مرغ باران مي كشد فرياد دائم:
عابر! اي عابر!
جامه ات خيس آمد از باران.
نيستت آهنگ خفتن
يا نشستن در بر ياران؟ . . .
ابر مي گريد
باد مي گردد
و به زير لب چنين مي گويد عابر:
آه!
رفته اند از من همه بيگانه خو با من . . .
من به هذيان تب رؤياي خود دارم
گفتگو با يار ديگرسان
كاين عطش جز با تلاش بوسة خونين او درمان نمي
گيرد.
اندر آن هنگامه كاندر بندر مغلوب
باد مي غلتد درون بستر ظلمت
ابر مي غرد وز او هر چيز مي ماند به ره منكوب،
مرغ باران مي زند فرياد:
عابر! در شبي اين گونه توفاني
گوشة گرمي نمي جوئي؟
يا بدين پرسندة دلسوز
پاسخ سردي نمي گوئي؟
ابر مي گريد
باد مي گردد
و به خود اين گونه در نجواي خاموش است عابر:
خانه ام، افسوس!
بي چراغ و آتشي آنسان كه من خواهم، خموش و سرد
و تاريك است.
رعد مي تركد به خنده از پس نجواي آرامي كه دارد
با شب چركين
وز پس نجواي آرامش
سردخندي غمزده، دزدانه، از او بر لب شب مي گريزد
مي زند شب با غمش لبخند . . .
مرغ باران مي دهد آواز:
اي شبگرد!
از چنين بي نقشه رفتن تن نفرسودت؟
ابر مي گريد
باد مي گردد
و بخود اينگونه نجوا مي كند عابر:
با چنين هر در زدن. هر گوشه گرديدن،
در شبي كه ش وهم از پستان چونان قير نوشد زهر،
رهگزار مقصد فرداي خويشم من . . .
ورنه در اينگونه شب اينگونه باران اينچنين توفان
كه تواند داشت منظوري كه سودي در نظر با آن نبندد
نقش؟
مرغ مسكين! زندگي زيباست
خورد و خفتي نيست بي مقصود
مي توان هر گونه كشتي راند بر دريا:
مي توان مستانه در مهتاب با ياري بلم بر خلوت آرام
دريا راند
مي توان زير نگاه ماه با آواز قايقران سه تاري زد لبي
بوسيد.
ليكن آن شبخيز تن پولاد ماهيگير
كه به زير چشم توفان بر مي افروزد شراع كشتي خود
را
در نشيب پرتگاه مظلم خيزاب هاي هايل دريا
تا بگيرد زاد و رود زندگي را از دهان مرگ،
مانده با دندانش آيا طعم ديگر سان
از تلاش بوسه ئي خونين
كه به گرما گرم وصلي كوته و پردرد
بر لبان زندگي داده است؟
مرغ مسكين! زندگي زيباست . . .
من درين گود سياه و سرد وتوفاني نظر با جست و
جوي گوهري دارم
تارك زيباي صبح روشن فرداي خود را تا بدان گوهر
بيارايم.
مرغ مسكين! زندگي. بي گوهري اينگونه، نازيباست!
اندر آن سرماي تاريكي
كه چراغ مرد قايقچي به پشت پنجره افسرده مي ماند
و سياهي مي مكد هر نور را در بطن هر فانوس
وز ملالي گنگ
دريا
در تب هذيانيش
با خويش مي
پيچد،
وز هراسي كور
پنهان مي شود
در بستر شب
باد،
وز نشاطي مست
رعد
از خنده مي تركد
وز نهيبي سخت
ابر خسته
مي گريد،
زير بام قايقي بر ماسه ها وارون پي تعمير
بين جمعي گفتگوشان گرم
شمع خردي شعله اش بر فرق مي لرزد.
ابر مي گريد
باد مي گردد
وندرين هنگامه
روي گام هاي كند و
سنگينش
مرد وا مي استد از راهش
وز گلو مي خواند آوازي كه
ماهيخوار ميخواند
شباهنگام بر دريا
پس، بزير قايق وارون
با تلاشش از پي بهزيستن. اميد مي تابد به چشمش
رنگ . . .
مي زند باران به انگشت بلورين
ضرب
با وارون شده قايق
مي كشد دريا غريو خشم
مي خورد شب
بر تن
از توفان
به تسليمی که دارد
مشت
مي گزد بندر
با غمي انگشت.
تا دل شب از اميدانگيز يك اختر تهي گردد
ابر مي گريد
باد مي گردد. . .