گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
احمد شاملو
یه تو سلام میکنم...


به تو سلام مي كنم . . .
به تو سلام مي كنم كنار تو مي نشينم
و در خلوت تو شهر بزرگ من بنا مي شود.
اگر فرياد مرغ و ساية علفم
در خلوت تو اين حقيقت را باز مي يابم.
خسته، خسته، از راهكوره هاي ترديد مي آيم.
چون آينه ئي از تو لبريزم.
هيچ چيز مرا تسكين نمي دهد
نه ساقة بازوهايت نه چشمه هاي تنت.
بي تو خاموشم، شهري در شبم.
تو طلوع مي كني
من گرمايت را از دور مي چشم و شهر من بيدار مي
شود.
با غلغله ها، ترديدها، تلاش ها، و غلغلة مردد تلاش
هايش . . .
ديگر هيچ چيز نمي خواهد مرا تسكين دهد.
دور از تو من شهري در شبم اي آفتاب
و غروبت مرا مي سوزاند.
من به دنبال سحري سرگردان مي گردم.
تو سخن مي گويي من نمي شنوم
تو سكوت مي كني من فرياد مي زنم
با مني با خود نيستم
و بي تو خود را در نمي يابم
ديگر هيچ چيز نمي خواهد، نمي تواند تسكينم بدهد.
اگر فرياد مرغ و ساية علفم
اين حقيقت را در خلوت تو بازيافته ام.
حقيقت بزرگ است و من كوچكم، با تو بيگانه ام.
فرياد مرغ را بشنو
ساية علف را با سايه ات بياميز
مرا با خودت آشنا كن بيگانة من
مرا با خودت يكي كن.