گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
احمد شاملو
بهار دیگر



قصد من فريب خودم نيست، دلپذير!
قصد من
فريب خودم نيست.
اگر لب ها دروغ مي گويند
از دست هاي تو راستي هويداست
و من از دست هاي تست كه سخن مي گويم
دستان تو خواهران تقدير منند.
از جنگل هاي سوخته از خرمن هاي باران خورده سخن
مي گويم
من از دهكدة تقدير خويش سخن مي گويم.
بر هر سبزه خون ديدم در هر خنده درد ديدم.
تو طلوع مي كني من مجاب مي شوم
من فرياد مي زنم
و راحت مي شوم.
قصد من فريب خودم نيست، دلپذير!
قصد من
فريب خودم نيست.
تو اينجائي و نفرين شب بي اثرست.
در غروب نازا، قلب من از تلقين تو بارور مي شود.
با دست هاي تو من لزج ترين شب ها را چراغان مي
كنم.
من زندگيم را خواب مي بينم
من رؤياهايم را زندگي مي كنم
من حقيقت را زندگي مي كنم.
از هر خون سبزه ئي مي رويد از هر درد لبخنده ئي
چرا كه هر شهيد درختيست.
من از جنگل هاي انبوه به سوي تو آمدم
تو طلوع كردي
من مجاب شدم،
من غريو كشيدم
و آرامش يافتم.
كنار بهار به هر برگ سوگند خوردم
و تو
در گذرگاه هاي شب زده
عشق تازه را اخطار كردي.
من هلهلة شبگردان آواره را شنيدم
در بي ستاره ترين شب ها
لبخندت را آتشبازي كردم
و از آن پس
قلب كوچه خانة ماست.
دستان تو خواهران تقدير منند
بگذار از جنگل هاي باران خورده از خرمن هاي پر
حاصل سخن بگويم
بگذار از دهكدة تقدير مشترك سخن بگويم.
قصد من فريب خودم نيست، دلپذير!
قصد من
فريب خودم نيست.