گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
آثار ادبی معاصر
احمد شاملو
آواز شبانه برای کوچه ها

آواز شبانه براي كوچه ها
خداوندان درد من، آه! خداوندان درد من!
خون شما بر ديوار كهنة تبريز شتك زد
درختان تناور درة سبز
بر خاك افتاد
سرداران بزرگ
بر دارها رقصيدند
و آئينة كوچك آفتاب
در درياچة شور
شكست.
فرياد من با قلبم بيگانه بود
من آهنگ بيگانة تپش قلب خود بودم زيرا كه هنوز نفخة سرگرداني بيش نبودم
زيرا كه هنوز آوازم را نخوانده بودم زيرا كه هنوز سيم و سنگ من در هم
ممزوج بود.
و من سنگ و سيم بودم من مرغ و قفس بودم
و در آفتاب ايستاده بودم اگر چند،
سايه ام
بر لجن كهنه
چسبيده بود.
ابر به كوه و به كوچه ها تف مي كرد
دريا جنبيده بود
پيچك هاي خشم سرتاسر تپة ُ كرد را فرو پوشيده بود
باد آذرگان از آنسوي درياچة شور فرا مي رسيد، به بام شهر لگد مي كوفت و
غبار ولوله هاي خشمناك را به روستاهاي دوردست مي افشاند.
سيل عبوس بي توقف، در بستر شهر چاي به جلو خزيده بود
فراموش شدگان از درياچه و دشت و تپه سرازير مي شدند تا حقيقت بيمار را
نجات بخشند و بياد آوردن انسانيت را به فراموش كنندگان فرمان دهند.
من طنين سرود گلوله ها را از فراز تپة شيخ شنيدم
ليكن از خواب بر نجهيدم
زيرا كه در آن هنگام
هنوز
خواب سحرگاهم
با تغمة ساز و بوسة بي خبر مي شكست.
لبخنده هاي مغموم، فشردگي غضب آلود لب ها شد
(من خفته بودم.)
ارومية گريان خاموش ماند
و در سكوت به غلغلة دوردست گوش فرا داد،
(من عشق هايم را مي شمردم)
تك تيري
غريو كشان
از خاموشي ويرانة برج زرتشت بيرون جست،
(من به جاي ديگر مي نگريستم)
صداهاي ديگر برخاست:
بردگان بر ويرانه هاي رنج آباد به رقص برخاستند مردمي از خانه هاي
تاريك سر كشيدند
و برفي گران شروع كرد.
پدرم كوتوال قلعه هاي فتح ناكرده بود:
دريچة برج را بست و چراغ را خاموش كرد.
(من چيزي زمزمه مي كردم)
برف، پايان ناپذير بود
اما مردمي از كوچه ها به خيابان مي ريختند كه برف
پيراهن گرم برهنگي شان بود.
(من در كنار آتش مي لرزيدم)
من با خود بيگانه بودم و شعر من فرياد غربتم بود
من سنگ و سيم بودم و راه كوره هاي تفكيك را
نمي دانستم
اما آنها وصلة خشم يكدگر بودند
در تاريكي دست يكديگر را فشرده بودند زيرا كه بي كسي، آنان را به
انبوهي خانوادة بي كسان افزوده بود.
آنان آسمان باراني را به لبخند برهنگان و مخمل زرد مزرعه را به رؤياي
گرسنگان پيوند مي زدند. در برف و تاريكي بودند و از برف و تاريكي
مي گذشتند، و فرياد آنان ميان همه بي ارتباطي هاي دور، جذبه ئي
سرگردان بود:
آنان مرگ را به ابديت زيست گره مي زدند . . .
و امشب كه بادها ماسيده اند و خندة مجنون وار سكوتي در قلب شب لنگان
گذر كوچه هاي بلند حصار تنهائي من پر كينه مي تپد، كوبندة نابهنگام
درهاي گران قلب من كيست؟
آه! لعنت بر شما، ديرآمدگان از ياد رفته: تاريكي ها و سكوت! اشباح و
تنهائي ها! گرايش هاي پليد انديشه هاي ناشاد!
لعنت بر شما باد!
من به تالار زندگي خويش دريچه ئي تازه نهاده ام
و بوسة رنگ هاي نهان را از دهاني ديگر بر لبان احساس استادان خشم
خويش جاي داده ام.
ديرگاهي ست كه من سرايندة خورشيدم
و شعرم را بر مدار مغموم شهاب هاي سرگرداني نوشته ام كه از عطش نور
شدن خاكستر شده اند.
من براي روسبيان و برهنگان
می نويسم
براي مسلولين و
خاكستر نشينان،
براي آن ها كه بر خاك سرد
اميدوراند
و براي آنان كه ديگر به آسمان
اميد ندارند.
بگذار خون من بريزد و خلإ ميان انسان ها را پر كند
بگذار خون ما بريزد
و آفتاب ها را به انسان هاي خواب آلوده
پيوند دهد...
استادان خشم من اي استادان درد كشيدة خشم!
من از برج تاريك اشعار شبانه بيرون مي آيم
و در كوچه هاي پر نفس قيام
فرياد مي زنم.
من بوسة رنگ هاي نهان را از دهاني ديگر
بر لبان احساس خداوندگاران درد خويش
جای می دهم.