گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
احمد شاملو
با سماجت یک الماس



و عشق سرخ يك زهر
در بلور قلب يك جام
و كش و قوس يك انتظار
در خميازة يك اقدام
و ناز گلوگاه رقص تو
بر دلدادگي خنجر من . . .
و تو خاموشي كرده اي پيشه
من سماجت،
تو يكچند
من هميشه.
و لاك خون يك امضا
كه به نامة هر نياز من
زنگار مي بندد،
و قطره قطره هاي خون من
كه در گلوي مسلول يك عشق
می خنددد،
و خداي يك عشق
خداي يك سماجت
كه سحرگاه آفرينش شب يك كامكاري
می ميرد، -
(از زمين عشق سرخش
با دهان خونين يك
زخم
بوسه ئي گرم مي
گيرد:
اوه، مخلوق من! »
باز هم. مخلوق من
«! باز هم
و
مي ميرد!)
و تلاش عشق او
در لبان شيرين كودك من
مي خندد فردا،
و از قلب زلال يك جام
كه زهر سرخ يك عشق را در آن نوشيده
ام
و از خميازة يك اقدام
كه در كش و قوس انتظار آن مرده ام
و از دلداگي خنجر خود
كه بر نازگاه گلوي
رقصت نهاده ام
و از سماجت يك الماس
كه بر سكوت
بلورين تو مي كشم،
به گوش كودكم گوشوار مي آويزم!
و بسان تصوير سرگردان يك قطره باران
كه در آئينة گريزان
شط مي گريزد،
عشقم را بلع قلب تو مي كنم:
عشق سرخي را كه نوشيده ام در جام يك قلب كه در آن ديده ام گردش
مغرور ماهي مرگ تنم را كه بوسة گرم خواهد گرفت با دهان خونالود
زخمش از زمين عشق سرخش
و چون سماجت يك خداوند
خواهد مرد سرانجام
در بازپسين دم شب آفرينش يك كام،
و عشق مرا كه تمامي روح اوست
چون ساية سرگردان هيكلي ناشناس خواهد بلعيد
گرسنگي آينة قلب تو!
و اگر نشنوي به تو خواهم شنواند
حماسة سماجت عاشقت را زير پنجرة مشبك تاريك بلند كه در غريو
قلبش زمزمه مي كند:
شوكران عشق تو كه در جام قلب خود نوشيده ام »
خواهدم كشت.
و آتش اينهمه حرف در گلويم
كه براي برافروختن ستارگان هزار عشق فزون است
در ناشنوائي گوش تو
«! خفه ام خواهد كرد