گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
آثار ادبی معاصر
احمد شاملو
رکسانا



ركسانا
بگذار پس از من هرگز كسي نداند از ركسانا با من چه گذشت.
بگذار كسي نداند كه چه گونه من از روزي كه تخته هاي كف اين كلبة
چوبين ساحلي رفت و آمد كفش هاي سنگينم را بر خود احساس
كرد و ساية دراز وسردم بر ماسه هاي مرطوب اين ساحل متروك
كشيده شد، تا روزي كه ديگرآفتاب به چشم هايم نتابد، با شتابي
اميدوار كفن خود را دوخته ام، گور خود را كنده ام . . .
اگر چه نسيم وار از سر عمر خود گذشته ام و بر همه چيز ايستاده ام و در
همه چيز تأمل كرده ام رسوخ كرده ام؛
اگر چه همه چيز را به دنبال خود كشيده ام: همة حوادث را، ماجراها را،
عشق ها و رنج ها را به دنبال خود كشيده ام و زير اين پردة زيتوني
رنگ كه پيشاني آفتابسوختة من است پنهان كرده ام،
اما من هيچ كدام اينها را نخواهم گفت
لام تا كام حرفي نخواهم زد
مي گذارم هنوز چون نسيمي سبك از سر بازماندة عمرم بگذرم و بر همه
چيز بايستم و در همه چيز تأمل كنم، رسوخ كنم. همه چيز را دنبال
خود بكشم و زير پردة زيتوني رنگ پنهان كنم: همة حوادث و
ماجراها را، عشق ها را و رنج ها را مثل رازي مثل سري پشت اين
پردة ضخيم به چاهي بي انتها بريزم، نابود شان كنم و از آن همه لام تا
كام با كسي حرف نزنم . . .
بگذار كسي نداند كه چه گونه من به جاي نوازش شدن، بوسيده شدن،
گزيده شده ام!
بگذار هيچ كس نداند، هيچ كس! و از ميان همة خدايان، خدائي جز
فراموشي بر اين همه رنج آگاه نگردد.
و به كلي مثل اين كه اين ها همه نبوده است، اص ً لا نبوده است و من
همچون تمام آن كسان كه ديگر نامي ندارند نسيم وار از سر اين ها
همه نگذشته ام و بر اين ها همه تأمل نكرده ام، اين ها همه را
نديده ام . . .
بگذار هيچ كس نداند، هيچ كس نداند تا روزي كه سرانجام، آفتابي كه بايد
به چمن ها و جنگل ها بتابد، آب اين درياي مانع را بخشكاند و مرا
چون قايقي فرسوده به شن بنشاند و بدين گونه، روح مرا به ركسانا
روح دريا و عشق و زندگي باز رساند.
چرا كه ركساناي من مرا به هجراني كه اعصاب را مي فرسايد و دلهره
مي آورد محكوم كرده است. و محكومم كرده است كه تا روز
خشكيدن درياها به انتظار رسيدن بدو در اضطراب انتظاري
سرگردان محبوس بمانم . . .
و اين است ماجراي شبي كه به دامن ركسانا آويختم و از او خواستم كه مرا
با خود ببرد. چرا كه ركسانا روح دريا و عشق و زندگي در كلبة
چوبين ساحلي نمي گنجيد، و من بي وجود ركسانا بي تلاش و
بي عشق و بي زندگي در ناآسودگي و نوميدي زنده نمي توانستم
بود . . .
. . . سرانجام، در عربده هاي ديوانه وار شبي تار و توفاني كه دريا تلاشي
زنده داشت و جرقه هاي رعد، زندگي را در جامة قارچ هاي
وحشي به دامن كوهستان مي ريخت؛ ديرگاه از كلبة چوبين ساحلي
بيرون آمدم. و توفان با من درآويخت و شنل سرخ مرا تكان داد و
من در زردتابي فانوس، مخمل كبود آستر آن را ديدم. و سرماي
پائيزي استخوان هاي مرا لرزاند.
اما ساية دراز پاهايم كه به دقت از نور نيمرنگ فانوس مي گريخت و در پناه
من به ظلمت خيس و غيلظ شب مي پيوست، به رفت و آمد تعجيل
مي كرد. و من شتابم را بر او تحميل مي كردم. و دلم در آتش بود. و
موج دريا از سنگچين ساحل لب پر مي زد. و شب سنگين و سرد و
توفاني بود. زمين پر آب و هوا پر آتش بود. و من در شنل سرخ
خويش، شيطان را مي مانستم كه به مجلس عشرت هاي شوق انگيز
مي رفت.
اما دلم در آتش بود و سوزندگي اين آتش را در گلوي خود احساس
مي كردم. و باد، مرا از پيش رفتن مانع مي شد . . .
كنار ساحل آشوب، مرغي فرياد زد
و صداي او در غرش روشن رعد خفه شد.
و من فانوس را در قايق نهادم. و ريسمان قايق را از چوبپايه جدا كردم. و در
واپس رفت نخستين موجي كه به زير قايق رسيد، رو به درياي
ظلمت آشوب پارو كشيدم. و در ولولة موج و باد در آن شب نيمة
خيس غليظ به درياي ديوانه درآمدم كه كف جوشان غيظ بر لبان
كبودش مي دويد.
موج از ساحل بالا مي كشيد
و دريا گرده تهي مي كرد
و من در شيب تهيگاه دريا چنان فرو مي شدم كه برخورد كف قايق را با
ماسه هائي كه درياي آبستن هرگز نخواهدشان زاد، احساس
مي كردم.
اما مي ديدم كه ناآسودگي روح من اندك اندك خود را به آشفتگي دنياي
خيس و تلاشكار بيرون وا مي گذارد.
و آرام آرام، رسوب آسايش را در اندرون خود احساس مي كردم.
ليكن شب آشفته بود
و دريا پرپر مي زد
و مستي دير سيرابي در آشوب سرد امواج ديوانه به جست و جوي لذتي
گريخته عربده مي كشيد . . .
و من ديدم كه آسايشي يافته ام
و اكنون به حلزوني دربدر مي مانم كه در زير و زبر رفت بي پايان شتابندگان
دريا صدفي جسته است.
و مي ديدم كه اگر فانوس را به آب افكنم و سياهي شب را به فروبستگي
چشمان خود تعبير كنم، به بوداي بي دغدغه ماننده ام كه درد را از
آنروي كه طليعه تاز نيروانا مي داند به دلاسودگي بر مي گذارد.
اما من از مرگ به زندگي گريخته بودم.
و بوي نمكسود شب خفتنجاي ماهيخوارها كه با انقلاب امواج
برآمده همراه وزش باد در نفس من چيده بود، مرا به دامن دريا
كشيده بود.
و زير و فرارفت زنده وار دريا، مرا بسان قايقي كه باد دريا ريسمانش را
بگسلد از سكون مرده وار ساحل بر آب رانده بودم،
و در مي يافتم از راهي كه بودا گذشته است به زندگي باز مي گردم.
و در اين هنگام
در زردتابي نيمرنگ فانوس، سركشي كوهه هاي بي تاب را مي نگريستم.
و آسايش تن و روح من در اندرون من به خواب مي رفت.
و شب آشفته بود
و دريا چون مرغي سركنده پرپر مي زد و بسان مستي ناسيراب به
جست و جوي لذت عربده مي كشيد.
در يك آن، پنداشتم كه من اكنون همه چيز زندگي را به دلخواه خود
يافته ام.
يك چند، سنگيني خرد كنندة آرامش ساحل را در خفقان مرگي بي جوش،
بر بي تابي روح آشفته ئي كه به دنبال آسايش مي گشت تحمل كرده
بودم: آسايشي كه از جوشش مايه مي گيرد!
و سرانجام در شبي چنان تيره، بسان قايقي كه باد دريا ريسمانش را
بگسلد، دل به درياي توفاني زده بودم.
و دريا آشوب بود.
و من در زير و فرارفت زنده وار آن كه خواهشي پرتپش در هر موج
بي تابش گردن مي كشيد، ماية آسايش و زندگي خود را بازيافته
بودم، همه چيز زندگي را به دلخواه خويش به دست آورده بودم.
اما ناگهان در آشفتگي تيره و روشن بخار و مه بالاي قايق كه شب گهواره
جنبانش بود و در انعكاس نور زردي كه به مخمل سرخ شنل من
مي تافت، چهره ئي آشنا به چشمانم سايه زد.
و خيزاب ها، كنار قايق بي قرار بي آرام در تب سرد خود مي سوختند.
«! ركسانا » : فرياد كشيدم
اما او در آرامش خود آسايش نداشت
و غريو من به مانند نفسي كه در توده هاي عظيم دود دمند، چهرة او را
برآشفت. و اين غريو، رخساره رؤيائي او را بسان روح گنهكاري
شبگرد كه از آواز خروس نزديكي سپيده دمان را احساس كند،
شكنجه كرد.
و من زير پردة نازك مه و ابر، ديدمش كه چشمانش را به خواب گرفت و
دندان هايش را از فشار رنجي گنگ بر هم فشرد.
«! ركسانا » : فرياد كشيدم
اما او در آرامش خود آسوده نبود
و بسان مهي از باد آشفته، با سكوتي كه غريو مستانة توفان ديوانه را
در زمينة خود پر رنگ تر مي نمود و برجسته تر مي ساخت و برهنه تر
مي كرد، گفت:
«! من همين درياي بي پايانم »
و در دريا آشوب بود
در دريا توفان بود . . .
«! ركسانا » : فرياد كشيدم
اما ركسانا در تب سرد خود مي سوخت
و كف غيظ بر لب دريا مي دويد
و در دل من آتش بود
و زن مه آلود كه رخسارش از انعكاس نور زرد فانوس بر مخمل سرخ شنل
من رنگ مي گرفت و من ساية بزرگ او را بر قايق و فانوس و روح
خودم احساس مي كردم، با سكوتي كه شكوهش دلهره آور بود،
گفت:
من همين توفانم من همين غريوم من همين درياي آشوبم كه آتش صد »
«! هزار خواهش زنده در هر موج بي تابش شعله مي زند
«! ركسانا »
اگر مي توانستي بيائي، ترا با خود مي بردم. »
تو نيز ابري مي شدي و هنگام ديدار ما از قلب ما آتش مي جست و
دريا و آسمان را روشن مي كرد . . .
در فريادهاي توفاني خود سرود مي خوانديم در آشوب امواج كف كردة
دورگريز خود آسايش مي يافتيم و در لهيب آتش سرد روح
پرخروش خود مي زيستيم . . .
اما تو نمي تواني بيائي، نمي تواني
«! تو نمي تواني قدمي از جاي خود فراتر بگذاري
مي توانم »
ركسانا!
. . . « مي توانم
مي توانستي، اما اكنون نمي تواني »
و ميان من و تو به همان اندازه فاصله هست كه ميان ابرهائي كه در آسمان
«. . . و انسان هائي كه بر زمين سرگردانند
«. . . ركسانا »
و ديگر در فرياد من آتش اميدي جرقه نمي زد.
شايد بتواني تا روزي كه هنوز آخرين نشانه هاي زندگي را از تو باز »
نستانده اندچونان قايقي كه باد دريا ريسمانش را از چوبپاية ساحل
بگسلد بر درياي دل من عشق من زندگي من بي وقفه گردي كني . . .
با آرامش من آرامش يابي در توفان من بغريوي و ابري كه به دريا
مي گريد شوراب اشك را از چهره ات بشويد.
تا اگر روزي، آفتابي كه بايد بر چمن ها و جنگل ها بتابد آب اين دريا را فرو
خشكاند و مرا گودالي بي آب و بي ثمر كرد، تو نيز بسان قايقي بر
خاك افتاده بي ثمر گردي و بدينگونه، ميان تو و من آشنائي
نزديكتري پديد آيد.
اما اگر انديشه كني كه هم اكنون مي تواني به من كه روح دريا روح عشق و
روح زندگي هستم بازرسي، نمي تواني، نمي تواني!
« رك . . . سا . . . نا »
و فرياد من ديگر به پچپچه ئي مأيوس و مضطرب مبدل گشته بود.
و دريا آشوب بود.
و خيال زندگي با درون شوريده اش عربده مي زد.
و ركسانا بر قايق و من و بر همة دريا در پيكري ابري كه از باد به هم بر
مي آمد در تب زندة خود غريو مي كشيد:
شايد به هم باز رسيم: روزي كه من بسان دريائي خشكيدم، و تو چون »
قايقي فرسوده بر خاك ماندي
اما اكنون ميان ما فاصله چندان است كه ميان ابرهائي كه در آسمان و
.« انسان هائي كه بر زمين سرگردانند
مي توانم »
ركسانا!
«. . . مي توانم
هوای تازه ( کتاب هشتم) 24
نمي تواني! »
« نمي تواني
«. . . ركسانا »
خواهش متضرعي در صدايم مي گريست
و در دريا آشوب بود.
اگر مي توانستي ترا با خود مي بردم »
تو هم برين درياي پر آشوب موجي تلاشكار مي شدي و آنگاه در التهاب
شب هاي سياه و توفاني كه خواهشي قالبشكاف در هر موج
بي تاب دريا گردن مي كشد، در زير و فرارفت جاويدان كوهه هاي
«. تلاش، زندگي مي گرفتيم
بي تاب در آخرين حملة يأس كوشيدم تا از جاي برخيزم اما زنجير لنگري
به خروار بر پايم بود.
و خيزاب ها كنار قايق بي قرار بي سكون در تب سرد خود مي سوختند.
و روح تلاشندة من در زندان زمخت و سنگين تنم مي افسرد
و ركسانا بر قايق و من و دريا در پيكر ابري كه از باد به هم برآيد، با سكوتي
كه غريو شتابندگان موج را بر زمينة خود برجسته تر مي كرد فرياد
مي كشيد:
نمي تواني! »
و هر كس آنچه را كه دوست مي دارد در بند مي گذارد.
و هر زن مرواريد غلتان خود را به زندان صندوقش محبوس مي دارد،
و زنجيرهاي گران را من بر پايت نهاده ام، ورنه پيش از آن كه به من رسي
طعمة درياي بي انتها شده بودي و چشمانت چون دو مرواريد
جاندار كه هرگز صيد غواصان دريا نگردد، بلع صدف ها شده
بود . . .
تو نمي تواني بيائي
نمي تواني بيائي!
تو مي بايد به كلبة چوبين ساحلي بازگردي و تا روزي كه آفتاب مرا وترا
بي ثمر نكرده است، كنار دريا از عشق من، تنها از عشق من روزي
«. . . بگيري
من در آخرين شعلة زردتاب فانوس، چكش باران را بر آب هاي كف كردة
بي پايان دريا ديدم و سحرگاهان مردان ساحل، در قايقي كه امواج
سرگردان به خاك كشانده بود مدهوشم يافتند . . .
بگذار كسي نداند كه ماجراي من و ركسانا چه گونه بود!
من اكنون در كلبة چوبين ساحلي كه باد در سفال بامش عربده مي كشد و
باران از درز تخته هاي ديوارش به درون نشت مي كند، از دريچه به
درياي آشوب مي نگرم و از پس ديوار چوبين. رفت و آمد آرام و
متجسسانة مردم كنجكاوي را كه به تماشاي ديوانگان رغبتي دارند
احساس مي كنم. و مي شنوم كه زير لب با يكديگر مي گويند:
.« هان گوش كنيد، ديوانه هم اكنون با خود سخن خواهد گفت »
و من از غيظ لب به دندان مي گزم و انتظار آن روز دير آينده كه آفتاب، آب
درياهاي مانع را خشكانده باشد و مرا چون قايقي رسيده به
ساحل به خاك نشانده باشد و روح مرا به ركسانا روح دريا و
عشق و زندگي باز رسانده باشد، به سان آتش سرد اميدي در ته
چشمانم شعله مي زند. و زير لب با سكوتي مرگبار فرياد مي زنم:
«! ركسانا »
و غريو بي پايان ركسانا را مي شنوم كه از دل دريا، با شتاب بي وقفة
خيزاب هاي دريا كه هزاران خواهش زنده در هر موج بي تابش
گردن مي كشد. يكريز فرياد مي زند:
نمي تواني بيائي! »
. . «! نمي تواني بيائي
.
مشت بر ديوار چوبين مي كوبم و به مردم كنجكاوي كه از ديدار ديوانگان
دلشاد مي شوند و سايه شان كه به درز تخته ها مي افتد حدود
هيكلشان را مشخص مي كند، نهيب مي زنم:
مي شنويد؟ »
بدبخت ها
«؟ مي شنويد
و سايه ها از درز تخته هاي ديوار به زمين مي افتند.
هوای تازه ( کتاب هشتم) 28
و من، زير ضرب پاهاي گريز آهنگ، فرياد ركسانا را مي شنوم كه از دل
دريا، با شتاب بي وقفة امواج خويش، همراه بادي كه از فراز
آب هاي دوردست مي گذرد، يكريز فرياد مي كشد:
نمي تواني بيائي! »
.«! نمي تواني بيائي