گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
احمد شاملو
غزل آخرین انزوا


يك
من فروتن بوده ام
و به فروتني، از عمق خواب هاي پريشان خاكساري خويش تمامي عظمت
عاشقانة انساني را سروده ام تا نسيمي برآيد. نسيمي برآيد و
ابرهاي قطراني را پاره پاره كند. و من بسان دريائي از صافي آسمان
پر شوم از آسمان و مرتع و مردم پر شوم.
تا از طراوت برفي آفتاب عشقي كه بر افقم مي نشيند، يكچند در سكوت و
سرشار « آرامش » آرامش بازنيافتة خويش از سكوت خوش آواز
شوم
چرا كه من، ديرگاهي ست جز اين قالب خالي كه به دندان طولاني لحظه ها
خائيده شده است نبوده ام؛ جز مني كه از وحشت خلإ خويش
فرياد كشيده است نبوده ام . . .
پيكري
چهره ئي
دستي
سايه ئي هواي
بيدار خوابي هزاران چشم در رؤيا و خاطره؛
سايه ها
كودكان
آتش ها
زنان
سايه هاي كودك و آتش هاي زن؛
سنگ ها
دوستان
عشق ها
دنياها
سنگ هاي دوست و عشق هاي دنيا؛
درختان
مردگان
و درختان مرده؛
وطني كه هوا و آفتاب شهرها، و جراحات و جنسيت هاي همشهريان را به
قالب خود گيرد؛
و چيزي ديگر، چيزي ديگر،
چيزي عظيم تر از تمام ستاره ها تمام خدايان:
قلب زني كه مرا كودك دست نواز دامن خود كند!
چرا كه من ديرگاهي است جز اين هيبت تنهائي كه به دندان سرد
بيگانگي ها جويده شده است نبوده ام جز مني كه از وحشت
تنهائي خود فرياد كشيده است نبوده ام . . .
نام هيچ كجا و همه جا
نام هيچگاه و همه گاه . . .
آه كه چون سايه ئي به زبان مي آمدم
بي آنكه شفق لبانم
بگشايد
و بسان فردائي از گذشته مي گذشتم
بي آنكه گوشت
هاي خاطره ام
بپوسد.
سوادي از عشق نياموخته وهرگز سخني آشنا به
هيچ زبان آشنائي نخوانده و نشنيده.
سايه ئي كه با پوك سخن مي گفت!
عشقي به روشني انجاميده را بر سر بازاري فرياد نكرده، منادي نام انسان
و تمامي دنيا چگونه بوده ام؟
آيا فرداپرستان را با دهل درونخالي قلبم فريب مي داده ام؟
من جار خاموش سقف لانة سرد خود بودم
من شيرخوارة مادر يأس خود، دامن آويز داية درد خود بودم.
آه كه بدون شك اين خلوت يأس انگيز توجيه نكردني (اين سرچشمة
جوشان و سهمگين قطران تنهائي، در عمق قلب انساني) براي درد
كشيدن انگيزه ئي خالص است.
و من اسكندر مغموم ظلمات آب رنج جاويدان چگونه درين دالان
تاريك، فرياد ستارگان را سروده ام؟
آيا انسان معجزه ئي نيست؟
انسان . . . شيطاني كه خدا را به زير آورد، جهان را به بند كشيد و زندان ها را
در هم شكست! كوه ها را دريد، درياها را شكست، آتش ها را
نوشيد و آب ها را خاكستر كرد!
انسان . . . اين شقاوت دادگر! اين متعجب اعجاب انگيز!
انسان . . . اين سلطان بزرگترين عشق و عظيمترين انزوا!
انسان . . . اين شهريار بزرگ كه در آغوش حرم اسرار خويش آرام يافته
است و با عظمت عصياني خود به راز طبيعت و پنهانگاه خدايان
خويش پهلو مي زند!
انسان!
و من با اين زن با اين پسر با اين برادر بزرگواري كه شب بي شكافم را
نوراني كرده است، با اين خورشيدي كه پلاس شب را از بام زندان
بي روزنم برچيده است، بي عشق و بي زندگي سخن از عشق و
زندگي چگونه به ميان آورده ام؟
آيا انسان معجزه ئي نيست؟
آه، چگونه تا ديگر اين مارش عظيم اقيانوس را نشنوم؛ تا ديگر اين نگاه
آينده را در ني ني شيطان چشم كودكانم ننگرم؛ تا ديگر اين زيبائي
وحشت انگيز همه جاگير را احساس نكنم حصار بي پاياني از
كابوس به گرداگرد رؤياهايم كشيده بودند،
و من، آه! چگونه اكنون
تنگ در تنگي دردها و دست ها شده ام!
هان! » : به خود گفتم
من تنها و خاليم.
به هم ريختگي دهشتناك غوغاي سكوت و سرودهاي شورش را
مي شنوم، و خود بياباني بي كس و بي عابرم كه پامال لحظه هاي
گريزندة زمان است.
عابر بياباني بي كسم كه از وحشت تنهائي خود فرياد مي زند . . .
من تنها و خاليم و ملت من جهان ريشه هاي معجز آساست
من منفذ تنگچشمي خويشم و ملت من گذرگاه آب هاي جاويدان است
من ظرافت و پاكي اشكم و ملت من عرق و خون شاديست . . .
آه، به جهنم! پيراهن پشمين صبر بر زخم هاي خاطره ام مي پوشم و ديگر
هيچگاه به دريوزگي عشق هاي وازده بر دروازة كوتاه قلب هاي
گذشته حلقه نمي زنم.
دو
تو اجاق همه چشمه ساران
سحرگاه تمام ستارگان
و پرندة جملة نغمه ها و سعادت ها را به من مي بخشي.
تو به من دست مي زني و من
در سپيده دم نخستين چشم گشودگي خويش به زندگي باز مي گردم.
پيش پاي منتظرم
راه ها
چون مشت بسته ئي مي گشايد
و من
در گشودگي دست راه ها
به پيوستگي انسان ها و خدايان مي نگرم.
نوبرگي بر عشقم جوانه مي زند
و ساية خنكي بر عطش جاويدان روحم مي افتد
و چشم درشت آفتاب هاي زميني
مرا
تا عمق ناپيداي روحم
روشن مي کند.
عشق مردم آفتاب است
اما من بي تو
بي تو زميني بي گيا بودم . . .
در لبان تو
آب آخرين انزوا به خواب مي رود