گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
آثار ادبی معاصر
احمد شاملو
غزل بزرگ



غزل بزرگ
همه بت هايم را مي شكنم
تا فرش كنم بر راهي كه تو بگذري
براي شنيدن ساز و سرود من.
همه بت هايم را مي شكنم اي ميهمان يك شب اثيري زودگذر!
تا راه بي پايان غزلم، از سنگفرش بت هائي كه در معبد ستايششان چو
عودي در آتش سوخته ام، ترا به نهانگاه درد من آويزد.
گر چه انساني را در خود كشته ام
گر چه انساني را در خود زاده ام
گر چه در سكوت دردبار خود مرگ و زندگي را شناخته ام،
اما ميان اين هر دو شاخة جدا ماندة من!
ميان اين هر دو
من
لنگر پر رفت و آمد درد تلاش بي توقف خويشم.
اين طرف، در افق خونين شكسته، انسان من ايستاده است.
او را مي بينم، او را مي شناسم:
روح نيمه اش در انتظار نيم ديگر خود درد مي كشد:
مرا نجات بده اي كليد بزرگ نقره! »
«! مرا نجات بده
و آن طرف
در افق مهتابي ستاره باران رو در رو،
زن مهتابي من ...
و شب پر آفتاب چشمش در شعله هاي بنفش درد طلوع مي كند:
مرا به پيش خودت ببر! »
سردار بزرگ رؤياهاي سپيد من!
«! مرا به پيش خودت ببر
و ميان اين هر دو افق
من ايستاده ام
و درد سنگين اين هر دو افق
بر سينة من مي فشارد
من از آن روز كه نگاهم دويد و پرده هاي آبي و زنگاري را شكافت و من به
چشم خويش انسان خود را ديدم كه بر صليب روح نيمه اش به
چار ميخ آويخته است در افق شكستة خونينش،
دانستم كه در افق ناپيداي رو در روي انسان من ميان مهتاب و ستاره ها
چشم هاي درشت و دردناك روحي كه به دنبال نيمة ديگر خود
مي گردد شعله مي زند.
و اكنون آن زمان در رسيده است كه من به صورت دردي جانگزاي درآيم؛
درد مقطع روحي كه شقاوت هاي ناداني، آن را از هم دريده است.
و من اكنون
يك پارچه دردم . . .
در آفتاب گرم يك بعد از ظهر تابستان
در دنياي بزرگ دردم زاده شدم.
دو چشم بزرگ خورشيدي در چشم هاي من شكفته و دو سكوت پرطنين
در گوشواره هاي من درخشيد:
«! نجاتم بده اي كليد بزرگ نقرة زندان تاريك من، مرا نجات بده »
مرا به پيش خودت ببر، سردار رؤيائي خواب هاي سپيد من، مرا به »
«! پيش خودت ببر
زن افق ستاره باران مهتابي به زانو درآمد. كمر پر دردش بر دست هاي من
لغزيد. موهايش بر گلوگاهش ريخت و به ميان پستان هايش جاري
شد. ساية لب زيرينش بر چانه اش دويد و سرش به دامن انسان من
غلتيد تا دو نيمة روحشان جذب هم گردد.
حباب سياه دنياي چشمش در اشك غلتيد.
روح ها درد كشيدند و ابرهاي ظلم برق زد.
سرش به دامن انسان من بود، اما چندان كه چشم گشود او را نشناخت:
كمرش چون مار سريد، لغزيد و گريخت، در افق ستاره باران مهتابي طلوع
كرد و باز ناليد:
«! سردار رؤياهاي نقره ئي، مرا بكنار خودت ببر »
و ناله اش ميان دو افق سرگردان شد:
«! مرا بكنار خودت ببر »
و بر شقيقه هاي دردناك من نشست.
ميان دو افق، بر سنگفرش ملعنت، راه بزرگ من پاهاي مرا مي جويد.
و ساكت شويد، ساكت شويد تا سمضربه هاي اسب سياه و لخت يأسم را
بنوشم، با يال هاي آتش تشويشش
به كنار! به كنار! تا تصويرهاي دور و نزديك را ببينم بر پرده هاي افق
ستاره باران رو در رو:
تصويرهاي دور و نزديك، شباهت و بيگانگي، دوست داشتن و راست
گفتن
و نه كينه ورزيدن
و نه فريب دادن . . .
ميان آرزوهايم خفته ام.
آفتاب سبز، تب شن ها و شوره زارها را در گاهوارة عظيم كوه هاي يخ
مي جنباند و خون كبود مردگان در غريو سكوت شان از ساقة
بابونه هاي بياباني بالا مي كشد؛
و خستگي وصلي كه اميدش با من نيست، مرا با خود بيگانه مي كند:
خستگي وصل، كه بسان لحظة تسليم، سفيد است و شرم انگيز.
در آفتاب گرم بعد از ظهر يك تابستان، مرا در گهوارة پر درد يأسم جنباندند.
و رطوبت چشم انداز دعاهاي هرگز مستجاب نشده ام را چون
حلقة اشكي به هزاران هزار چشمان بي نگاه آرزوهايم بستند.
راه ميان دو افق
طولاني و بزرگ
سنگلاخ و وحشت انگيز است.
اي راه بزرگ وحشي كه چخماق سنگفرشت مدام چون لحظه هاي ميان
ديروز و فردا در نبض اكنون من با جرقه هاي ستاره ئي ات دندان
مي كروجد! آيا اين ابر خفقاني كه پايان ترا بعليده دود همان
بوي مردار « نافهمي » نيست كه در مشام يك « عبير توهين شده »
داده است؟
اما رؤيت اين جامه هاي كثيف بر اندام انسان هاي پاك، چه دردانگيز است!
و اين منم كه خواهشي كور و تاريك در جائي دور و دست نيافتني از
روحم ضجه مي زند
و چه چيز آيا، چه چيز بر صليب اين خاك خشك عبوسي كه سنگيني مرا
متحمل نمي شود ميخكوبم مي كند؟
آيا اين همان جهنم خداوند است كه در آن جز چشيدن درد آتش هاي گل
انداختة كيفرهاي بي دليل راهي نيست؟
و كجاست؟ به من بگوئيد كه كجاست خداوندگار درياي گود
خواهش هاي پرتپش هر رگ من، كه نامش را جاودانه با خنجرهاي
هر نفس درد بر هر گوشة جگر چليدة خود نقش كرده ام؟
و سكوتي به پاسخ من، سكوتي به پاسخ من!
سكوتي به سنگيني لاشة مردي كه اميدي با خود ندارد!
ميان دو پارة روح من هواها و شهرهاست
انسان هاست با تلاش ها و خواهش هاشان
دهكده هاست با جويبارها
و رودخانه هاست با پل هاشان، ماهي ها و قايق هاشان.
ميان دو پارة روح من طبيعت و دنياست
دنيا
من نمي خواهم ببينمش!
تا نمي دانستم كه پارة ديگر اين روح كجاست، رؤيائي خالي بودم:
رؤيائي خالي، بي سر و ته، بي شكل و بي نگاه . . .
و اكنون كه ميان اين دو افق بازيافته سنگفرش ظلم خفته است مي بينم كه
ديگر نيستم، ديگر هيچ نيستم حتي سايه ئي كه از پس جانداري
بر خاك جنبد.
شب پرستارة چشمي در آسمان خاطره ام طلوع كرده است: دور شو
آفتاب تاريك روز! ديگر نمي خواهم ترا ببينم، ديگر نمي خواهم،
نمي خواهم هيچ كس را بشناسم!
ميان همه اين انسان ها كه من دوست داشته ام
ميان همه آن خدايان كه تحقير كرده ام
هواي تازه ( کتاب هشتم) 46
كدام يك آيا از من انتقام باز مي ستاند؟
و اين اسب سياه وحشي كه در افق توفاني چشمان تو چنگ مي نوازد با من
چه مي خواهد بگويد؟
در افق شكستة خونين اين طرف، انسان من ايستاده است و نيمه روح جدا
شده اش در انتظار نيم ديگر خود درد مي كشد:
«! نجاتم بده اي خون سبز چسبندة من، نجاتم بده »
و در افق مهتابي ستاره باران آن طرف
زن رؤيائي من.
و شب پر آفتاب چشمش در شعله هاي بنفش دردي كه دود مي كند
مي سوزد:
مرا به پيش خودت ببر! »
«! سردار رؤيائي خواب هاي سپيد من، مرا به پيش خودت ببر
و ميان اين هر دو افق
من ايستاده ام.
و عشقم قفسي است از پرنده خالي، افسرده و ملول، در مسير توفان
تلاشم، كه بر درخت خشك بهت من آويخته مانده است و با تكان
سرسامي خاطره خيزش، سرداب مرموز قلبم را از زوزه هاي مبهم
دردي كشنده مي آكند.
اما نيم شبي من خواهم رفت؛ از دنيائي كه مال من نيست، از زميني كه به
بيهوده مرا بدان بسته اند.
و تو آنگاه خواهي دانست، خون سبز من! خواهي دانست كه جاي
چيزي در وجود تو خالي ست.
و تو آنگاه خواهي دانست، پرندة كوچك قفس خالي و منتظر من!
خواهي دانست كه تنها مانده اي با روح خودت
و بي كسي خودت را دردناكتر خواهي چشيد زير دندان غمت:
غمي كه من مي برم
غمي كه من مي كشم . . .
ديگر آن زمان گذشته است كه من از درد جانگزائي كه هستم به صورتي
ديگر درآيم
و درد مقطع روحي كه شقاوت هاي نادانيش از هم دريده است، بهبود
يابد.
ديگر آن زمان گشته است
و من
جاودانه به صورت دردي كه زير پوست توست مسخ گشته ام.
انساني را در خود كشتم
انساني را در خود زادم
و در سكوت دردبار خود مرگ و زندگي را شناختم.
اما ميان اين هر دو، من، لنگر پر رفت و آمد دردي بيش نبودم:
درد مقطع روحي
كه شقاوت هاي نادانيش از هم دريده است . . .
تنها
هنگامي كه خاطره ات را مي بوسم
در مي يابم ديري
ست كه مرده ام
چرا كه لبان خود را از پيشاني خاطرة تو سردتر مي يابم.
از پيشاني خاطرة تو
اي يار!
اي شاخه ي جدا مانده ي من!