گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
احمد شاملو
حرف آخر



نه فريدونم من،
نه ولاديميرم كه
گلوله ئی نهاد نقطه وار
به پايان جمله ئي كه مقطع تاريخش بود
نه باز مي گردم من
نه مي ميرم.
زيرا من (كه ا. صبحم
و ديري نيست تا اجنبي خويشتنم را به خاك افكنده ام به سان بلوط تناوري
كه از چهارراهي يك كوير،
و ديري نيست تا اجنبي خويشتنم را به خاك افكنده ام بسان همة خويشتني
كه بر خاك افكند ولاديمير)
وسط ميز قمار شما قوادان مجله ئي منظومه هاي مطنطن
تكخال قلب شعرم را فرو مي كوبم من.
چرا كه شما
مسخره كنندگان ابله نيما
و شما
كشندگان انواع ولاديمير
اين بار به مصاف شاعري چموش آمده ايد
كه بر راه ديوان هاي گرد گرفته
شلنگ مي اندازد.
و آن كه مرگي فراموش شده
يک بار
بسان قندي به دلش آب شده است
از شما مي پرسم، پا اندازان محترم اشعار هرجائي! :
اگر به جاي همه ماده تاريخ ها، اردنگي به پوزه تان بياويزد
با وي چه توانيد كرد؟
مادرم بسان آهنگي قديمي
فراموش شد
و من در لفاف قطعنامة ميتينگ بزرگ متولد شدم
تا با مردم اعماق بجوشم و با وصله هاي زمانم پيوند يابم
تا بسان سوزني فرو روم و برآيم
و لحافپارة آسمان هاي نا متحد را به يكديگر وصله زنم
تا مردم چشم تاريخ را بر كلمة همه ديوان ها حك كنم
مردمي كه من دوست مي دارم
سهمناك تر از بيشترين عشقي كه هرگز داشته ام! :
بر پيشتختة چرب دكة گوشت فروشي
كنار ساطور سرد فراموشي
پشت بطري هاي خمار و خالي
زير لنگه كفش كهنة پر ميخ بي اعتنائي
زن بي بعد مهتابي رنگي كه خفته است بر ستون هاي هزاران هزاري موهاي
آشفتة خويش
عشق بدفرجام من است.
از حفرة بي خون زير پستانش
من
روزي غزلي مسموم به قلبش ريختم
تا چشمان پر آفتابش
در منظر عشق من طالع شود.
ليكن غزل مسموم
خون معشوق مرا افسرد.
معشوق من مرد
و پيكرش به مجسمه ئي يختراش بدل شد.
من دست هاي گرانم را
به سندان جمجمه ام
کوفتم
و بسان خدائي در زنجير
ناليدم
و ضجه هاي من
چون توفان ملخ
مزرع همه شادي
هايم را خشكاند.
و معذلك (آدمك هاي اوراق فروشي!)
و معذالك
من به دربان پر شپش بقعة امامزاده كلاسيسيسم
گوسفند مسمطي
نذر
نكردم!
اما اگر شما دوست مي داريد كه
شاعران
قي كنند پيش پاي تان
آنچه را كه خورده ايد در طول ساليان،
چه كند صبح كه شعرش
احساس هاي بزرگ فردائيست كه كنون نطفه هاي وسواس است؟
چه كند صبح اگر فردا
همزاد سايه در ساية پيروزي ست؟
چه كند صبح اگر ديروز
گوريست كه از آن نمي رويد ز هر بوته ئي جز ندامت
با هستة تلخ تجربه ئي در ميوة سياهش؟
چه كند صبح كه گر آينده قرار بود به گذشته باخته باشد
دكتر حميدي شاعر مي بايست به ناچار اكنون
در آب هاي دوردست قرون
جانوري تك ياخته
باشد!
و من كه ا. صبحم
به خاطر قافيه: با احترامي مبهم
به شما اخطار مي كنم (مرده هاي هزار قبرستاني!)
كه تلاش تان پايدار نيست
زيرا ميان من و مردمي كه بسان عاصيان يكديگر را در آغوش مي فشريم
ديوار پيرهني حتي
در كار نيست.
برتر از همة دستمال هاي دواوين شعر شما
كه من به سوي دختران بيمار عشق هاي كثيفم افكنده ام
برتر از همه نردبان هاي دراز اشعار قالبي
كه دست مالي شدة پاهاي گذشتة من بوده اند
برتر از قرولند همة استادان عينكي
پيوستگان فسيلخانة قصيده ها و رباعي ها
وابستگان انجمن هاي مفاعلن فعلاتن ها
دربانان روسبيخانة مجلاتي كه من به سردرشان تف كرده ام ،
فرياد اين نوزاد زنازادة شعر مصلوب تان خواهد كرد:
پااندازان جندة شعرهاي پير! »
طرف همة شما منم
من نه يك جنده
باز متفنن!
و من
نه باز مي گردم نه مي ميرم
وداع كنيد با نام بي نامي تان
چرا كه من نه فريدونم
«! نه ولاديميرم
چشمان تاريك
چشمان تو شبچراغ سياه من بود،
مرثية دردناك من بود
مرثية دردناك و وحشت تدفين زنده بگوري كه منم، من . . .
هزاران پوزة سرد يأس، در خواب آغاز نشده به انجام رسيدة من، در
رؤياي ماران يكچشم جهنمي فرياد كشيده اند.
و تو نگاه و انحناهاي اثيري پيكرت را همراه بردي
و در جامة شعله ور آتش خويش، خاموش و پر صلابت و سنگين بر جادة
توفان زده ئي گذشتي كه پيكر رسواي من با هزاران گلميخ نگاه هاي
كاوشكار