گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
آثار ادبی معاصر
احمد شاملو
سرود مردی که تنها راه میرود



يك
در برابر هر حماسه من ايستاده بودم.
و مردي كه اكنون با ديوارهاي اتاقش آواز آخرين را انتظار مي كشد
از پنجرة كوتاه كلبه به سپيداري خشك نظر مي دوزد؛
به سپيدار خشكي كه مرغي سياه بر آن آشيان كرده است.
و مردي كه روز همه روز از پس دريچه هاي حماسه اش نگران كوچه بود،
اكنون با خود مي گويد:
اگر سپيدار من بشكفد. مرغ سيا پرواز خواهد كرد. »
اگر مرغ سيا بگذرد، سپيدار من خواهد شكفت »
و دريانوردي كه آخرين تخته پارة كشتي را از دست داده است
در قلب خود ديگر به بهار باور ندارد،
چرا كه هر قلب روسبيخانه ئي است
و دريا را قلب ها به حلقه كشيده اند.
و مردي كه از خوب سخن مي گفت، در حصار بد به زنجير بسته شد
چرا كه خوب فريبي بيش نبود، و بد بي حجاب به كوچه نمي شد.
چرا كه اميد تكيه گاهي استوار مي جست
و هر حصار اين شهر خشتي پوسيده بود.
و مردي كه آخرين تخته پارة كشتي را از دست داده است، در
جست و جوي تخته پارة ديگر تلاش نمي كند زيرا كه تخته پاره، كشتي
نيست
زيرا كه در ساحل
مرد دريا
بيگانه ئي بيش نيست.
دو
با من به مرگ سرداري كه از پشت خنجر خورده است گريه كن.
او با شمشير خويش مي گويد:
براي چه بر خاك ريختي »
خون كساني را كه از ياران من سياهكارتر نبودند؟
و شمشير با او مي گويد:
براي چه ياراني برگزيدي »
هوای تازه ( کتاب هشتم) 61
كه بيش از دشمنان تو با زشتي سوگند خورده بودند؟
و سردار جنگاور كه نامش طلسم پيروزي هاست، تنها، تنها بر سرزميني
بيگانه چنگ بر خاك خونين مي زند:
كجائيد، كجائيد همسوگندان من؟ »
شمشير تيز من در راه شما بود.
«. . . ما به راستي سوگند خورده بوديم
جوابي نيست؛
آنان اكنون با دروغ پياله مي زنند!
كجائيد، كجائيد؟ »
«. . . بگذاريد در چشمانتان بنگرم
و شمشير با او مي گويد:
راست نگفتند تا در چشمان تو نظر بتوانند كرد . . . »
به ستاره ها نگاه كن:
هم اكنون شب با همة ستارگانش از راه در مي رسد.
به ستاره ها نگاه كن
«. . . چرا كه در زمين پاكي نيست
و شب از راه در مي رسد؛
بي ستاره ترين شب ها!
چرا كه در زمين پاكي نيست.
زمين از خوبي و راستي بي بهره است
و آسمان زمين
بي ستاره ترين آسمان هاست!
سه
و مردي كه با چارديوار اتاقش آوار آخرين را انتظار مي كشد از دريچه به
كوچه مي نگرد:
از پنجرة رو در رو، زني ترسان و شتابناك، گل سرخي به كوچه مي افكند.
عابر منتظر، بوسه ئي به جانب زن مي فرستد
و در خانه، مردي با خود مي انديشد:
بانوي من بي گمان مرا دوست مي دارد، »
اين حقيقت را من از بوسه هاي عطشناك لبانش دريافته ام . . .
«! بانوي من شايستگي عشق مرا دريافته است
چهار
و مردي كه تنها به راه مي رود با خود مي گويد:
در كوچه مي بارد و در خانه گرما نيست! »
حقيقت از شهر زندگان گريخته است؛ من با تمام حماسه هايم به گورستان
خواهم رفت
و تنها
چرا كه
به راستراهي كدامين همسفر اطمينان مي توان داشت؟
همسفري چرا بايدم گزيد كه هر دم
در تب و تاب وسوسه ئي به ترديد از خود بپرسم:
«؟ هان! آيا به آلودن مردگان پاك كمر نبسته است
و ديگر:
هوائي كه مي بويم، از نفس پر دروغ همسفران فريبكار من »
گند آلودست؛
و به راستي
«؟ آن را كه در اين راه قدم بر مي دارد به همسفري چه حاجت است