گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
احمد شاملو
پشت دیوار



تلخي اين اعتراف چه سوزاننده است كه مردي كشن و خشم آگين
در پس ديوارهاي سنگي حماسه هاي پر طبلش
دردناك و تب آلود از پاي درآمده است.
مردي كه شب همه شب در سنگ هاي خاره گل مي تراشيد
و اكنون
پتك گرانش را به سوئي افكنده است
تا به دستان خويش كه از عشق و اميد و آينده تهي است فرمان دهد:
كوتاه كنيد اين عبث را، كه ادامة آن ملال انگيز است »
چون بحثي ابلهانه بر سر هيچ و پوچ . . .
كوتاه كنيد اين سرگذشت سمج را كه در آن، هر شبي
«! در مقايسه چون لجني است كه در مردابي ته نشين شود
من جويده شدم
و اي افسوس كه به دندان سبعيت ها
و هزار افسوس بدان خاطر كه رنج جويده شدن را به گشاده روئي تن در دادم

چرا كه مي پنداشتم بدين گونه، ياران گرسنه را در قحطسالي اين چنين از
گوشت تن خويش طعامي مي دهم
و بدين رنج سر خوش بوده ام
و اين سرخوشي فريبي بيش نبود؛
يا فرو شدني بود در گنداب پاكنهادي خويش
يا مجالي به بيرحمي ناراستان.
و اين ياران دشمناني بيش نبودند
ناراستاني بيش نبودند.
من عملة مرگ خود بودم
و اي دريغ كه زندگي را دوست مي داشتم!
آيا تلاش من يكسر بر سر آن بود
تا ناقوس مرگ خود را پرصداتر به نوا درآورم؟
من پرواز نكردم
من پرپر زدم!
در پس ديوارهاي سنگي حماسه هاي من
همه آفتاب ها غروب كرده اند.
اين سوي ديوار، مردي با پتك بي تلاشش تنهاست،
به دست هاي خود مي نگرد
و دست هايش از اميد و عشق و آينده تهي ست.
اين سوي شعر، جهاني خالي، جهاني بي جنبش و بي جنبنده، تا ابديت
گسترده است
گهوارة سكون، از كهكشاني تا كهكشاني ديگر در نوسان است
ظلمت، خالي سرد را از عصارة مرگ مي آكند
و در پشت حماسه هاي پر نخوت
مردي تنها
بر جنازه ی خود می گريد