گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
آثار ادبی معاصر
احمد شاملو
شعر گمشده



تا آخرين ستارة شب بگذرد مرا
بي خوف و بي خيال بر اين برج خوف و خشم،
بيدار مي نشينم در سردچال خويش
شب تا سپيده خواب نمي جنبدم به چشم.
شب در كمين شعري گمنام و ناسرود
چون جغد مي نشينم در زيج رنج كور
مي جويمش به كنگرة ابر شب نورد
مي جويمش به سوسوي تك اختران دور.
در خون و در ستاره و در باد، روز و شب
دنبال شعر گمشدة خود دويده ام
بر هر كلوخپارة اين راه پيچ پيچ
نقشي ز شعر گمشدة خود كشيده ام.
تا دوردست منظره، دشت است و باد و باد
من بادگرد دشتم و از دشت رانده ام
تا دوردست منظره، كوه است و برف و برف
من برفكاو كوهم و از كوه مانده ام.
اكنون درين مغاك غم اندود، شب به شب
تابوت هاي خالي در خاك مي كنم.
موجي شكسته مي رسد از دور و من عبوس
با پنجه هاي درد بر او دست مي زنم.
تا صبح زير پنجرة كور آهنين
بيدار مي نشينم و مي كاوم آسمان
در راه هاي گمشده. لب هاي بي سرود
اي شعر ناسروده! كجا گيرمت نشان؟