گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
آفرینش
وَیِرا- فصل نوزدهم

وَیِرا- فصل نوزدهم

1. آن دو فرشته هنگام غروب به سِدُوم رسيدند و لُوط در دروازه‌ي سِدُوم نشسته بود و لُوط (آن‏ها را) ديد و براي استقبالشان برخاسته (به حالت احترام) سر تعظيم بر زمين فرود آورد.

2. گفت اينكه اي سرورانم لطفاً به سوي خانه‌ي بنده‏تان نزديك شويد. شب را به‌سر بريد پاهايتان را بشوييد (بامدادان) سحرخيزي كرده به راهتان برويد. گفتند نه بلكه شب را در خيابان به‌سر خواهيم برد.

3. به آن‏ها بسيار اصرار نمود. پس نزديك شده به خانه‌اش وارد شدند. ضيافتي برايشان ترتيب داد. فطير پخت خوردند.

4. قبل از آنكه بخوابند، مردم شهر، مردهاي سِدُوم از جوان تا پير، تمام قوم از هر طرف، خانه را احاطه كردند.

5. لُوط را صدا زده به او گفتند، مردهايي كه امشب نزد تو آمده‌اند كجا هستند؟ آن‏ها را پيش ما بيرون آور تا با آنان درآميزيم[1].

6. لُوط به سوي آن‏ها به طرف دَرِ خانه خارج شد و دَر را عقب خود بست.

7. گفت اي برادرانم لطفاً بدي نكنيد.

8. اينك من دو دختر دارم كه با مردي آميزش نداشته‌اند، اكنون آن‏ها را نزدتان بيرون خواهم آورد و هرآنچه به نظرتان خوش باشد با آن‏ها بكنيد. فقط به اين مردها كاري نكنيد زيرا به همين جهت زير سايه‌ي سقف من آمده‌اند.

9. مردهاي شهر به لُوط گفتند دور شو! (به‌همديگر مي‌گفتند) اين يكي (لُوط) آمده زندگي كند دارد داوري مي‌كند. (خطاب به لُوط) اكنون به تو بدتر از آن‏ها مي‌كنيم. (مردم شهر) زياد به شخص لُوط اصرار ورزيده نزديك شدند، كه دَر را بشكنند.

10. آن مردها (فرشته‌ها) دستشان را دراز كردند و لُوط را پيش خودشان به خانه آوردند و دَر را بستند.

11. و مردمي را كه جلو دَرِ خانه بودند از كوچك تا بزرگ به بيماري كوري (خيرگي چشم) مبتلا كردند (به‌طوريكه) عاجز شدند، كه دَر را پيدا كنند.

12. آن مردها (فرشته‌ها) به لُوط گفتند: ديگر چه كساني را اينجا داري؟ داماد و پسران و دختران و آنچه را در شهر داري از اين محل بيرون ببر.

13. زيرا ما اين محل را تباه مي‌كنيم نظر به اينكه ناله‌شان به پيشگاه خداوند شديد شده است، خداوند ما را روانه كرد كه تباهش سازيم.

14. لُوط بيرون رفته و به دامادهاي خود، در اختيار دارندگان دخترانش[2]، گفت: نظر به اينكه خداوند اين شهر را تباه مي‌كند برخيزيد از اين محل بيرون رويد. در نظر دامادهايش چنين آمد كه او (آن‏ها را) مسخره مي‌كند.

15. هنگامي‌كه سپيده دميد فرشتگان، لُوط را به شتاب واداشته گفتند: برخيز زن و دو دخترت را كه حاضرند ببر مبادا به‌خاطر گناه شهر فنا گردي.

16. (لُوط) معطل كرد. آن مردها (فرشته‌ها) به‌خاطر لطف خداوند به او، دست او و زنش و دو دخترانش را گرفته بيرونش بردند و در خارج شهر قرارش دادند.

17. هنگامي‌كه آن‏ها را به خارج (شهر) مي‌بردند (يكي از فرشته‌ها) گفت جانت را رهايي بخش، عقبت نگاه مكن و در هيچ نقطه‌ي دشت نايست. زود به سوي آن كوه فرار كن مبادا فنا گردي.

18. لُوط به آن‏ها گفت سرورانم لطفاً نه.

19. اكنون كه بنده‌ات به نظرت پسنديده آمد و احسانت را كه براي زنده نگه‌داشتن جانم زياد كردي من نخواهم توانست زود به‌سوي آن كوه بگريزم مبادا كه آن بلا به من برسد و بميرم.

20. هم اكنون اين شهر براي گريختن به آن نزديك است و اين (شهر) كوچك است. حالا اجازه مي‌خواهم به آنجا بگريزم. البته كوچك (كم گناه) است. شايد جانم زنده بماند.

21. به او گفت اينك در اين مورد هم آنچه گفتي خواهشت را پذيرفتم كه آن شهر را ويران نسازم.

22. نظر به اينكه تا آمدن تو به آنجا نخواهم توانست كاري كنم، عجله كن به آنجا بگريز. از اين جهت نام آن شهر را صُوعَر خواند.

23. آفتاب بر زمين طلوع كرد. لُوط به صُوعَر رسيد.

24. و خداوند بر سِدُوم و بر عَمُورا گوگرد و آتش بارانيد. (اين بلا) از جانب خداوند از آسمان بود.

25. اين شهرها را و تمام دشت و تمام ساكنين اين شهرها و گياه زمين را نابود كرد.

26. زنش (پشت سر لُوط كه جانب شهر بود) نگاه كرد و به ستون نمك تبديل شد.

27. اَوراهام (ابراهیم) (براي رفتن) به محلي كه آنجا در حضور خداوند ايستاده بود سحرخيزي كرد.

28. (اَوراهام (ابراهیم)) بر سطح سِدُوم و عَمُورا و به تمام سطح آن دشت نظر افكنده ديد اينك ستون دود آن سرزمين، چون ستون دود كوره بالا مي‌رود.

29. در حيني كه خداوند شهرهاي آن دشت را تباه مي‌كرد، خداوند اَوراهام (ابراهیم) را مدنظر قرار داد. از ميان آن ويراني، در موقع ويران كردن آن شهرها كه لوط در آن نشسته بود، لُوط را روانه كرد.

30. لُوط چونكه مي‌ترسيد در صُوعَر ساكن شود از صُوعَر عزيمت كرده در آن كوه ساكن شد و دو دخترش همراه او بودند. او و دو دخترش در غار منزل كردند.

31. دختر ارشد به دختر كوچكتر گفت پدرمان پير است و مردي در جهان نيست كه بر حسب رسم جهان با ما آميزش كند.

32. بيا پدرمان را شراب بنوشانيم و با او همخوابي كنيم و از پدرمان نسلي زنده نگه‌داريم.

33. در همان شب پدرشان را شراب نوشاندند. دختر ارشد آمده با پدرش همخوابگي كرد و هنگام خوابيدن و برخاستن وي (پدرش) نفهميد.

34. فرداي آن روز دختر ارشد به دختر كوچكتر گفت اينك ديشب با پدرم همخوابگي كردم. امشب هم او را شراب بنوشانيم. بيا با او همخوابگي كن تا از پدرمان نسلي زنده نگه‌داريم.

35. در آن شب هم پدرشان را شراب نوشانيدند. دختر كوچكتر برخاسته با پدرش همخوابگي كرد و هنگام خوابيدن و برخاستن وي (پدرش) نفهميد.

36. دو دختر لُوط از پدرشان باردار شدند.

37. دختر ارشد پسري زائيد نامش را مُوآو خواند كه تا امروز بنيانگزار (قوم) مُوآو است.

38. دختر كوچتر هم پسري زائيد و نامش با بِن‌عَمي خواند كه تا امروز بنيانگزار (قوم) بِنِه‌عَمُون است.





[1] كلمه‌ي וְנֵדְעָה را همخوابي كنيم نيز ترجمه كرده‌اند.

[2] كلمات «لوقحه بِنوتاو» نامزدهاي دخترانش نيز ترجمه شده است.