گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
آفرینش
تُولدُوت-فصل بيست و هفتم



تُولدُوت-فصل بيست و هفتم

1. نظر به اينكه ييصحاق (اسحاق) پير شده و ديد چشمانش ضعيف گشته بود عِساو (عیسو) پسر بزرگش را صدا زده به او گفت: پسرم! (عساو)، به وي گفت حاضرم.

2. گفت اينك پير شده‌ام. روز درگذشتن خود را نمي‌دانم.

3. اكنون لطفاً وسايلت، تركش و كمانت را بردار، به صحرا بيرون رفته براي من شكار كن.

4. غذاهاي لذيذي همانطور كه دوست مي‌دارم درست كن و برايم بياور تا بخورم و قبل از اينكه فوت كنم جانم تو را دعا نمايد.

5. ريوقا موقعي كه ييصحاق (اسحاق) با عِساو (عیسو) صحبت مي‌كرد مي‌شنيد. عِساو براي شكار كردن و آوردن شكار به صحرا رفت.

6. پس ريوقا به پسر خود يَعقُوو (یعقوب) چنين گفت: اينك از پدرت كه با عِساو (عیسو) برادرت صحبت مي‌كرد اين‌طور شنيدم.

7. برايم شكاري آورده غذاهاي لذيذي درست كن تا بخورم و قبل از درگذشتنم در پيشگاه خداوند دعايت كنم.

8. اكنون پسرم! به آنچه كه به تو دستور مي‌دهم، به حرفم، گوش بده.

9. حالا پيش گوسفندان برو و از آنجا دو بزغاله‌ي خوب برايم بياور تا از آن‏ها غذاهاي لذيذ براي پدرت همان‌طور كه دوست مي‌دارد، درست كنم.

10. براي پدر بياور تا بخورد، و قبل از فوتش تو را دعا كند.

11. يَعقُوو (یعقوب) به ريوقا مادر خود گفت: اينك عِساو (عیسو) برادرم مردي پرمو است و من مردي بي‌مو هستم.

12. شايد پدرم لمسم كند و به‌نظرش آيد كه خواسته‌ام گولش بزنم و موجبات نفرين شدن خود را فراهم كنم و نه دعا.

13. مادرش به او گفت: پسرم نفرينت براي من، فقط به حرف من گوش بده و برو (بزغاله‌ها را) بياور.

14. رفت برداشته براي مادرش آورد. مادرش غذاهاي لذيذي همانطور كه پدرش دوست مي‌داشت درست كرد.

15. ريوقا آن لباس‌هاي دلپسند پسر بزرگش، عِساو (عیسو)، را كه در خانه نزد او بود برداشته بر تن يَعقُوو (یعقوب) پسر كوچكش پوشاند.

16. و پوست‌هاي بزغاله را بر دستان و بخش بي‌موي گردن او پوشاند.

17. غذاهاي لذيذ و ناني را كه تهيه كرده بود به‌دست يَعقُوو (یعقوب) پسر خود داد.

18. (يَعقُوو (یعقوب)) نزد پدر آمده گفت: پدرم! گفت: بله، كي هستي پسرم؟

19. (يَعقُوو (یعقوب)) به پدر گفت: من عِساو (عیسو) نخست‌زاده‌ات هستم. آنچه به من گفتي انجام دادم لطفا برخيز بنشين و از شكارم بخور تا جانت دعايم كند.

20. ييصحاق (اسحاق) به پسر خود گفت: پسرم! چه شد كه به اين زودي پيدا كردي؟ گفت: چون كه خداوند خالقت در برابرم قرار داد.

21. ييصحاق (اسحاق) به يَعقُوو (یعقوب) گفت: پسرم! لطفاً جلو بيا لمست كنم آيا تو پسرم عِساو (عیسو) هستي يا نه؟

22. يَعقُوو (یعقوب) به ييصحاق (اسحاق) پدر خود نزديك شد. (ييصحاق (اسحاق)) او را لمس نموده گفت: صدا از آن يَعقُوو (یعقوب) است و دست‌ها، دست‌هاي عِساو (عیسو).

23. و نظر به اينكه دستانش چون دستان عِساو (عیسو) برادرش پرمو بود او را نشناخت. دعايش كرد.

24. گفت عِساو (عیسو) پسرم تویي؟ گفت منم.

25. گفت پيش من بياور تا از شكار پسرم بخورم تا جانم دعايت كند. پيش او برد و (ييصحاق (اسحاق)) خورد. شراب برايش آورد نوشيد.

26. ييصحاق (اسحاق) پدرش به او گفت: پسرم جلو بيا مرا ببوس.

27. جلو رفت و او را بوسيد. (ييصحاق (اسحاق)) لباس‌هاي او را بویيده دعايش كرد. (با خود) گفت ببين بوي پسرم چون بوي صحرايي است كه خداوند بركتش نمود.

28. و خداوند شبنم از آسمان و چربي‌هاي زمين و فراواني غله و شيره به تو بدهد.

29. اقوام، تو را خدمت كنند و ملل در برابر تو سر تعظيم فرود آورند. آقاي برادرانت باشي. فرزندان مادرت در برابر تو كرنش كنند. نفرين كنندگانت ملعون و بركت كنندگانت متبارك (باشند).

30. چنين پيش آمد همين‌كه ييصحاق (اسحاق) دعا كردن يَعقُوو (یعقوب) را تمام كرد، به محض اینکه يَعقُوو (یعقوب) از پیش روی پدر خارج شد عِساو (عیسو) برادرش از شکار برگشت.

31. او هم غذاهاي لذيذي درست كرده براي پدر آورد. به پدر خود گفت: پدر برخيز از شكار پسرت بخور تا جانت مرا دعا كند.

32. ييصحاق (اسحاق)، پدرش، به او گفت: تو كيستي؟ گفت: من عِساو (عیسو) پسر نخست‌زاده‌ات هستم.

33. ييصحاق (اسحاق) دچار اضطراب شديد شد. گفت: پس آنكه شكار كرده برايم آورد و قبل از آنكه تو بيایي از همه چيز خوردم و وي را دعا نمودم چه كسي بود؟ متبارك هم باشد.

34. موقعي كه عِساو (عیسو) سخنان پدر را شنيد، فرياد بي‌نهايت بلند و تلخي برآورد و به پدر خود گفت: پدرم! مرا هم دعا كن.

35. گفت: برادرت با تدبير آمد و دعايت را گرفت.

36. (عِساو (عیسو)) گفت: آيا براي اين نامش را يَعقُوو (یعقوب) گذاشت كه اينك دوبار مرا فريب داده است. نخست‌زادي‌ام را گرفت اكنون هم دعايم را به چنگ آورد. (عِساو) گفت: آيا براي من دعايي اختصاص ندادي؟

37. ييصحاق (اسحاق) جواب داده به عِساو (عیسو) گفت: اينك او را بر تو سرور تعيين نمودم و تمام برادرانش را غلامان او قرار دادم و غله و شيره براي او تامين كردم. پس پسرم براي تو چه بكنم؟

38. عِساو (عیسو) به پدرش گفت: پدرم آيا همين يك دعا را داري؟ من هم هستم. پدرم! مرا دعا كن. عِساو صدايش را بلند كرده گريست.

39. ييصحاق (اسحاق) پدرش جواب داده به او گفت اينك مسكن تو از زمين چربي‌دار باشد و از شبنم آسمان از بالا (بهره‌مند گردي).

40. و با شمشيرت زندگي كن و برادرانت را خدمت نمايي. چنين شود كه (هرگاه برادرت از انجام وظايف ديني خود سر باز زند) با او درخواهي افتاد و يوغش را از گردنت بازخواهي كرد.

41. عِساو (عیسو) به‌خاطر دعايي كه پدرش به يَعقُوو (یعقوب) كرده بود كينه‌ي او (يَعقُوو (یعقوب)) را (به‌دل) گرفت. عِساو در دل خود مي‌گفت روزهاي سوگواري پدر كه نزديك شود، يَعقُوو (یعقوب) برادرم را خواهم كشت.

42. سخنان عِساو (عیسو) پسر بزرگ ريوقا به وي (ريوقا) اطلاع داده شد. پس فرستاده يَعقُوو (یعقوب) پسر كوچك خود را صدا زد و به او گفت:‌ اينك عِساو برادرت به خود دلخوشي مي‌دهد كه تو را بكشد.

43. پس اكنون پسرم به حرف من گوش كن و برخيز به حاران نزد لاوان برادرم فرار كن.

44. چند سالي پيش او بمان كه تا خشم برادرت فرونشيند.

45. تا غضب برادرت از تو برگردد و آنچه را با او كردي فراموش كند و (آنگاه) من (كسي را) فرستاده تو را از آنجا خواهم آورد. چرا هر دوتايتان را باهم در يك روز از دست بدهم؟

46. ريوقا به ييصحاق (اسحاق) گفت به‌خاطر دختران حِت از زندگيم به تنگ آمده‌ام. اگر يَعقُوو (یعقوب) زني از دختران حِت، ‌همچون دختران اين سرزمين بگيرد، زندگي براي من چه ارزشي خواهد داشت؟