گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
آفرینش
وَيِصِه-فصل سي و يكم


وَيِصِه-فصل سي و يكم

1. (يَعقُوو (یعقوب)) سخنان فرزندان لاوان را چنين شنيد: «يَعقُوو (یعقوب) آنچه را كه مال پدر ما است برداشته و اين ثروت را از آنچه مال پدر ماست به‌دست آورده است».

2. يَعقُوو (یعقوب) قيافه‌ي لاوان را ديد كه اينك با او چون سابق نيست.

3. خداوند به يَعقُوو (یعقوب) گفت: به سرزمين اجداد و زادگاهت برگرد، با تو خواهم بود.

4. يَعقُوو (یعقوب) فرستاده راحِل و لِئا را به كشتزار نزد گله‌اش صدا زد.

5. به آن‏ها گفت: من قيافه‌ي پدرتان را مي‌بينم كه با من چون سابق نيست و خداوند پدرم با من بوده است.

6. شما مي‌دانيد كه با تمام قدرتم به پدرتان خدمت كردم.

7. پدرتان مرا گول زده و مزدم را ده مرتبه عوض كرد و خداوند به او اجازه نداد به من بدي كند.

8. اگر چنين مي‌گفت: نقطه‌دارها مزدت باشد. تمام گوسفندان نقطه‌دار مي‌زاييدند و اگر چنين مي‌گفت: مخطط‌ها مزدت باشند تمام گوسفندان مخطط مي‌زاييدند.

9. خداوند مواشي پدرتان را از چنگش بيرون آورد و به من داد.

10. در موقع جفت‌گيري گوسفندان بود كه چشمانم را بلند نموده در خواب ديدم اينك گوسفندهاي نر كه روي گوسفندان ماده سوار مي‌شوند مخطط، نقطه‌دار و لكه‌دار سفيد هستند.

11. فرشته‌ي خداوند در خواب به من گفت: يَعقُوو (یعقوب)، گفتم بله.

12. گفت نظر به اينكه ديدم لاوان با تو چه عملي مي‌كند، چشمانت را بلند كن و تمام گوسفندهاي نر را كه سوار گوسفندان ماده مي‌شوند ببين خط‌خطي، نقطه‌دار و لكه‌دار سفيد هستند.

13. من قادري هستم كه در بِت‌‌اِل ستون پرستشگاهي را روغن ماليدي و آنجا براي من نذر كردي. اكنون برخيز از اين سرزمين بيرون برو و به سرزمين زادگاهت برگرد.

14. راحِل و لِئا جواب داده گفتند: مگر ديگر سهم و ملكي در خانه‌ي پدرمان داريم؟

15. مگر نه اين است كه برايش بيگانه محسوب مي‌شويم (چون در مقابل خدمت تو) ما را فروخت. پول (مزد شوهر)مان را خورده و باز هم خواهد خورد.

16. نظر به اينكه تمام ثروتي كه خداوند از (چنگ) پدرمان درآورده است متعلق به ما و فرزندانمان مي‌باشد، اكنون هرچه خداوند به تو گفته است انجام بده.

17. يَعقُوو (یعقوب) بلند شده فرزندان و زنانش را روي شترها سوار كرد.

18. تمام مواشي و دارايي را كه به‌دست آورده بود يعني مواشي خود را كه در «پَدَن‌اَرام» كسب نموده بود برد، كه نزد ييصحاق (اسحاق) پدر خود به كِنَعَن (کنعان) برود.

19. و لاوان براي پشم‌چيني گوسفندانش رفته بود. راحِل تِرافيم (بت‌هاي خانوادگي كه هم براي پرستش و هم براي فالگيري به‌كار مي‌رفت) متعلق به پدرش را دزديد.

20. براي اينكه يَعقُوو (یعقوب) به لاوان اَرَمي اطلاع ندهد كه فرار مي‌كند او را اغفال كرد.

21. يَعقُوو (یعقوب) با آنچه كه داشت فرار نمود، برخاست از آن نهر گذشته روي خود را به سوي كوه گيلعاد نهاد.

22. در روز سوم به لاوان اطلاع داده شد كه يَعقُوو (یعقوب) فرار كرده است.

23. (لاوان) دوستانش را با خود برداشت و مسافت هفت‌روزه راه را به‌دنبال او رفت و در كوه گيلعاد به او پيوست.

24. فرشته‌اي در روياي شب نزد لاوان اَرَمي آمده به او گفت: مواظب خود باش مبادا با يَعقُوو (یعقوب) از خوب تا بد سخن بگويي.

25. لاوان به يَعقُوو (یعقوب) رسيد. يَعقُوو (یعقوب) در آن كوه چادر زده بود و لاوان دوستانش را در كوه گيلعاد قرار داد.

26. لاوان به يَعقُوو (یعقوب) گفت: چه كردي؟ اغفالم نمودي و دخترانم را چون اسيران جنگي بردي.

27. چرا پنهاني فرار كردي. مرا اغفال كردي. به من نگفتي تا تو را با خوشي و سرود و (نواختن) دايره و چنگ روانه كنم.

28. به من اجازه ندادي پسران و دخترانم را ببوسم. اكنون ناداني كردي.

29. در قدرت من است با شما بدي كنم ولي خداوند پدرتان ديشب اينطور به من گفت: مواظب خود باش كه با يَعقُوو (یعقوب) از نيك تا بد سخن نگويي.

30. اكنون به‌طور قطعي رفتي چون واقعا به خانه‌ي پدرت اشتياق ورزيدي. چرا بت‌هاي (تِرافيم) مرا دزديدي؟

31. يَعقُوو (یعقوب) جواب داده به لاوان گفت: (تو را اغفال كردم) چونكه ترسيدم مبادا دخترانت را از من بگيري.

32. هركس كه بت‌هايت را پيش او پيدا كني زنده نماند. در مقابل دوستانمان شناسايي كن چه چيزي پيش من است، براي خودت بردار. يَعقُوو (یعقوب) نمي‌دانست كه راحِل آن‏ها را دزديده است.

33. لاوان به چادر يَعقُوو (یعقوب) چادر لِئا و چادر آن دو كنيز داخل شده (چيزي) نيافت. از چادر لِئا خارج و به چادر راحِل وارد شد.

34. راحِل ترافيم را برداشته آن‏ها را در جهاز (پالان) شتر گذاشت و روي آن‏ها نشست. لاوان تمام آن چادر را جستجو كرد و نيافت.

35. (راحِل) به پدرش گفت: از اينكه نمي‌توانم از حضورت بلند شوم به نظر آقايم گران نيايد زيرا عادت زنان دارم. (لاوان) جستجو كرد و تِرافيم را نيافت.

36. يَعقُوو (یعقوب) به خشم آمد و با لاوان نزاع كرد. صداي خود را بلند كرده به او گفت: تقصير و خطاي من چيست كه به دنبال من تاختي؟

37. حالا كه تمام اسباب‌هاي مرا جستجو كردي، از همه‌ي اسباب‌هاي خانه‌ات چه يافتي؟ اينجا در مقابل دوستان من و دوستان خود بگذار تا بين ما دو نفر داوري كنند.

38. بيست سال است من پيش توام ميش‌ها و بزهايت، بره از دست ندادند. قوچ‌هاي گله‌ات را نخوردم.

39. نخجير شده پيش تو نياوردم. تاوان آن را می‏دادم، چه روز دزديده مي‌شد چه شب، آن را از من مطالبه مي‌كردي.

40. در وضعي قرار داشتم كه گرما(ي سوزان) در روز و سرما(ي يخبندان) در شب مرا نابود مي‌كرد، و خواب از چشمانم دور مي‌شد.

41. اينك بيست سال است در خانه‌ي توام. چهارده سال براي دو دخترانت و شش سال براي گوسفندانت تو را خدمت كردم و ده مرتبه مزد مرا عوض كردي.

42. اگر خداوند پدرم اَوراهام (ابراهیم) و خدايي كه ييصحاق (اسحاق) از او مي‌ترسيد با من نبود، اكنون مرا دست خالي روانه مي‌كردي. خداوند، بيچارگي و كار دستم را ديد كه ديشب (تو را) نصيحت نمود.

43. لاوان جواب داده به يَعقُوو (یعقوب) گفت: اين دختران، دختران من و اين پسران پسران من هستند. و اين گله، گله‌ي خودم است و آنچه تو مي‌بيني مال من است. امروز به اين دخترانم يا به فرزنداني كه زایيده‌اند چه خواهم كرد.

44. پس اكنون بيا من و تو پيمان ببنديم كه بين من و تو به منزله‌ي شاهد باشد.

45. يَعقُوو (یعقوب) سنگي برداشته ستون پرستشگاهي برپا نمود.

46. يَعقُوو (یعقوب) به دوستانش گفت سنگ‌هايي برچيند. سنگ‌هايي برداشته تپه‌اي ساختند. آنجا روي آن تپه غذا خوردند.

47. لاوان آن‌ (مكان) را «يِگَرساهَدوتا» و يَعقُوو (یعقوب) آن را «گَلعِد» ناميد.

48. لاوان گفت امروز اين تپه بين من و تو شاهد است بنابراين (او) نامش را گَلعِد گذاشت.

49. و همچنين ميصپا (يعني محل ديدباني). (لاوان)گفت هنگامي‌كه از يكديگر دور مي‌شويم خداوند بين من و تو مراقب باشد.

50. كه دخترانم را نرنجاني و سر دخترانم زناني نگيري. كسي بين ما نيست. ببين خداوند بين من و تو شاهد است.

51. لاوان به يَعقُوو (یعقوب) گفت: اينك اين تپه و اين ستوني كه برپا داشتم بين من و تو شاهد است.

52. اين تپه و اين ستون شاهد باشد كه من از اين تپه به طرف تو عبور نكنم و تو از اين تپه و اين ستون به منظور بدي كردن به طرف من عبور نكني.

53. خداوند اَوراهام (ابراهیم) و خداوند ناحُور، خداوند پدرشان بين ما داوري كند. يَعقُوو (یعقوب) به خدايي كه پدرش ييصحاق (اسحاق) از او مي‌ترسيد سوگند ياد كرد.

54. يَعقُوو (یعقوب) در آن كوه ذبح كرد و دوستانش را صدا زد تا غذا بخورند. غذا خوردند و شب را در آن كوه گذراندند.