گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
آفرینش
پاراشاي وَيِشِو-فصل سي و هفتم


پاراشاي وَيِشِو-فصل سي و هفتم

1. يَعقُوو (یعقوب) در سرزمين كِنَعَن (کنعان) اقامتگاه پدرش ساكن شد.

2. تاريخچه‌ي خانواده‌ي يَعقُوو (یعقوب) اين است: يوسف هفده‌ساله بود با برادرانش گوسفندان را چوپاني مي‌كرد و او كودكي (خودآرا) و در كنار فرزندان بيلها و زيلپا زنان پدرش بود. يوسف اعمال بد برادرانش را به پدرش گزارش مي‌داد.

3. ييسرائل (اسرائیل) يوسف را بيش از تمام فرزندانش دوست مي‌داشت، زيرا فرزند دوران پيري بود. پس براي او پيراهن راه‌راه درست كرد.

4. برادرهايش كه متوجه شدند پدرشان او را از تمام برادرها بيشتر دوست مي‌دارد دشمن او شدند، و نتوانستند با مسالمت با او صحبت كنند.

5. يوسف خوابي ديد و به برادرانش اطلاع داد. (برادرها) باز دشمني‌ با او را افزايش دادند.

6. به آن‏ها گفت: لطفا رويايي را كه ديده‌ام بشنويد.

7. اينك ما در صحرا دسته‌هايي (از غله) مي‌بستيم كه دسته‌ي (غله) من بلند شد و همچنين ايستاد و دسته‌هاي (غله) شما گرد آمده به دسته‌ي (غله‌ي) من سجده نمودند.

8. برادرانش به او گفتند: آيا واقعاً بر ما پادشاهي خواهي كرد يا به ما حكمراني خواهي نمود و به‌خاطر خواب‌ها و سخنانش باز دشمني با او را افزايش دادند.

9. باز روياي ديگري ديد. آن را براي برادرانش تعريف كرد. گفت: باز خواب ديدم كه اينك خورشيد و ماه و يازده ستاره به من سجده مي‌كنند.

10. براي پدرش و برادرانش تعريف كرد، پدرش به او پرخاش كرد و به وي گفت: اين چه خوابي است كه ديدي؟ آيا واقعاً من و مادرت و برادرانت آمده تا زمين به تو سجده خواهيم كرد؟

11. برادرانش به او حسد بردند. ولي پدرش اين موضوع را (در خاطر) نگهداشت.

12. برادرانش رفتند كه گوسفندان پدرشان را در «شِخِم» بچرانند.

13. ييسرائل (اسرائیل) به يوسف گفت: مگر نه اينست كه برادرانت در شِخِم چوپاني مي‌كنند، بيا تو را نزد ايشان بفرستم. به او گفت حاضرم.

14. (يَعقُوو (یعقوب)) به او گفت: اكنون برو از سلامتی برادرانت و سلامتی گوسفندان جويا شو و براي من خبري بياور. او را از دره‌ي حِورُون فرستاد. به شِخِم وارد شد.

15. مردي او را يافت كه اينك در صحرا سرگردان است. آن مرد از او چنين پرسيد: چه كسي را جستجو مي‌كني؟

16. گفت: من برادرانم را جستجو مي‌كنم، لطفا بگو كجا چوپاني مي‌كنند.

17. آن مرد گفت از اينجا كوچ كردند شنيدم كه مي‌گفتند: به دُوتان برويم. يوسف دنبال برادرانش رفته آن‏ها را در دُوتان يافت.

18. او را از دور ديدند و پيش از آنكه به آن‏ها نزديك شود، براي او توطئه چيدند که بكشندش.

19. به يكديگر گفتند: اينك صاحب روياها مي‌آيد.

20. اكنون بياييد او را كشته در يكي از اين چاه‌ها بيندازيم و بگوييم حيوان وحشي او را خورده است و ببينيم خواب‌هايش چه مي‌شود؟

21. رِئووِن (اين را) شنيد. او را از دستشان رهانيده گفت به جانش آسيب نرسانيد.

22. رِئووِن براي اينكه او را از دست آن‏ها خلاص كند و به سوي پدرش برگرداند به آن‏ها گفت: قتل نكنيد او را به اين چاهي كه در اين بيابان است بيندازيد. به او دست درازي نكنيد.

23. موقعي كه يوسف به برادرانش رسيد (آن‏ها) پيراهن يوسف، پيراهن راه‌راهي كه در تن اوبود، از تن او بيرون آوردند.

24. او راگرفته به چاه انداختند و چاه خالي بود و در آن آب نبود.

25. نشستند غذا بخورند. چشمانشان را بلند كرده ديدند کاروان ييشمِعِليم از گيلعاد مي‌آيد و شترانشان مواد معطر، بلسان و صمغ حمل كرده، مي‌برند تا به مصر وارد كنند.

26. يهودا به برادرانش گفت: چه نتيجه‌اي دارد كه برادرمان را كشته خونش را مخفي نمایيم.

27. بياييد او را به ييشمِعِليم بفروشيم. در مرگ او دست نداشته باشيم زيرا برادر ما، تن ما است. برادرانش پذيرفتند.

28. اشخاص ميدياني بازرگان مي‌گذشتند. يوسف را از چاه بالا كشيده بيرون آوردند. يوسف را به ييشمِعِليم به (بهاي) بيست كِسِف (واحد پول) فروختند. يوسف را به مصر بردند.

29. رِئووِن بسوي آن چاه برگشت و (ديد) اينك يوسف در چاه نيست. لباس‌هاي خود را پاره كرد.

30. پيش برادرانش برگشته گفت: بچه نيست، من به كجا بروم؟

31. پيراهن يوسف را برداشتند بز نر جواني را سر بريده پيراهن را در آن خون فرو بردند.

32. آن پيراهن راه‌راه را فرستادند. (حاملين) نزد پدر آن‏ها آورده گفتند اين را پيدا كرديم. لطفا شناسايي كن آيا پيراهن پسرت است يا نه؟

33. (يَعقُوو (یعقوب)) آن را شناخته گفت پيراهن پسرم است. حيوان وحشي او را خورده است. حتما يوسف دريده شده است.

34. يَعقُوو (یعقوب) لباس‌هاي خود را دريده (به علامت عزا) پلاس پوشيد و به‌خاطر پسرش روزهاي زيادي سوگواري كرد.

35. تمام پسران و دخترانش[1] براي تسلي او برخاستند. از تسلي پذيرفتن خودداري مي‌نمود، مي‌گفت: سوگوار نزد پسرم به گور خواهم رفت. پدرش (ييصحاق (اسحاق)) براي او مي‌گريست.

36. مِداني‌ها، او (يوسف) را در مصر به پُوطيفَر خواجه سراي پَرعُوه (فرعون) امير جلادان فروختند.