گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
خروج
كي‌تيسا-فصل سي و سوم


كي‌تيسا-فصل سي و سوم

1. خداوند به مُشه (موسی) گفت: تو و آن قومي كه از سرزمين مصر بيرون آورده‌اي از اين‏جا حركت كرده به آن سرزميني كه به اَوراهام (ابراهیم)، ييصحاق (اسحاق) و يَعقُوو (یعقوب) سوگند ياد نموده گفتم «آن را به نسلت خواهم داد» عازم شو.

2. پيشاپيش تو فرشته‌اي مي‌فرستم و كِنَعَنی (کنعانی) و اِمُوري و حيتي و پِريزي، حيوي و يووسي را بيرون مي‌كنم.

3. به سرزميني كه در آن شير و شهد جاري است (عازم شو) زيرا تو قومي گردن‌كش هستي. در ميان تو نخواهم آمد مبادا در راه نابودت كنم.

4. آن قوم اين خبر بد را شنيده سوگوار شدند و هيچكدام زيور خود را بر خود ننهادند.

5. خداوند به مُشه (موسی) گفت: به فرزندان ييسرائل (اسرائیل) بگو شما قوم گردن‌كشي هستيد (اگر) يك لحظه در ميانت بيايم نابودت خواهم كرد. لذا اكنون زيورت را از خودت بردار تا بدانم براي تو چه كنم.

6. فرزندان ييسرائل (اسرائیل) زيور (اعطايي در) كوه حُورو را از خود دور ساختند.

7. و مُشه (موسی) آن خيمه را برمي‌داشت و خارج از اردوگاه دورتر از اردوگاه براي خود مي‌افراشت و آن را چادر محل اجتماع مي‌ناميد و چنين مي‌شد كه هركس خداوند را مي‌خواست به چادر محل اجتماع كه خارج از اردوگاه بود، مي‌رفت.

8. و چنين بود همين‌كه مُشه (موسی) به‌سوي خيمه روان مي‌شد تمام قوم برخاسته و هركس جلو درگاه چادر خود مي‌ايستاد و مُشه (موسی) را تا ورودش به آن خيمه با چشم تعقيب مي‌كرد.

9. و چنين مي‌شد همين‏كه مُشه (موسی) به آن چادر داخل مي‌شد آن ستون ابر فرود مي‌آمد و جلو درگاه آن خيمه قرار مي‌گرفت (خداوند) با مُشه (موسی) صحبت مي‌كرد.

10. تمام آن قوم آن ستون ابر را مي‌ديدند كه جلو درگاه آن خيمه قرار مي‌گرفت. تمام آن قوم بلند مي‌شدند و هركدام از درگاه خيمه خود سجده مي‌كردند.

11. همان‏گونه كه شخصي با دوستش صحبت كند خداوند با مُشه (موسی) رودررو صحبت مي‌كرد. (بعد از آن مُشه) به اردوگاه برمي‌گشت و خادم نوجوان او يِهُوشوعَ (یُوشَع) پسر نون از داخل خيمه بيرون نمي‌رفت.

12. مُشه (موسی) به خداوند گفت: در نظر بگير تو به من مي‌گويي اين قوم را ببر ولي تو به من اطلاع ندادي چه كسي را همراه من مي‌فرستي و (حال آن‏كه) تو گفتي تو را به نام مي‌شناسم و درنظر من آبرو يافته‌اي ...

13. پس اكنون اگر در نظرت آبرويافته‌ام خواهش دارم طريقت خود را به من بشناساني تا تو را بشناسم و (بيشتر) در نظرت آبرو بيابم و در نظر بگير كه اين گروه قوم تو هستند.

14. (خداوند) گفت: خودم پيشاپيش تو مي‌روم و به تو آرامش مي‌بخشم.

15. (مُشه (موسی)) گفت: اگر خودت (پيشاپيش من و فرزندان ييسرائل (اسرائیل)) نمي‌روي ما را از اين‏جا نبر.

16. پس به چه وسيله‌اي معلوم گردد كه درنظرت آبرو يافته‌ام، (هم) من و (هم) قومت؟ مگر نه اينكه با حركت كردنت به همراه ما (چنين خواهد شد) تا من و قومت بر همه جمعيتي كه بر روي زمين است امتياز داشته باشيم.

17. خداوند به مُشه (موسی) گفت اين كار را هم كه گفتي انجام مي‌دهم چون‏كه به نظرم آبرويافته‌اي و تو را به‌نام مي‌شناسم.

18. گفت: آيينه‌ي وجودت را به من بنما.

19. گفت: من تمام صفاتم را از مقابل رويت مي‌گذرانم. نام خداوند را در حضور تو بيان مي‌كنم (خود را نمايان نمي‌كنم). به هركس (شايسته باشد) مهرباني كنم (به او) مهرباني خواهم کرد و به هركس (شايسته باشد) ترحم كنم ترحم خواهم نمود.

20. گفت: نمي‌تواني روي مرا ببيني زيرا انساني كه مرا ببيند زنده نمي‌ماند.

21. اينك در پيشگاه من محلي (تجلي‌گاهي) وجود دارد پس روي آن صخره بايست.

22. و چنين اتفاق خواهد افتاد موقعي كه آیينه‌ي وجودم رد شود تو را در شكاف آن صخره قرار خواهم داد و وقتي كه رد شوم دستم را روي تو خواهم گسترانيد.

23. (بعد از رد شدنم) دستم را برمي‌دارم (مي‌نمايانم)، قفاي من (بعد از آفرينش) را خواهي ديد ولي روي من (قبل از آفرينش) آشكار نخواهد شد.