گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
دیوان روجا
رباعیات


این رباعیات در سنوات مختلف سروده شده اند. من این رباعیات را برای این ساخته ام ، که نه فقط قلم اندازی کرده باشم، بلکه به آسانی وصف حال و وضعیت خودم را در این زندگانی تلخ بیان کرده باشم.
گذشته را من با دلم امتحان کرده ام و آنرا ذخیره ی دلم ساخته ام،درهنر من سرگذشت ملت من حس می شود نه شهوات شخصی خودم، مثل بعضی از رباعیات عاشقانه که دارم.

ای برادر این رباعیات از من برای یادگار بنویس و به یادگار بگذار برای خود. نیما یوشیج

۳۱
گفتی دل من به سینه ام هست غریب آری دل در سینه غریب ست غریب
این با که توان گفت در این تنگ مکان کفتاده چنینم و تهی دست غریب
۵۲
دزدیده نگه بردم و خاموش شدم گفتار تو را به جان و دل گوش شدم
دیدی و فراموشـــم کردی امــا رفتار تو هیــچ نه فرامــــوش شدم
۵۹
دیدم بسی مردم در شک و یقین نگرفته از آن رنگی بنهاده در ایــن
رفتیم ز هر کیش بدآن کیش کان نشناسی آسوده چه کیش است آئین
۶۴
گفتم ز کدام ره به من روی کنی گفتا بهر آن ره که بر آن خوی کنی
گفتم به فراغت ابر خواهم شد گفت راهی ست خوش از دیده چنان جوی کنی
۶۷
گشتم به ستوه بس که ابر آمد و رفت بگرفت دلم ز بس به صبر آمد و رفت
خواب آمد و چون به چشم خوابم بشکست دانستم دست تو به سحر آمد و رفت
۸۶
دل گفت دل از دلبر پرداخته ام بی او ز پی هوا ی خود تاختــه ام
خندید بتم که دل نه از توست که من زین پیشترش کارش را ساخته ام
۹۰
بیرون مکن ای گل از برت پیرهنت مپسند که باغبان بیفتد به تنت
ترسم که چو دید برکند امــروزت فردا به در اندازد در کفــش کنت
۹۴
می میرم و یاد توست در گور مرا قهر از تو همه پیکر مقهور مرا
من حرف تو با کسی نیارم به میان هر چند که میداری مجبور مرا
۱۰۴
ابرم همه اما به چمن رو کرده شمعم همه جان خویش اما خورده
در غیرم امید چه می باید داشت چون من هم از خویشتنم آزرده
۱۰۵
گفتم زخ تو گفت به گل می ماند گفتم لب تو گفت به مل می ماند
گفتم قد من گفتبه پیش گل و مل ز اینسان که خم آورده به پل می ماند
۱۱۴
بی خود شده ام زبس که ره پیمودم زان آب به من که من خمار آلودم
تا آنکه ندانم که چرا آمده ام واین نیز ندانم به کجا من بودم
۱۲۳
زخم دل من به مرهمی به ناید مرحم دهمش بزخم بر افزاید
مجروح دلم بهی همی خواهدو دوست در پرده نهان ست و بر او می پاید
۱۲۸
گفتم به بتان دلبرانند بسی گفتا چه کنی دل ندهند ار به کسی
گفتم ندهند من نیارم لیکن بی یاد رخ نکویشان زد نفسی
۱۴۶
گر میرم صد بار پس مرگ تنم گرید چشمم هنوز اندر کفنم
من روز فراق از ترا نتوانم ای هوش ربا ای مهوش ای وطنم
۱۷۳
گفتم چه شبی سیاه دل! گفتا گور گفتم چه در او زنده بتن؟ گفتا هور
فریاد بر آورد و ز هم گم گشتیم بر پیکر ما بتاب ای چشمه ی نور
۲۳۶
گفتم که چراغ خانه دارم خاموش تا غیری آگه نشود دارد گوش
گقتا بکن آنچه خواهی اما از دست شب رفت و نماند راز ما را سر پوش
۲۵۱
خطی ست بر این دایره مانده نگون تا پای از این دایره منهی بیرون
صد علت و معلول بهم داری اگر افسون فریب ست و فریب افسون
۴۷۸
یک حرف نماند از آنچه همراز نماند با ما به زبان ما هم آواز نماند
ای چشم مرا نور اگر ماندی بگو کز بهر چرا ماند و چرا باز نماند
۵۰۵
یک عمر به عیش و نوش خفتیم که چه؟ هر گفته ی نا روا شنفتیم که چه؟
آنکه چو به ما فتاد دور نیک و بد خلق هر چند روا بود بگفتیـــم که چه؟
۵۲۵
گفتم همه سوختم بگفت این باید گفتم همه ساختم بگفت این شاید
گفتم که نه این بودم امید از تو خندید که این خام چه ها می پاید
۶۳۱
گفتم چه نکو؟ گفت شب بارانی گفتم چه در آن؟ گفت رخ جانانی
گفتم اگر این دو دست بدهد گفتا گر در دلش افتد که نهد درمانی
۶۵۹
می خفت که از تو بیشتر یاد کنم بگریز که از پی تو فریاد کنم
بنمای از این بیش رخ خویش مرا تا بلکه از این قفس دل آزاد کنم
۶۹۱
چشمش همه می رفت پی حاصل خویش از رفتن نازک پسر جاهل خویش
از دور وداع را علامت کردند او دست تکان داد من اما دل خویش
۶۹۳
با آنکه زچشم نیست اسباب نهان بس چیز نهان بود در اوضاع عیان
تا اینکه تو پیدا شدی ای چشم جهان بس جان برمید از تن و تن از جان
۷۰۸
گفتم قدحی خون ز دلم کرد برون گفتم دل من ساخت دلم را همه خون
همسایه نگر کنون ز من می پرسد مقصود چه بودت و چرا گفتی و چون
۸۶۵
یا باید با ننگ هم آهنگ شدن پس با لگد ستور در جنگ شدن
یا عارف از آنگونه که می باید بود یا در پی هر حیله و نیرنگ شدن
۹۴۶
گفتم ز که این رسم بیاموخته ئی کز آتش خویش جان ما سوخته ئی
گفتا ز که آموختی این رسم تو نیز کاینگونه از آتش من افروخته ئی
۹۹۵
گفتا سخنی گوی بر او گوش شدم گفتا بشنو ز من از هوش شدم
پس گفت نشان چه داری از من؟ اما رفتم چو سخن گویم خاموش شدم
۹۹۷
حاصل ز هر آنچه حاصل من هستی من مایل تو تو مایل من هستی
هر نقش که می نهم به دل در آنی دانستمت اکنون که دل من هستی
۱۰۰۰
در داد ندا که جرعه در جامم کن آنگاه بدان غمزه که در کامم کن
چون پای به سر رفتش از مستی گفت آرامی اگر خواهی آرامـــم کن
۱۰۳۴
می آید آن رفته به دل جا ی مده دل در کف هر فکر جگر خای مده
گفتی چه شبی بود که بر ما بگذشت فکر شب دوش را به دل پای مده
۱۰۴۵
گفتم رخ تو گفت پری وار چه به ناز و ستم و عشوه ی بسیار چه به
گفتم چه به ست عاشقانت را گفت سوزد چو دلی گر می بازار چه به
۱۰۶۱
دوش از نگه گرم تو بر باد شدم امروز به صد جاه از آن شاد شدم
فردام چنان دار که دانم ره خویش تا در نگرم چگونه آزاد شدم
۱۰۶۳
دوش آمد بر سوختگانش نظری کرد بر من از خاک فتاده گذری
از من خبری هیچ مجوئید که من رفتم خبر جویم با هر خبری
۱۰۸۹
گفتم به سحر نوای شبگیر خوش ست گفتا که به صبح ناله ی زیر خوش ست
دل گفت ولی در آمدن آن مـــهوش در وعده ی خود گر نکند دیر خوش ست
۱۱۲۵
گفتم به لبم سخن ز جان می گذرد گفتا نفسی ست با جهان می گذرد
گفتم که خیال مــن با تو گفـــتا جانی ست به لب آمده و آن می گذرد
۱۱۴۴
ایام شد و غبار ایام بماند رفت از بر و در گوشم از او نام بماند
از جمله رسیده ها که دست من چید هیهات که نو رسیده ئی خام بماند
۱۱۵۲
تا آنکه مرا با سر مویت کار ست هر گونه صفت گویم از آن دشوارست
در بند توام من و ندارم گــله ئی اما دل من در آن میان بیمار ست
۱۱۵۷
گفتم به سر کوی توجان خواهم داد نقدی که مراسترایگان خواهم داد
گفتا به من ای عاشق، تشویش نکن چون با من باشی به از آن خواهم داد
۱۱۹۱
خواهم که به گوشه ای جدایی گیرم دل در ندهد چنین سوایی گیرم
می بیند و دم نمی زند کـــاین تشـنه باشد که به جرعه ئی رهایی گیرم
۱۱۹۲
گر زانکه مرا با تو وصالی ست بگو ور زانکه زمن در تو خیالی ست بگو
دوش از ره فال، فال خود دیدیم و گفت گر لطف توام نیز وبالی ست بگو
۱۱۹۸
گفتم زخطام خون به لب آوردی روزی که مرا بود به شب آوردی
گفتا چو هزار راه بودت در پیش تو راه به من از چه سبب آوردی
۱۲۳۵
یک چند به گیر و دار بگذشت مرا یک چند در انتظار بگذشت مرا
باقی همه صرف حسرت روی توشد بنگر که چه روز گار بگذشت مرا
۱۶۳۲
از شعرم خلقی بهم انگیخته ام خوب و بدشان بهم در آمیخته ام
خود گوشه گرفته ام تماشا را کآب در خوابگه مورچگان ریخته ام
۱۶۶۹
می میرم صد بار پس مرگ تنم می گرید باز تنم هم تنم در کفنم
زان رو که دگر روی تو نتوانم دید ای مهوش من ، ای وطنم ، ای وطنم

این رباعیات را پری جلالی پور تایپ کرد تا به یادگار بماند. سپاس