گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
داستان ها
مرقد آقا


با یک اسم معروف نمی توان تشخیص داد که ستار، پسراستاد حیدر، نیزه سازدیلمانی در کدام نقطه ازلاهیجان قدیم سکنی داشت.
دراوایل قرن هشتم، لاهیجان را بعضی ازمرداب ها درحدود دریا تشکیل می داد که اراضی مشجرونیمه خشک را ازهم مقطوع می ساخت . خانه های دهاتی که نمای آنها گنبدهای علفی و دود زده ئی بیش نبود، به فاصله های بعیده، این اراضی را آباد می کردند ناحیه ی بین لاهیجان کنونی و(دهکا) ازحوالی راهی که امروزبه (صیقل سرا) و (رودبُنه) و(ده شال) می رود، مملو ازدرخت های جنگلی، و انارو تمشک بود .
این هیئت درساحل چپ، خلیج بسیارطویلی را آرایش می داد، که مرقد زاهد معروف گیلانی تنها بنای منزوی آن ساحل محسوب می شد .
صیادهای دهاتی در شب های پائیز و زمستان آن فضا را از صدای خود پر می کردند . قلّت جمعیت درسایر اوقات آن مکان را غمناک به نظرمی آورد . عده ای از ملاکین به دستیاری زارعین آن جا را تا حدی آباد کرده، این نقطه و چند نقطه ی دور دست را به زبان گیل، “نوکلایه” نامیده بودند ، یعنی محل نو، درعین حال دیگران از آن به”نوبیجار” یا اسامی دیگراسم میبردند.البته غیرازنوبیجارکنونی،هرنقطه ی ازآن نوکلایه یا نوبیجارودرنظراهالی اسامی دیگر نیز داشت ، چون به طور قطع محل این خانه های از هم دور افتاده ، که به مقداری پوست گردوی پراکنده بی شباهت نبودند ، تشخیص داده نمی شد . هر کس درخت یا تپه یا دیوار شکسته ئی را نشانه کرده ومحل مقصود در ذهن خود را به انتساب با آن نشانه
تعیین می کرد . به این نحو خانه ستار ، یعنی اتاق پوشالی او و همسایه اش ، در جوار ریشه ی “توسکا” ئی کهنه و دور از تمام خانه های دیگر بود .
اگرازده سالگی عمر کارگری او حساب کرده می شد ، او با مادرش صفیه و نسا، خواهر یازده ساله اش، نه سال بود که از “دیلمان” به این ناحیه آمده، و بعد از پدرش مزدوری می کرد. برنج کار و صیفی کار بود . زمین های کدخدا علی را می کاشت . نو کلایه ئی ها اغلب او را می شناختند . تا وقتی که مقداری تورو طناب علفی را به ضمیمه ی کمانی که از پدرش به یادگار داشت از سقف سیاه آن دیوار کوتاه آویزان می دیدند تشخیص وضعیت او آسان تر از تشخیص اسم و نسب او بود . همه می دانستند درآن خانه مردیست که در پائیز و زمستان ماهی می گیرد و به شکار مرغ می رود ، یک نفر دهاتی ست و به این نحو امرارمعاش می کند . کدخدا علی به او رخصت داده بود که در”اوورین”کوچک او به دلخواه خود زراعت کند ومحصول آن ازآن خود او باشد. “اوورین” به زبان ولایتی، یعنی قطعه زمینی که آب آنرا تراشیده و دوباره آباد کرده باشند، او دراین محوطه کدو،خربوزه خیاروامثال این ها می کاشت. خداوند نیز به او حق داده بود که در جنگل های وسیعش هیزم تهیه کرده و به فروش برساند . مع هذا او برای امرار معاش خانواده کوچک خود در رفاه نبود، رخصت خدا وکدخدا هیچ کدام در خانه ی دهاتی مدد مهمی محسوب نمی شد و زمستان و تابستان آن ها را در تهدید خود نگاه می داشت . او همیشه با آن نیم تنه ئی که از وصله های پی درپی رنگارنگ شده بود و یک شلوار تنگ کرباسی آبی، که به کار شناگران دریا می خورد، بسر می برد . اگر نسا ، به دامن او می چسبید و می گفت “داداش من پیراهن ندارم” با کمال ملاطفت جواب می داد “برای تو می خرم اما توباید صبرکنی” و بعد از یک یا چند ماه ، عجب اینکه همین جواب را پیر زن برای اقناع آن کوچولو به کار می برد .ذکر علت این استمهال به خوبی معلوم می دارد که ستار به چه نحوزندگی می کرد، یک پیراهن درخانواده های فقیر ، تاریخی مشخص و محفوظ دارد. سرگذشت آن پیراهن سرگذشت آن خانواده ست . باید گفت که هر وقت گوشه ئی از آن می شکافت یا پاره می شد ، مادر مهربان با مهارتی که فقط فقرا آن مهارت را دارند ، و به این واسطه کهنه را نو جلوه می دهند ، آ نرا می دوخت و رفو می کرد . این عمل تا حدی مکرر می شد که دیگر آن پارچه کهنه نمی توانست ستار را از خود بهره مند بدارد . آن وقت پیر زن آ ن را کوچک ساخته و به خود اختصاص می داد. چند ماه بعد از اصلاحات متوالی دیگر، که عدد آن ها کم از عدد وصله های آن پیراهن نبود ، ملبوس کوچک، کوچکتر شده و لیاقت اندام نسا را پیدا می کرد، و آن کوچولو را از خود فرحناک می ساخت . ولی سرگذشت پیراهن در این مرحله تمام نمی شد . زوال یک تکه پارچه ی کهنه در این طور خانواده ها آسان نیست . راجع به آن حرف ها می توان زد . آن ها که به طرف نیستی می روند به اشیاء هستی می دهند. وجودشان نائب مناب وجودهای دیگرست – اگر بدانید ستار با چه خون جگر آن را فراهم کرده بود؟ به این جهت وقتی که به کار نسا نیز نمی خورد پیر زن آن را تکه تکه کرده به جای پنبه لحاف یا درعوض پر، متکا را با آن پر می کرد . و اگر یک مشت پر از صید مرغان وحشی دریا تهیه می کردند مادر و فرزند آن را در محل به فروش رسانیده پول می ساختند . اگر دقت شود این صرفه جویی در خانواده های بی بضاعت ریشه های قطع نشدنی دارد . ندیدن و نداشتن به آن اشخاص صفتی شبیه به حرص و تنگ چشمی داده ست ،اگر بعضی از نوکلایه ئی ها که نسبتأ از حیث بضاعت با ستار تفاوت داشتند او را حریص و تنگ چشم می نامیدند، ظاهرأ حق با آن ها بود . ولی وجودهائی شبیه به وجود ستار که در همه جای عالم یافت می شود در حقیقت نه حریصند و نه تنگ چشم ، احتیاج ، این اخلاق را به آن ها داده ست این قبیل اشخاص را باید موجودات ثانوی طبیعت نامید که همیشه چیزی را گم کرده دارند وبدون حرص و تنگ چشمی ، بسیار مال دوست می شوند . مثلا اگر یک قوطی کهنه و از کار افتاده را در راه پیدا کنند آن را با کمال وجد از زمین برداشته و به دقت تمام برآن نظر می اندازند و اگر این قوطی سوراخ هایی داشته باشد آن سوراخ ها را به نحوی مسدود ساخته ، با ابزاز این حسن اصلاح که اینقدر از روی احتیاج پیدا شده و می تواند علم و صنعت فقرا نام گیرد، آن قوطی کهنه را پاک و صیقلی کرده مثل یک قوطی نو جلوه داده وبه کار می برند . این اشخاص همه چیز را تا رمق آخرش نگاهداری می کنند . بندگان شاکر خدا و مرمت کنان عالم خاکی هستند . می گویند “یک دیوار شکسته می تواند وقتی بنیان یک قصر بزرک را ترتیب بدهد” . ستارهروقت زنبیل هایش را از کدو یا خیار– و اگر زمستان بود از ماهی پر می کرد و به لاهیجان قدیم می آورد که به فروش برساند درعالم چیزهایی یافته و نایافته فکرها داشت . این زنبیل هارا به دو رأس چوب که گیلانی های کنونی آن را (چان) می نامند—قرار گرفته بود . ناگهان چان خود را از روی شانه به زمین می گذاشت وچشم های نافذ او در ته حفره یا زیر درخت و بالای تپه یا روی جاده چیزی را می کاوید، وبعد چند قدم به جلو می رفت، دراین هنگام ابروهای کم موی او گره خورده به چشم های گود افتاده اش سایه می انداخت . پیشانی تنگ و پر زلفش چند چین عمودی پیدا می کرد . آن ابروها به دو هسته ی زرد آلو شبیه بودند . چه نگاه ها که آن دهاتی پا برهنه مثل یک مهندسی در زوایا و برگ های زمین نمی کرد، و مخفیات این مشت خاک تیره را با آن نگاه نمی خواند . اومی گفت (همیشه به وجود متبرک جاده های عمومی چشم بدوزید ، حتما یک روز چیزی به شماخواهند بخشید) راه را متبرک و راه رفتن را موجب برکت می دانست و این عقیده روز به روز در او راسخ تر می شد . مخصوصأ بعد از خواب های اخیر.
یک روز که در جنگل روی تنه ی درخت افرائی خوابیده بود درخواب دید: به (دیلمان ) می رود . در بین راه زیر دیوار یک قلعه ی خرابه ، خنجری پیدا کرده که دسته ی آن از طلای ناب است . ناگهان از خواب جَست و بسیار خوشحال شد . آنچه در عالم غیب دیده بود برای رفقایش تعریف کرد . از آن به بعد نسبت به آتیه ی خود امید و اعتماد عجیبی داشت . به قول یهودی های آن زمان، زمان آن طلای زیر خاک مانده برای عمل اکسیر و کیمیاگری بسیار موثر بود . با این دیگر خانه خالی او پر می شد . یعغوب یهودی برای این خواب و خواب های دیگر او تعبیرات فرح انگیز می کرد . این آدم در مدت زندگی خود چیزهای خیلی قیمتی پیدا نکرد ولی اطمینان واعتقاد به حرف های یعغوب یهودی که وجودش در تمام لاهیجان ، در جادو و تلسم وشفا دادن مرضی و راندن دیوها ، منحصربه فرد بود ، در مشعر او مقامی بلند یافت .

یک روز زنبیل بزرگ (اسلک) و(کولی) به شهر می برد. این ماهی های کوچک نیم رَطلَ وزن داشتند. خستگی اورا عذاب می داد چان را از روی شانه پائین گذاشت وبه زمین نشست که نفسی تازه کند،دراین روز جاده خلوت بود، پاییزبود وجنگل صورت ساکت و غمناک خود را نشان می داد. ازگیل ها رسیده بودند و برگ های آن زردی می زد، در اطراف این جاده ی مثل مارپیچ خورده که دهاتی ها به سرعت با زنبیل های خالی یا پرخود احیانأ از روی آن می گذشتند، مقداری (امرود)گلابی تلخ وحشی خشک شده روی درخت ها بود که هیچ کس به آن نگاه نمی کرد، وحالا عنکبوت ها در تارهاشان، که آرایش شاخ های انبوه و کم برگ بودند، پنهان شده برای صید خود انتظارهای طولانی می کشیدند. لاک پشت های ترسو، مختصر تابش آفتاب را از زیر ابرهای دائمی ساحل غنیمت شمرده ازنهرهای گل آلود بیرون آمده از گرمی آفتاب استفاده می کردند، همینکه ستار را دیدند خود را در آب انداخته ناپدید شدند. ستار بیادش آمد که در بچگی یک مرتبه که به قشلاق آمده بودند کار روزانه اش این بود که آن حیوانات را بالای درخت ها می برد و به جایی می گذاشت که نتوانند پایین بیایند . پدرش می آمد آن هارا از دست او می گرفت و رها می کرد. خدیجه، جده اش می گفت استخوان این حیوانات بعد از صد سال کیمیا می شود، مشروط براینکه آن را زیر آب نگاه ندارند . تذکر اخیر ممد خیالات متجسس او که همیشه می جست چیزی را پیدا کند واقع شد ، لحظه ای فکر کرد، آنچه را که وهم می پذیرفت از چیزهای معقول بیش تر می پسندید. این کم کم برای او عادت شده بود، با خیال خود درعالم صورت و ماده سوداها داشت. خرابه ها مسکن شیاطین ثروتمند حفره هایی که دیوهای یاغی برای دفن ذخائر ملوک نامی در شکاف های مخفی کوه ها ترتیب داده اند، دهلیزهای تاریک و مرطوب که از زمان های کشف نشدن گنج های طلا را دربرگرفته اند، خم هایی که اژدها بر سر آن خفته و مارهایی که از دهانشان آتش می بارد و هزاران تصاویر دیگر در مغز کوچک او دور می زدند . مثل این بود که آنها را می بیند . به حکم باطن چشم هایش به جست و جو در آمدند . از میان درخت ها و آن همه موجودات حاضر و ناظر، از نبات و حیوان که در اطراف خود می دید، در خصوص هر یک، فکری ساده و زود گذرنده داشت . چشمش به چند دانه ازگیل رسیده افتاد. با آن تفحص عادی که در وجود او بود یک شاخه بسیار صاف و رسا دراین درخت میوه یافت . با خود گفت (اما عجب کنُسی، این کنُس دیگر مانند ندارد). کنس یک لفظ گیلی ست یعنی ازگیل وحشی دراینجا به معنی چماق یا چوب دست است. گیلک ها از شاخه این درخت عصا درست می کنند. به این ترتیب که اول آن شاخه را از روی پوست زخم می زنند ویک سال می گذارند بماند، بعد آن را قطع کرده، با حرارت دادن توسط خاکستر های داغ پوست را از روی آن قطع می کنند ، شاخه نبات به واسطه ی فعل و انفعال و تطورنباتی چین های منظم و خوش نما به خود داده، آن وقت آن را با خمیر خاکستر زغال رنگ زده سرخ می کنند، البته ستارکه دراین صنعت موروثی مهارت داشت، به نظرش آمد که محبوبه گم شده خود را پیدا کرده ست، وحقیقتن برای یک دهاتی مثل او، آن چماق (کُنس) به این صفات به منزله ی محبوبه بود، چنان که برای یک نفر شهری چند جلد کتاب، شما که دهاتی نیستید نمی توانید کیفیت داشتن این روح را تصوربکنید،هرچه بگوئید خطاست،آن چماق کنس با کمال شایستگی هم برای دست او خوب بود،وهم می توانست آن را کوتاه کرده پیش امیری از امرای لاهیجان پیشکش برده انعام بگیرد. این ملاحظات اورا ازجا بلند کرده خود را به آن طرف جاده و به مدخل جنگل رسانید، مدخل جنگل مملو از شاخ های خاردارتمشک و پیچ و(کرّاد) بود. روز پیش هم هیزم شکن ها آن ها را به زمین ریخته بودند. چون پاهای او برهنه بود مقداری(چماز) و(قرمز دانه ) کنده زیر پای خود ریخت و بنای رفتن را گذاشت . هر وقت با آن شاخه ها که جلوی چشم او را می گرفتند نزاع می کرد بی شباهت به اطفال نبود که به نظر بیاید به کاری پرزحمت و بی فایده پرداخته اند . هر لحظه بر التهاب او می افزود، خاطر جمع بود که هیچ کس به زنبیل هایش دست نمی زند . وقتی که به محبوبه ی خود رسید لحظه ئی با آن ور رفت ، قدری خزه و اندکی نیلوفر وحشی به آن پیچیده یافت . برای اینکه او را عریان ببیند این لباس جنگلی را از آن قد رعنا دور کرد . افسوس خورد چرا تا کنون آن نمونه ی زیبایی را نیافته ست، فورا کاردی کوچک از زیر قبا و کمر بند خود بیرون کشید ، مثل چند بوسه محبت ، چند ضربت از لب آن پارچه فولاد به آن نبات زنده و برازنده هدیه داد.
احمد، نوکرملارجبعلی، و یکی دیگراز رفقایش که از جاده گذشتند او را دیدند که زنبیل هایش را روی جاده گذاشته و پای آن درخت ازگیل ایستاده ست . ولی حقیقت امر را برخلاف واقع دریافتند، ستار برای رفع خیالات آنها چنان وانمود ساخت که ازگیل می خورد، خیال می کرد این شاخه ی سبز به همان اندازه که ازاو دلربایی کرده ست ازمردم نیز دلربایی می کند . به این زودی یک حسد ناشی از سوءظن او را رنجه میداشت : مبادا نو کلایه ئی ها ، مخصوصا اهل آن دو سه خانه که در ناحیه (پیش سر) و نزدیک به رودخانه منزل دارند، از این جا بگذرند وچماق کنس او را ببینند؟! دوباره پیش خود اندیشید آیا ممکن نیست خود او دیگر نتواند چماق کنس اش را در میان آن همه شاخه ها پیدا کند؟! در ماند که چه کند،با خود گفت:( بهتر این است که آن را نشانه کنم.) تدبیری که به خاطرش رسید این بود که آن شاخه را با چیزی ببندد . به این جهت قطعه ئی پشم و یک رشته نخ سفید را که اتفاقأ در جیب خود داشت بیرون آورده مشغول بستن آن شد، جبین آن مجروح دلربا را به طوری بست که دیگر جای آن ضربت های دوستانه پیدا نبود، ولی رنگ ها درجوار هم حیات خاصی دارند، چنان که کلمات خوب و بد اشیاء درجوارهم بین آن همه سبزی ها ، گر چه باد پائیز آن ها را تیره و زرد ساخته بود ، ولی نشان سفیدی که ستار به جای گذاشت مثل نور در ظلمت و به مثابه فکری تازه در میان فکرهای کهنه بود و البته بیش تر نظر مردم را به خود جلب می کرد. مع هذا اواین را نفهمید.پس ازاتمام کارخود ازراهی که آمده بود به جاده برگشت.ذوق می کرد که چماق کُنسی دارد ویک سال دیگرآن را قطع می کند.چان خود را برداشت و به راه افتاد.
وقتی که از روی جاده به آن گوشه نشین جنگلی نظر انداخت دید یک گنجشک صحرایی روی شاخه آن نشسته و می خواند . خواندن این گنجشک و وجود آن شاخه نشانه شده، به او حالتی طربناک داد و به زبان گیلی بنای آواز خواندن را گذاشت .
اتفاق افتاد که کدخدا برای وصول دویست دینار قیمت محصول به تعویق افتاده ستار را به حوالی رودسرفرستاد.اودرتمام مدت اقامت یک ماهه خود درآن ناحیه درفکرکدوهای پائیزه و آن چماق کُنس اش بود، درمغز خود یک رستاخیز خیالی داشت، صفیه پیش ملا جواد مکتب داررفت ودرضمن سایرمطالب برای او نوشت(خاطرجمع باش کدوها را بالای ایوان چیده ام، تمام زرد شده اند، درلاهیجان امسال کدو بسیارکم ست) ولی کاش از چماق کنُس اش نیز یکی دو کلمه می نوشت. هروقت این وجود تنها مانده را به یاد می آورد، از سیمای مردم وحشت می کرد.سرگذشت شوق وامید اومملو ازعذاب های روحانی بود، هیچ چیز او را تسلی نمی داد. هرروزعصرها در کنار راه می نشست و از اشخاصی که از (نوکلایه) و آن طرف می آمدند بعضی چیزها را می پرسید تا دویست دینار کد خدا علی وصول شد او به مرتبه ی اعلای ترس و نا امیدی واصل شده بود، به محض این که به (نوکلایه) برگشت خود را به آن مجهور رسانید، ولی ازمنظره ی آن بسیار متوحش شد، چون که چهار نخ دیگر نیز با الوان مختلف به آن بسته یافت، فورأ به خاطر آورد که رحم الله و عزیز یک روز او را در زیر درخت دیده و فهمیده بودند، درآن جا او چماقی را نشانه کرده ست با خود گفت ( لابد یکی از این دو نفر کنُس مرا نشانه کرده ست) این ناهموار لحظه ئی خیالات را درمغز او فشرده و متوقف ساخت. ناگهان به حال وحشت به عقب سر نگاه کرد . فقط یک پیر مرد قوز پشت و ژولیده ازآن راه می گذشت و به جای عصا پاره ای هیزم در دست داشت . مثل اینکه اصلا او را ندیده، درخشم شد که چرا آن اشخاص با او چنین کرده اند، ندانست چه کند فکرمی کرد که هنوزنوبت قطع آن پاره چوب فرا نرسیده ست، حاضربود برای وجود نازنین چماق خود خون بریزد. وقوع این داستان هول انگیزرا خود او حس می کرد اما صورت قطعی آن را تشخیص نمی داد که درکجا و با چه کسی منازعه خواهد کرد، ولی معنی احتمالی آن را نوعی به ذهن خود منتقل می ساخت که ازانتقال آن به هیجان می آمد. دراین اثناء شمعی خاموش درپای درخت دید، آن را بر روی سنگی دود زده نصب کرده بودند، به تدریج این شمع سوخته ودراطراف پایه ی خود، با اشگ های روی هم منجمد شده اش، صوروعریان و خیالی بعضی موجودات را تصویرکرده بود. دفعتن الهامی او را روشن کرد و لبخند زد دانست مراد نشانه کردن آن چماق کنس نبوده ست. نوکلایه ئی ها ازهمان دفعه ی اول که این شاخه را بسته یافتند هوش سرشاری بکاربرده، فهمیدند علامتی متبرک ورمزی ازدین و ایمان مردم مومن ست. بعد زرنگی کرده فورأ آن را دخیل در حاجات خود قراردادند واین نخ هارا برای یاد آوری به آن بستند. مخصوصأ عیال آقا شیخ ملاجانی و عیال حاجی قربانعلی سوزن ساز لاهیجی، که در راسته ی سوزن سازی لاهیجان قدیم دکانی بزرگ داشت، یقین دانستند که آن نخ و پشم ها که ستار به آن پاره چوب بسته بود عمل دست غیبی بوده ست و عقیده ی عجیبی در باره ی آن چماق کنُس پیدا کردند، که اگر جای قسمتی از عقاید دینی آن هارا نمی گرفت لااقل اعتقاد آن هارا نسبت به اماکن معتبرکه دیکردرذهن آنها کهنه شده بود کم می کرد، به این جهت هیچ به آن دست نزدند، فقط نخ های خودشان را با نهایت ادب روی آن بسته رد شدند. دیگران نیز مخصوصا زن ها، به آن دو زن مومنه متابعت کرده درظرف این مدت دخیل بسیاری ازهمه رنگ به آن شاخه زیبا بسته شده بود. نگاه ثانوی، آن دخیل هارا به تمامی در پایه ی آن شاخه به ستار نشان داد. حالا به خوبی بیاد آورد، آن روز که تور و طنابش را اصلاح می کرد و نوروز مرثیه خوان به دیدن او آمد به او گفت: (درغیاب تو آقای بزرگواری نزدیک به جاده پیدا شده ست) یقین کرد همین بزرگوارست که خود، اورا خلق کرده ست . باعث این بزرگواری قدری نخ و پشم بود، براو دیگر نامعلومی نماند. از بی عرضگی های مخلوق بی صدای خودخوب خبرداشت ، فقط به کار سک زنی می خورد.و به کار این که اگر یک وقت شکست ، آن را بسوزانند چوب کنس آتشی بسیار بادوام دارد . تا آن که کنُس، کنُس بشود و بر ضخامت جسم خود افزوده حقیقتأ بزرگواری پیدا کند ، قربانی ها کردند، خواب ها دیدند، شرط ها بستند. زن ها نوروزمرثیه خوان را به آنجا برده، مرثیه ها خواندند. مراسم عزای شیعه درآن زمان یعنی اوایل قرن هشتم درلاهیجان واطراف آن تا اندازه ئی رواج داشت. دهاتی ها آن مراسم را درراه این مقصود که در نظرشان تقدیس یافته بود طرف رعایت قرار دادند بسیاری از شب های جمعه را مثل ارواح در آنجا مخفی شده شمع روشن کردند و به تضرع و گریه پرداختند، بعد کم کم خسته و ساکت مانده درآن سرزمین مرطوب که از اول شب ، بوهای رطوبی سرزمین قشلاقی را به مشام می رسانید ، به خواب رفتند . احیانأ اگر یک نوکلایه ئی دراین وقت شب از آنجا می گذشت فردای آن شب به قدرامکان شهرت داده بود که دیشب عده ئی از فرشتگان آسمانی در پیشگاه آقا جمع بودند . چشم هاشان همه مثل شمع می سوخت. پس ازآن ملاهائی که در این خصوص علاقه داشتند مطلب را مثل شعرا و نویسندگان آب و تاب داده برای اینکه بیشتر در مردم تاثیر داشته باشد با لباس دیگر وارد می کردند. مشهودات را با اولیات، چشم را با روح و چیز های دیده را با چیز های شنیده مشتبه می ساختند. برای کشت عقاید نو، مزروعی قابل ترازذهن عوام نبود . ستاره درآسمان، وآن شمع ها که می سوختند درپای آن درخت کنُس هرکدام با روشنایی قابل تماشایی دیده می شدند. قعر دریا و انتهای جهنم هم از اصل تاریخ این واقعه مجهول تر نبودند
ملا رجبعلی(بست سری)که ملا نداشتند (نوکلایه) را غنیمت شمرده ازراه دور به آن ناحیه شتافته بود، ودراثبات کرامات وحقانیت آن چماق کنس دلائلی ازکتب طوسی وکلبنی در ضمن وعظ های متواتر خود به میان آورده بود، که برای اطمینان نوکلایه ئی ها کافی و بسیار طرف توجه واقع شد. به نحوی ازاین کتب، این ملای شیعه اخبار را جمع کرده و با حالت حاضر آن بزرگوار با الصراحه و به اسم وفق داده بود که لازم می آمد این قوه علمی را فقط از مهارت بیان کل و ازعلم خود آقا دانست . یک شب دزدی به خانه او آمده گاو دوشا را از طویله بیرون می کشد. در اثنای خارج شدن پای آن دزد به درگاه چسبید. دراستحکام و قرار ی نداشت ، دزد ودر هر دو به زمین افتادند . اهل خانه بیدار شدند . چون مهتاب بود به کمک سگ ها آن بی چاره را دستگیر کردند. دیدند سرش شکسته ست و خون می آید. فردا شهرت دادند آن بزرگوار منزوی در جنگل ، یعنی آن چماق ازگیل یا کنُس، شبانه به ده آمده و در احوال مردم نفتیش می کرد. دزد را دید و به سزای خود رساند .
ملارجبعلی این واقعه را، بخصوص چون مربوط به منزل خودش بود و افتخار آن به خودش تعلق می گرفت ، شیرینی صحبت های خود درمجالس قرار داد و همه جا به زبان می آورد . فقط برای این که مبادا افتخاری نصیب آن گاو دزد بشود، که مردم بگویند دست مبارک آقا به صورت او رسیده ست، نکته را این طورادا می کرد که وجود مبارک چون شئامت ذات و سیئات عمل او را دید آبی از دهان مبارکش به جبه او انداخت و به اندازه ئی آن آب ، به قدرت الهی، قوت داشت که سرآن زندیق را شکست . ولی چنان واقعه را مجسم کرده در پیش چشم مردم می کشید که اگر آن دزد نمی آمد و برای توبه به دست و پای او نمی افتاد مجبور بود به واسطه ی تنفر و کینه که مردم از حرف های آقا نسبت به او داشتند با زن و بچه از (نوکلایه)کوچ کرده به محل دور دستی برود که دیگر هیچ کس او را نشناسد .
همین آفا که سید ظهیر مرعشی وصاحب تاریخ خانی هیچ کدام بعد از یک قرن مدت از ترس بقایای پیروان او جرئت نکرده در ضمن وقایع عصر نامی از او نبرده اند و همین واسطه گمنامی او شده ست . می گویند خواب عجیبی دید . نقل این خواب بزرگواری چماق کنُس را بهتر ثابت کرد . به قولی پسر بزرگش این خواب را دید و بعد از نظر به احترام سن و علو مقلم پدر، به خواهش خود او، این را به پدرش نسبت داد . اگر چه قول اول در آن زمان بیش تر شهرت داشت ولی قول اصح همین قول ثانی ست که جنگی خطی و کهنه دیگر آن را نقل می کند و خلاصه آن ازاین قرارست : نزدیک به نیمه شب سبز قبایی از ناحیه ی جنگل نزدیک و ازلای همان درخت کنس به هوا برخاست، که عبای ملا رجبعلی بست سری را به دوش داشت . انگشت های نورانی او مثل شمع های افروخته بودند. تمام خانه های نو کلایه را با آن انگشت های نازنین روشن کرد. همین که وجود مبارک به نقطه ئی که (تنگ ور) می نامند رسید توقف کرد بعد تمام شاخه های درخت ها که قابلیت داشتند ، یعنی صاف و راست بودند، از اطراف جمع آمده در مقابل او در کنار رود خانه صف کشیدند و به سجده افتادند. بزرگوارزنجیر بسیار بلندی را که ابتدای آن مشرق و انتهای آن مغرب بود از کمر خود باز کرد . نوک زنجیر به یک حرکت دست مبارک به رودخانه رسید و خوکی را که چنگال ببر و بدن ماهی و دم شغال داشت صید کرده به کوه زد و نصف کرد و ندا داد که : (تمام مرض ها از آب نوکلایه بیرون رفت . به اسم من تا ابد نوکلایه مشهور خواهد شد) این نقل قول ها و خیلی نقل قول های دیگر همه را ستار می شنید . اگر تفاوتی در این مسموعات وجود داشت آن را قرب و بعد آن خانه های دهاتی باعث شده بود . بعضی چیزی بر آن حرف ها می افزودند و عده ای نکاتی را حذف می کردند ، ولی او اصل مطالب را بدست می آورد. میدید که چماق کنس او به چه نحو معبود مردم واقع شده .
گروه گروه به زیارت آن می روند و ملارجبعلی از محل خیرات هائی که به آن جسم تعلق می گیرد چطور منفعت می برد . از تفکر در این مطالب تفریح می کرد . به هیج کس چیزی از این بابت نمی گفت ولی شکی در عقاید راسخ دینی او، که برای حیات مادی و روحانی او شاید مفید بودند ، فراهم می آمد . آیا سایر چیز ها که احترام آن هارا به تو دستور داده اند این طور متبرک نشده اند؟
این حکایت گاهی برای او بسیار مضحک بود و گاهی سبب تعجب او واقع می شد . همه آن پاره چوب را ،آقا، می نامیدند . او می گفت : دیگران آن را احترام می کردند . او فقط او را دوست می داشت .
حالا دیکردر این زمستان به یک گوسفند می ارزید . یک سال و چیزی متجاوز گذشته بود . پاره چوب کوچک پس از این همه حرف ها زخم هایش به چین های صاف و منظم تبدیل یافته بسیار قشنگ به نظر می آمد . از ظاهر آن ، این زیبائی مخفی ، شناخته می شد . ستار آمده بود آن را قطع کند . داس ملارجبعلی بست سری را دردست داشت. در این موقع ، نزدیک به غروب هوا ، گاهی رشحاتی از برف ریزه به صورت او می پاشید. از اثر بادهایی که ازطرف دریا می وزید مثل این بود که عده ای از جانوران وحشی صدا می کنند. اگر کلاغی از بالای سرش صدا کنان به سرعت می گذشت او هم به هوای آن حیوان به سرعت قدم های خود می افزود. تمام وجود او فکر و ذکر آن چماق ازگیل بود . همه او را می دیدند که به سرعت از روی پل می گذشت . رستم زغال چی ، که درب کوره اش را بسته و خودش روی سکو چرت می زد، او را دید.ازرفقای او بود. او را صدا زد. ستار جواب نداد . زغال چی با خود گفت (کر شده ست) و حقیقتا کر شده بود . عمل بعضی قوا باعث تعطیلی قوای دیگرست، همین طور بالعکس. توجهات ذهنی البته در سامعه اشخاص دخالت دارد .
در آن روز بیست و دو نفر از نوکلایه ها به جنگل آمده برای مطبخ ملارجبعلی بست سری هیزم تهیه می کردند . صدای تبرهای آنها متصل شنیده می شد . این صدا جانشین تمام اصوات واقع شده دراو تأثیر رعد داشت . او را مضطرب می ساخت . خیال می کرد الان به چماق ازگیل او بر می خورد و آن دو سه نفر بی اعتقادی که او در بین آن ها سراغ دارد ، و ازخود اودر این مورد بی اعتناترند ، من جمله پسر حاجی رجب، حتمأ چماق کنس او را قطع می کنند. از صبح تا کنون خیالش قوت گرفته بود ، وقتی که به آن چماق کنس رسید و آن را به جای خود دید ، خوشحال شد . راجع به هیزم شکن ها ، که اسباب اضطراب او را فراهم کرده بودند، به فکر افتاد . با خود گفت (به چه زحمت برای این بست سرکار می کنند ! این ملا عجب حکم و نفوذی دارد ! شئون دینی، در بین تمام چیز های عظیم وموحش ، در نظرش به عظمت و هولناکی کوه های دیلم جلوه می کرد . از این بزرگ تر چیزی در حافظه اش وجود نداشت . خود را حقیرو همه اشیاء را بزرگ دید و ملارجبعلی را بزرگتر از همه . آن همه حرف ها که از مردم در باره او شنیده بود او را در این اندیشه انداخت که آن چماق کنسرا زودتر قطع کند . متعاقب این حال اضطرابی شبیه به اشتیاق دست را پیش برد. بی اختیار ساقه آن را چسبید و با دست دیگر دامنش را بلند کرد. مومنین و معتقدین دیگر شاخ و برگی در بین او و محبوبش به جا نگذارده بودند که حائل و حاجب آن روی زیبا واقع شود .چوب تروداس تیز و زننده ماهر ، با یک ضربت آن را از جای برداشته به زمین گذاشت . مثل این که تمام دین و برکت (نوکلایه) را آن کافر دیوانه به زمین گذارده باشد ! عیال قربانعلی، سوزن سازلاهیجی، که صدای تاق تاق کفش چوبیش را قبلا شنیده بود پرسید (با آن بزرگوارچه می کنی ) ستار برگشت به او نگاه کرد البته هیچ جواب نداد و به کار خود پرداخت. درحین این که این زن متصل به او فریاد می زد و پی در پی می گفت (توئی که بزرگوار را می کشی؟) او با کمال بی اعتنایی مشغول اصلاح شاخ و برک های چماق خود بود. زن او را چند مرتبه با صدای بلند (بی شرم) و(جهنمی) مخاطب ساخت و از ناچاری به سر خود مشت کوبید و قدری از موهای سرخش را کند. ستارچون او را زنی ضعیف دید و این هیجان از روی قلت عقل را از او مشاهده کرد، لبخند زد ، این اسنهزاء و بی اعتنائی ، زن سوزن ساز را مشتعل ساخت. به دستی شمع خاموش و به دست دیگر سنگی را از زمین برداشت و به طرف ستارپرتاب کرد. سنگ پرتاب شده به جای اینکه به ستار اصابت کند دو سه قدم آن طرف تر، پس از اتمام قوه سیر مختصری که سنگ اندازی زنانه به آن داده بود ، در مقابل سنگ انداز به زمین افتاد. از بی کفایتی خود آن زن بیش تر عصبانی شد . گمان کرد که این نیز تقصیرستارست. چشم های آبی رنگ او ازهم دریده بود، به نظر می آمد که به جنون دچار شده ست . بنای دویدن را گذاشت ، مثل گاوی که از چیزی در مقابل خود رمیده وبخواهد فرار کند ، حرکتی نوسانی پیدا کرده به چپ و راست جاده شتافت . لحظه ئی دهانش بسته نمی شد مردم را به امداد می طلبید .ستار با صدای بلند می خندید وچون مکان را خلوت و خود را موفق می دید رغبتی ناشی از استهزا و نشاطی برای حرف زدن در او پیدا شده بود. بعضی حرف ها به زن سوزن ساز زد از قبیل ( نه اینکه سرت گیج بخورد) و (مبادا زمین بیفتی) وحرف های دیگر که معانی الفاظ مستعمل از آنها مفهوم نمی باشد . هنوز آن زن از پیچ و خم جاده نگذشته بود وستاراصلاح شاخ و برگ چماقش را تمام نکرده بود که عده ئی هیزم شکن و دو نفر زن ، از اهل خانه های مجاور، و تقریبا هشت نه نفرنوکلایه ئی روی جاده اجتماع کردند. یکی دو نفر ازمردها هراسان بودند. زن ها دست زن سوزن ساز را گرفته ازاو می پرسیدند ( چه شده ست) او همینطور فریاد می زد و ستار را کنار جنگل نشان داده می گفت (آقارا از پای انداخته است! به آقا زخم زده است!)
این خبر موحش اگر چه زمزمه ئی در مردم انداخت و هر کدام چیزی به هم گفتند ولی در قیافه های سرد و بی حرکت آن ها تغییری به وجود نیاورد ، جز اینکه دو سه نفر شانه
هارا بالا انداختند و علامت بی طرفی را نشان دادند، وچند نفردیگر رو به زن سوزن ساز رفتند که او را ساکت کنند .
در این بی هیجانی، به تقریرات متحرک روی پرده شباهت داشتند. ستاروقت را غنیمت شمرده و آن مقطوع را به دست گرفت و به طرف جاده جستن کرد، همه او را دیدند وقتی که از پهلوی آنها رد شد به اسمعیل رفیقش که در جزو جمعیت بود، چشمک زد و گفت: (هرگز به حرف این زن ها گوش ندهید، عقلشان با عقل یک گوسفند برابرست) زن سوزن ساز که تازه ساکت شده، ولی به شدت نفس نفس میزد و زن ها زیر بازوی او را گرفته با او همدرد بودند، از بی هیجانی و سکوت مردها دوباره مشتعل شد ه فریاد زنان چند قدم به جلو جست . شمعش را به طرف ستار پرتاب کرد . مثل آن تیر اول این یکی هم به نشانه نرسید . مردها خندیدند و زن ها بنای بد گویی را گذاشتند. عیال سوزن سازدیگرطاقت نیاورد. معجرش را محکم به دور سرش پیچید و گره زد و مردانه به ستار حمله برد .
ستارچنان وانمود که از او ترسیده ست. همانطور که آن علامت ایمان و برهان عبادت یک قوم را در دست داشت ، با عجله دوید. زن سوزن ساز وسایر مومنات بلا فاصله او را تعقیب کردند . ولی هرگز با این تاخت و تاز خود آن پاره چوب را نمی توانستند به دست بیاورند .آن دیوانه کافر کیش ، که ستار باشد آن ها را مورد مسخره قرارداده بود . در حین دویدن پاهایش را مخصوصا طوری بلند می کرد که پینه های سرانگشت هایش نیز پیدا بود . گاهی صدای شغال از خود بیرون می آورد . هیکل او با آن پاهای برهنه و به این نحو که می دوید و صدا می کرد، وصدای آن همه کفش های چوبین و آن سستی و سنگینی زنانه در دویدن، مردها را به خنده انداخت. به بدرقه ی آنها فریاد زدند (آهای گرفت ،آهای گرفت) و بنای دست زدن را گذاشتند.
در این اثنا ملارجبعلی بست سری در انتهای جاده نمودار شد. آقا گردش کنان از خانه به صحرا می آمد. موقع ناهار باقلای بسیار خورده بود و با این گردش می خواست به هضم معده مدد بدهد . ردای سربی و شب کلاه ترمه وقبای مخملی نیلی داشت. عصای دراز خود را بلند کرد. معلوم شد استعلام می کند چه خبرست؟ و چون اغلب برای تنبیه عوام به جای حرف زدن به همین اشارت قناعت می کرد، نو کلایه ئی ها ازاین عادت او خبر داشتند . ستاربه احترام اوایستاد. اززن ومرد همه متوجه آقا شدند. هیچ جنبده ئی دیگرقدرت خود رائی نداشت. زن سوزن ساز فورأ دوید و دامان ردای دراز آقا را گرفت و گفت (به فریاد مسلمانان برس، ای آقا دین خدارا حفظ کن) آقا با دست اشاره به سکوت کرد. ولی آن زن ساکت نمی ماند. پی در پی حرف می زد، مخصوصأ وقتی چشمش به عیال شیخ ملاجانی رفیق قدیمش افتاد، معلوم نبود او دیگر از کجا به واقعه پی برده ست. هر قدر پیش می آمد صدایش بلندترمی شد. او و عیال قربانعلی سوزن سازهردو جری ودرزبان آوری دربین زن های نوکلایه بی نظیربودند. چندان احتیاجی به زن های دیگر نبود. هیچ کدام درحرف زدن به هم فرصت نمی دادند. ملا رجبعلی نمی دانست به کدا م ازاین دو نفر گوش بدهد. وقتی که هیزم شکن ها به آن ها ملحق شدند گفتند ( صبر داشته باشید تا واقعه را بیان کنیم . ما هم در آنجا حضور داشتیم ) و یکی از آن ها آهسته به زن سوزن ساز گفت (مگر نه این آدم یک نفر دهاتی ست که به کار توهم می خورد، چرا او را می رنجانی؟) ولی دو نفر از آن ها همین که دیدند آقا غضب آلود به ستار نگاه کرد قول عیال قربانعلی را تصدیق کردند. اولی گفت (من دیدم که ستارآن بزگواررا می زد . دومی اظهار داشت به عیال قربانعلی بد گفته ست.
ستار همه ی این صواب و ناصواب ها را شنید اما هیچ نگفت. از چشم های بر آمده و پراز دوران آقا و آن صورت دراز واستخوانی او وحشت کرد. ازپیش چشم او چیزی برق زد بین بهشت و جهنم و ظلمت را دید. به یادش آمد دو سال قبل آقا چطور به یک فرمان دست مبارک واداشت که مردم یک برنج کار پیش سری را درزیرچوب به قتل رسانند. فورا چماق ازگیل را پشت سربرد و با دو دست مشغول کندن دخیل های آن شد .
آقا چون با شیخ ملاجانی دوستی داشت، به پاس خاطرعیال مّکرم او قبلا گفت: (نگذارید این مرد برود) و اشاره به ستار کرد. پسر حاجی رستم جلو رفت. ستار به او گفت (تو این کار را نکن) ولی پسر شیخ حسن سبقت جسته قبل ازآن شخص، دست ستار را محکم چسبید .مثل یک مأمورجدی که به فرمان آمر خود کمال اطاعت را دارد، به او نگاه کرد. زن ها آفرین گفتند ستار از حرکت چشم های او دانست که آشنائی را فراموش کرده ست، مع هذا به اوگفت (دست مرا ول کن) وازآقا تقاضا کرد که بگوید به او کاری نداشته باشد.
آقا درجواب تقاضای او فریاد زد: (خفه شو) وپس از آن کلمات (بی حیا و خبیث) را ضمیمه کلمه ی اول خود ساخت وبه زنها گفت(ساکت باشید تا از روی تحقیق وعدالت رسیدگی شود)
همه اطاعت کردند. ودرباطن کلمات( خفه شو) و( بی حیا) و امثال آن حس منکوب این یک مشت مردم را بر انگیخته وستاررا این ناسزاهای قبل از اثبات گناه خیلی سوزانده بود به نحوی که جرئت یافت ، برای خلاصی خود از این مغلوبیت باطنی و مبارزه با آن کلمات ، به اجبار حرف بزند . اقرار کرد (راست می گویند، من این چماق را بریده ام) عیال سوزن ساز گفت:((یاالله نشان بده) پسرحاجی نوک آن چوب بریده را چسبید که از او بگیرد. ستار نگذاشت ولی دست غاصب آن را رها نکرد . زنها گفتند ( ای وای ! ببین چقدر خدا نشناس است) عیال سوزن ساز که نزدیک بود به گریه بیفتد، چنان دیوانه وار با چشم های پر از اشکش به مردها و زن ها نگاه می کرد که خود آقا هم از دیدن او ظاهرأ ، یا از روی حقیقت، روی درهم کشید و افسرده به نظر آمد. به ستار گفت: (ای بی دین ! این پاداش آن همه خوبی هاست که در حق تو کردم؟) این حرف ، پسر حاجی رستم را جری تر ساخت . ناگهان چوب را که در دست داشت به طرف خود کشید . ازاین حرکت ستار عصبانی شده بنای کشمکش را گذارد، هیچکس مانع این کارآن ها نبود . همه با هم حرف می زدند . تعادل قوای این دو نفر بیش تر باعث نمایش آن مقطوع بزرگوار واقع می شد . هر دو مثل دو ورزیده ی خسته به هم نگاه می کردند . چشم هاشان مملو از شرارت بود، زنها می گفتند: (آقای ماست) ستار می خواست حتی المقدور ثابت کند که (چماق منست) دراین خصوص یعنی در خصوص(چماق ستار ) و(آقای مردم) بین مردها بعضی مذاکرات و زیر گوشی ها به میان آمد. جملات متضادالمفهوم (حق با ستارست . ستاراز ماست) و( عیال قربانعلی راست می گوید. هرچه آقا بگوید همان ست) متصل شنیده می شد
آقا درحال سکوت و تفکر خود تمام توجهش معطوف براین بودکه حالات باطنی و اندازه ی هیجان و تصمیم مردم را از سیمایشان تشخیص بدهد ، چشمش به چشم زن قربانعلی و عیال شیخ ملاجانی افتاد. ازنگاه او، هر دو که بغض گلویشان را گرفته و مبهوت ایستاده بودند، به گریه درآمدند . این نگاه مثل سخمه ئی بود که به آن چشمه های مسدود زده شد . دیگر هیچ چیز به حال خود باقی نمی ماند . هیچ ذیحیاتی در آن جا نمی توانست ساکت بماند . واقعه صورتی حق به جانب به خود گرفته بود و هر کس را متاثر می کرد .
اسمعیل با حرکت چشم ولب به ستار اشاره کرد که چوب را به پسر حاجی بده . ستار ندانست چه قوه ئی اورا ناگهان منکوب خود ساخت که حرف اسمعیل را بشنود . ولی البته تماشای این حال مردم وصدای گریه و زاری زنانه و آن سیمای عبوس آقا در وجود او موثر بود . نتوانست فکر کند . دست های او آن چوب کنُس قشنگ را که تمام حوشحالی های او به آن بسته شده بودند رها کرد.
حرکت این پاره چوب تقدیمی دربین این جمعیت همه را به زمزمه انداخت، مثل این که چوبی را از پی راندن یک دسته مگس به حرکت در آورده باشد ، تمام چشم ها به آن هیئت بی رنگ و نوا بود . پسر حاجی رستم و پسر شیخ حسن این سر و آن سر چوب را گرفته به پیشگاه آقا بردند. حالا دیگر مردم پس از درک حالات آقا به مظلومیت آن بزرگوار پی برده بودند و جز ستار و اسماعیل،رفیقش،همه سوگواربودند. ستارطاقت نیاورد که حرف نزند. گفت: (نگذارید این چوب را از من بگیرند. من فقیرم برای من خیلی قیمت دارد. تحقیق کنید. خودم آن را تربیت کرده ام) . ولی هیچ کس به حرف او گوش نداد . آن جماعت مثل این بود که به تشییع جنازه پرداخته باشند . گوششان به فرمان آقا بود. عیال قربانعلی سوزن ساز نوحه می کرد . اتفاقأ قسمت فوقانی آن چوب دو ته شاخه پهن، مثل دو بازوی انسان داشت. آن دو نفر با احترام و ادب زیر بازوی آن بزرگوار را گرفته آن را راست نگاه داشتند و او با حالت زار و بی برگی، این طرف وآن طرف و آن طرف تر می افتاد، مثل این که اظهار بی حالی و بی طاقتی می کند. این حال برای مستعدین بسیار رقتناک بود و صدای گریه ی آنها را بلندتر کرد. ستار گفت: (من از این چوب ها زیاد دارم. گریه نکنید به شما شبیه آن را در جنگل نشان می دهم) این نه امام ست نه امام زاده. اول کسی که به آن نخ بست من بودم که آن را نشانه کردم برای امسال که درهمچو موسمی ببرم) اما همین که آقارا دید که چشم هایش را بسته ودست مبارک را به پیشانی گذارده فکر می کند و آه می کشد، گفت: برای حضرت مولائی پیشکش می آورم که شب ها دراین جاده تاریک به دست بگیرند. واشاره به آقا کرد . جز آقا هیچ کس حرف او را نشنید . فقط او بود که پلک چشم هایش یک دفعه تکان خورد و اززیرچشم به او نگاه کرد. ازاین حرف یسیار خوشش آمد ولی هیچ نگفت . آن حال تفکر شبیه به تاّثر، دراین وقت معتقدین پاک را به وحشت می انداخت. می دیدند که این رنجش روحانی عنقریب درعالم ماده، چنانکه خود آقا همیشه در باره خود و اولادش گفته بود، انهدامی را باعث خواهد شد. پسر آقا شیخ حسن مخصوصن خیال می کرد الان آتشی از آسمان به زمین نازل می شود وخشک و تر تمام نوکلایه و لاهیجان را سوزانده خاکستر می کند . گفت: خدا به فریاد مردم برسد. جززن ها که با هم نجوا داشتند همه سرها را به پائین انداخته و دراین موضوع که چه خواهد شد، فکرمی کردند. این تمرکز فکری، که سبب آن دست به پیشانی گذاردن و آه کشیدن آقا بود، لحظه ئی چند با این نحو جمعیت را ساکت نگاه داشت. ستاربه دهان آقا نگاه می کرد. آن لب های کبود را مخروج سرنوشت خود و آن چماق کنُس می دید. ازآن بوی خون می آمد . افتتاح سخن با آن لب های کبود . ولی آقا فکر می کرد که چه بگوید ؟ هیجان حاضرین و آن خطاب های او به ستار که باعث بر این هیجان شده بود بی تقصیر بودن ستار، که چیزی برخلاف دیانت دراو نمی دید. این تردید دوام یافت. کدام یک را قبول کند و طرف قضاوت خود قراردهد؟ بین نورو ظلمت سرگردان بود. در ورای آن پیشانی پوست نازک واستخوانی، خیالات وافکار متصل بهم همیشه دور می زدند. شهادت می دادند. حل این مشکل، که به دین و ایمان او تعلق می گرفت ، چندان آسان نبود . مخصوصأ برای ملارجبعلی. اگر قضیه اول را مورد رعایت خود قرار می داد، عقیده ی مردم را نسبت به خود راسخ ترمی ساخت. ولی مرعی داشتن قضیه ثانی، فقط یک نفر برنج کارمثل ستاررا ازچنگ این دسته زن و مرد می رهانید. این برای او چه فایده داشت؟ فکر کرد رعایت مقام پیشوایان دینی بررعایا ازهرچیزاولی ست. پس با صدای روحانی، که فقط درسرمنبرازاو شنیده بودند و محراب را نیز به جنبش در می آورد ، ندا داد: (وای بر شما ای مردم! کرامت های آن بزرگوار را به این زودی فراموش کردید؟ پس چطور و با چه رو به آخرت رو خواهید کرد؟ آیا ازآتش دوزخ که تا هزارهزارسال زبانه می کشد نمی ترسید؟)
مردم همه به هم دیوانه وار نگاه می کردند. مثل این که ازیک دیگررأی می خواستند. کلیه ی این هیئت به دیواری از پایه ئی لغزیده شباهت داشت که می خواهد به زمین بیفتد. بیانات آقا در این مورد به منزلۀ سیل وطوفان بود. این هیجان مستتر در وجود آن ها همه اشیاء جامد را نیز به حرکت می آورد. این دفعه دیدند که آن مقطوع بزرگواردردست محافظینش به لرزه در آمده ست. زیرا که آن دو نفرهردو از شدت هیجان به خود می لرزیدند. ازاین منظره زن ها فریاد زدند و خود را روی جسم بی جان انداختند. حرکت آن ها برشوروغوغای مجلس افزود
ستار، ایستادن را بی فایده دید. مصمم شد که فراراختیارکند. این تصمیم او بسیار محسوس بود، همانطور که از قبض و بسط پروبال پرنده ئی رمنده محسوس باشد، ولی خطاب اخیر آقا که ( بی غیرت ها !) مسلمان غیورمحتاج به دستورنیست که به او بگویند با کافر چه کن)
دیگر نه به آن مومنین و نه به ستار، هیچ کدام ، فرصت نداد . نفهمیدند چه می کنند، ندانستند چه خواهد شد. تا اسمعیل خود را بین ستارودیگران حائل ساخته ستار را فرار بدهد، آن خطاب سحرانگیزکارخود را کرد. جمعیت را مثل گله گوسفندی که ناگهان گرگ به آن نهیب کرده باشد ، آشفته ساخته درهم ریخت .
لاهیجان و سکنه اطراف ساحل هنوز ناقص این خبر را با کم وبیش اختلاف حکایت می کنند و این یادگاراجدادی را برای اثبات مقاصد متفاوت به کارمی برند. همه می دانند که ستار در مقابل فوج غیورمومنین دوامی نکرد و پس ازآن که عصای آقا برای تشویق و تشجیع جمعیت محکم به گیجگاه او نواخته شد دیگرآن جوان مرد نتوانست قامت خو را راست کند و مثل اول گفت و شنید خود را مداومت دهد. واقعه با کمال سهولت به فتح و دلخواه آقا و آن زن های مومنه تمام شد. صبح زود مقتول را نزدیک همان درخت ازکیل که این نفس کفر اندوز را به او داده بود دفن کردند. آقا خواست مانع ازتدفین او شود. ولی باز، چنانکه خودش بعد ها اظهار داشت دلش به حال او سوخت و گفت نباید بیش از این یک زندیق را اذیت کرد . این بود که از آن به بعد در تمام لاهیجان فنای آن زندیق و حسن ایمان آقا بر سر زبان ها افتاد . پیروان مخلص شادی می کردند و اوبه آن ها عَرفات بهشت و کنار آب کوثررا وعده می داد. پسرحاجی، واقعه را برای سید علی حسینی، فرمانروای لاهیجان بیان کرد. سّید گفت :عجب ملائی ! آیا نَسَب نامه آن محل مطهر را در دست دارد؟ گفتند :البته. پرسید چه کسی اول به آن پی بردکه آن مکان مّطهر است ؟ جواب دادند خدا می داند. سید ردائی شانه زری درمقابل این خدمت برای آقا به هدیه فرستاد ووصیت کرد بعد از صدوبیست سال که خدا ناکرده به رحمت ایزدی پیوست او را در جوارخود او وسایر مدفونین خانوادگیش به خاک بسپارند . این پیش آمد ، شأن ملارجبعلی بست سری را افزون ترساخت. اهل الله یعنی پیروان مخلص آقا ، روز به روز برعده شان می افزود. عیال قربانعلی سوزن سازوزن شیخ ملاجانی از زن هائی شدند که بیماران را با دم شفا می دادند . شب ها در پستو های تاریک حمام خرابه طشت می زدند، سم بزدود می کردند دراستخوان کله ی گاو روغن ریخته به جای چراغ تا صبح برسر راه های خلوت روشن می گذاشتند تا ارواح پلید شیاطین واجنه را که ممکن ست یک نفر دیگر مثل ستار را مرتد کند از نوکلایه دور بدارند .
در تمام این احوال صفیه ی پیرزن، دراطاق کوچکش منزوی شده به بد نامی بسرمی برد . کدخدا علی به معاش او ودخترش نسا کمک می کرد. هر وقت نسای کوچولو ناگهان از خواب می پرید ودردل شب به واسطه دیدن خواب های هول انگیز قبرومرده و پرتگاه ، مادر داغ دیده را از صدای فریاد زاری خود بیدار می کرد، پیرزن او را تسلی می داد . این که میگفتند: (ازترس آقا برای پسرش مکدر نمی شود ) دروغ بود .هروقت تنها بود خودش به کنار ایوان رفته دام و کمان پسر را در بغل می کشید و تا مدت ها مثل این بود که به جا خشک شده ست. همین که زمستان تمام شد یک دسته زنبق، به عنوان یاد بود و بنا به رسم سکنه ی ساحل که قبورشان را با این نبات نشانه می کنند، به مدفن مقتول آورده . آن ها را با دست لرزان به زمین کاشت. هنگام بهارکه این زنبق ها گل می دادند و به یاد آن ناکام رنگ به رنگ می شدند. پیرزن هروقت که به آن جا می رفت چشم های ثاقبش از ورای آن همه توده ی خاک به هیکل آن پسر نگاه می کرد. کم کم گل و گیاه اطراف این مزار به واسطه رفت و آمد زیاد او پژمرده و خشک شد .
کدخداعلی به کمک اسمعیل، رفیق ستار، و دو سه نفر دیگر از اهالی که به بی دینی مشهور بودند چهاردیواری های مسقف روی این مدفن بنا کرد، مومنین که از کیسه ی خود خرج نمی کردند، این چهاردیواری را غنیمت شمرده چماق کنُس را از محلی که مخفی کرده بودند به این مکان آورده بالای سرمدفون به زمین نصب کردند و به این عنوان مدفن ستار محل زیارت دوست و دشمن واقع شد. کدخدا علی می گفت: من فقط به آن مزدورمقتول معتقدم .
ملارجبعلی محرمانه دستور می داد شب ها می رفتند زیر دیوارجدیدالبنا را خراب می کردند از قراری که پسرش رظهار می داشت : آقا خودش هم نمی دانست برای چه این طور لجاجت می کند. ولی ازاو شنیده بودند که اهل الله صفات و افعالی دارند که کسی نمی تواند به حکمت آن پی ببرد .
تاریخ منقوله ولایتی به این سرگذشت، که درآن زمان برسرگذشت سنگی که به دیدن قبر (زاهد گیلانی) رفته بود ترجیح داشت ، چند سطر دیگر نیز می افزاید. آن سنگ می گفتند عابدی ست که در بین مریدان زاهد به این صورت در آمده ست ولی این مقطوع شریف ،عین ذات بود. برای حراست آن، به امر الهی ، یک شب جانوری از کوه پایین آمد و جسد ستار را که سبب تلویث قرار گاه بزرگوار می شد از خاک بیرون آورد و پشت دیوار مدفن انداخت . کنایه ازاین که: خدا نمی خواهد در جوار مطهرین عالم او، ارواح و اجساد خبیث سکنی داشته باشند .
کدخداعلی و رفقایش آن مغضوب در گاه الهی را دوباره از زمین برداشتند و پس از مدتی نزاع با معاندین آن را به خاک سپردند ، مشروط بر اینکه همیشه در زیر پای آن مظلوم یعنی چماق کنس باشد .
پس از این واقعه ناگهان تابش آسمانی ذهن آنان را روشن کرد. این نکته به عقلشان رسید که باید آن چماق مظلوم را نیز دفن کنند. ملا رجبعلی گفته بود که به زیارت مدفون می رود نه به زیارت حی حاضر. دیگر آن ها در معنی کلمه حی فکر نکردند . نظر به اطاعت حرف آقا مجلس با شکوهی که بیش تر آن ها از زن ها بودند فراهم آمد . زمین را کندند و در همان چهار دیوار آن مقطوع را نیز به خاک تسلیم کردند. ملارجبعلی به مردم، با وجود کمی فهمشان، فهمانید که حالا دیگر مرقد بزرگوار برای مصرف تعمیر و روشنایی وسایرچیزها، موقوفه لازم دارد. این بود که نوکلایه ئی ها حاضر شدند بین خودشان سرشکن کرده چند قطعه زمین به خط آقا وقف کردند و تولیت آن را به آقا واگذاشتند و بعد از او به اعلم و اعدل علمای محل .
تمام این شروط قید شده فقط درخصوص واقعه ی اولیه ، که فرود آمدن آن جانور از کوه بوده باشد، بین خودشان پاره ئی حرف ها زدند. این واقعه ! گر چه بسیار ساده بود و مسبب آن تصادفی بیش نبود ولی پس ازچندی ازشهرت خود، از طبقه عوام به علما انتقال یافت و در ذهن دسته ثانی مکانی برای احترام خود پیدا کرد و به زودی داخل در مباحث علمی عصر شد. به اندازه ئی در این خصوص بحث های طولانی کردند که بعد از ملارجبعلی اختلافی در بین علمای آن عصر فراهم آمد.
ملاجواد (بیه پسی) که برای راندن زندیق ها و خیلی کارهای لازم دیگر به لاهیجان آمده ومقیم شده بود، عقیده داشت که باحث در حالیکه ذات الامر را نشناخته ست پس نباید خارج از ذات الامر بحث کند. پس از دو سه مجلس مباحثه علمی با رفقا و خواهش از آن ها که ادله او را بپذیرند، ثابت کرد که جسد مطرود ستار نام قابل تکریم و زیارت نیست و این شخص قاتل نابکاری بیش نبوده ست. این کشف فلسفی که حقیقت را این طور واضح و صریح بیان می داشت ، عنوان و نفوذ ملا جواد (بیه پسی) را زیاد کرد. با وجود این که در آن سال اجساد عده ئی از شهدای سادات کیائی را به لاهیجان می آوردند و وجود این همه اجساد، که مثل نعمت ناگهان پیدا شده بود، حس رقابت مذهبی را در نوکلایه ئی ها به جنبش می آورد ونمی خواستند جسد ستار به هرعنوان که باشد از مکان خود برداشته شود. ملاجواد بیه پسی حرفش را به کرسی نشانید . پس از طرد جسد مدفون موقوفات را ضبط کرد، و با دلائلی که فهم از ادراک آن قاصرست ، به آن موقوفات محل خرج دیگر داد و مردم را به چیزهائی که در حافظه نداشتند متذکرمی داشت. معانی قبلیه را به مهارتی در مغز آنها وارد می ساخت که هر کدام از آن معانی در حین موعظه تالی آن معنی و منظوری بود که به آنها تبلیغ می کرد به این جهت همه در مقابل حرف های او مجاب بودند و این مالکیت و استیلای درارواح او را مطلق العنان ساخته، مردم را گوساله می نامید. چندی که از واقعه طرد جسد ستار گذشت چنگالش را باز کرد ومثل لاشخورها ی فرتوت به لاشه های دیگر پرداخت . در رویای عالمانه وعاملانه ی خود، که صفحات تاریخ مدفونین مقابررا ترتیب می داد و با ارواح مردگان محشور بود، گاه گاهی درسر نماز ضجه می کشید، که نزد پیروان صادق و با وفای خود آن را ضجه آسمانی تعبیر می کرد .
دهاتی ها این کرامت را فقط نتیجه این عمل خیر می دانستند که قاتلی مجهول النسب را از مرقد مطّهر اخراج کرده ست. اگراحیانأ یک مرغابی، دراین فصل پائیز با بال مجروح خود نزدیک به صحن خانه ها و درمرتبه مفروض زیرین فلک، پرواز می کرد، از شنیدن بال او شهرت می دادند (ملائک همدم ارواح شهدا هستند که تسبیح گویان به خانه آقا وارد می شوند) این معاشرت با غیبیون این قدرمرموز بود که مردم خاکی قابلیت کشف آن را نداشتند. حالا اگرآقا درسرزیاد به مصرف مقداربرنج وروغن درخانه با زنش مرافعه داشت می گفتند: ( آن فرستادگان عالم بالا با او در حال مکالمه اند. با وجود این مقام روحانی که البته بدون ریاضت نفس و زهد واقعی که به معنی ترک ماسوی المحبوب ست میسر نمی شد، او را می دیند که در یازده سال و چیزی کم اقامت خود درلاهیجان و اطراف آن، هم نوغان او بیش از نوغان دیگران بود وهم زمین و حشم او از زمین و حشم اغلب لاهیجی ها کمی نداشت .
اشتهای او فراوان بود. غذا را نجویده می خورد وهضم می کرد. گوش های سرخ و بدنی فربه داشت . تا آخر دوره نفوذ سادات کیائی به آقائی و بزرگی گذرانید .
ملاحیدر نوه بزرگ ملا جواد که به تصوف و عرفان عشق سرشاری داشت و فلسفه و حدیث را مرادف ومتحدالجمعی آن ها قرار می داد، ازاین حیث به مراتب از پدر و جد عالی مقام خود بالاتر بود وموضوع (مرقد مّطهر) را از نو زنده کرد. به این معنی که آن را موضوع بحث و وعظ خود قرار داد . این کار او بر خلاف اعتقادات مردم و برای ترمیم خرابی ها بود که علمای حسود در افکار اهالی نسبت به جّد مرحوم او آوره بودند، اوعلاوه بر قوه ئی که لازمه پیشرفت علمی بود، قوه مادی نیز داشت .
نوکلایه ئی ها واهالی لاهیجان از شنیدن اسم او به کرامات و چیزهای فهمیده نشدنی پی می بردند. محتاج به فکرودقت نبودند. فکرآن ها در ساحت بی انتهای مجهولاتی سرگردان می ماند که اشکال آثار را تشخیص نمی دادند، ولی نتایج آن ها را حس می کردند. نمی دانستند چه کراماتی دارد. ازاوعملی خارق العاده ندیده بودند. معهذا حاضر نمی شدند از کسی بشنوند که کرامات او را می خواهد انکار کند.
این عالم ایمانی یا مومن علمی، که تن لاغروشکم بزرگ و پیشانی شکسته و بینی ئی در صورت فرورفته داشت، با سردست پاره و یخه ی چرکش نیزمی توانست اذهان وعقاید مردم را صفا بدهد و آن ها را به سادگی وترک دنیا هدایت کند .
چون دید مرقد آقا، که چماق کنس باشد، فایده مالی برای شخص او ندارد و طرد آن برای برای نیل به مقصود بسیار مناسب ست، مصمم شد آن را از جا بر اندازد، تا اینکه مردمیقین کنند، طرد وردی که از طرف جد واجب الاحترامش درآن مرقد مطهر به عمل آمده برای اجرای واجبات دینی بوده ست، نه منظور دیگر .
با دلایلی که اساس آن را از کتب حدیث و خبر پیدا کرده بود، ولی معلوم نشد که شرح تجرید قوشچی و(قسطاس المستقیم) غزالی را برای چه شاهد قرارداده بود به ثبوت رسانید که معتقدات شیعه هرگز اجازه نمی دهد که پاره چوبی خشک و بی شعوررا مثل بت پرستش کنند. پیروان شیخ معروف به زاهد گیلانی نیز، که عدد آن ها را در اوایل قرن دهم در گیلان زیاد شده ومرشد های غیابی داشتند، موقع را مغتنم شمرده مدعای ملاحیدر را تأیید کردند . نو کلایه ئی ها فهمیدند که برای تطهیر مرقد آن بزرگوارلازم ست چماق کنُس را نیز از آن مرقد بیرون کنند. یک روز اول طلوع آفتاب که از مسجد بیرون آمدند حس وغیرت آنها به حرکت در آمد .
آن روز صبح سبزه ها مملو از شبنم بود و اواخر بهار بود. برنج زارها از گوشه ئی، مثل تخته زمردهای از هم ترکیده، جلوه گر می شدند .
عده ئی از جوان ها وارباب عمامه با آقا به راه افتادند .این ها اغلب بیل و کلنگ و بعضی نیز داس به همراه خود داشتند. قبلا این ادوات را تهیه کرده بودند . مستقیما به مرقد آقا رفته بنای کندن را گذاردند، همه به کارافتادند. طّلاب نیز به آنها کمک می کردند. آقا شیخ زینل چشم هایش را به هم گذاشته با دست های خود مفروض آن مدفون را روی دیوار اندازه می گرفت که عمق مدفن را، که قاعدتن باید به همان اندازه کنده باشند ، تعیین کند. ودراین فکر در مانده بود. پسرش حساب می کرد چند ذرع زمین را کنده اند. آقا شیخ علی نقی زیارتنامه هائی را که علمای سابق به خط خودشان نوشته و به دیوار آویخته بودند به دقت ریز ریز می کرد .
آقا دعای خیر و برکت خود را به آن ها مزد می داد . اتفاقأ اگر ترکه ئی از سقف به زمین می افتاد یا از سطح خاک بیرون می آمد، این عده به خیال چماق آن مدفون، دیوانه وارآن را لگد مال می کردند. خود آقا نیز یک مرتبه دوید و جمعیت را کنارزد و به خاک هائی که بیرون ریخته بودند ، لگد بسیار زد. وقتی که نگاه کرد دانست چیزی در زیر پای او وجود ندارد و مردم لبخند می زنند، خجالت کشید . ولی دراین مورد همه خجل بودند، سعی و تلاش آنها هیچ فایده ئی نداشت، چون آن چوب بیش از دویست سال مدفون شده را نیافتند، مأیوس شدند . مات و مبهوت ایستادند و ازملا حیدر پرسیدند (پس این حرامزاده کجا رفته است؟)
آقا درتعجب ماند و باز درک نکرد که پس از این همه سال ها یک چوب ازگیل، آن هم در زمین مرطوب قشلاقی، به جا نمی ماند. این واقعه را از غرائب عالم خاکی دانست . در صورتی که در نظر خود او نیز مشکوک ماند که آیا آن موجود مطهراز ناسوت مقید به ابدیت غیرمتناهی فرارکرده و او به کناهی مرتکب شده ست که مردم را به این کارها واداشته ست اما ابدأ خود را نباخت و به مردم گفت: (به اسفل الدرکات ! به گودال های بسیار عمیق و پر از آتش جهنم رفته ست. فقط اجساد مطهره هستند که باقی می مانند) معهذا حرف آقا اثر نکرد و این واقعه نزدیک بود اختلالی درعقاید دینی مردم، که آقا مبلغ آن بود، فراهم بیاورد. یکی ازمرید های مجرب،هوش وکفایت به خرج داد.فراموش کردن اسم اودورازانصلف است
این وجود نادر آقا شیخ علی نقی سیاهکلی بود. وقتی که بزرگوار را به جای خود ندید از مقبره بیرون رفت و روی ناوی شکسته نشست و فکر کرد. ( تنه درخت که درونش را خالیمی کنند و در چشمه قرار می دهند تا آب در آن بریزد و حوضچه ئی بسازد) ناکهان از جا بلند شد، و دوان دوان خود را روی کودال، که هنوزمشغول کندن آن بودند،انداخت. با آن مهارتی که ازبدر بردن اسناد وقبالجات مردم درمحضر آقا پیدا کرده بود، عصای دست خود را که به چماقی بزرگ شباهت داشت از زیرعبا بیرون کشیده فریاد زد: (این است آن بت، که به قوه اسم اعظم آن را از قبر بیرون آورده ام) از این صدا هر یک پیشدستی کرده خواستند آن چماق را بربایند. آقا شیخ علی نقی فورأ آن را زیر پا انداخت. برای تحصیل ثواب اُخروی همه مشغول لگد زدن برآن شدند. در ضمن گاهی به آقا نگاه می کردند، مثل این که از او می خواهند بپرسند آیا این اندازه لگد برای تحصیل ثواب کافیست وخدا قسمتی ازگناه آنها را بخشیده ست؟؟ آقاهیچ حرف نمی زد این اشخاص چون بسیارعصبی و غیور بودند تا توانستند لگد زدند، نزدیک بود پاهای یکدیگر را نیزمجروح کنند. ولی اهمیتی نداشت. اهمیت دراین بود که بازآن چماق کنُس را سالم دیدند. این دفعه از این راه شکی درعقاید دینی آن ها پیدا شد شیخ رحمت الله، خواهرزاده آقا زرنگی کرد. با وجود اینکه لباده بلند تافته اش درحین راه رفتن به پاهایش می پیچید و می خواست اورا به زمین بزند، از بیرون مرقد به محض این که آقا شیخ جعفر، برادرش، به او خبر داد، دوید وخود را به مرقد رسانیده چماق آقاشیخ علی نقی را برداشت و فرار کرد، آن را برد و به رودخانه انداخت .
می گویند این وجود ذلّت کشیده درروی امواج آب سرگردان و محزون می رفت و به جهالت مردم نأسف می خورد تا اینکه به ریشه درخت گردوئی که در آب رود خانه پیش آمده بود برخورد وبه آن چسبید. هر قدر کرامت به خرج داد نتوانست عبورکند. ماهیگیری از آن جا گذشت او را شناخت. دامش را به زمین گذاشت. جلو رفت و با کمال ادب سلام کرد. ازاو احوال پرسید و راه نجات طلبید، بعد برای نجات خود و رسیدن به قصر بهشت به گریه در آمد و آن بزرگوار را، که از همه بزرگ تر می دانست، به محلی برد که دیگر هیچ کدام از مورخین، حتی مورخین کنونی ایران که خود را ممتاز می دانند، نتوانستند آن محل را به قوه حافظه و زیاد خواندن تاریخ پیدا کنند. زمانی که خان احمد حاکم گیلان در (قهقهه) محبوس بود و اشعار وصف الحال می ساخت، مردم همت به خرج داده خاک مرقد را که می گفتند ملوث شده ست عوض کردند و برای بیشتر مّطهر ساختن آن اصلا هر چهار دیوار را خراب کرده شبیه آنرا در پهلوی آن ساختند. بعد ها ملاشیخ سلیمان، که می گفتند از بستگان شیخ امیر زاهد طالشی هاست، آن چهار دیواری را نصب العین خود قرارداد این عالم دقیق النظرمتجسّس، که مضهرالعجایب دوره ی خود بود، برای پاس خاطرشاهانه وتقویت عقاید شیعه، وایجاب حرمت درویش ها و نوازش این طایفه، ازهیچ چیز فروگذارنمی کرد،در جوارباغشاه لاهیجان مخصوصا ازنی خانه ئی ساخته ودرآن منزل داشت و شرح (مختصرالاصول) قاضی عضدالدین را به شاگردانش درس می داد که قوه ی آنها را در منطق و حدیث زیاد کند. اگر علت این اسعانت او را از کتاب های متضاد الموضوع می پرسیدند جمله ی (اشیاء را به توسط اضدادشان می شناسند را دلیل می آورد.)
یک روز شاه عباس در حین بازگشت از قصر( خان احمدخان) از جاده پیاده می گذشت به این شخص برخورد. اورا معرفی کردند. از او پرسید: ( کدام مرقد را در ناحیه ی گیلان محترم تر می داری؟) جواب داد ای پادشاه اعظم اول، (مرقد شیخ ابراهیم زاهد گیلانی) وبعد از او، ( مرقد مطهر آقا) وسایر مرشدین سلسله ی علیّه را) شاه دیگر از او سئوال نکرد کدام آقا؟. او با زبان ماهری که داشت و می دانست از چه راه در عقاید مردم تصرف کند، با تفسیر بعضی احوال ( صدوق الرحمه) در باب عقاید امامیه و استشهاد از کتب دیگر، که نسخه ی انها را می گفت فقط من خودم دارم، به زودی مرقد جدیدالبنا را که نزدیک بود به واسطه بی ایمانی مردم فراموش شود تقدیس و تعظیم کرد.
این عالم ربانی نتوانست موقوفاتی برای مرقد آن آقا ترتیب بدهد که برای او و مردم مفید باشد به این واسطه درحسرت وکدورت،عمر خود را سپری ساخت ولی به مردم فهمانید که مدفون بزرگواراز طرفداران شیعه و مروج عقاید آنان بوده ست.
برادرزاده او (اقا شیخ علی نقی) که برخلاف پسر نا اهلش مرتبه ئی نزدیک به مقام اجتهاد یافت و کسی بود که هنوز(قبسات میر) و (اشارات شیخ) را تمام نکرده از(ملاصدرالدین شیرازی) عیب می گرفت و با مولانا عبدالرزاق لاهیجی کینه و رقابت می ورزید، دنباله زحمات عموی بزرگوار را مداومت داد. چون در علم انساب و تاریخ دست داشت، مقام بلندی به مرقد مّطهرآقا داد و تاریخی برای آن معین کرد. اقترائی که ذهن عمومی از احساس یا ادراک معلومی شناخته نشده به مجهولاتی حل نشدنی پیدا می کند، در تقدیس این موضوع موید واقع شد. بنای تاریخی را با سوفال مسقف ساختند، ولی بعد از وجود آن دو عالم دلسوز و مربی، که دیگرلاهیجان مثل آن دو را ندید، زیارتگاه شهیرعظمت و اهمیت خود را گم کرد سال ۱۲۰۰ که( هدایت خان فومنی) را درانزلی به قتل رسانیدند تا حریق ۱۲۹۸ که در زمان حکومت (فضل االله خان) در لاهیجان روی داده، دیگر کسی ندانست چرا این بنا طرف توجه عموم مومنین واقع نشد وآنهمه زحمات علمای عدیم النظیر بی نتیجه ماند. امروز مرقد مّطهر خیلی ازشهرت خود کاسته ست. لاهیجی هائی که دین وایمان درست ندارند آن را یکی از مقابرعمومی فرض میکنند،ابدأ به شهرت (میرشمس الدین) و(آستانه شیخانور) و(چهارپادشاه) نمی رسد.
عده ای دیگر، مثل سیّاحان آنجا را مسجدی خراب به نظر می آورند. سوفال های آن تمام ریخته و درایام بهار یک قسم کبوتر وحشی در چوب بست های آن لانه می گیرند. گاهی از شکاف های دیوارهای آن جغدی به حال وحشت از صدای پای عابرین، به پرواز در آمده فرار می کنند. آن وقت سوسمارهای حساس به دم سوراخ هاشان متوقف مانده به اطراف گوش می دهند . فقط پیر زن ها هستند که بیش از همه در آن حوالی رفت و آمد دارند، این ها مطلب را به عکس سایرین خوب دریافته به زیارت رفته حوائج خود را از آنجا می طلبند .
نیما یوشیج لاهیجان خرداد ماه سال ۱۳۰۹

این قصه از روی چند نسخه چاپی کهنه و قدیمی توسط پری جلالی پور تایپ شد
تاریخ ۱۳تیرماه سال ۱۳۹۴ با سپاس