گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
داستان ها
بد نعل


آسمان ییلاق، بعدازظهرصاف ونیلی رنگ بود، ازآن روزها بود که حتی صدای یک پرنده هم درهوا شنیده نمی شد، انعکاس نورآفتاب دربیدستان ها در واریز رودخانه که روی قلوه سنگ های سفید و کبود به حالت ترس می خزند، آرامش دلچسبی را جلوه گر می ساخت. این آرامش درده هم وجود داشت. نبودن مردها درخانه، چون به کارهای صحرائی رفته بودند وخسته شدن زن ها از ورّاجی برای این که به استراحت پرداخته بودند، این آرامش وسکوت را دلچسب تربه نظر می آورد، اگر خروس ها به تک تک می خواندند و شلوغ نمی کردند. مثل این بود مه در دهکده ی زیبای (اوز) روی تپه و در وسط صحرا با یونجه زارها وزمین های گندمی خود، با دیوارهای گلی خانه ها که یک طرفشان بنفش می زد، درآغوش جانداری بزرگ به خواب فرو رفته بود. اما ناگهان همه چیزبه هم خورد. از بهارخواب طویله قال ومنقال چاروادارها که همپای بوی پهن که به طورمتناوب ازآنجا بلند می شد، به گوش ما می رسید. درست درهمین وقت سماور در اطاق به جوش آمد تا میهمان ها پیش از اینکه بخوابند چای داغ خورده باشند.
ماها که دراطاق کدخدا مراد مهمان بودیم، همه مان دیدیم که صمد آقا، نا پسری کدخدا از روی پل چوبی گذشت وآمد به اطاقی که ما درآن منزل داشتیم . نفس زنان و با التهاب تمام که آدم می خواست بپرسد چه خبرست؟ ازبالای رف که روی آن خرده ریزها ی خانه را به رسم خودمان چیده بودند، قاتمه را برد که پوزه ی قاطر را ببندد. چون حیوان بد نعل بود، می گفتند دست جمعی باید آن را نعل کنند.
اما ایل بیگی کلان بیک، دوست من، وخود من ازجا تکان نخوردیم. ایل بیگی پیرایلیاتی،شانه های پهن واستخوانی را در پوشش الیجه ی خاکستری بالا انداخت وبه من گفت: (آقا نیما من هیچ وقت میلی به دیدن این جورچیزها ندارم.علاوه براین هروقت می شنوم قاطری را نعل می کنند وقاطربد نعل ست، سرگذشتی به یادم می آید که مرا اذیت می دهد) بعد ایل بیگی دربین حرفش مکث آورد. اما با کمی فاصله، راضی ازاین که اطاق خلوت شده وحاضربرای شنیدن حرف های اوهستم، دنباله حرفش را گرفت، به طوری که من حس کردم با این برداشت حتمأ حرف های مفصلی را اززبان ایل بیگی خواهم شنید:(می دانید ما از ایل کلهرهستیم. همزبان و هم یورت شما. من هم مثل شما به شهررفته آمده ام. چند سال از بچگی خودم را مرتبأ در شهر بوده ام. طرز فکر و سلیقه من عوض شده حالا من اهل کتاب هستم، کتاب میخوانم وخواندن برای من لذت دارد. جای تعجب نیست.پدرمن هم به طوری که خودتان گفتید، مثل پدرشما درظاهرعنوان می کرد پسرمن باید به اخلاق خود ما باز بیاید، خوب تیر بیندازد وسواری کند، شب تاریک، همه جای کوه برایش راسته ی خیابان باشد. اما درباطن، بی میل هم نبود که من درس بخوانم. حال، نتیجه ی میل وسلیقه ی او را می بینم. من عوض شده ام، آدم تا عوض نشود سلیقه و کارش هم عوض نمی شود. هرچند که عوض شدن آدم فقط از راه خواندن نیست. و اصل، زندگی وآمیزش ست…من هم به عقیده ی شما هستم….یادم می آید درراه، شما شعرهای طرزمخصوص کارخودتان را برای این آقایان که اینطور دیوانه واروسراسیمه برای تماشای قاطرمجلس را خالی کردند، نخواندید. رساندید که این حرف ها به درد آنها نمی خورد. البته هرکس ذوقی دارد. مقصودم را فراموش نکنم، من سرپرست برادرکوچک خود بودم. می خواستم او را مطابق سلیقه ی خودم حسابی تربیت کنم. من هیچ تقصیری درتربیت او نکردم، ولی اوآن نشد که من می خواستم. اویک آدم عادی ست، فقط شکمش را می شناسد. یک لاوک گرُماس را به تنهایی می خورد. شما او را ندیده اید، تازه با من دوست شده اید،اوهرسال میآید با کوچ وبنه اش همین نزدیکی ها در«خرسنگ»و«پیکنار» پشت یورت های شما گوسفندهایش را نگاه می دارد، جزچادرسیاه ایلیاتی چیزی را نمی شناسد ونمیخواهد بشناسد.ازآدم، فراری ست. شب و روزتوی چادرست. دست هایش را حنا گذاشته، شاریش را قیچی می زند. میان زلفش را می تراشد. از روینیم تنه، پستک پوشیده و روزها درافتاب ساکت می نشیند. مثل مجسمه که او را وا داشته اند، چه ساعت های طولانی کَتلمُ می ریسد، سربه سرزنها می گذارد که درپشت چادر نساجی می کنند تا باج مرتع و مالیات سهمیه ی مردهاشان را بدهند یا دیگ هارا شن مال می کنند یا دم مرغ هارا می کنند یا شاهپرازسوراخ بینی آن ها می گذرانند. من وشما هم شاید همینطور با زن ها سربه سرمی گذاریم. عادت هایی که درما هست دردیگران نیست و خود ما نمی دانیم. مثل این که سجیات اخلاقی خود را به ییلاق که می آییم از دست می دهیم وما هم، ببخشید، مثل آن ها کورباطن می شویم، اما دانستن و فهمیدن مربوط به این نیست. برادرمن، نفهم ست. یک فکرحسابی درسرش ندارد. من ازدیدن برادرم رنج می برم، حرص می خورم. فهم او ازعشقش جدا نیست.عشقش این ست که مادیان داشته باشد وکره کشی کرده، قاطرهایش را زیاد کند، به میدان ببرد، بفروشد تا کره گرفته باز بفروشد. همین طور تا آخرعمرش. دنیا درپیش نظراو پرازقاطرست….این عشق را از همان اول داشت.وقتی پدرم مرد او۱۱ ساله بود ومن ۳۵ سال ازاو بزرگتر بودم. الان بیست سال بیشتر می گذرد،ایل بیگی حرف خود را ناتمام گذاشت. مثل این که می خواست چیزی را درست به خاطربیاورد. لب ها را به هم فشار داد وچشم ها را به خواب گرفت. چهره ی شکسته ی او با ریش تنوک و سفید وخطوط نمایانی که روی پوست سرخ و آفتاب سوزانده اش بی حرکت قرارگرفته بود، به گل پیری حالت جزو مدارا را می داد. هر چند که هنوز بنیه ی قوی با آن شناخته می شد آما آدم را به سراغ کدروت هایی می برد که سیمای او در بین حرف های او به خود می گرفت. من همه اش فکر می کردم ایل بیگی راجع به برادرش چه خواهد گفت.
می توانست متوالی وبا شوروشوق حرف بزند ولی سرو صدا حواسش را پرت می کرد. چاروادارها کارشان تمام نشده بود. قال ومقال آن ها را ازجائی نمی دیدم، می شنیدم. چیزی که حالا برآن اضافه شده بود، داد وبی داد بچه ها بود، وصدای نامنظم چکش. به نظرمی آمد، همه این سرو صداها درکوچه ی سراشیب که نهرآب دارد و یک ردیف درخت بید آن جارا سایه دارونمورکرده ست، جمع شده اند.
پیرمرد گفت:« حالا که هفتاد سال ازعمرمن می گذرد، حساب می کنم دراین مدت چه کرده ام…شما چیزنوشته اید، اما من؟ به قول شما بدبختی وقتی که به جمعیت یا خانواده ئی رومی کند اول به سراغ ذوق وسلیقه ی آن جمعیت یا خانواده می رود. بعد دیگر تاخت و تازبرای اوآسان می شود. انسان خودش ابزارهمه جور بدبختی ست، آن را رنگ آمیزی کرده، همچو وانمود می کند که ذوق وسلیقه ی خود را درفکروکارخوب و ممتاز، از ذوق وسلیقه ی دیگران یافته، هزاران دلیل می آورد که خوب آن را به ثبوت برساند.»
وقتی که ایل بیگی این حرف ها را خواهی نخواهی در خصوص فکرمن وچیزهای دیگر می گفت،حوصله ی من سررفت، اما برای تسّلی خاطراین مرد که معلوم نبود چه مقصودی ازاین حرف ها دارد وچرا کوچه باغ می رود،گفتم:«شما ایل بیگی!از موضوع خارج نشوید.حرفتان رابزنید.این حساب ها برای دیگران خوب ست، روزی هم درزندگی شاید برای خودآدم، آن چه روزی روشن می شود، چه بسا که اکنون تاریک ست.فکر نکید که شما نداشته اید.آن چه من هستم، شما هم هستید. شرط شرط اول این ست که آدم، آدم خوبی باشد یا نباشد. سایرچیز ها تراوشاتی ست که خوبی و بدی آن ها مربوط به خوبی و بدی آدم ست وآدم هایی که با اوزندگی می کنند.»
ایل بیگی خود را جمع و جورکرد وبه متکا تکیه داد.بازآه کشید وگفت:«بله من پیرو شکسته شده ام، دیگر حرف من دربرادرم اثر نمی کند. اوهم دارد درعشق پیر می شود اما ازگند وبوی آن بیزارنشده.من دیگراصراری ندارم.شاید اوبهتربفهمد.می گویند آدم سالم، باید خوب بخورد،خوب بنوشد وخوب عشق ورزی بکند.خواندن ونوشتن وفکرکردن همه ی این بدبختی هاست.چه می گویند می آورد؟ نکبت می آورد. ولی آن کسی این حرف را می زند،خودش به عکس حرف خودش عمل می کند. زیرا اگر حقیقتی هست، درحرف نیست ولو این که بعضی ها بر خلاف شما تصدیق نکنند. آدم سالم و حسابی،همه چیز سالم و حسابی دارد. با این زندگی که ما داریم، حس می کند، درد می کشد وحالت دفاع نشان می دهد. با کاه وعلف ساختن،سهم مخصوص چهارپایان ست. درمیان همه ی این دردها و بدبختی ها که قسمتی ازآن همیشه برای ما مسلم ست، هشیارترکسی ست که راه بهتر را برای زندگی پیدا می کند.خوب یا بد،ما در زندگی خود وظیفه مندیم. آدم سالم آن طور پرخورونفهم، چوب وافسارلازم دارد.یا اگرازسروصدا افتاده، به درد قبرستان می خورد. عشق، خطرناک ست.مثل علف های سمی ست. آن جورآدم سالم، برادرمن ست. برادرمن چاق وتندرست ست.آدم های گردن کلفت که درایل ما هستند ودست ازدوطرف شانه، بالای چوب می اندازند وبه سنگینی، ورزا را از کوه بالا وپایین می کنند، ازاوحساب می برند. با دستش نعل را پاره می کند. مثل پدر شما که می گویید الاغ را بلند کرده از پله ها بالا می برد.اما سواد کوره بیش ترندارد ودرچادربرای اوشاهنامه می خوانند. او چرت می زند وچه قدرخنک و بی مزه. زیرا عشقش درجای چندان دلچسب ومایه دار نیست. راجع به قاطرست وبعد مادیان. شاید مادیان را هم برای این که کره ی قاطرازاو می کشد، دوست دارد. موقع گوش دادن به شعرهای شاهنامه هم به یاد قاطرهای خودش هست، چنان که هرعاشقی البته به یاد آن ست که به اوعشق دارد.اوکسی ست که برای خریدن قاطربا من درسر ترکه ی پدر،کارش به مرافعه کشید. گفت:«من بالغم. مال مرا به دست خودم بده. برادربزرگ که تو باشی نباید با من اینطور بکنی» من هم سهمیه ی او را دادم. یک ماه نگذشته بود که رفت به شهر. فقط برای خاطر یک کره سمند که عرب ها به میدان آورده،می فروختند.عشق اورا که دیدند، بالا کشیدند. رودست رفتند. راضی نمی شدند. شیرین کاری های خطرناکی برای آن قاطر قلمداد کردند که آدم عاقل ازخرید آن منصرف می شد. اوهم کاش نمی خرید. اما برادرم پا به یک کفش کرد و برای کره سمند به دو سه برابر قیمتش پول داد. کره، چموش بود.علاوه بر این می گفتند بد نعل ست. اما او دلش نمی آمد این حرف را بشنود.
فکروذکرش تا مدت ها همین کره سمند بود.به گوش او دجه نگذاشت. او را کوه نکرد. جلوی چادرمی نشست وموقعی که حیوان دریک وصله چمن می چرید، دیگر کسی جرئت نزدیک شدن نداشت تا قد وبالای او را برانداز کند و چای را با نگاه کردن به او با بخورد. تا آقایان نیامده اند، تمام کنم. یک روز برادرم در بیرون چادربرای نعل کردن سمند خود رفته بود.می خواست خودش نعل کند.اول تابستان بود یکی ازروزهای آفتابی با هوای گوارا،مثل اینکه آن روزرا از میان دیگرروزها دستچین کرده بودند.اگراوگذاشته بود، ما کیف خوشی داشتیم، دیگر پنیر نمی کردیم و روزی دو بار به چه خوبی می دوشیدیم. بوی عطروایه، بوی کما که دسته کرده بودند، ازپشت چادرها آدم را به یاد کوه های دوردست می انداخت که هنوزدرمیان برف بالای آن هائی درمیان چکادها،جایی برای خود پیدا کرده بودند.ایل،همه بالا آمده بود. چادرها هم چون درسکوت قرارگرفته بودند که آدم می دید زندگی چه با لذت ست. فقط ازتنهایی همه با کمال میل منتظررسیدن مهمان وسرو صدایی بودیم.
چه درد بدهم. کره سمند برای برادرم لگد انداخت. لگد درست به روی پیشانی او آمد. هردوتا چشم های اوصدمه دیدند.خون همه جا را گرفت.از روی پیشانی اوتا روی گردنش آخ زد.غش کرد.ما همه زن ها ومردها، ازچادر بیرون ریختیم. او را بالای دست آوردیم، مثل مرده. فرداصبح او را روی شتر چوب بست کرده، به شهر بردیم .
یک سال گذشت، سال بعد برادرم، ازدوچشم کورشد. ببینید ما کوه نشین ها، ما ایلیاتی ها چقدرعقب مانده هستیم. درحالیکه همچو زندگانی های این قدرکور، باید دراطراف شهر ها وجود داشته باشد. ممکن ست به من ایراد بگیرید که یک نفر ایلیاتی که البته سرش به کارخودش گرم ست. اما کارکردن، منافی فهمیدن و سواد داشتن نیست و لازم نمی آید که آدم چشمش را درسریک عشق به باد بدهد. چه می گوید حافظ ؟ سیل ها از دیده به دامان بسته ام…که چه؟ که معشوقه ی مرا در کنارمن بنشانند. برادرمن هم که حالا از چشمش همیشه آب می آید، سیل ها ازدیده به دامان بسته ست که کرّه قاطری را در کنارش نگاه بدارد تا او با چشم های کورش اگر نمی بیند، با هوای دست مثل این که چشم دستش را به کارمی اندازد ، دست به گرده ی حیوان کشیده، تعریف کند؟ بشنود که می گویند پسر ایل بیگی ست که تازه قاطر خریده.
خودمانیم. آیا این هم می شود عشق؟…انسان درمیان این همه آرزوها وغوغاهای دنیایی و کارهای عام المنفعه، عاشق قاطر و مادیان باشد؟
بازمی گویند هرکس عشقی دارد وزندگی با آن همان ست. دوست داشتن حیوانات بنا بر خاطه هایی ست. به قول شما بی قیدی درنتیجه ی شکست و شانه خالی کردن از زیر بار وظایف، تقریبأ درهر کجا هست، اما مردم اغلب حساب قضاوت خود را به طور کلی می گویند و نمی خواهند وارد جزئیات شده باشند. درصورتی که با جزئیات سروکار دارند و با جزئی ترین چیزی تغییرحال می دهند.
دراین مورد همه عارف وفیلسوف می شوند. مثلا می گویند با عشق خود می رویم به طرف آن گودال هر که،هر چه هست به حال خودش بگذار . اما آدم با این جزئیات زندگی می کند. خوبی و بدی اشخاص درزندگی دسته جمعی اثر دارد. هر یک از افراد ما محتاج به دانستن این نکات ست. به جای این که برای او فقط نقل بگویند و درتاریکی او را به رقص انداخته، واگذارند که هرچه هست، باشد. راست ست درشهرها هم سلیقه های کج وکله زیادست. کسی انکار نمی کند وزیرسابق پیشه وهنر،عشق زیادی به بلدرچین داشت. من یک پیرمرد محترم و مکه رفته را می شناسم که هنوز با این سن خروس بازست. وخروس جنگی را به قیمت خوب می خرد هر جاکه خروس به جنگ می اندازند، او هم با آن ریش سفید وبنیه ضعیف،خروسش را زیر بغل گرفته وبه کوچه و پس کوچه می اندازد. البته لذت، لذت ست ودرماهیت تفاوت نمی کند.
اما نتیجه؟ اگربرادرمن سلیقه اش عوض شده بود؟ اگراز پی هنری می رفت و خود او هم این طوربد نعل نبود؟»
درحالی که من با کمال تاسف گوش می دادم و می خواستم چیزهایی به حرف ایل بیگی اضافه کنم، ایل بیگی بازگفت:« ما هم از بچگی هزار خط زده ایم. هرروز به روز پیش و به کاری که کرده ایم، می خندیم، شما می گویید:« من از شعرهایی که دیروز گفته ام، چه بسیارخوشم نمی آید» اغراق نباشد، این مخصوص آنهائی ست که دیرمی پسندند و دارای هوش واستعدادند، وچون ازپی راه بهتری می زنند، عوض می شوند. آدم هایی وجود دارند که ازخود راضی وآن قدرراضی مثل این که همه چیز را تمام کرده و فهمیده اند که دیگرکاری دردنیا ندارند ودرواقع منتظر رسیدن مرگند. چون پیشرفتی درکارشان نیست، جوشش و تقلایی هم نیست.
من هروقت می بینم قاطرنعل می کنند به یاد برادرم می افتم. بعد به یاد بی چارگی های خودم. خودم پیرشده ام. برادرمن هم نابینا ست. به کار گله داری ما کسی کمک نمی کند و دست دزدی درکارست. روزبه روز از مایه ی حیات ما که نتیجه ی زحمت ماست، کاسته می شود و ما چیزی نداریم.
برادرم بازقاطرش را خودش تیمار می کند. خودش توبره برداشته، عصا زنان با اهل ایل به کوه می رود که به قاطرهایش با دست خودش نمک بدهد.
ایل بیگی بازداشت می گفت که مهمان ها آمدند. با صدای خندان به آن ها گفت: «خوب شد که به خیر گذشت.» اما کسی مقصود او را نفهمید که چرا باید به خیر بگذرد.
من و او دوتایی به هم نگاه کرده، لبخند آوردیم. اتاق شلوغ شد. با وجود این، مثل این بود که هنوزازدور صدای چکش را که روی نعل می زدند، می شنیدیم.
دو سه تای اولی آهسته خورد، بعد پنجمی و ششمی وآن به بالا به طور متناوب صدا بلند ترمی آمد. گویا به واسطه ی همین سرو صدا بود یا ما به نظرمان می آمد، که خروس ها خاموش مانده واین صداها جانشین صدای خروس ها شده اند.
این یاد آوری که واقعیت را هنوز زنده نگاه می داشت، به ما نیش می زد و برای ایل بیگی و برای من که این حرف ها را از او نوشته بودم، دل ناچسب به نظر می آمد.
نیما یوشیج تهران ۲۷ اسفند ۱۳۲۳
تایپ شده توسط پری جلالی پور