گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
داستان ها
 در خانه پدری


خوب به یاد دارم یک شب مهتابی پدرم مرا سوار یک اسب کهَری کرد، به من گفت:«ای پسرجان حالا می روی درس بخوانی اما فراموش نکن که تو اهل کوهپایه هستی و باید قوی بار بیایی.»

مقصود پدرم ازاین حرف این بود که سرد و گرم چشیده واهل شکارواسلحه وجنگ و بیابانگردی باشم، نه ناز پرورده شهری.

بعد ازاین حرف، او در سایه ی سنگ های بلند دردماغه ی کوه مدتی ایستاد. وبعد ازمن دورشد و اسب، مثل پرنده مرا ازکوه عبورداد. نیما یوشیج

توسط پری جلالی پور تایپ شد