گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
داستان ها

عذاب


پیرمرد سیّدی که صاحبخانه ی من ست، بدبختانه این حکایتی که من دچارآن شده ام، لاهیجی ست، مقدس ست وبه علاوه ناتوان، ابدأ ازخانه بیرون نمی رود. روزاول با من شرط کرده ست که صدای سازو نقاره از اطاق من بلند نشود. من هم که نه سازدارم و نه نقاره، قبول کرده ام.گفتم:« آیا پیش خود هم زمزمه نکنم؟» گفت:« چه طورزمزمه ئی؟» گفتم:«مثلاشعری بخوانم.»جواب داد:« آنرامختاری، اّما سعی کن که همیشه شعرهای مذهبی بخوانی» پرسیدم:« مثلاچه باشد؟» گفت:« مدح ائمه » ولی ابدأ من که از خیام عصرخود بودن نیزچیزی بالاترم، ازاین سفارش او نخندیدم، چون که می دانستم لابد صلاح آخرت مرا دیده ست، مردمان ساده و بی بصیرت و خیرخواه مردم دیده می شوند. بمن گفت:« دیشب صدای تضرع و گریه ی مرا شنیدی؟» یادم آمد تا صبح مرا بی خواب کرده بود. این بود که ازدقت درقیافه ی او که چشم های چپ داشت، مرابخنده انداخت، گفتم:« چرا؟ مگردیشب چه رخ داده بود؟» ودردلم گفتم:« چه دردی داشتی ئی لاهیجی بیچاره ؟» گفت:«هزارونهصد قوطی برنج ازسال قبل داشتم،حالابه نهصد قوطی رسیده ست » وخرّه خرّه به من نگاه کرد، مثل اینکه واقعه ی غریبی گفته ست ومنتظرست من ازاین واقعه مبهوت وپریشان بشوم، گفتم:« حقیقتأ جا داشت که تا صبح نمازودعا بخوانید» ولی این حسن نظراوست که همه کس را دوست و شریک افکار خود می داندکه از بلایای وارده با دقتی که به آنها خوانده، مکدّرشوند. این خصلت، او را در نظرم تقدیس می کرد.هرکس انعکاس افکار خود را دردیگران می بیند، ازاین موقع شروع به ارتباط و معامله با نوع خود می کند. مذهب عده ئی ازعلما راست می آید که عقل و وجدان شخصی، مبدأ صدور اعمال اخلاقی ست. تا صبح گریه می کند. صبح به عرض می کوبد. زن و بچه مضطربانه به طرف او می دوند. دستش را می گیرند. فریاد می زنند:«آقا!آقا!آقا!آقا! ابدأ جواب نمی دهد. مثل این که به خدا تلقی شده است. ولی همین آقا آنها را که می بیند، عمدأ خود را لوس می کند. وضعیت عبادت صاحبخانه من، عده ئی را می ترساند. شخصأ عذاب ست، مثل عذاب جهنم، نمیدانم چرا ازجهنم می ترسم. دنیا که مزرعه ی آخرت ست. در این جا که این لاهیجی، به گریه و زاری می پردازد، آیا درآنجا هم همین را عوض نخواهد گرفت؟ ولی ازعدم دقت ست که بعضی اشخاص این طورگرفتارمی شوند. بی شباهت به یک گوشه از کمدی کفش حضرت غلمان نیست که درسال قبل نوشته ام؟ بعد که آقا به هوش آمد، تا غروب رعایای بی چاره، بیش ازاین بیچاره می آیند و می روند او که ازخانه بیرون نیامده ست ونمی داند دوره ی آزادی شروع شده ست، فرمان می دهد «بگریید!بگریید!» به فلان زارع که دو قرآن گرد آورده ست. بعد ازآن صدای تپ تپ پاها روی پله ها وناله واطفال را ازروی میزتحریرخود بلند می کند. حواسم مغشوش می شود. ازسوراخ دیوارتخته ئی ایوان اطاق خودم به تماشای این اوضاع می پردازم. با وجود این، من دراین اوضاع، بعضی مطالعات می کنم.
نیما یوشیج ۱۱ /آبان/ سال ۱۳۰۸
این متن توسط پری جلالی پورتایپ شد