گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
ادبیات کودکانه
آهو و پرنده ها
ازقصّه های شَری
صحرائی بود بزرگِ بزرگ، پرازپرنده وچرنده. دروسط این صحرا یک آبگیربزرگ بود که تمام پرنده ها وچرنده ها دورآن جمع شده بودند. دراین صحرا جزپرنده وچرنده ، جانوری نبود. خوشحالی پرنده ها و چرنده ها و زندگی آنها بسته به این آبگیر بود.همین که بهار میشد، آب هم زیاد میشد وتاج خروس ها و کوکنارها وجو دانه ها دورو بر آبگیررا پر می کرد.
پرنده ها و چرنده ها ، این دانه ها وعلف های جورواجور را می خوردند و تشنه شان که میشد به سراغ آبگیر می رفتند.
شب، اسمان برق می زد و نزدیکی های صبح باران می آمد و صحرا پراز سبزی و تازگی میشد.
در این وقت، پرنده هائی که می توانستند بخوانند ، می خواندند و صحرا پراز آوازهای شادی آنها میشد . پرنده ها و چرنده ها همه با هم دوست و همراه بودند.
اما یک سال، وقتی که هنوز خیلی مانده بود باران و برف بیاد و بعدش هم آب آبگیر بالا بیاید، یک دسته فیل ازاین صحرا گذشت . فیل ها به آبگیرکه رسیدند آب ها را با خرطومشان بالا کشیدند وخوردند و بردند.
بعد ازرفتن فیل ها، دیگر نه توی آبگیریک قطره آب ماند ونه دوروبرآن یک بوته ی سبزکه چهارتا گل و دانه تنش چسبیده باشد.
فقط کنگرها وخارشترها باقی ماندند. همه چیزخشک شد و سوخت وازبین رفت. زندگی سخت شد و تشنگی جگر پرنده ها وچرنده ها را سوزاند و آنها را از هم دور و پراکنده کرد.
از میان همه ی پرنده ها وچرنده ها ، که از بس تشنه شان بود هرکدام به گوشه ئی رفته بودند، مرغابی و کلاغ و آهوو قمری دورگودال آبگیر خشک، جمع شدند و گفتند: چه کنیم،چه نکنیم . آخرسرگفتند برویم پیش خاله غازه که ازهمه ی ما پیرترو با تجربه ترست. برویم از او چاره ی کار را بخواهیم. راه افتادند و آمدند پیش خاله غازه .
خاله غازه آنقدر خورده بود وخوابیده بود که نمی توانست بال هایش را تکان دهد و پرواز کند. غمگین، در یک گوشه ی صحرا نشسته بود وهمین که مرغابی و کلاغ و آهوو قمری را دید که آن طرف می آیند با تن سنگینش آرام آرام جلو آمد .
مرغابی گفت: خاله غازه ، گردن درازه، کجا راه آبی بازه؟
کلاغ گفت: شما از همه ی ما بزرگ ترید ، همه جا را می بینید، کجا آب هست؟
آهو گفت: خاله غازه، این جا دیگرآب نیست، دیگرعلف نیست، ما چکار کنیم؟
قمری گفت: یگر چینه دان ما از سنگ پرشده، چکارباید کرد؟
خاله غازه نگاهی به آنها کرد وسرش را تکان داد، گفت: من می دانم کجا آب هست، کجا دانه هست. مرا با خودتان ببرید که نشانتان بدهم، آنوقت شما بیائید و بقیه را هم خبر کنید که دنبالمان بیایند.
مرغابی گفت: خاله غازه، گردن درازه ، ما هم برای همین پیش شما آمده ایم.
کلاغ گفت: شما راهنمای ما باشید، بگوئید ما چکار کنیم.
آهو گفت: اگر می دانید راه به جائی می بریم، ما پشت سر شما می آئیم.
قمری گفت: زودتر بگوئید چکار باید کرد.
خاله غازه گردن درازش را بالا گرفت بال های سنگینش را تکان داد وگفت: من می دانم کجا آب هست، آن دورها آب هست ، دانه هست، همه چیز هست.باید برویم سراغش، اما همه با هم. من که نمی توانم پرواز کنم، باید راه بروم ، اما با گردن درازم همه جا را می بینم . هیچکدامتان نباید از من جلو بزنید ، همه باید پشت سر من بیائید. کلاغ باید بال زدن را فراموش کند، آهو باید دویدن را فراموش کند. همه پشت سرمن باید راه بیائید. هرخوردنی هم که گیر آوردید ، باید به من بدهید، تا من سیروسرحال باشم و راه را به شما نشان بدهم.
کلاغ به مرغابی نگاه کرد، مرغابی به آهو نگاه کرد، آهو به قمری نگاه کرد، همه ساکت شدند. چاره ئی نبود آنها که راه را نمی شناختند. ناچار همه یکصدا گفتند: باشد ، شما راهنما باشید، ما پشت سرشما می ائیم . زودتر، زودتر.
آنوقت همه راه افتادند. خاله غازه ، گردن درازه، پیشاپیش همه می رفت و پشت سرش،آهو آرام آرام قدم بر میداشت. کلاغ و مرغابی و قمری تندوتند می دویدند تاعقب نمانند.
روزها راه رفتند، شب ها راه رفتند. همه چشمشان را به غازدوخته بودند، همه امیدشان به غاز بود.گاهی امیدوار بودند.
مرغابی می گفت: من بوی آب را می شنوم.
آهو می گفت: این خاری که خوردم ، نمور بود.
قمری می گفت: سردی آب از دور به تنم می خورد.
کلاغ می گفت: من همه ش چشم امیدم به غازست.
چشم امید همه به غاز بود، هر کس دانه ئی یا خار نموری گیر می آورد، به غازمی داد. خودشان گرسنگی میکشیدند تا راهنما سیروسرحال باشد، خودشان تشنگی می کشیدند تا راهنما راحت وخوشحال باشد. اماهمین طورراه می رفتند ، روزوشب راه می رفتند، انقدر چشم به غاز دوختند ، آنقدر راه رفتند، آنقدرگرسنگی کشیدند، آنقدر تشنگی کشدند ، که آهویادش رفت چه خوب می توانست بدود، کلاغ یادش رفت چه خوب می توانست بپرد، مرغابی بال هایش یادش رفت و قمری یادش رفت چه تند می توانست پرواز کند.
یک روزآهو گفت: سم های من ازکارافتاد.
مرغابی گفت: بال های من خشک شد.
قمری گفت: تمام تنم پرازسنگ شد.
کلاغ گفت: دیگر یک قدم هم نمی توانم بردارم.
همه ایستادند. خاله غازه گفت: چرا دیگر راه نمیآئید ؟ به جای اینکه این جورغمگین بنشینید، بلند شوید بگردید، چیزی پیدا کنید بیاورید من بخورم.
پیش ازاینکه آهو وپرنده ها حرفی بزنند، دیدند سایه ی پرنده ی بزگی بالای سرشان ست.
آهو سرش را بالا گرفت و داد زد: غاز، غازبزرگ، غاز وحشی، ازکجا میآئی؟ چه خوب پرواز می کنی!
غازوحشی تا اسم خودش را شنید، پائین آمد و گفت: شما ئید! من همه وقت دنبال شما می گشتم ، چرا پرهایتان ریخته ! این چه ریختی ست خودتان را درآورده ئید؟!
خاله غازه گفت: حرف این پرنده را گوش نکنید. من راهنمای شما هستم ، شما باید هرچه من می گویم گوش کنید.
مرغابی گفت: هرچه تا حالا گوش کردیم ، بسمان ست.
کلاغ گفت: من باید امتحان کنم ببینم هنوز می توانم پرواز کنم، یا نه.
قمری گفت: من هم اگر سعی کنم، می توان بپرم.
آهوگفت: حالا بگذارید ببینم غازوحشی چه می گوید.
غاروحشی گفت: شما که رفتید، ما خیلی سختی کشیدیم ، خیلی گرسنگی کشیدیم، تشنگی کشیدیم! اما درجائی که دوست داشتیم ماندیم. بلاخره هم تابستان گذشت و بازباران آمد و صحرای ما حالا همان صحراست که بود. من را فرستاده اند دنبال شما که ببینم دارید چکار می کنید. من با این خاله غازه هیچ حرفی ندارم. فقط شما ازاو بپرسید ، پرنده که پرواز بلدست، چرا باید راه برود؟ آهو که می تواند، چرا تند ندود؟.
خاله غازه که این حرف را شنید از خجالت سرش را زیر انداخت و تند و تند رفت و خودش را پشت سنگی قایم کرد.
مرغابی بال هایش را باز کرد، کلاغ بالا رید، قمری پرزد. هرچند اول سختشان بود، اما توانستند بال هایشان را کار بیندازند و به سوی آبگیر برگردند.
آهو هم سم هایش را به کار انداخت و هرچه می توانست تند تر دوید تا ازآنها عقب نماند.
آهو و پرنده ها توی راه که برمی گشتند ، به این فکر بودند که وقتی به آبگیر رسیدند و قصّه شان را به پرنده ها و چرنده های دیگر گفتند، این هم بگویند که از این به بعد فکر کنند چطور باید فیل ها را به آبگیر راه نداد.
از قصه های شری سال ۱۳۲۴