گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
ادبیات کودکانه
غول ( طرح قصّه)

از قصّه های شری

غول قصه ها یک روز هوس کرد از باغ خود بیرون بیاید و چرخی درده بزند.

همین که به میدان ده رسید چشمش به بچه ها افتاد که بی خیال و بی خبرازهر چیز سرگرم بازی وخنده بودند.

غول چپ چپ به بچه ها نگاه کرد. بچه ها ترسیدند و سرجایشان خشکشان زد، همه جا ساکت شد، غول همین طور نگاه کرد و چشم خود را ازبچه ها برنداشت، غول وقتی دانست ترس ا دردل بچه ها تاثیرکرده به آنها گفت: بیائید برویم توی باغ انارمن. چشم بچه ها ازشنیدن کلمه ی اناربرق زد. بدون اینکه ازهم بپرسند ما به دنبال کی می رویم به دنبال غول رفتند، غول بچه ها را درباغ به کارهای سخت واداشت. آن ها صبح تا شب برای یک لقمه نا ن کار می کردند، انارها را می چیدند ، شاخه ها را هرس می کردند ، و برای غول غذا می پختند.

بچه به این فکر افتادند که می توانند دست وپای غول را ببندند و فرار کنند .

غول فهمید. بین بچه ها اختلاف انداخت. بچه ها با هم دعوا می کردند ، اما همین طور برای غول کار می کردند. تا اینکه یک روز غول در باغ را باز کرد و به بچه ها گفت: بروید من دیگر با شما کاری ندارم .

بچه ها همین طور که راه افتادند دیدند که نمی توانند راه بروند، دست ها وپاهای آنها ازکارافتاده بود، فکرشان هم ازکارافتاده بود، و این نتیجه کارکردن برای غول بود.

بچه رفتند پیش مادرهاشان و حکایت کردند. اما نتوانستند کاخ قول را پیدا کنند