گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
منظومه ها
افسانه


در مقدمه ی منظومه ی افسانه – ای شاعر جوان
ای شاعر جوان !
این ساختمان که «افسانه »ی من درآن جا گرفته ست و یک طرز مکالمه ی طبیعی و آزاد را نشان می دهد، شاید برای دفعه اول پسندیده ی تو نباشد و شاید تو آن را به اندازه ی من نپسندی. همین طورشاید بگوئی برای چه یک غزل، این قدر طولانی و کلماتی که در آن به کار برده شده ست نسبت به غزل قدما، سبک ؟ اما یگانه مقصود من همین آزادی در زبان و طولانی ساختن مطلب بوده ست به علاوه انتخاب یک رویه مناسب تر برای مکالمه که سابقا هم مولانا محتشم کاشانی و دیگران به آن نزدیک شده اند . آخر اینکه من سود بیشتری خواستم که از این کار گرفته باشم .
به اعتقاد من از این حیث که این ساختمان می تواند به نمایش ها اختصاص داشته باشد بهترین ساختمان ها ست برای رسا ساختن نمایش ها . برای همین اختصاص، همان طور که سایر اقسام شعر هر کدام اسمی دارند، من هم می توانم ساختمان « افسانه »ی خود را نمایش اسم گذاشته و جز این هم بدانم که شایسته ی اسم دیگری نبود . زیرا که بطور اساسی این ساختمانی ست که با آن به خوبی می توان تئاتر ساخت . می توان اشخاص یک داستان را آزادانه به صحبت در آورد .
اگر بعضی ساختمان ها، مثلا مثنوی به واسطه ی وسعت خود در شرح یک سرگذشت یا وصف یک موضوع به تو کمی آزادی و رهائی می دهد تا بتواند قلب تو و فکر تو با هرضربت خود حرکتی کند، این ساختمان چندین برابر آن واجد این نوع مزیت است. این ساختمان اینقدر گنجایش دارد که هر چه بیشتر مطالب خود را در آن جا بدهی از تو می پذیرد( وصف، رمان، تعزیه، مضحکه….) هرچه بخواهی.
این ساختمان از اشخاص مجلس داستان تو پذیرائی می کند، چنانکه دلت بخواهد . برای اینکه آنها را آزاد می گذارد در یک یا چند مصراع یا یکی دو کلمه از روی اراده و طبیعت هر قدر بخواهند صحبت بدارند . هرجا خواسته باشند سئوال و جواب خود را تمام کنند. بدون اینکه ناچاری و کم وسعتی شعری آنها را به سخن در آورده باشد و چندین کلمه از خودت به کلمات آنها بچسبانی تا اینکه آنها بقدر دو کلمه صحبت کرده باشند. درحقیقت در این ساختمان، اشخاص هستند که صحبت می کنند نه آن همه تکلفات شعری که قدما را مقید می ساخته ست . نه آن همه کلمه ی « گفت و پاسخ داد » که اشعار را به توسط آن طولانی می ساختند .
چیزی که بیشتر مرا به این ساختمان تازه معتقد کرده است همانا رعایت معنی و طبیعت خاص هر چیزست و هیچ حسنی برای شعر و شاعر بالا تر از این نیست که بهتر بتواند طبیعت را تشریح کند و معنی را به طور ساده جلوه بدهد و این قدرت و استعداد خود را بیشتر بکار انداخته باشد. من وقتی که نمایش خود را به این سبک تمام کرده به صحنه دادم، نشان خواهم داد چطور و چه می خواهم بگویم . خواهی دانست این قدم پیشرفت اولی برای شعر ما بوده است. اما حالا شاید بعضی تصورات کوچک کوچک نتواند به تو مدد بدهند تا به خوبی بفهمی که من جویای چه کاری بوده ام و تفاوت این ساختمان را با ساختمان های کهنه بشناسی . نظریات مرا در دیباچه ی نمایش آینده ی من خواهی دید . این « افسانه » فقط نمونه است. نیما یوشیج
این مقدمه برای نخستین بار در سال ۱۳۰۲ در روزنامه ی « قرن بیستم » میزاده عشقی چاپ شد.

افسانه

به پیشگاه استاد « نظام وفا »تقدیم می کنم.
هرچند که می دانم این منظومه هدیه ی ناچیزی ست
اما اواهالی کوهستان را به سادگی و صداقتشان خواهد بخشید .

نیما یوشیح

در شب تیره، دیوانه ئی، کاو
دل به رنگی گریزان سپرده
در درّه ئی سرد و خلوت نشسته
همچو ساقه ی گیاهی فسرده
می کند داستانی غم آور.

در میانِ بس آشفته مانده
قصه ی دانه اش هست و دامی
وز همه گفته نا گفته مانده
از دلی رفته دارد پیامی
داستان از خیالی پریشان.

عاشق-« ای دل من، دل من، دل من !
بینوا، مضطرا، قابل من
با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من
جز سرشکی به رخساره ی غم.

آخر، ای بینوا دل! چه دیدی
که ره رستگاری بریدی ؟
مرغ هرزه درآئی، که برهر
شاخی و شاخساری پریدی
تا بماندی زبون و فتاده.

می توانستی ای دل رهیدن
گر نخوردی فریب زمانه
آنچه دیدی، ز خود دیدی و بس
هردم از یک ره و یک بهانه
تا تو، ای مست ! با من ستیزی.

تا بسرمستی و غمگساری
با « فسانه » کنی دوستاری
عالمی دایم از وی گریزد
با تو او را بود سازگاری
مبتلائی نیابد به از تو ».

افسانه-« مبتلائی که ماننده ی او
کس در این راه لغزان ندیده
آه ! دیری ست کاین قصّه گویند:
ازبرِ شاخه مرغی پریده
مانده بر جای از او آشیانه.

لیک این آشیان ها سراسر
بر کفِ بادها اندر آیند
رهروان اندر این راه هستند
کاندر این غم، به غم می سرایند
او یکی نیز از رهروان بود.

در برِ این خرابه مغاره
وین بلند آسمان و ستاره
سال ها با هم افسرده بودید
وز حوادث به دل پاره پاره
او ترا بوسه می زد، تو او را ».

عاشق-« سال ها با هم افسرده بودیم
سال ها، همچو واماندگانی
لیک موجی که آشفته می رفت
بودش از تو به لب داستانی.
می زدت لب، در آن موج لبخند ».

افسانه- « من بر آن موج ِ آشفته دیدم
یّکه تازی سراسیمه »
عاشق- « امامن سوی گلعذاری رسیدم
درهمش گیسوان چون معمّا
همچنان گرد بادی مشّوش ».

افسانه-« من در این لحظه از راه پنهان
نقش می بستم از او بر آبی »
عاشق-« آه، من بوسه می دادم از دور
بر رخ او به خوابی، چه خوابی !
با چه تصویرهای فسونگر!.

ای فسانه، فسانه، فسانه !
ای خدنگ تورامن نشانه،
ای علاج دل، ای داروی درد
همره گریه های شبانه
با من ِسوخته دل درچه کاری ؟

چیستی؟ ای نهان از نظرها
ای نشسته سر رهگذرها
از پسرها همه ناله بر لب
ناله ی تو همه از پدر ها
توکه ئی ؟ مادرت که؟ پدر که؟.

چون ز گهواره بیرونم آورد
مادرم، سرگذشت تو می گفت
بر من از رنگ و روی تو می زد
دیده، ازجذبه های تو می خفت
می شدم بیهش و محو و مفتون.

رفته رفته که بر ره فتادم
از پی بازی بچگانه
هر زمانی که شب در رسیدی
برلب چشمه و رودخانه
در نهان، بانگ تو می شنیدم.

ای فسانه ! مگر تو نبودی
آن زمانی که من در صحاری
می دویدم چو دیوانه، تنها
داشتم زاری و اشکباری
تو مرا اشک ها می سترُدی ؟.

آن زمانی که من مست گشته
زلف ها می فشاندم بر باد
تو نبودی مگرکه همآهنگ
می شدی با من زار و ناشاد
می زدی بر زمین آسمان را ؟

در برِ گوسفندان شبی تار
بودم افتاده من، زرد و بیمار
تو نبودی مگر آن هیولا ؟
آن سیاِه مهیبِ شرر بار؟
که کشیدم زبیم ِتو فریاد ؟

دم که لبخنده های بهاران
بود با سبزه ی جویباران
از برِ پرتوِ ماه تابان
در بنُ صخره ی کوهساران
هر کجا بزم و رزمی ترا بود.

بلبل بینوا ناله می زد
بر رخ سبزه شب ژاله می زد
روی آن ماه، ازگرمی عشق
چون گل نار تبخاله می زد
می نوشتی تو هم سرگذشتی.

سرگذشت منی ، ای فسانه !
که پریشانی و غمگساری
یا دل من به تشویش بسته
یا که دو دیده ی اشکباری
یا که شیطان رانده ز هر جای ؟

قلب پُر گیر و دار منی تو
که چنین ناشناسی و گمنام؟
یا سرشت منی، که نگشتی
در پی ِ رونق و شهرت و نام؟
یا تو بختی که از من گریزی ؟.

هر کس از جانب خود ترا راند
بی خبر که توئی جاودانه
توکه ئی ؟ ای ز هر جای رانده
با منت بوده ره، دوستانه
قطره ی اشکی آیا تو، یا غم ؟

یاد دارم شبی ماهتابی
بر سر کوه « نوبنُ » نشسته
دیده از سوز دل خواب رفته
دل ز غوغای دو دیده رَسته
باد سردی دمید ازبرِکوه.

گفت با من که: « ای طفل محزون
ازچه از خانه ی خود جدائی ؟
چیست گمگشته ی تو در این جای ؟
طفل ! گل کرده با دلربائی
« کرُگویجی » دراین دره ی تنگ.

چنگ در زلف من زد چو شانه
نرم و آهسته و دوستانه
با من خسته ی بینوا داشت
بازی و شوخی بچگانه
ای فسانه ! توآن باد سردی ؟.

ای بسا خنده ها که زدی تو
برخوشی و بدی گل من
ای بسا کامدی اشک ریزان
بر من و بر دل و حاصل من
تو ددَی یا که روئی پری وار؟

ناشناسا ! که هستی که هرجا
با من بینوا بوده ئی تو
هر زمانم کشیده در آغوش
بیهشی من افزوده ئی تو
ای فسانه ! بگو، پاسخم ده !

افسانه-« بس کن از پرسش، ای سوخته دل
بس که گفتی دلم ساختی خون
باورم شد که از غصّه مَستی
هر که راغم فزون، گفته افزون !
عاشقا ! تو مرا می شناسی.

از دل بی هیاهو نهفته
من یک آواره ی آسمانم
وز زمان و زمین باز مانده
هر چه هستم، برِعاشقانم
آنچه گوئی منم، وآنچه خواهی.

من وجودی کهن کار هستم
خوانده ی بی کسان ِگرفتار
بچه ها را به من مادر پیر
بیم و لرزه دهد در شبِ تار
من یکی قصّه ام بی سر و بنُ ».

عاشق- « تو یکی قصه ئی ؟ »
افسانه- « آری آری

قصه ی عاشق بی قراری
نا امیدی پر از اضطرابی
که به اندوه و شب زنده داری
سال ها در غم و انزوا زیست.

قصه ی عاشقی پر ز بیمم
گر مهیبم چو دیو صحاری
ور مرا پیرزنِ روستائی
غول خواند ز آدم فراری
زاده ی اضطراب جهانم.

یک زمان دختری بوده ام من
نازنین دلبری بوده ام من
چشم ها پر ز آشوب کرده
یکهّ افسونگری بوده ام من
آمدم بر مزاری نشسته.

چنگ سازنده ی من به دستی
دست دیگر یکی جام باده
نغمه ئی سازنا کرده، سرمست
شد ز چشم سیاهم گشاده
قطره قطره سرشکِ پر از خون.

درهمین لحظه تاریک می شد
در افق صورت ابرِ خونین
در میان زمین و فلک بود
اختلاط صداهای سنگین
دود از این خیمه می رفت بالا.

خواب آمد مرا دیدگان بست
جام و چنگم فتادند از دست
چنگ پاره شد و جام بشکست
من ز دست دل و دل ز من رسَت
رفتم و دیگرم تو ندیدی.

ای بسا وحشت انگیز شب ها
کز پس ابرها شد پدیدار
قامتی که ندانستی اش کیست
با صدائی حزین و دل آزار
نام من در بُن گوش تو گفت.

عاشقا ! من همان ناشناسم
آن صدایم که از دل برآید
صورت مردگان جهانم
یک دمم که چو برقی سرآید
قطره ی گرم چشمی ترَم من.

چه در آن کوه ها داشت می ساخت
دست مردم بیآلوده درگِل
لیک افسوس ! از آن لحظه دیگر
ساکنین را نشد هیچ حاصل
سال ها طی شدند از پی هم.

یک گوزن فراری در آنجا
شاخه ئی را ز برگش تهی کرد
گشت پیدا صداهای دیگر
شکل مخروطی خانه ئی فرد
کلهّ ی چند بز در چراگاه.

بعد از آن، مرد چوپان پیری
اندر آن تنگنا جُست خانه
قصه ئی گشت پیدا که در آن
بود گم هر سراغ و نشانه
کرد ازمن دراین راه معنی.

کی ولی با خبر بود از این راز
که برآن جغد هم خواند غمناک.!
ریخت آن خانه ی شوق از هم
چون نه جز نقش آن ماند برخاک
هرچه بگریست، جز چشم شیطان .

عاشق-« ای فسانه ! خسانند آنان
که فرو بسته ره را به گلزار
خس، به صد سال طوفان ننالد
گل، ز یک تند باد ست بیمار
تو مپوشان سخن ها که داری.

تو بگو با زبان دل خود
هیچکس، گوی نپسندد آن را
می توان حیله ها راند درکار
عیب باشد ولی نکته دان را
نکته پوشی پی حرف مردم.

این زبان دل افسردگان ست
نه زبان ِ پی ِنام خیزان
گوی در دل نگیرد، کسش هیچ
ما که در این جهانیم سوزان
حرف خود را بگیریم دنبال:

کی درآن کلبه ها ی دگربود ؟»
افسانه-« هیچکس جز من، ای عاشق مست !
دیدی آن شور و بشنیدی آن بانگ
از بُن بام هائی که بشکست
روی دیوارهائی که ماندند.

در یکی کلبه ی خرُد چوبین
طرف ویرانه ئی، یاد داری ؟
که یکی پیرزنِ روستائی
پنبه می رشت و می کرد زاری
خامُشی بود و تاریکی شب،

بادِ سَرد از برون نعره می زد
آتـش اندر دل کلبه می سوخت
دختری ناگه از در در آمد
که همی گفت و برسرهمی کوفت:
( ای دل من، دل من، دل من ! )

آه، از قلب خسته بر آورد
در بَرِ ما در افتاد و شد سرد.
این چنین دختر بیدلی را
هیچ دانی چه زار و زبون کرد ؟
عشق فانی کننده، منم عشق !

حاصل زندگانی منم، من !
روشنی جهانی منم، من !
من، فسانه، دل عاشقانم
گربود جسم و جانی منم، من !
من ! گل عشقم و زاده ی اشک.

یاد می آوری آن خرابه
آن شب و جنگل« آلیو» را
که تو از کهنه ها می شمردی
می زدی بوسه خوبان نو را ؟
زان زمان ها مرا دوست بودی.»

عاشق- « آن زمان ها، که از آن به ره ماند
همچنان که از سواری غباری. »
افسانه-« تند خیزی، که ره شد پس ازاو
جای خالی نمای سواری
طعمه ی این بیابان موحش »

عاشق- « لیک درخنده اش، آن نگارین
مست می خواند و سر مست می رفت
تا شناسد حریفش به مستی
جام هرجای بر دست می رفت
چه شبی ! ماه خندان، چمن نرم ! »

افسانه- « آه ! عاشق، سحر بود آندم
سینه ی آسمان باز و روشن
شد ز ره کاروان طربناک
جرسش را به جا ماند شیون
آتشش را اجاقی که شد سرد. »

عاشق-« کوه ها راست استاده بودند
درّه ها همچو دزدان خمیده.»
افسانه- « آری، ای عاشق ! افتاده بودند
دل ز کف دادگان، و ارمیده
داستانیم از آن جاست در یاد:

هر کجا فتنه بود و شب و کین
مردمی، مردمی کرده نابود
برسر کوه های « کپُاچین »
نقطه ئی سوخت در پیکر دود
طفل بی تابی آمد به دنیا.

تا بهم یار و دمساز باشیم
نکته ها آمد ازقصه کوتاه
اندر آن گوشه، چوپان زنی، زود
ناف از شیر خواری ببّرید.»
عاشق- « آه !چه زمانی، چه دلکش زمانی !
قصه ی شادمان ِدلی بود
باز آمد سوی خانه ی دل»
افسانه-« عاشقا ! جغد گو بود و بودش
آشنائی به ویرانه ی دل.»
عاشق- « آری افسانه ! یک جغد غمناک.

هر دم امشب از آنان که بودند
یاد می آورد جغد باطل
ایستاده ست، استاده گوئی
آن نگارین به ویران « ناتل »
دست بر دست و با چشم نمناک ».

افسانه – « آمده از مزار مقدس
عاشقا ! راه درمان بجوید »
عاشق-« آمده با زبانی که دارد
قصه ی رفتگان را بگوید
زندگان را بیابد دراین غم.»

افسانه-« آمده تا به دست آورد باز
عاشق، آن را که بر جا نهاده ست
لیک چه سود کاندر بیابان
هول را باز دندان گشاده ست
باید این جام گردد شکسته.

بهِ کِه، ای نقشبند فسونکار!
نقش دیگر برآری که شاید
اندراین پرده در نقشبندی
بیش ازین نزغمت غم فزاید
جلوه گیرد سپید ازسیاهی.

آنچه بگذشت چون چشمه ی نوش
بود روزی بدانگونه، کامروز
نکته این ست، دریاب فرصت
گنج در خانه، دل رنج اندوز
از چه ؟ آیا چمن دلربا نیست ؟

آن زمانی که امرود وحشی
سایه افکنده آرام برسنگ
کاکلی ها در آن جنگل دور
می سرایند با هم هماهنگ
که یکی زان میان ست خوانا.

شکوه ها را بنه، خیز و بنگر
که چگونه زمستان سر آمد
جنگل و کوه در رستخیزست
عالم از تیره روئی در آمد
چهره بگشاد و چون برق خندید.

توده ی برف بشکافت از هم
قلهّ ی کوه شد یکسر ابلق
مرد چوپان در آمد ز دَخمه
خنده زد شادمان و موفق
که دگر وقت سبزه چرانی ست.

عاشقا ! خیز کآمد بهاران
چشمه ی کوچک از کوه جوشید
گل به صحرا در آمد چو آتش
رود تیره چو طوفان خروشید
دشت از گل شده هفت رنگ.

آن پرنده پی لانه سازی
بر سر شاخه ها می سراید
خار و خاشاک دارد به منقار
شاخه ی سبز هر لحظه زاید
بچگانی همه خرد و زیبا ».

عاشق -در«سریها» به راه «ورازون»
گرگ دزدیده سرمی نماید.»
افسانه-«عاشق ! این چه حرفی ست؟ اکنون
گرگ، کاو دیری آنجا نپاید
از بهارست آنگونه رقصان.

آفتاب طلائی بتابد
برسر ژاله ی صبحگاهی
ژاله ها دانه دانه درخشند
همچون الماس و در آب ماهی
برسر موج ها زد معّلق.

تو هم، ای بینوا ! شاد بخرام
که ز هرسو نشاط بهارست
که به هرجا زمانه به رقص ست
تا به کی دیده ات اشکبارست ؟
بوسه ئی زن، که دوران رونده ست.

دور گردون گذشته ز خاطر
روی دامان این کوه بنگر
بّره های سفید و سیه را
نغمه ی زنگ ها را یکسر
چون دل عاشق آواز خوان اند.

بر سر سبزه ی «بیشُل» اینک
نازنینی ست خندان نشسته
از همه رنگ، گل های کوچک
گرد آورده و دسته بسته
تا کند هدیه ی عشق بازان.

همتی کن که دزدیده او را
هردمی جانب تو نگاهی ست
عاشقا ! گر سیه دوست داری
اینک او را دو چشم سیاهی ست
که زغوغای دل قصّه گوی ست.»

عاشق-« رو، فسانه ! که اینها فریب ست
دل ز وصل و خوشی بی نصیب ست
دیدن و سوزش و شادمانی
چه خیالی و وَهمی عجیب ست
بی خبرشاد و بینا فسرده ست.

خنده ئی ناشکفت از گل من
که ز باران ِزهری نشد تر
من به بازار کالا فروشان
داده ام هرچه را، در برابر
شادی روز گمگشته ئی را.

ای دریغا ! دریغا ! دریغا !
که همه فصل ها هست تیره
از گذشته چو یاد آورم من
چشم بیند، ولی خیره خیره
پر ز حیرانی و ناگواری.

ناشناسی دلم بُرد و گم شد
من پی دل کنون بی قرارم
لیکن از مستی باده ی دوش
می روم سر گران و خمارم
جرعه ئی بایدم، تا رهم من.»

افسانه-« که ز نو قطره ئی چند ریزی ؟
بینوا عاشقا !»
عاشق-« گر نریزم
دل چگونه تواند رهیدن ؟
چون توانم که دلشاد خیزم
بنگرم بر بساط بهاران.!»

افسانه-« حالیا تو بیا و رها کن
اول و آخر زندگانی
وز گذشته میآور دگر یاد
که بدین ها نیرزد جهانی
که زبون دل خود شوی تو »

عاشق-« لیک افسوس ! چون مارم این درد
می گزَد بندِ هر بندِ جان را
پیچم از درد بر خود چو ماران
تنگ کرده به تن استخوان را
چون فریبم در این حال کآن هست.

قلب من نامه ی آسمان هاست
مدفن آرزوها و جان هاست
ظاهرش خنده های زمانه
باطن آن سرشگ نهان هاست
چون رها دارمش، چون گریزم.

همرها ! باز آمد سیاهی
می برندم به خواهی نخواهی
می درخشد ستاره بدآنسان
که یک شعله رو در تباهی
می کشد باد، محکم غریوی.

زیر آن تپه ها که نهان ست
حالیا روبَه آواز خوان ست
کوه و جنگل بدان ماندَ اینجا
که نمایشگه روبهان ست
هرپرنده به یک شاخه درخواب »

افسانه-« هر پرنده به کنجی فسرده
شب دل ِعاشقی مست خورده»
عاشق-« خسته این خاکدان، ای فسانه !
چشم ها بسته خوابش ببرده
با خیالی دگر رفته از هوش.

بگذر از من، رها کن دلم را
که بسی خواب آشفته دیده ست
عاشق و عشق و معشوق و عالم
آنچه دیده، همه خفته دیده ست
عاشقم، خفته ام، غافلم من !

گل به جامه درون پر ز نازست
بلبل شیفته چاره سازست
رخ نتابیده، ناکام پژمرد
بازگو ! این چه غوغا، چه رازست ؟
یک دَم واین همه کشمکش ها.

واگذار، ای فسانه ! که پرسم
زین ستاره هزاران حکایت
که چگونه شکفت آن گل سرخ ؟
چه شد ؟ اکنون چه دارد شکایت؟
وز دم بادها چون بپژمرد.

آنچه من دیده ام خواب بوده
نقش یا بر رخ آب بوده
عشق، هذیان بیماری ئی بود
یا خمار می ئی ناب بوده
همرها ! این چه هنگامه ئی بود ؟

برسرِ ساحِل خلوتی ما
می دویدیم و خوشحال بودیم
با نفس های صبحی طربناک
نغمه های طرب می سُرودیم
نه غِم روزگِارِ جدائی.

کوچ می کرد با ما قبیله
ما «شماله» به کف در برِ همَ
کوه ها پهلوانان ِخودسر
سر بر افراشته، روی در هَم
گله ی ما همه رفته از پیش.

تا دم صبح می سوخت آتش
باد فرسوده می رفت و می خواند
مثل اینکه، درآن درّه ی تنگ
عده ئی رفته، یک عده می ماند
زیر دیوارِ از سَرو و شمشاد.

آه، افسانه ! در من بهشتی ست
همچو ویرانه ئی در برِ من
آبش از چشمه ی چشم نمناک
خاکش از مشُت خاکسترِ من
تا نبینی به صورت خموشم.

من بسی دیده ام صبح روشن
گل به لبخند و جنگل سترده
بس شبان اندر او ماه غمگین
کاروان را جرس ها فسرده
پای من خسته اندر بیابان.

دیده ام روی بیمارناکان
با چراغی که خاموش می شد
چون یکی داغ دل دیده محراب
ناله ئی را نهان گوش می شد
شکل دیوار، سنگین و خاموش.

در هم افتاد دندانه ی کوه
سیل برداشت ناگاه فریاد
فاخته کرد گم آشیانه
ماند توکا به ویرانه آباد
رفته از یادش اندیشه ی جفت.

که تواند مرا دوست دارد
وندرآن بهره ی خود نجوید ؟
هر کس از بهرخود در تکاپوست
کس نچیند گلی که نبوید
عشق بی حّظ و حاصل خیالی ست.

آنکه پشمینه پوشید دیری
نغمه ها زد همه جاودانه
عاشق زندگانی خود بود
بی خبر در لباس فسانه
خویشتن را فریبی همی داد.

خنده زد عقل زیرک بر این حرف
کز پی این جهان هم جهانی ست
آدمی زاده ی خاک ناچیز
بسته ی عشق های نهانی ست
عشوه ی زندگانی ست این حرف.

بار رنجی بسر، بارِ صد رنج
خواهی ار نکته ئی بشنوی راست
محو شد چشم رنجور زاری
مانده از او زبانی که گویا ست
تا دهد شرح عشق دگرسان.

حافظا ! این چه کید و دروغی ست
کز زبان می و جام و ساقی ست ؟
نالی ارتا ابد باورم نیست
که برآن عشق بازی که باقی ست
من برآن عاشقم که رونده ست.

در شگفتم ! من و تو که هستیم ؟
وز کدامین خُم کهنه مستیم ؟
ای بسا قید ها که شکستیم
باز از قید وَهمی نرستیم.
بی خبر خنده زن، بیهده نال.

ای فسانه ! رها کن در اشکم
کآتشی شعله زد، جان من سوخت
گریه را اختیاری نمانده ست
من چه سازم ؟ جز اینم نیاموخت
هرزه گردی دل، نغمه ی روح.»

افسانه-« عاشق ! اینها سخن های تو بود ؟
حرف بسیارها می توان زد
می توان چون یکی تکهّ ی دود
نقش تردید در آسمان زد
می توان چون شبی ماند خاموش.

می توان چون غلامان، به طاعت
شنوا بود و فرمانبر، اما
عشق هرلحظه پرواز جوید
عقل هر روز بیند معّما
وآدمیزاده، در این کشاکش.

لیک این نکته هست و نه جز این
ما شریک همیم اندراین کار
صد اگر نقش از دل برآید
سایه آنگونه افتد به دیوار
که ببینند و جویند مردم .

خیز اینک در این ره، که ما را
خبر از رفتگان نیست در دست
شادی آورده با هم توانیم
نقش دیگر بر این داستان بست
زشت و زیبا، نشانی که از ماست.

تو مرا خواهی و من تو را نیز
این چه کبر و چه شوخی و نازی ست ؟
به دو پا رانی، از دست خوانی
با من آیا ترا قصدِ بازی ست ؟
تو مرا سربه سرمی گذاری ؟

ای گل نو شکفته ! اگر چند
زود گشتی زبون و فسرده
از وفور جوانی چنینی
هر چه کآن زنده تر، زود تر مرده
با چنین زنده من کار دارم.

می زدم من دراین کهنه گیتی
بر دل زندگان دایماً دست
دَر از این باغ اکنون گشادند
که در از خار زاران بسی بست.
شد بهار تو با تو پدیدار.

نوگل من ! گلی، گرچه پنهان
در بُن شاخه ی خار زاری
عاشق تو، ترا باز یابد
سازد از عشق تو بیفراری
هر پرنده، ترا آشنا نیست.

بلبل بینوا زی تو آید
عاشق مبتلا زی تو آید
طینت تو همی ماجرائی ست
طالب ِماجرا زی تو آید
تو تسّلی دهِ عاشقانی !»

عاشق-« ای فسانه ! مرا آرزو نیست
که بچیندم و دوست دارند
زاده ی کوهم، آواره ی ابر
بهِ، که بر سبزه ام وا گذارند
با بهاری که هستم درآغوش.

کس نخواهم زند بردلم دست
که دلم، آشیان دلی هست
ز آشیانم اگر حاصلی نیست
من برآنم کزآن حاصلی هست
به فریب و خیالی منم خوش »

افسانه-« عاشق ! از هر فریبنده، کان هست
یک فریب دلاویز تر، من!
کهنه خواهد شدن آنچه خیزد
یک دروغ کهن خیزتر، من!
رانده ی عاقلان، خوانده ی تو.

کرده در خلوت کوه منزل »
عاشق- « همچو من »
افسانه -« چون تو از درد، خاموش
بگذارانم ز چشم آنچه بینم.»

عاشق-« تا نیابی دلی را همه خوش.»
افسانه-« دردش افتاده اندر رگ و پوست.

عاشقا ! با همه این سخن ها
به محک آمدت تکهّ ی زر
چه خوشی ؟ چه زبانی ؟ چه مقصود ؟
گردد این شاخه یک روز بی بر
لیک سیراب از این جوی اکنون.

یک حقیقت فقط هست برجا
آنچنانی که بایست، بودن
یک فریب ست ره جسته هر جا
چشم ها بسته، بایست بودن !
ما چنانیم لیکن، که هستیم.»

عاشق-« آه افسانه ! حرفی ست این راست
گر فریبی زما خاست مائیم
روزگاری اگر فرصتی ماند
بیش از این با هم اندر صفائیم
همدل و همزبان و هماهنگ.

تو دروغی ، دروغی دلاویز
تو غمی، یک غم سخت زیبا
بی بها مانده عشق و دل من
می سپارم به تو، عشق و دل را
که تو خود را به من واگذاری.

ای دروغ ! ای غم ! ای نیک و بد، تو
چه کسَت گفت از جای بر خیز ؟
چه کسَت گفت زین ره به یکسو
همچو گل بر سر شاخه آویز
همچو مهتاب در صحنه ی باغ ؟

ای دل عاشقان ! ای فسانه !
ای زده نقش ها بر زمانه !
ای که از چنگ خود باز کردی
نغمه های همه جاودانه
بوسه، بوسه، لب عاشقان را.

در پس ابرهایم نهان دار
تا صدای مرا جز فرشته
نشنوند ایچ در آسمان ها
کس نخواند زمن این نوشته
جز به دل عاشق بیقراری.

اشگ من ریز بر گونه ی او
ناله ام در دل وی بپا کن
روح گمنامم آنجا فرود آر
که برآید ازآنجای شیون
آتش آشفته خیزد زدل ها.

هان ! به پیش آی از این درّه ی تنگ
که بهین خوابگاه شبان هاست
که کسی را نه راهی برآن ست
تا در اینجا که هرچیز تنها ست
« بسرائیم دلتنگ با هم.»

دی ماه سال ۱۳۰۱