گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
منظومه ها
مانلی


در مقدمه مانلی
نظیر به شالوده ی این داستان با تفاوت ها یی در ادبیّات دنیا دیده می شود، من اوّل کسی نیستم که از پری پیکردریایی حرف می زنم، مثل این که هیچ کس اوّل کسی نیست که اسم ازعنقا وهمه می برد، جز اینکه من خواسته ام به خیال خودم گوشت و پوست به آن داده باشم.
این داستان را من پیش از سال ۱۳۲۴ کم و بیش روبراه کرده بودم، درست دو سه سال پیش از ترجمه «اوراشیما»ی یکی ازدوستان من، این داستان را از هر حیث می پسندید، من میل داشتم داستان به نام او باشد.
در این صورت چون نام او در میان بوده، دراشعار این داستان از آن سال به بعد وسواس زیاد به خرج داده ام، دراین اشعار خیلی دست کاری کرده ام که خوب تر و لایق ترازآب در بیاید.
اگر شیوه ی کار مخصوص من اسباب رو سفیدی من باشد یا نه، یا من اولین کسی به حساب دربیایم که به این شیوه در زبان فارسی دست انداخته ام فکر می کنم همه این کنجکاوی ها بیشتر به کار دیگران می خورد نه به کار من، من کار خود را کرده ام اگر خود را نمایانده باشم، همانطور که بوده ام و نسبت به زمان خود در یافته ام، قدراقل این فضیلت برای من باقی ست که صورت تصنع را از خود به دور انداخته ام.
چیزی که بیشتر به درد من می خورد موضوع فکری دراین داستان است، من در باره ی قدرت تعهد خود نسبت به بیان موضوع فکر میکنم. این داستان درواقع از نظر معنی جواب به اوراشیمای همان دوست من است، آن که اکنون زنده نیست یعنی برومند ترین کسی که من در بین همه ی دوستانم نسبت به آب و خاک خود در قلمرو کار نویسندگی دیده ام.
امید وارم دیگران از کسانی که پیش از آنها زندگی کرده اند برومند تر باشند.مانعی برای میل به پیشرفت وچشیدن مرارت های آن در بین نیست.
بخشی از یک نامه

« مانلی »

من نمیدانم پاس چه نظر،
میدهد قصه ی مردی بازم،
سوی دریایی دیوانه سفر.

من همین دانم کان مولا مرد
راه می برد به دریای گران، آن شب نیز
همچنانی که به شب های دگر،
واندر امید که صیّدش به دام
ناو می راند به دریا آرام.

آن شب که از جمله شبان،
یک شب خلوت بود
چهره پردازی بودش، به ره بالا ماه
از بهم ریخته ابری که به رویش روپوش.
باد را بود درنگ.
بود دریا خاموش.
مرد مسکین و رفیق شب هول
آن زمان کاو به هوای دل حسرت زده ی خود می راند
به ره خلوت دریای تناور می خواند :
« آی رعنا، رعنا!
تن آهو رعنا !
چشم جادو رعنا !
آی رعنا، رعنا »!
لیک دیری نگذشت،
از شب و مختصر از روشنی ماه در آن
که به دریای گران،
باد از جا شده زین سوی، بدان سوی رها داد لجام،
هیبت مدهُش دریای گران اندر سَر
بست اندیشه ی غرّیدن و توفیدن آرام آرام،
موج برخاست ز موج،
و ز نفیری کانگیخت،
بگرفت از بر هر موجی بگریخته دیگر موج اوج.
مرد را آنچه که می بودش در فرمانش
رفت از دست به در و آمد بیم از آنش.

او ز رفت آمدن موج به جان شوریده
آمد اندیشه به کارش باریک
گفت با خود: « چه شبی!
با همه خنده ی مهتابش بر من تاریک
چشم این ازَرَق
چه گشاده ست به من وحشتبار !
وای من، برمن زار !
در دل این شب تاریک نگهبانم کیست؟
آنچه درمانِ مرا دارد در کارم چیست؟
با کفم خالی از رِزق، خدا یا چه مرا
سوی این سرکش دریا آورد؟
روشنای چه امیدیم در اینجا ره داد !
بر سر ساحل وامانده نمی سوزد ، دل مرده چراغی هم اکنون ازدور.

منِ ویران شده ی کاهل کار
به کجا خواهم رفت؟
از کجا خواهم جست؟
رفته با گردش شب
هرچه ماهی به مَصَب!
درهمه صفحه ی آب از چپ و راست
نه سفیدک* مانده ست
نه کپوری*پیداست.

چه مرا زحمت کار من کرده تسخیر
چه به پاس نفسی زود گذر
مانده ام من به تن و جانم اسیر
به که نزدیکی گیرم سوی رود آبی آرام آرام
مگرم اسلکی* آید به رَسَن
یا چکاوی* در دام؟

از پس این گفتار
با تکان دادن پاروش به دست
به دل موج روان داد شکست
وز برموج روان رفت به هر زحمت کرده تمکین
در سر او همه اندیشه اش این:
من به راهِ خود باید بروم
کس نه تیمار مرا خواهد داشت
در پراز کشمکش این زندگی ی حادثه بار
(گر چه گویند نه) هرکس تنها ست
آن که می دارد تیمار مرا، کار من ست
من نمی خواهم درمانم اسیر
صبح وقتی که هوا روشن شد
هر کسی خواهد دانست، و بجا خواهد آورد مرا
که در این پهنه ور آب
به چه ره رفتم و از بهر چه ام عذاب؟

لیک این دم اگرش سود و گر بود ضرر
ره بر او می زد و می برد خیالش سوی راه دیگر
رنج شیدایی او را می خورد
فکردریایی او را می برد
چو می افکند به هرآ وا گوش
می نمودش به نظر هر دم از اوست که نام
می رود رهگذران را به زبان
تا از او نام برند
مانده دریا خموش
هیبت تیره ی دریایش می خواند خاموش سرودی درگوش.

با نواهایش مانند نواهای دلش
می دویدندش جان یافته، از پیش نظر
چیزها کاو به پسند دل خود داشت به یاد
آنچه اش در دل بود
ازبرچشمش می کرد نمود
مثل این بود که دریا با او
سرهمکاری دارد
رقص برداشته موجی با موج
چون خیال وی هر بیش و کمی یافته اوج
گر فرو رفته به خواب
داده است عقل از سر
یا به شادی ست بر آب
او همه فکرش در کارش این بود که ناو
بَردَش تا به کجا
درکجا دارد از وسوسه ی موج رها
و به همپای خیال خوش و نشناخته ی خود می راند
همچنان او می خواند.

بود از این روی اگر
کز به هم ریختن موج دمان
در بر چشمش نا گاهی دیدار نمود
دلفریبنده ی دریای نهان
قد و بالاش برهنه برجای
چو به سیلاب سرشکش سوزان
شمع افروخته از سر تا پای
گیسوانش بردوش
خزه ی دریایی
همچنان بر سر دوش وی آویخته او را تن پوش.

گفت با او: « به تن آورده همه زحمت ره را هموار
مرد! اینجا به چه سودی و چه کار؟
در دل این شب سنگین که در او
گرد مهتابش درُدی به تک مینایی ست؟
وانگهی با مَدَد چوبی خُرد
و به همپایی ناوی لنگان
که بر او سخمه ی یک موج سبک تیپایی ست!»
مرد را هیچ نه یارای سخن
ماند پاروش به دست
چون خیالی پا بست
بیم آورد نخست
گشت باریک ز بیم
در تنش موی استاد
پس به ناچار به لب ها لرزان
به سخن با آن مَه پاره ی دریا افتاد:
« ای بهین همه ی هوشبران
سایه پرورد، حرم های نهفت
دختر پادشه شهر، که ماییم درآن
بی گناه هستم من
کار من صید در آب
و اندر امید چه رزقی ناچیز
همه عمرم به هدر رفته بر آب!
تنگ روزی تر از من کس نیست
در جهانی که به خون دل خود باید زیست
رنجم ارچند فراوان تر از رنج کسان در مقدار
من مردی ام بی تاب و توان کز هر کس
کمترم بر خوردار
چه عتابت با من ؟
چه جوابم با تو ؟
پیرنا گشته براندازه ی سال
خسته اندام مرا
زحمت کارم تن فرسوده ست
کار من گشته مرا سوهانی
کابم از تن خورده
و استخوانم سوده ست»

دلنوازنده ی دریا به نگاهی که در او برُد، بِخواند
همه اندیشه او با دل جفت
بر سر صخره یی آورد نشست
نرم با او به سخن آمد و گفت:
« چه خیالی کج درباره ی من؟
واین چه بی جان هراس
کاینچنین با من آیی به سخن!
زهره بنمای ای مرد
وز ره خویش مگرد
اندر این دایره ی تنگ گذر
بیم کم آور و اندیشه مبر.

بینوا ماهیگیر!
ز کجا می آیی؟
به کجا می پایی؟
شهر چه ؟ پادشه شهر کدام ؟
مهربان خوی تر از من کس نیست
در جهانی که به قول تو « به خون دل خود باید زیست »
من نه آنم که تُواَم پنداری
من تو را هستم یاری دهِ تو
از چه اندیشه ی تو بَر ره باطل دراوج؟
پیشتر آی و به من باش و بیندیش و زمانی بشنو
من برآوردی دریای نهان کارم و همخانه ی موج
از هر آن چیز که پنداری تو یکتا تر
وز هر آن لطف نهانی، که در آن فکرت تیز بشری
مانده باشد در راه
و اندر آن نقشه آمال نه سیریش پذیر
اندر آید کوتاه
منم آن کز همه ام زیباتر
من دل مردم را با خود می دارم رام
هر دم گمشده در شوکت روی سحری
کاندر آن روشنی ماه نماید کمرنگ
و شب از بهر وداع دم آخر با او
داستان دارد دلتنگ
می برد از من نا م
دارد از من پیغا م
هر که نتواند، ای مسکین مرد
آنچنانی که توام دیدی دید
و آنچنانی که رسیدی تو به من، در من آسوده رسید»

مرد در مانده به او هیچ نگفت
دسته یی از مرغان
بر فراز سر او گشَت زده دور شدند
مثل این بود که می سوزد شمع
بر سر ناوی، کان ناو می آید، سوی ایشان نزدیک
بر سریر امواج
دست ها می گذرند
برهنه پیکرکانی در هم
رقص برداشته، ره می سپرند.

موج می خواست ز موج
از فرازی سوی زیر
از ره زیر به رو
بود دریا در کار
می شد آواش فسانیده به فرسنگ از او

گفت جانانه ی دریا با او:
« چه کنی دل به سر خاموشی؟
از کج اندازی شیطان پلید
گر نه صّید ست پدید
ور نه کاریت به کام
کار دنیا نه ز کاری که به سر دارد، گشته ست تمام
فکر بر راه گما ر
جان خود خوار مدار!
تو نگفتی اما
به چه نامی مشهور؟
در دل این شب تاریک و به دریایی خودکام چو گوری که از آن
بیم می آورد اندر دل خود هم شیطان!
چشم برهم زدنی
بر سر خشم اگر با تو در آید دریا ».

مرد شوریده به او گفت که: « من
خاطر آوردم در هر سخنت شور افکن
قدر هر گفته ی تو دانستم
لیک چه سود ز دانستن این
که چه نام و چه نشانم به زمین
کیست کاو جوید این گونه زمن نام و نشان
درچنین معرکه ی هول که جا بردم ازتنگی روزی درآن
ازنمک ریختن پرسش بی سود چه کس
می کند زخم نمک سود از من
جا که نام از چه کسان می گذرد
من که باشم که کسَم نام برد
ای بهین زاده ی دریای گران
آنچنانی که خود آوردی با من به میان
مانلی راست پی طعنی اگر
نام او آید کس را به زبان
این گلستان همه گل بر دامن
بوده در هردم خارش با من
گذران من بین
تو به کارمن باش
تا مرا در نظرت دارد فاش
خورده سیلابِ عرق پوست ز پیشانی من
مایه ی زحمت من مویم بسترده ز سر
مرگ می کوبدم از زور تهیدستی، هر روز به در
وه ! چه شد خوب که آب آرام ست
و هوا نیز نه چندان روشن
ور نه تو خسته به دل بودی از دیدن من ».

دلنوازنده ی دریا گفتش:
« نه ، تو زیبایی و بهتر بشرستی ، چه غمی
اندر این راه به کاری که ترُاست
کار تو نیز چنان چون توبه جا ی خود نغز و زیباست
وزپی سود تو هست و دگران
طعن و تحقیر کس از ارزش کار کس نتواند کاست
هر کسی را راهی ست
آن که راه دگران بشناسد
دل بی غل و غش آگاهی ست
چشم دل می باید
که ز هر رنگ به معنی آید
از چه پی برپی این فکر روی
که چه کِشتی و چه باید دِروَی؟
با چه تشویشی گردیده ستوه ای مانلی
از چه رو این قدرت با غم دوران کسلی؟»
گفت: « با این همه گفتارت خوش
من چه دارم که جوابی کنمت
با همه آنچه شنیدستم از مردم خاکی چه درشت
سال ها گشته ولیکن سپری
که منم با این ناو
بی دمی تن زدگی
هر شب این معرکه ی مدهُش دریا ی گران را بر پشت
تا نشست من بر ناو من ست
من به چیزی که دلم خواهد چون یابم دست؟
به جهانی که همه سهو و گزاف
همه را حرف خلاف ست و مضاف
تو مبین در سخنم
خرده از من کم گیر
ناتوانان هستند
که به قوت شبشان پا بستند
تا توانند توانایانی
بگذرانند به بالای کدام ایوانی
پی یک بهره ی نا چیز شبان را هم باید گذرانید به کار».

مهربان گشته ی دریایی گفت:
« کوشش یک تن فرد
چه بسا کافتد بی حاصل و این هست، اما
آید اندر کشش رنج مدید
ارزش مرد پدید
شد به سر بر تو اگر
زندگانی دشوار
اگرت رزق نه بر اندازه ست
و گرت رزق بر اندازه به کار
در عوض هست ترا چیز دگر
راه دور آمده یی
برده یی از نزدیک
به سوی دور نظر
زندگی چون نبود جز تک و تاز
خاطر، اینگونه فراسوده مساز
بگذران سهل درآن دم که به ناچار ترا
کار آید دشوار
عمر مگذار بدان
زاره کم کن در کار
ما همه بار بدوشان همیم
هر که در بارش کالاست به رنگی کان هست
تا نباشد کششی
تن جاندار نگردد پا بست
بهم اینها همه را مردم هشیاری نتواند یافت
باید از هر چیزی کاست
گر بخواهیم به چیزی افزود
هرکس آید به رهی سوی کمال
تا کمالی آید
از دگر گونه کمالی یابد
چشم خواهش بستن
زندگانی این ست
وین چنین باید رَستن.

توبه پاس دل و میل زن خود شاید در کارستی؟
بر فشانده ز همه کاری دیگر دامن
به دلم بود ولیکن حرفی
راستی خواهی گفتن با من
من سفیدم به تن و نرم ترم من به تنم، یا زن تو ؟
چشم های من یا اوست کدام
بیشتر در نظرت تیره به فام ؟ ».

مرد از این پرسش او دید در او نیکوتر
راستی او چه به زیبایی آراسته ست!
نیست درساحت دشتش همتا
نیست دریکسره کوهش دیگر
همه نقش ست و فسون همه رنگ
تا دل از خلق بَرد کرده درنگ
گویی از روشنی هوشربای مهتاب
گل نشانده اند بر آب
وز دل پهنه ور، این آب گران
معنی خلقت کرده اند عیان
لیک هرچیز که می سنجت او با زن من از خود اوست
ماند حیرت زده وار
در پس ناوش بگرفت قرار
گفت با او که: « زنم نیست ،نه می خواهم کانم باشد
زیر دست من (همبوی خزه) زبر چو کاری که مراست
نیست چیزی به همه بود نبود
که به من دارد آن نرم نمود
یکسره روی جهان هست سیه درنظرم
نایدم چیزی در چشم سفید
کز سفیدی تو یا غیر تو من نام برم».

ناز پرورده ی دریای نهانکار بخندید و به او گفت:« اگر
همه چیزست سیاهت به نظر
خانه ات را به کدامین گل اندایی و داریش سفید؟
ای دروغ آور ! ای حیله افکن!
با تو من رو یا رو
آنگهت با من در روی من اینگونه سخن؟
ناز از حد ز چه باید بردن؟
نرم را ز بر چرا بشمردن؟
پس پی چیست که می گویی تو
مار ماهی ست تنش از نرمی
و به دل خواهی کز پنجره ی خانه تو
یاسمن با تن عریانش و با ساق سفید
به تو سر دارد و با خنده ی گلهایش آید به سوی تو بالا؟
آه! دانستم آن را حالا
توهم این حرف ز همسایه ات آموخته یی
که نمی آیدشان بر لب، بی روی ریا
سخن راست چنان کان باید
و اینشان ورد زبان گشته مدام :
« آنچه نا پاید دل دادن را نا شاید »
لیک با ماست اگر می پاید
یا نمی پاید چیزی با ما
هیچ نا خواستن از حرمت بس خواستن ست
بهر جنبیدن بسیار تری ست
نه زجا جنبیدن
همچنان کز پی بیداری خواب
وز پی ساعت طوفان زایی
خامشی با دل دریای پرُ آب
دلگشا هست جهان، چشم چرا بستن از آن ؟
آن که نشناخته در زندگی اش زیبایی
نیست زیبایی در هیچ کجاش
هرچه می جوید از اینجا معنی
جلوه می گیرد رویش با ما
و آب بر چهره می آمیزد رنگ.

مانلی، ماهیگیر!
همه رو راست مرا با خود بین
هست همسایه به همسایه قرین
من نمی گویم بهتان، اما
خبر آن همه مخلوق غزلباز و ترانه پرداز
پس هر پرده که هست
خوب و نا خوب به من آمده باز
که چه ها می گذرد با جان ها
اندرآن تنگ غبار آلوده
واندر آن زنده کشُان زندان ها
زندگی شان به چه آشوب نهان روز و شبان
غرق در نشأ ی دل خواستن ست
از صدای پی هم آمدن بوسه چرا می شکند
خواب نوشین سحر گاهی سنگین شده در چشم کسان
تا سپیده دم آن کیست به پای دیوار
ایستاده ست خموش؟
از چه روخنده ی شاد؟
وز چه ره گریه ی زار؟
و انمودی به چنین شیوه که هست از پی چیست؟
از پی خواستنی نیست اگر
کآدمیزاد بناچارش می باید زیست.

شب و دریا و مرا با تو در این ره دیدار
آوریدی چه مرا بر سر حرف بسیا ر
لیک دیّاری با ما نیست
من و تو تنهاییم
دردل خلوت بازار ریا را سردی ست
بینوا از چه نه ات هیچ کدام؟
از چه با خلق رها دادن سرمایه ی عیشی که زما ست؟
چه خیال ست که با رنج نداری دل خود داری راست
بر جدار استخوانش نه بجا جز رگ و پوست
چه ریا را به کف خالی خود
بینوا مردم می دارد دوست
دلش از لذت بگسیخته ست
همچو دودی که تن از آتش سرخ دوزخ
بدر انداخته بگریخته ست.

آه ! دانستمت از چیست به این خوی شده
بس که نا یافته یی
سرد کار خودی افتاده و کم جوی شده
در بد و خوب جهان با غم می پیوندی
به تسّلای دل غمزده ات
بر همه چیز جهان می خندی
و به حال آنکه سزاوار تر از هر که تویی
ز انکه از هرکس رنجوری حال تو بسی بیشترست
و تویی از همگان دیر پسند آورتر
تو برآنی که فرا آوری از جای بلند
گر فرانامده ات چیزی بر وفق مراد
چه به از این که جهانی دیگر
با تو جوید معنی
وز تو گیرد بنیاد؟
(سوخته ز آتش دیگر ز نخست)
تویی از آتش دیگر در دود
اندرین دایره هر کس چو تو افتاد غریب
بهره ناچارش این خواهد بود
این ترا بس باشد
کاشنای رنجت
نه همه کس باشد
دم که چون شمع به سیلاب سرشگ
به جگر سوزی ، نه چون دگران
خنده ی با طل خیل حمقا
بر تو باید که در آید چه خیالی ست در آن؟.

ولی ای دریا دوست
هیچ از این راه میازاری دل
چشم از تو بگشاد
به تو من خوب تر از این همه را خواهم داد
عهده خواهم شد هر روز ترا
راه آمد شدنت را پی رزقی نا چیز
بر سر آب گران خواهم کرد کوتاه
گر قدم رنجه کنی
ور به من داری رأی
من نثار قدمت را چه نمایم که چه خواهم افزود
گل مرجانم یا پنجه ی مرواریدم
چه تو را خواهد بود
همه اینها به زمین اند که بگرفته بها
وندران جای فسادند که دارند صفا
من از آن گونه که خود حیله ی آن خواهم ساخت
بپذیره ی قدمت خواهم شادان پرداخت
از گریزان شده پیرایه ی رنگی که به هنگام غروب
همچوما حیران وار
رفته از سنگ به سنگ
می دهم من به در و بام تو رنگ
بر تو تا وقت تو دارم شیرین
و شبستان تو مانده روشن
به فرود آورم افکنده به بند
چشمه ی روشنی چرخ بلند
تا ترا سازم تن پوش
اندر اندازم از جرم تکان داده ی ابری که به صبِح روشن
بر سریر دریا ست
مایه یی را که برازد به تنت پیراهن.

هر چه زآن من خواهد شدن، آن تو، نه تردید در آن
آنچه سود من با گردش آب
و آنچه گنج من درخّطه ی دریای گران
ما در آن نقطه ی دور از هر نا محرم با هم
کرد خواهیم به شادی گذران».

مرد حیرت زده را
برق از چشم نگه بار جهید
تا چه او حرفی گوید
تا کی او چیزی از وی جوید
ماند چون میخ بجا کوفته ، گوشش همه هوش
گشت گوشش همه چشم
شد همه چشمش گوش
لیک اگر چند از این گفت و شنفت
می شکفتش دل ، حرفیش به شکرانه نگفت
و آن دل ازخلق بدست آور دریایی دانست که او
مانده در طبع سخن هاش فرو
گفت با خود خاموش
آن که از دورش می جستم و در کارش بودم باریک
آمد اکنون خود با من نزدیک
آری او می سوزد
دود می باید از هیمه ی سوزان خیزد
تا نه داغی بیند
کس به دوران نه چراغی بیند.

پس پی بیشتر او را سوی خود آوردن
قد بیاراست به غمازی آراسته تر
پای او بر سر آب
تن در ابری که برآب از مهتاب
برسینه ی سوزانش نارین پستان
همچنانی که جدا از تن جان
آه برداشت درآ ن حرف که بود
به سخن هوشرباتر لب شیرینش گشود
« آری، از هر چه که زیبا تر در خّطه ی خاک
تا بخواهی به درون دریاست
هم به از آدمیانی که تو پنداری شان
در نهانخانه ی آب ست اگر آدم هاست.

اندر آن ناحیه بر فرش تک دریاییم
همه ازنیل کبود
و ندر آن هرگل آن از مرجان
دید خواهی (همه برعهده ام)آن چیز که در فکر تو بود
نازنینا نی انگیخته جوش
رقص برداشته رفته ازهوش
نغمه سازان مرغان
که در آرامگه روشنی باخته رنگ
هر یک از نازک منقاری شان
می سراید به نوایی آهنگ
دل فسایان گل ها
( هر دم از خنده به رنگی دیگر)
که اگر بویی از آنان به دماغ تو دمی راه برد
همه عمر تو به مستی گذرد.

آه ! اگر دانستی تو که چه بیش از دگران
کام دل یافته اند آنانی
که به دریاشان باشد گذران
ای همه با خورش و خفتن در ساخته مرد
تو هم آن کن که به جان شاید کرد
چشم تو می شنود
گوش تو می بیند
تو ز بس گنج خودی سنگین بار
می تکانی سر از بهر چه کار ؟ ».

در همه عمرش زندانی، مرد مسکین
نه چو او داشت به یاد
نه چنین نیز تمناش دمی
که چنان بیند بر وفق مراد
( چه شبی بود حقیقت پس ناکامی آن مسکین را )
لیک در این دم او
بود هر لحظه پریشان تر و در فکر فرو
به خیالی که گذشته ست شب و فرصت داده ست از دست
هم بر او می گذرد مانده ی شب
پاسداری فقط این را که از او
می رود حرف به تحسین بر لب
نگهش برد شتاب
کرد بالای به خم آمده راست
گفت با خود: « ز چه ام سر در او
چه مرا داشته ست

که به یک جای مرا کاشته ست
این همه ماندن در راه که چه ؟
گشتن از رسم و نشان وی آگاه که چه؟
من چرا شیفتم از این سخنان
چاشنی بخش سخن های زنان
شب و در معرکه ی موج چنین دهشت بار
با چون او فتنه یی آنگاه دچار
گر به خشم آید دریا با من
من بیفشانم از کار که دارم دامن
چه مرا دارد سود
از همه آنچه کز او دیدم در کف چه مراست ؟
گر همه بود و گر هیچ نبود ».

دستگیر وی در کارش آمد زاین رو
در کف ناوش چوبین پارو
گشت دست وی با دسته ی پارویش جفت
زیر لب خامش گفت:
« نکند شیطانی
راه بر من زده او دارد اندر من دست
واین چنین کرده مرا با سخنانش پا بست»
لعنت آورد به کار شیطان
با دگر گونه خیالی پیوست
بست خاطر در کار
با نشان دادن پا رویش آب آلود
( پاره ستخوانی در تابش تاریک ز عکس مهتاب )
موج تنگ آمده را خواست شکافیدن از هم اما
دید خود را به مصَب
در نهان گوشه ی نی زاری دنج و پنهان
که پسآبی به کفش بود روان
پیش روی وی بر ساحل نزدیک به چشم
کوخ مخروبه ی ماهیگیری
اندر او سوسوی وارفته اجاقی بی جان
بر سر خاک نشسته دو سه ناو
که چنان کز خود او هیچ کسی
زان دو سه ناو نمی جست نشان
هر چه در چشمش غمناک نمود و مرده
سیلی از دست فلا کت خورده
روی بر کرد مگر چشم از او
در نیاید به هر آن چیز که بود
بلکه کمتر بیند
هر چه را غم آلود
به نظر آمدش از دور رهی در این دم
(در کدام استونگاه)
نای چوپانی برداشته آوای رحیل
با نوای نی غمناک چو هر چیز یکی می خواند:
«من که در دایره ی عشقم سامان دادند
حیف باشد که دل خسته به سامان نبرم
می برد سیل سرشکم به هوای دل تنگ
وای اگر راه به منزلگه جانان نبرم »
لیک در چشم افکند
ساینای تن خاموشی چند
روی با رو با وی
که ببندند بر او راهش را، اما کی
اندکی گر چه فراتر به خیال خود راهی پیمود
او می آمد به همان جای که بود
مثل این کز وی دستی بر بوده هر چیز
دور گشته ست ز راه تمییز
و به او مردی می گوید خامش :« مانلی باش ، مرو!
دل دریاست خموشانه به کار و شیداست
آن دل آرا تنهاست
ای همه مانده به در آب و گل خود
اندکی نیز برای دل خود
فکر با همت والایی کن
دیده در کار چنان بالایی کن
از چه در دائره یی زندانی
وانگهت این همه سر گردانی
همچو حیوان ز پی آب و علف
پس چه چیز آدمیان راست هدف؟
پای بیرون کش از این پای افزار
سوی بالا دستی دست برآر
پی خود باش و به خود بند نظر
روز گار از خود این گونه مبر »

گفت شیدایی:
گفت شیدا باش !
گفت بُرد از من
آنچه کاو می خواست
گفت: خاموش از این گفته اگر مرد رهی
می برد دل ز همه خلق چو رویی زیباست.

گفت :آید به کفم
آن کمند مشکین؟
گفت : در راه ترا
نا شکیبایی چیست؟
گفت: خندند در این معنی اگر بر من؟ گفت:
خنده برداشت اگر ابر سیه زود گریست.

ولی ای همنفس هر شب دریایی من
چون تو من نیز در این ره بودم
سخنی با تو مرا مانده به دل
( گر زبان من، نه برآن بگشودم)
جور پیشه ست جهان می گویند
که نه اش رحمت می باشد بر حال کسی
جور پیشه تر، اما ماییم
که نمی جوشد دلمان نفسی
غافل از آنچه چه ها می گذارد
دل من تا به کجا
می تواند به صفا راه برد.

دل نوازنده دریای گرانبار که بود؟
سر بر آورده به چشمان کبود
دوخت بر وی نگه جان شکر و با او گفت :
« با چه تردید و محابایی جفت؟
پس چه افتادت ای ماهیگیر
که نه راهی، به سوی راه خودی؟
رو بدان وحشت آباد سرایی که در آسیب گهش
آنکه زنده تر و هوشیار ترست
زیستن بر وی دشوار ترست
زنده اش برهنه خفته ست به پای دیوار
مرده اش را به چه کالای گران سنگ بپوشیده مزار
نه در آن خالی از واهمه عشقی جویند
نه جدا از خطر و وسوسه حرفی گویند
جا که نه شربت بی زهر در اوست
نه بی افسون و فریبی که به کار
ممکن آید که کسَت دارد دوست
آه ! داغم من از این حسرت داغ
کز چه می سوزد در خانه چراغ
حیف از مردم هوشیار که نیست
در جهان جایگهی شان پی زیست.

همچو پندارم کز یاد تو رفت
که تو را کار چه بود
آدمیزاده هزارت مقصود
که جهان خواهی داری در چنگ
سنگ اگر ز آب و گر آب از سنگ
دوستا نت که هوا خواه تُو انَد
چشم در راه تُو اَند
با منت بهر چه رو در بایست
گر تویی خسته به تن
دستگیر تو در این ساعت من
اگرت از کف بیرون شده باشد پارو
اینت ابزار، ای مرد
و گرت ناو به لنگر شده چربیده به زیر
من به بالایش خواهم آورد.»
با وی او گفت :«نه، پاروی من آرامم می غلتد در قالب دست
ناو من بی گنه ست
هیچ یک ز این دو نکرده اند به جانم پابست
شده اندیشه ی من در دلم اما سنگین
در گرو گان تو مانده ست دلم
با سخن هایت گرم و شیرین
کرده روی تو به کارم افسون
اگرم راه چو کوه
ور به پیشم هامون ».

پرتمّنای نگاه وی، این دم همه می گفت به او:
« دست در کارم آمد کوتاه
نیست دیگر نفسم
تا به سویی گذرم !
گر نباشی تو مرا نیز، ای آرام ده آب آورد
به کجا راه برم ؟
به چه کس در نگرم ؟
توتیای چشمم
نوش داروی من این لحظه تویی
بر نمی دارم من مهر از تو
دل نمی دارم بَر روز جدایی ز تو راست
نکن آن با من کاینگونه خراب
سوزدم آتش روی تو بر آب
من ویران شده ی خاکی را
هیچ کس نیست که درمان بخشد
گر همه دارمشان زنده به جان
زهرشان باشد وحرمان بخشد ».

گفت آن مایه ی رعنایی با او :« آری
من همین بودم پوشیده امید
چشم باش سخنی بودم و گوشم اکنون
از زبان تو شنید
و این سخن آمد راست
که ز عمر گذران مان راهی ست
که ز پیدا به سوی نا پیداست
زندگی می طلبد
این همه پنهان را
یا ترا باید بودن همه تن
یا به جای آری با تن جان را
بس زمان خواهد شد ای مانلی
که نخواهد کس جست
بجز این درما را
زنده با دیدش زنده ست
همچنان کاو به امید
آنکه موفورترش این نیروست
گر ببینی تو در او زننده تر اوست.

آری ای ماهیگیر
اندر آمد شدن بود و نبود
داشت باید کم وب یشی هر چیز
در نهادی چو قدم روی بهر داشتنی آوردی
به تو آن داشتنی، روی آور
کم و گر بیش، نماید منظر
ولی این داشتنی ست
از پی داشتنی های دگر
چه خیالی خوش با من پیوست
کاینچنین داد امشب
با تو دیدارم دست
من به تو گفتم آن حرف که بود آه ؟ ببین
آب می خندد با گردش ماه
در خموشی زبان آور اگر بر سر ساحل پیداست
نر گس مخمورست
که ز تنها شدنش چشم براست.

در دل این نیمه شب ای مرد رها دادی از اندوه مرا
از تو پوشیده نمی دارم این
دانی از بهر چرا ؟
با همه شوکت بی مثل (نصیب من در کشور دریایی من)
من تنهایم، آه!
همچنان مرده که از زنده به دور
شمع خندان که می افروزد اما در گور
نکبت تنهایی
از جگر می خوردم
حسرت یک دم صحبت (که مرا
با نکو رایی اگر دست دهد)
درهرآنجای که جا دارم می افسردم
گره از کارم آن مرد که بگشود تویی
نگسلم همچو تو، هم من از تو
گر همه بند من از هم گسلند
اشتیاقی که مراست
با روان من دارد پیوند
آه ! زیبایی تو
وز همه زیباتر
با هراندازه ی سال
از هم ه برناتر
گر کسی دوست ندارد به دلت
مانلی، باور کن من به دلت دارم دوست
آن که بسیار شبانش درخواب
همه می دیدی اوست
در تنم هر رگ از یاد لب بسته ی تو مدهوش ست
که ز بس بار دلت هست برآن خاموش ست
وه که لب های تو شیرین هستند
گویی آرامگه بوسه ی سوزانی را
بوده روزی و چه روزی و آیا
لیکن اکنون دیری ست به راه.

حیف من غم زده ام
زندگی مو جود
همه با درد گرفته بنیان
درد مندم من و از دردم گویاست زبان
همچنانی که در آن خاک اندود
درد ها مردم راست
دردها نیز درآب دریا ست
و مرا داروی دردم گفته اند
جاودان من، یاران قدیم
نیست جز درخورش خاکی طبع
گر خورانی به من ای مرد، نخست
ز انچه در سفره ی توست.

مرد دلباخته از گوشه ی ناو
اندک از پخته برنجی بگشاد
آنچه ره توشه او بود و خورش کردن از آن، هم خود او را در خور.
آن پری رو را داد :
« این چه درخورد ترا خواهد بود
با سفال آمد نزدیک، گهر
چشمه یی روی به در یا بنمود».و

نازنین پیکر دریایی گفتش :« اما
من سودا زده را جای در آب
شوق دیدار تو آورد بر آب
ای زمینی پیوند
با غریبان که غم روی تو دارند به دل
غم دیگر مپسند
با هوایی که به روی دریاست
دارد از نازکیم، پوست به تن می خشکد
اگر از لطف تو پیراهن تو
تن من می پوشید؟»
طوق وار از بر سر کرد به در
مرد الیجه ی کهنش از تن و او را دادش
گفت: « بادا تنت از بد هر بیماری دور
بر لبت باشد هر چیز گوار
آنچه تو خواسته یی از من این
لیک از این خواهش مسکینان ترا
عرق شرم میفکن به جبین
خسته ام خاطر و دل سوخته ام
بس که من وصله بر آن دوخته ام
ژنده در ژنده که می بینی از این گونه از آنان باشد
که دراین زندگی تلخ چومن
کار ایشان نه به سامان باشد ».

دل به دست آور دریایی دست سردش
بر سر شانه ی عریان وی آمد که در آن
می نمودش به درشتی ستخوان
آفرین بر وی آورد بسی
« چه کسی بامن و بامن چه کسی
آه! چه خوب ! چه برخوردی خوش
به سخا مرد بزرگا که تویی
نازنین مردی هشیار که تو !
مرد هوشیاری در کار که تو !
به ره دوست نجسته جز دوست
آنچه زان خود می داند، داند هم از اوست
تا من زنده به تن
باشد از کارت بر من
کز تو باشم خرسند
راست آمد که توانگر مردم
تنگ چشم اند و به تنگی نگران
دل به رحمی و سخا باشد، از آن دگران.

من پریشانم و شوریده ولیک
آنچنانی که کنون می شایست
نیستم تا مزه ات بخشم از حرف که هست
ماهیان من با من همه سر کش شده اند
وز من این گونه به شفقت، سوی آب شیرین
می گریزند همه
مانده زاین حسرت با مژگانم
فکر یک لحظه ی کوته که مگر
بتوانم من از این رنج رهید
دمی آسوده به یک گوشه کپید
می سپاری به من، ای مرد جوانمرد آیا
دام و قلابت را
که به چنگ آورم آن سنگ دلان را سرکش؟»

مرد که هرچه به راه وی داد از کف، دادش هم این
گر چه بی آن مَدَد دست که بود
به دل آسوده نمی خفت شبی
نامد از ملتمس او به دل او تبعی
برسرناوش آورد نشست
دل برآن مهوش دریای بست
همچو چشمانش بر بست دهان
دست های وی ازهم بگشاد

رفت گوئی از هوش

وندر آغوشی افتاد.

لنوازنده ی دریا خندید
هر دو را آنی دریا بلعید
و ز بر گردش آب
همچنان کز همه زشت و زیبا
نه به جا ماند سروری نه عذاب
موجی افکند فقط دائره چند
اندر آن دائره شورید و بهم آمد خرد
دائره روشنی ماه بر آب
پس به هم در پیوست
رشته ها از زنجیر
حلقه درحلقه مذابی ز زر ناب در آب
مثل این کز بر انگاره یی از آتش از دور رهی
ریخته در هم بسیار آوار
جانور هیکل چند
می گریزند و به تشویش شده ره بردار
ماه در ابر نهان می آمد
بود پوشیده اگر نقشی در موج اکنون
روی دریای گران می آمد.

همه در کشمکش آب در آب
زود پیدا شده و تند گذر
شکل بس جانوران
داشت در راه شتاب.

به سوی ساحل خلوت، اما
ناو بی صاحب می رفت بر آب
بود هر چیز به جای خود از هر سویی
دارمج* بر سر توسکای* کهن
همچو توسکا ز بر راه به پای
چوب دست مانلی
به همانجا که علامت کرده
همچنان دربغل سنگ به جای.

وقت کاین معرکه ی بود و نبود
بود از کار سحر دود اندود
دید آن مولا مرد
بر سر ساحل خود را، ز همان راه که او آمده بود
ده به چشمانش می شد نزدیک
با قلنسوتی شکل بامش
بر سر حمامش
لیک در ده نه کسی داشت عبور
مردی آنجا فقط از پشت نپا ر
با شماله که بد ست وی دو می زد و می آمد دور.

یاد آورد که بود
آن پری پیکر با او گفته:
« رسن و دام تو اینجاست به دریا با من
به سوی خانه ی خود باش به من زود تر آی ».

اگر او در خود می شد باریک
در نمی یافت چرا آمده ست
باز گشتش چه زمان خواهد بود
راه هایی که به دیگر شب ها
اندر آن می افتاد
رفته بود اینک او را از یاد
نفس در یایی
کرده بود او را مست
شده بود آن مسکین
به تمّنای دگرگون پا بست
دل نشین قافله ی دریایی
از ره دورش می خواند به گوش
همه بودش در سر.

خواب های شب دوش.

دید این بار که در جنگل تنها خود اوست
شاخ درشاخ بهم آمده و آوایی مرموز ز هر شاخی بر می خیزد
گویی آنجا به چنان ویران هاش
خفته درنده دهان جانوری
که به هم می فشرد دندان هاش.

چه ولیکن به از این؟
بر خلاف همه شب های دگر
هرچه با او به زبان دارد راز
و به او هر بد و نیک دنیا
حرف پوشیده ی دل گوید باز
دم علم کرده به سنگی چالاک
سوسماری به تن سربی رنگش گفت:
« مرد دیر آمده از راه سفر صبح رسید
بر تن سنگ هم از شبنم شبرنگ دمید، آب دوید ».

قدمی چند از آن سوتر، با روی کبود
دید نیلوفر را برسر شمشاد که بود
گفت نیلوفر وحشی با او:
« راست می گوید آن حیوانک
می دهند از پس این پرده که هست
پرده داران سحر
روشنی دست به دست
زن تو چشم براه ست هنوز
مانلی، تند برو صبح شده ست ».

ناگهان داد خروس از ره دورش آوا
که از این راه بیا
و به تاریکی پرعمق، چو بغض
که بترکد به گلو گاهی تنگ
نقطه یی پیش دو چشم وی آمد روشن
وندر آن خانه ی او آمد بریادش و زن
دید زن را پی خود چشم به راه
می برد چرتش در پیش اجاقی که هنوز
اندر او وِشته ی چند ی ست به سوز
سگ خود را « پاپلی» را که لمیده به پلم دید که او
مانده با سوسو ی چشمش (سوی راهی که به دریای گران
می خرامد ) نگران
وز بهم بستن و بگشودن چشمش خسته
تا کی او باز آید
او هم او را که رسیده ست ز ره می پاید.

گفت با خود :« همه بیدار من اَند
من سودایی بیدار که اَم ؟
هست حتی به چمن پنداری
همچنانی که به شب های بهار
جنبش از روی شتابش شب تاب
کس نکرده ست به قدر من در کار درنگ
نکشیده ست بر اندازه ی من رنج کسی
چقدر رنج من و لذت من بود نهان
بدر انداخت چه اندیشه ی دورم از راه ».

و به خود باز در آمد به سخن:
« چه پریشان شده ام
آخر عمر چه حیران شده ام
این سخن ها ز کجا می آید
من ویران شده را کیست که او می پاید
چه فسونی که به آب
در فکندند و به کارم کردند؟
که به چشم من هر چیز دگرگونه شد و بیگانه
دل دیوانه ی دریای نهان کار مبادم که چو خود
کرده باشد نه نهان، دیوانه؟
از چه در چشمم هرچیز به رنگ دریاست؟
روی این سنگ به سنگ
از کجا آمده نیلوفر آبی که به من
با گلشن خنده گشاست.

وای برمن که بپیمودم این راه دراز
و سراسر شب من خوابم بوده ست به دریای چنان
من خاکی نسب دریا دوست
که به چشمم زهمه سو دریاست
و آنچه ام دل بستاند با اوست
در کجا راهم روزی پیدا ست
با سرا نجامی این گونه دچار
به کجا خواهم شد ره بردار
تن به خاک اندرم و دیده بر آب
هر یکی ز این دو ز یکسو به عذاب
چه کنم با تن، اگر دیده نهم

دیده ور خواهم ، با تن چه کنم

گرهمه بود زیان ور همه سود
سرنوشت من دریا زده چون خواهد بود..

چو به ده پیوستم
چو ن به کس گیرم آنوقت که می بینم در راهگذار
آدمی صورت آدم خواری
با عنودی که همه چیزش باشد انکار
فکری آسانش در پیش چنان دشواری
گر چه من مردم را با دلشان خواهم کردن همپا
چه سخن باید با خلق به جان مرده مرا ؟
بایدم در همه ی عمر چشید
مزه ی شربت هر زهری را
پر ملامت ز ملامت ها شان
که به من خواهد از هر که رسید
تن اگر در بدهم ( یا ندهم
گوش با حرف گزاف هر کس)
شوق بیگانه ی دریایی من می باید
از بسی ریزش سنگ حمقا
به گل آراید از خونم تن
ای دریغا که مرا با همه این قوت دید
بایدم گفت خوش و زشت شنید
ساق پوسیده ی وسنی گزنایی ناچیز
گزنا باید بر من گردد
تا تن من بِگَزَد
گندِنایی که همان شاید جاروب شدن را باید
نفس گندش بر من بوزد ».

دادش این پندار
با خیالی پیکار
برد در راه شتاب افزون تر
دل نمی برد گر او را از جا
پای من می بردش زود
نقش پایش از پا
پای او از هر نقش
تند تر آمده بود.

بود در هر دم با فکر پریشان شده اش کاویدن
همه در هر قدم از خود به سر پرسیدن:
« درچه بگذاشته ام من شب دوش؟
پی کاری چه در این ره بودم؟
گر بپرسید زن من ازمن : کو پیرهنت؟
چه به او خواهم آورد جواب؟
که پذیرد سخن از روی صواب
با حسابی که به کار دنیاست
زود پیدا شده و دیر گذر
و اندر آشوب نهانش نه همه مردم برده ست نظر ».

در تکاپوی و شتاب
گشت هر پشته ی خاکش هامون
دل بیفکند به پایش رود آب
ره چماز* و لَم دادندش کآسان گذرد
سنگ برسنگ شکستند از هم
کاو به منزلگه خود راه برد.

لیک هرچند به نظاره ی راه
چشم او برُد نگاه
او ندانست برَد ره به کجا
زان که سر منزل او بوده به چشمانش گم
همچنان رغبت او در دریا
دل او هر دم می خواست بر افسانه ی دریای گران بندد گوش
سرگذشت از غم خود بدهد ساز
و او همان بود به جاتر که به دریای گران گردد باز.



خرداد ماه سال۱۳۲۴ مطابق با دی ماه طبری سال ۱۳۱۴

تایپ شده توسط پری جلالی پور