گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
منظومه ها
پی دارو چوپان


در مقدمه پی دارو چوپان
الیکا ، چوپان رعنا و جوان کمانداری زبر دست بود.
یک روز هنگام غروب تیر و کمان خود را برداشته به جنگل نزدیک رفت، بر گ ها نم دیده بود، و بخار مه مانند رقیقی به روی زمین می خزید.
الیکا خوشحال شد که به آسانی شو کایی را پیدا کرده، تیر را به چله کمان گذاشت و او را هدف تیر خود ساخت.
درهمین وقت شب شد، تاریک وگرم و چرک، جهنمی با گور آمیخته، یا گوری ویرانه در جهنم، ستا ره ها برق می زدند، مثل خلواره درخاکستر، پشه ها روی آئیش را پر کردند، نه نپاری پیدا ونه کومه ئی.
خیلی زود شبتاب ها از این سو به آن سو پریدن آغاز کردند و روشنی را به عهده گرفتند، مثل اینکه ستا ره های آسمان را به روی زمین فرود آورده اند.
این بود که الیکا توانست شو کای تیره خورده ی خود را پیدا کند، اما زنی را دید و صدای زاری او را شنید که مانند مار زخم دیده می پیچید. زن گفت : مرا به آبادانی برسان.
الیکا، چوپان دلیر قله ها ی دور، به زن گفت: ای زن ! تو کیستی و چه شد که دردل این شب و تاریکی به درد دچاری؟
زن گفت: تیر تو سینه ی مرا مجروح ساخت تو مرا از پای در آوردی، آمده بودم برای مادر علیل خود که به درد دچارست برگ شمشاد ببرم.
الیکا با حال اضطراب دست به روی شانه های تنگ زن گذاشته و سینه ی او را کاویدن گرفت، در تاریکی در یافت که زخم کاری نیست، اما شرمناک بر جای خود ایستاد.
زن گفت: اکنون که من کشته ی تیر تو ام مرا باز مگذار، مومیای استخوان من درکف توست.
فالگیران این را به من گفته بودند، من تا کنون بیهوده می پریدم، مانند این که ملخ از گرمای آفتاب در ریگستان می جهد، آه اینک وسیله شد که تو را بشناسم، من خودم یک روز که از قافله دورافتاده بودم از کوه های دور گذشتم، جایی که تخته سنگ ها درکفن سرد و بی رحم برف ها آرمیده بودند.
چوپانی به همپای گله ی خود می خواند، مثل اینکه تو بودی، صدای تو با من آشناست، گویی از دل من بیرون می آید، در یک جا صدای ما با هم زاییده شده اند، اگر چه تو مرا ندیده باشی، گویی ما پیش ازاین با هم بوده ایم. مانند دو کفه ی نارنج ما با هم جفت و جور خواهیم شد، آنوقت زندگی ما آرامش دائمی خواهد گرفت، من در زندگی کمک تو خواهم بود، همه چیز را جمع آوری می کنم، نمی گذارم هیچ چیز تلف شود، بگذار مانند پرستو سینه بر آب زده بگذرم و مانند ( کرکویی ) درهوای مه آلود بگذرم و آرامش آب ها را در زیر بال خود ببینم، من می خواهم غریق دریای تو باشم.
الیکا با خود گفت: آیا این زن از پریان ست، او کیست و آیا راست می گوید یا دروغ ؟ و زخم را بهانه ساخته ست به جای اینکه درمان بخواهد، این چگونه حرفی ست که می زند ؟ ولی من باید او را نجات بدهم.
پس زن را بدوش کشید و به آبادی خود برد، و خسته و کوفته تیر وکمان و زین خود را زمین گذاشت.
درحلقه ی دختران که می رقصیدند شماله می سوخت و بوی معطر نی و گز، که آهسته می سوخت هوا را پر کرده بود، شب همینطور ادامه داشت، گرم و پُراز پشه و جنگل خاموش و مرموز . الیکا زخم زن را بست و او را در بستر خود خوابانید و رفت که از جنگل علف دارو بیاورد.
بعد ازآن دیگر کسی ندانست که آن دو تن که بدین سان بهم رسیده اند چه شدند و به کجا رفتند و چگونه زندگی می کنند .
ورد زبان بومی ها مانده ست که « چوپان از پی علف میرود» و این مثل را برای کسی به کار می برند که در زنگی هر چه می دود به مقصود نمی رسد.
همچنین می گویند او هنوز زنده ست و تا زنده ست علف می آورد، اما هیچ کدام از علف ها زخم رادرمان نمی کند .
به این جهت « دیزنی های » مغرور و بی پروا هر وقت هنگام غروب شوکایی را در جنگل می بینند با همه غرورو بی پروایی خود او را هدف تیر نمی سازند زیرا می ترسند نازنین باشد و به زحمت نگهداری او دچار شوند. نیما یوشیج


پی دارو چوپان

«الیکا» نادره چوپان جوان و رعنا
در کمانداری مانند نداشت
آشنایانش او را دمخور
به هنر «شاه کمان» می خواندند
در همه دهکده از خرد و بزرگ
کس نبود از خورش صیدش بی بهره شود.

او به صید شوکا
رغبتش بود فراوان اصلا
و به جز این که کمانی گیرد
به خیالی، چه خیالی
گوشه یی را بر نشانی گیرد
هیچش اندردل، در حوصله ی کار نبود

روزی او تیر و کمانش برپشت
همچو روزان دگر از پی صید
سوی جنگل شد و این بود غروبی غمنا ک
و مَهی نازک، گرما زده مانند بخار
ازهوا خاسته در جنگل ویلان می شد
وهمه ناحیه ی «دیزنی» و«گرجی» (روستای قشنگ)
بود پنداری در زیر پرند.

الیکا شاد ازاین رو که او
می تواند به سر فرصت دید
صید خود را که بودش نه پدید
وز بر ره (به ترَی آلدُه هر خاش و خس و گشته نمور)
نه صدا خواهد خاست
خالی از وسوسه ره بر می داشت
مثل آنی که همه چیز مدد می کنُد ش
و به راهی که همان باید می افکند ش
بود درچشمش نازک شکلی شوکا
هرشبح از شبحی سایی از ساینه یی گشته جدا
و به دم، کاوبه پناه کپر«اوزار»ی
دید شوکایی و یکتا نه به خودهوشیاری
آشنا کرد زکف تیرکه بود
با زه و بند کمان
از پناه « لمَ » درهم شده یی
تیرازچله گشود.

درهمین لحظه ی دلکش شب شد
یک شب گرم چو دردوزخ گور
با بیفروخته گرد از دوزخ
درهمه ناحیه ی جنگل و دشت
کرد آغاز پریدن شبتاب
مثل آنی که زجا خاسته باد
دارد اکنون به سر خاکستر قصد گذار
وشراری زشرار
دردل خرمن خاکستر کرده بیدار
یا بیاورده یکی دست به خاک
روشنان راز سر صفحه ی نیل.

الیکا، رعنا چوپان جوان
چون نمی دید به چشم
آنچنانی که بباید دیدن
به هوای روش تیر پس صید گرفت
و به راهی که گمانش می برد
رفت تا سوی هد ف
لیک آنجا که هدف را به گمانی می جُست
او زنی ( یا به نمودار زنی) در بَر دید
وز زنی(ناله بیا نگیخته) نالش بشنید:
« آه تو سوختی از ناوک خود جان کسان
جای آنی که کنی
دردی ارباشد درمان کسان
ای جوانمرد به نام و مغرور
که دراین تیرگی ات
می شناسم از دور
برسانم سوی آبا دانی
به خلاصم به سوی درمانی
گردمی دیگر بر من گذرد
بی مدد کار تنم جان سپرد»

الیکا گفتش از اینگونه فکار:
« تو که ای زن ! و اینجا به چه کار ؟
دردل این شب تاریک که شیطان رجیم
هست افسون خوانش
و دل تیرگی ازشور و خطر آگنده
هم ازآن آمده ست اندر بیم
چه رسیده ست تو را
کاین چنین نالی زار؟»
( زن به خود در پیچید
همچو ماری که به زخمی پیچد
و به جای آید با زخم دگر)
برسرشانه و بازوی نحیف وعریان
گیسوان بودش افتاده چنان
که تو گفتی زنی اینگونه به جوش
گیسوانش شده تن را روپوش
گفت: « چه خواستیم تا برسد
چون به ما هر بد، از ما برسد
بینوایی ام من، نه زاین بیش
مادرمن ز سلامت درویش
سرآن بودم زان گونه که بیمارم خواست
از گیاهیش کنم دارو راست
نه صفیری به لسان در دادم
نز خود آوای سگان سر دادم
آمدی لیک به من، ای تو به من آمده ماننده ی باد
و به نرمی برُدی تو
وین مرا برسر از این راه فتاد
تیرت ازهرهدفی روی بتافت
بهترازسینه ی من سینه نیافت
چون بیابید به جای آن بهتر
چستی آورد وعلامت همه کرد وبرسید آنجا بر»

الیکا شورش افتاد به دل
زان به تن مانده به دل ماند کسل
دست بنهادش برشانه ی تنگ
کرد دراو دیدن
مثل آنی که کنونش لک خون
برسر سینه روان می بیند
وآنچه با پیکر او رفته چنان
هم چنان می بیند
زن به لب برزد، آه !
وز پس آنچه که چوپان بشنفت
باز آمد در گفت:
« روز می گردد با روز تباه
هرسپید آمد پیغام سیاه
درعبث گشتن این خاک اندود
به دل آسوده نه کس بود مدام و نه کسی خواهد بود
دم آسودگی هیچ که را
این شتابنده نبودست ضمان
زندگی، آه چه سنگین باری ست
چون ببینی پس هرآسانش
نوبت از آن دگر دشواری ست »
الیکا هیچ دم ازدم نگشود
زن به گفتار آمد
بازآنگونه که بود:
« لیک ای نادره چوپان دلیرو رعنا
سر بنام گرُجی
واین چنین تیر گشا
هرهنرآوررا باشد عیبی ناچار
کس ندیده ست کمانداری را
گرچه بس موی شکاف
نبرد برهدفش تیری روزی به خلاف
تا صدایی بنمایاند راه
پای ازسهو نباید کوتاه
هرکه مقرون تربا روی صواب
سهوش افزون تراز روی حساب
گر چه کس راه ز بیراه نجست
هرچه آمد ز خطا سوی درست
هنر بیشترازآن کسی ست
که دراو حوصله ی دیدن عیب خود درکار بسی ست
تو سراسیمه مباش
شوراین کار مخور
شب سیاه آمد، اما سحری ست
بردرصبح ما را گذری ست »

الیکا باز سخن هیچ نگفت
وآن زن ازگفتن از اینگونه نخفت
« دست خود با من ده !
گربه زخم تو فتادم از پا
آیم از زخم دگر نیز بجا
مومیایی من بی تاب شده درکف توست
داشت خواهد زشدن وآمدن این شب و روز
آشیان من و تو برسر یک جای قرار
گفته اند این به من آن فال زنان
طالع ما ز نخست
داشت با هم پیوند
من ترا بوده ام آنگونه که تو
بوده یی نیز مرا
همچو دو کفه ی نارنج بریده به نهانش دستی
وین دمش داده همان دست نهان پیوستی
درتومن با دل دارم پیوند
آشناییم ازاین ره به زبان دل هم
تو زبان دل من می دانی
وز زبانم دل من می خوانی
بی گناهم من مانده چنین زار و نزار
ور گنُه رفت دراین
گنُه من زسر شفقت با من بگذار
هیچ آزاده ندارد سر تسلیم شدن
دیرها بود که من
بودم آزاد دراین راه دراز
و نه زاندیشه ام این داشت گذر
که مرا دارد چیزی در بیم
یا ازآن خاطر از اندوه بدارم پر بار.
شوق روی تو بگردان از راه که بود
وبه سوی تو مرا راه نمود
برعبث نیست دلم
درشکنجه ست اگر
نا تمام ست مرا
زندگانی بی تو
راه برمن، ز تو می گردد باز
به سوی لطف توام هست نیاز
چشم میداربه من، ای زتو چشم بد دور
رحمت آور برمن»

الیکا با خود گفت:
« دردل این شب تاریک چو دوزخ بر پا
( که درآن زنده چو مرده ست بجا)
چه به من می گوید
جای درمانش برزخم که هست
چه زمن می جوید؟
حال آنی که ز درد
بایدش دیده گریست
آنچنان ست که گوییش به تن باکی نیست
نکند باشد این زن ز گروه پریان
گرم ازاین گونه و شیرین به زبان؟

یا یکی جادو، گر سهو به کاری نه به کار
برده از صدمه ی ارواح پلیدان بَس آزار
وز بسی تاختن از رنج شکست
رو به بیغوله یی آورده چنین
شده درگوشه ی بیغوله یی این دم پا بست.

یا دوانیده و بگرفته ام از بس پی صید
هست صید من و برپایم افتاده کنون
و آدمیزاده به صورت گشته
کرده درچشم من اینگونه نمود
تا مرا توبه دهد
زان ستم هام که بود»
لیک حرف، ارچه به گوش
به دلش داشت نشست
بس درآن چاشنی نوش که بود
دل ازآن نادره چوپان دلیر
به سررشته ی پنهان می بست
و زن، این بار رسا تر به صدا
بدرآمد پی گفت:
« مرد چوپان دلیر
آمدت زربه محک
کار یکسر شده ست
گر به لب رانیم ازگوش چوحرف
با خیال تو بیامیخته ام
ور زچشم افکنیم همچو سرشک
برسردامنت آویخته ام
من مدد کارتو خواهم بودن
درهرآن کارکه هست
در گله بانی خود نیز مرا خواهی داشت
و نخواهم بگذاشت
بره یی جان سپرد
گرگ یا درگلّه ات غافلگیر
گوسفند ی بخورد
با تو می گویم بازآن سخنم
مومیای من بی تاب شده درکف توست »

دم که زن بود چنان گرم سخن
شب به تاریکدلی می افزود
طرف جنگل خفه در سورت گرمای محن
و همه گرداگرد
خفته درخامشی هوشربایی مرموز
زن صدایش به دل نقطه ئی ابهام انگیز
دور می زد به ره جنگل گویی از دور
شانه زین بار نداری خالی»

الیکا گفت به او:
« نه غمت باشد از این رنج ترا آمد اگر
هدف تیرمن آید در گل
هدف تیرتو امّا در دل
ای قشنگ من ! افسرده مباش!
چون تویی کشته ی من، کشته ی تو نیز منم
هیچ چیز ارنه بجا هست، محبت برجاست
وز دم گرم محبت باشد
زندگانی شیرین
برمنت هر خواهش
نه از آنت کاهش
تا به دل من زغمت سوخته ام

به مدد کاریت افروخته ام

خواب خوش خواهم دردیده شکست
کاورم داروی زخم تو بدست
از ره خاطر ازین ساعت تو دور بدار
آن گذشته که نه جز حسرت بودش بربار
همچنانی که گنه بخشد مرد
دشمنی را که به پا افتاده ست
غم خود با من مسکین بگذار
بارهر زحمت تو
من به سر خواهم برد »

بومیان را که درآن ناحیه اند
خبری نیست هنوز از ره این
واین نمی داند کس کان دو بهم شیفته دل
پس این واقعه آیا به کجا ره بردند ؟
به کجاشان دو کبوتر مانند
آشیان دل یکرنگ بهم در افتاد
وآن دو ویرانه ی سودای محبت شده را
زندگانی به چه تقدیر گذشت
اندرآن ناحیه ی دنج و مه آلوده بجا
قرن ها می گذرد
وطبیعت به همان راه که داشت
راه خود می سپرد
هرچه وحشی و چو نقشی ست که برآب زده
هرچه را گویی خواب زده
راه طولانی از آمد شدن قافله ها
به فراخواری فصل
دل پراز ولوله می دارد و می گردد خالی
همچنانی که دهانت
( آن عروسان خموش
که به تن یکه و درجنگل بگرفته قرار)
گویی از طاعتی این گونه بکارند همه
می شتابد گلّه یی از دم طوفان
وآنچه باید گذرد، می گذرد
ناحیه ی وحشی ازآنگونه که بود
گرم درکارخودست
وآنچنانی کان بود
می نماید به نمود
در همین دم به نشاط دیگر
مردم بومی راست
زندگی بار آور.

ماهرویان شده سرمست درآوای وغریو
زآب جوشان زمین
که روان ازدم نیکان شده ست (این گویند)
تن خود می شویند
و به چشمان دلاویز نگاه آنان
به سوی فاخته یی هست که او
می رود برسراین صفحه کبود
تا سوی دور ترین جای، نشیمن گیرد
در جوار آنان
همهمه دیگر بر پاست
دست بر نای و به دَف
وبه همپایی ساز و گلّه شان کوچ کنان
از سوی دشت به کوه
همچنان قافله ی رقص به راهند روان.

زایرین دسته پی دسته، از سوی دگر
ره پس سر بنهاده به فواصل همه پوشیده جدارازعشقه
به زیارتگاه خود می آیند
گنبد خامش و مخروط کدامین مدفون
به سر نوک یکی تپه سیاهی زده زانبوه درختان بگرفته ست قرار.

هرچه خاموش و بهم ریخته ست
مانده ویرانه زهرچیز بپا
همچو ویرانه که بگذرد سیلیش بجا
پایه ی خردی از دیواری
یا جداری که کشیده ست سراز روی چکاد
مستی یی بود که گویی و گذشت
بگسسته ست بساط
لیک با هیأت ویرانی خود
تر دماغیش طبیعت همه ز این
داستان می دارد
زان دو دل شیفته وافتاده بهم یاروقرین
ونمی داند این راهگذر
که ازاین قصّه شنیده ست خبر
از پی چیست که بریاد می اندازد آن افسانه
وز چه مقصود که می جوید باز
تا از اندازه که بشنیده
یا هراندازه که این لحظه به چشمان دیده
به ره خاطر باز آرد یک رنگ شبیه
می برد بَرزِبَر پرتگهی
راه برسوی عافیتگاهی
آن شبیهش به ره خاطر پیدا شده از ناگاهان
بر درون تر ز همه چیز که می بیند از پیش نظر.

بر سر راهش می استد یک لحظه سوار
با نگاهش همه از حیرت باز
به چنان منظر
جایگاه چه سخنگوی بنام
قصه ی آن دو دل انگیز ولی با او نیز
همچنان ست بمانده مبُهم
هر صدایی که بیانگیزد و درهم شکند
خامشی را به وقارش ( که زهر سو حاکی ست
در فنای لحظات رفته)
نیست قادرکه ازآن چهره ی مرموز بجا
نکته ای فاش شود
و ازآن چیز که برچهره ی آن
پرده دار آمده نیروی توانای زمان
پرده یی بر گیرد.

آن دو دل داه ی ویران شده را هیچ کسی
ای دریغا ! که ندارد بر یاد
رفته اند آن دو ازاین راه پرازهول، چنانی که رود
پر خاشی و خسی از دم باد
تند درکار فنا
همه را کوفته ست
و بهم روفته ست
مانده ویران زمان
گرد آن بسته رده
و به جز چیزی مبُهم ز ره قصّه بجا
نیست در خاطر کس سایه زده.

فقط این مانده، مثل مانندی
بومیان را به زبان
« پی دارو شده اکنون چوپان »
واین مثل آید با کار کسی
که دراین زندگی اندر تک و تاز
رفته بسیار به کار دل و نایافته باز
همچنین می گویند
( نکته ازواقعه چون می جویند )
کان به دل شیفته چوپان به نام
زنده مانده ست هنوز
به نهفت ازهمه کس
برچه ره، جای کدام
در امید و نه امید
همچو شب از پی روز
و آنچنان روز که خندان بدرآید از شب
لیک هر گونه که داروی او را
مو میا نیستش آن دارو را.

ازهمین رو « دیزنی » های دلیر
« راش » ها « لونج »ها
یا « گدار »ها که به جز صید نه کاریشان ست
گر به جنگل، به دما دم که غروب ست، بیابند به جا شو کایی
با همه ی آن که دلیرند، جگر نیستشان
که گشایند سوی او تیری
نازنینی نکند روی بدیشان باشد
وز پی داروی زخم تن او صید افکن
به همه عمر، پریشان باشد
مانده در رحمت تد بیر خلاصیش دچار.
۱۸خرداد ماه۱۳۲۳
تایپ شده توسط پری جلالی پور