گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
منظومه ها
خانواده سرباز


در زمان امپراطوری نیکلای روس و سربازهای گرسنه ی قفقاز

خانواده سرباز

شمع می سوزد بردَم پرده
تا کنون این زن خواب ناکرده
تکیه داده ست او روی گهواره
آه! بیچاره ! آه! بیچاره!
وصله چندی ست پرده ی خانه اش
حافظ لانه اش
مونس این زن هست، آه او
دخمه ی تنگی ست خوابگاه او
در حقیقت لیک چاردیواری
محبسی تیره به هر بدکاری
ریخته ازهم چون تن کهُسار
پیکر دیوار
اندرین سرما کآب می بندد
بر بساط فقر مرگ می خندد
بخت می گرید، قلب میرنجد
این زن سرباز، درد می سنجد
عده ی درد ست، عده ی ایام
پیش این ناکام
یعنی این موسم آخر پائیز
بینوایان راست موسمی خون ریز
بخت برگشته تا بدین روزست
آتش گرمش، آه جان سوزست!
جامه ی طفلش بازوان اوست
این جهان اوست!
یک دو روزست او قوت نادیده
با دوفرزندش خوش نخوابیده
یک تن ازآنها خواب و ده ساله ست
دیگری بیدار، کاراو ناله ست
شیرخواهد، لیک شیر مادرکم
این هم یک ماتم
تا به کی این زن جوشد و کوشد
طفل بد خواب او چه می نوشد
این گرسنه هیچ چیز نشناسد
خوب بنگر، زن هیچ نهراسد
این دهان باز، آن دو چشم تر
بینوا مادر!
اندراین خانه ست بچه و بستر
بسترومادر، سوده سربرسر!
هرچه با هر چیز درهمآهنگی
مظهر درد ست ! آه همرنگی!
جامد و ذیروح، هردو گریانند
هردو بریانند
زن، توکه هستی؟ درچه می کوشی ؟
کس نمی داند، ازچه می جوشی؟
روزتو چون ست، شب کجا خوابی؟
ناله های توست نقش برآبی
تو چه می گریی، خلق بی پایند
جمله می خندند
نیست مادر را راحتی و خواب
بندگانت را ای خدا دریاب
گفت زن :عالم غم نخواهد شد
از بساط تو، کم نخواهد شد
گر نباشد یک باطن غمناک
در بسیط خاک
من گنهکارم، می کنم باور
بدترازهربد، خاک من برسر
لیک این بچه که گناهش نیست
پاک پاک ست او، تاب آهش نیست
پس چرا افتاد در چنین اکبیر
آسمان، تقدیر
طفل همسایه خوب می پوشد
خوب می گردد، خوب می نوشد
فرق در بین این دو بچه چیست.
هر چه آنرا هست این یکی را نیست.
بچه ی سرباز، کاین چنین ژنده ست
پس چرا زنده ست
(۲)
شد از این فکرت، فکراو مسدود
هرمفرّی شد تنگ وغم افزود
او بخود پیچید، تنگنا شد باز
کرد فکری نو ازآن میان پرواز
نان طلب دارد از زنی مادر
چه ازاین بهتر!
دست اگر بدهد قرصه ی نانی
اندرین فاقه می رهد جانی
زود شد مأیوس لیک بیچاره
شد امید از دل، زود آواره
جای این نان پول داده بد مقروض
بود نان مفروض
فرض هرچیزی بی شک آسان ست
فرض بس دشوار، فرض یک نان ست
اشتها زین فرض هردم افزاید
نیست نان، باچه چاره بنماید
آن دهان باز، تا که بدبختی ست
فرض هم سختی ست
دورکرد ازذهن فرض نان راهم
روی گهواره سرنهاد آندم
گشت این حالت هم براو دشوار
راه کی می یافت غفلت اندرکار؟
تا دهان بازست، تا شکم خالی ست
وقت بدحالی ست
اشک در چشمش جمع شد، زد موج
فکردراین موج یافت قدری اوج
چون غریقی شد در کف دریا
مهلکه در پیش، راه نا پیدا
خواست زین تشویش وارهد یک چند
پس نظر افکند

روی شعله ی شمع، غرق گشته لیک
کی شود دریک روشنی باریک
روی این امواج ، موج های چشم
غم فزاید شمع ز ابتلای چشم
مثل این زن در کار در می ماند
اشک می افشاند

تیره شد آنهم پیش این مسکین!
از برای یک آدم غمگین
روشنائی ها جمله ظلمت زاست!
جمله ظلمت ها مرگ هول افزاست
او دراین ظلمت چیزها خواند
بیند و داندَ

خواست کم بیند، چشم ها را بست!
دیدنی ها بود در دلش پا بست
بی عتاب دل، اشک کی ریزد
بی رضای دل، جسم کی خیزد
پس زجا برخاست، ماند دررفتار
از تن دیوار

یک دریچه ی کهنه را یکسر
باز کرد و برد در دریچه سر
گوئی از آنجا فکر را از دل
می گریزانید، بود این مشکل!
اندرین تشویش هر کجا بود
فکر با او بود

فکرآن کاین طفل کِی کمک گردد
قرض های او کمترک گردد
کِی کمی نان خشک خواهد دید!
با دو طفلش کِی خواهد آرمید
هیچ فکر این حالت حاضر
سخت بود آخر
(۳)
قله ی « کازبک »خامش وهرجا
سرد وهول افزا، اختران تنها
خیره ومحجوب، خانه ی این زن
معبر اندوهان بنیان کن
یادش آمد از سرگذشت خویش
درد او شد بیش
بود یک دنیا و هم در بیرون
اوازآن می شد وحشتش افزون
این دریچه را زن، ببند،او بست
پس بروبنشین، رد شد و بنشست
با خیال خود ساخت، چاره چیست
شوهراو نیست
پیش گهواره سر به دامن برُد
با خیالی تلخ مدتی غم خوُرد
چه بدید آیا که به خود لرزید؟
چه شآمت دید؟ چه معما دید؟
ای فقارت! ای بی نگهبانی!
ای پریشانی!
خلق می گویند :« میرسد اردو
می نهد این مرد سوی خانه رو
زن، امیدت کو؟» این امید من
کو طلوع صبح سفید من؟
این همه حرف ست، حرف کی شد نان
تا رهاند جان
حرف آن رندی ست که دلش گرم ست
که بساطش خوب، بسترش نرم ست
من برای چه گرسنه مانم ؟
تا زمان مرگ هی بخود خوانم
می کند تغییر گردش عالم
می گریزد غم
تاکند تغییر، کرده ام تغییر
پس کِی آه من می کند تأثیر ؟
هیچ وقتی، تا این جهان این ست
درد بیدرمان درد مسکین ست
آنکه می افتد اشک می ریزد
بر نمی خیزد
کور لیکن چون چشم بگمارد
نیمه ی شب را صبح پندارد
بینوا! احمق! این هم امیدست
یک ستاره کِی مثل خورشیدست
پس بسایه ی سقف دید زن طرحی
خواند ازآن شرحی
از زوایای سایه ی مرموز
گفت با مادر ناله ی جانسوز
« زن، بیا بگذار این دو طفلان را
پاره کن دل را، وارهان جان را»
حوصله قدری، گفت با مادر
روزنه ی در
زن برآن روزَن چشم چون بگماشت
شکل زشتی دید، هیکلی پنداشت
بانگ زد: ای مرگ تیزکن دندان
خانه نزدیک ست پشت قبرستان
از سر« کازبک» یک قدم پائین
مرگ خوش آئین
کس ز سودای خویش می کاهد؟
مرگ موحش را هیچ می خواهد؟
این زن بی کس مرگ را می خواست
خون خود می خورد، ازخودش می کاست
نیست آیا مرگ، پس دراین جوشش
بهراو موحش

(۴)
در همه قریه می شناسندش
بس فقیرست او، فقر نامندش
با وجود این کس نمی خواهد
ذره ئی از فقر، وزغمش کاهد
این چنین زنده ست یک زن سرباز
نیست بی شک ناز

هرچه می بیند مایه ی سختی ست
هرچه خواند، لحن بدبختی ست
برده ازبس بار، پشت او خم هست
نورچشمانش، حالیا کم هست
می کند اینسان کار مردان او
می کندَ جان او
پشم می ریسد، رخت می شوید
یک زن اینگونه رزق می جوید
شرمتان ناید که شما بیکار
شاد وخندانید، یک زن غمخوار
با همه این رنج گرسنه ماند
دربدرخواند
بی صدا، بچه خواب کن حالا!
ازمن او دورست، لالالالالا!
شوهرم رفته ست، مونسم دردست
جان شیرینم، مادرت فردست
زین صداها طفل، شد کمی خاموش
داد قدری گوش

خواب کن بچه، مادرت مرده ست
بس که بیچاره خون دل خورده ست
خواب، خواب، الان دیو می آید
پس بخود گفت او می شود شاید
دیو از این بچه با خبر باشد؟
پشت در باشد
برق زد چشمش! دیو پیدا شد!
ها! بترس! آمد! بچه شیدا شد
پنجره لرزید، باد آوازی
داد یا روحی کرد پروازی
چه صدائی بود؟ راستی هرجا
بود هول افزا

(۵)
این زمان گوئی هرچه بود ازهوش
رفت و حتی شمع نیز شد خاموش
تکه ی مهتاب از ره روزن
سر برون آورد اندرین مسکن
هر کجا خاموش هر طرف تیره ست
چشم ها خیره ست
گوئیا جنگی ست عشق را با بخت
هرچه ازهر چیز می هراسد سخت
مادراز بچه، بچه از مادر
روی گهواره مینهد زن سر
پیش چشم اوست شوهر مهجور
چون خطی کم نور
« کی تو برگشتی از میان جنگ؟
روی تو خون ست یا که دود و رنگ؟
کو تفنگ تو؟ کو قطار تو؟
کیستند اینها، در کنار تو؟
آمدی از این چینه یا از در؟
بیگلر! بیگلر! »
مرد ساکت بود! مرد محزون بود
باطن مادر پاک مجنون بود
این صدای چیست؟ رعد می خندد؟
بر زمین سِیلی راه می بندد؟
یا بر این خانه کوه غلطان ست؟
این چه طوفان است! »
هر کجا امشب یک زن غمخوار
چشم می دوزد، هست ناهموار
پس ز رخ پس برد رشته ی مورا!
حس سوزانی گرم کرد او را!
گفت تا کی زن، باید اینسان خفت؟
فکر با او گفت :
« زن، برو، اینجا صحنه ی جنگ ست
افتخار امروز مایه ی ننگ ست
جنگ او از تو کرده شوهر دور
فخر او بر تو کرده عالم گور. »
پس صدا زد او:« شوهر بدبخت
ها ! زن سرسخت
از کجا این صوت، من نمیدانم
از زوایائی تیره مثل غم
کرد زن را خم، خم شد و خم شد
پیش چشم او روشنی کم شد
گفت در ظلمت : چه شنیدم من!
خواب دیدم من؟
چشم غمگینان دائماً خفته !
این چنین بیند مغز آشفته
چون دقیق ست او خواب می بیند
چون بخواب ست او غنچه می چیند
کرد چون دقت باز شکلی دید
واین ندا بشنید
« زن، می اینجایم گریه کمتر کن
من نمی آیم فکر دیگر کن
نه مرا دستی ست، نه مرا پائی ست
نه مرا در سر فکر و سودائی ست
زن، در اینجا من تا ابد خوابم
تا ابد خوابم
بعد من جز تو کس بشیون نیست
بچه مال توست! بچه ی من نیست
حفظ کن او را، کم بلرزانش
تا برند از تو مفت و ارزانش
چو پدراو هم هدیه ی آن هاست
سنگر جان هاست. »
جنبشی اینجا کرد بر خود زن
چشم ها مالید، دید از روزن
آمده بیرون تیره چنگالی
وحشت انگیزی، ذات الاهوالی
کز نهیب آن خانه لرزان ست
شب گریزان است
تو که ئی؟ آن چنگ پیش آمد
پس هیولائی در نظر آمد
کاندرآن ظلمت جستجو می کرد
خانه ی زن را زیرورو می کرد
زن براین منظر چشم خود را بست
خم شد و بنشست
ای خدا! یک زن، یک زن تنها
این فقارت ها! این حکایت ها
مرد، مثل تو نان ندارم من
بس که بی تابم جان ندارم من
از توام من هم ، طفل کوهستان
اهل « داغستان»
ظاهرم فقرست، باطنم درد ست
گوش کن، ای زن، موسمی سرد ست
باد بیرون ها تند و سوزان ست
بچه ی من هم اشک ریزان ست
گرسنه مانده ست، گرسنه هستم
من تهیدستم
زن ببین شب را که چه تاریک ست
پیش من یکسان ترک و تاجیک ست
شد سحر نزدیک، راه من دورست
کارمن بسیار، چشم من کورست
هیچ طفلی را من نمی بینم
هرچه ام اینم
طفل یعنی چه؟ رحم یعنی چه؟
تو نمی فهمی؟ فهم یعنی چه؟
شوهرتو کیست؟ مرد سربازی ست
دیده ام اورا، از من او راضی ست
گرچه او اول مثل تو ترسید
بی ثمر لرزید
از چه می ترسید ، از وبال من
دهرمی لرزد از خیال من
شوهرت او بود؟ آری، این او بود
کز سحر تا شام در تکاپو بود
حال ده ماه ست بی خبر هستم
در بدر هستم
در چه حال ست او؟ هیچ میدانی
من چه میدانم، زن، چه می خوانی؟
دافع خیرم، رافع شّرم
مانع نفعم، حائل ضّرم
زن به خود درماند، کاین هیولا چیست!
این چه غوغائی ست!
نیست معلومم که چه می جوید!
به همه پرگوئی چه میگوید
ای خدا پس این مرد بیگانه
دزد گویا نیست، هست دیوانه
زین تحیّر زن دست زد بردست
بدتر از دزد ست

(۶)

زن، چواز خانه میرود سرباز
فقردرآنجا میدهد آواز
تا ب قصرارباب شاد می خندند
مرگ درخانه گیرد و بندد
کومددکاری؟ شوهری؟ مردی؟
رافع دردی؟
کاسه ها خالی، سفره پیچیده ست
می نهد مادر، دست را بردست
می دود لرزان بچه اش دربرف
میشود عمرش، درمذلّت صرف
درهمین هنگام من به هر سویم
از پی اویم
پشت درها گوش می دهم من هم
روی دل ها دست می نهم هردم
شد دل توخون درچنین خواری
باز، ای ابله، آرزو داری!
پس مرا بشناس، مرگ سر برداشت!
دست ها افراشت

لرزشی افتاد درتن مادر
پس زجا برداشت بی اراده سر
چه درآندم دید؟ دید چنگالی
وزسرچنگال خون سیّالی
نعره ئی برداشت : «مرگ آمد! مرگ!
مرگ آمد! مرگ! »
انعکاس صوت، در فضا یک چند
وحشت آورشد، زمزمه افکند
هرشکافی شد، یک دهان باز
با مهابت داد سوی اوآواز :
« می گذاری این طفل واین مسکن
می روی ای زن »

ازته چنگال باز شد کم کم
مدخل غاری سهمگین، مظلم
مرگ می کوبید دم بدم دو پای
زیگ، زاگ، سازش بود درد افزای
استخوانهای مردگان بر خاک
بود بس غمناک
مأمنی می جست دست بیچاره
که بچسبد او پشت گهواره
دست و گهواره هردو میلرزید
مرگ ساکت بود. کینه می ورزید
زن بیأس افتاد، پس بیأس اندر
شد پریشان سر
اضطراب او بیشتر گردید
بر تن او موی نیشتر گردید
آمدش چندان شکل ها در پیش
که بترس افتاد هم زدست خویش
دست چون برداشت خیره شد لرزید
از قضا ترسید
یک کمک لیکن که کمک می کرد؟
فرد می بایست باشد اندر درد.
در میان این وهم جَست از جا
گرچه افتاد او چند بار از پا
استواری یافت زانوی لرزان
پس دعا خوانان
نفتدانش را کرد روشن لیک
زآن نشد روشن خانۀ تاریک
اندرونش نیست نفط و افسرده ست
این چراغ فقر هم چو او مرده ست
صاحبم، امشب من نمی سوزم
من نمی سوزم
روشنی تو هم میگریزی که :
با من بدبخت می ستیزی که،
مرحبا! من هم میشوم تسلیم
زنده باد این غم! زنده باد آن بیم
رنج، تو دائم باش مهمانم
این من، این جانم
فقر میسازد شخص را مأیوس
می کند او را با بلا مأنوس
زین جهت آرام گشت او اما
هست آرامی این چنین آیا؟
آسمان، این است قسمت یک زن
یک زن غمگین؟
(۷)
مرگ غایب بود. لیک از آن مشئوم
وز دم سردش شد هوا مسموم
بود هر کاری مرگ را مقدور
شیونی بشنید مادر مهجور
شیون دخترش، وای فرزندم!
وای دلبندم!
در دم او افتاد بر سر دختر
در بغل آورد دختر و بستر
سرد دیدش چون تا سرانگشت
زد چو دیوانه بر سر خود مشت
ساره جان! ساره، ساره خاموش ست
ساره بیهوش ست
نعره ای زد او شد زجا پرتاب
ساره خوابیده ست، شاید اندر خواب
او پدر را در پیش میبیند
با پدر در باغ میوه می چیند
با پدر صحبت میکند ساره
آه! بیچاره
تا بکی هستی تو گرفتارش
باید از این خواب کرد بیدارش
بر سرش زد دست. چون ورا جنباند
زیر دست خود سرنوشتی خواند
خواند : کای مادر، چشم او خسته ست
تا ابد بسته ست
شیخ، دولتمند، حکمران، عالم
ای کسانیکه در جهان دائم
سود می یابید زین مصیب ها
باز هم راضی نیستید آیا ؟
داشت فرزندی مادری بی چیز
داد آنرا نیز
(۸)
لحظۀ دیگر بود زن بیهوش
خانه تیره تر از شب خاموش
کوچه ها خلوت، ابرها پاره
ماه پشت ابر بود آواره
در فضا پیچید گوئی آوازی
نغمۀ سازی
آه! نصف شب موقع سازست
نصفۀ شب هم وقت آوازست
این فرشته ای است زآسمان شاید
بینوایان را زار می پاید!
ضجۀ ارواح می شود ایندم
متحد باهم!
یانه، مرگ ست این تند می راند
دختری برده ست شاد میخواند
یا به ارابه روی سنگستان
ساره را بردند سوی قبرستان
زن تکانی خورد، دید خود را فرد
پنجه هایش سرد
هیچ صوتی نیست، صوت طفل توست
بینوا را هیچ کس نخواهد جست
وصف حالش را کس نمی خواند
یک سخن بهر او نمیراند
هرچه راهی از بهر خود خواهی ست
علم هم راهی ست
علم هم راهی است از برای کید
کیدشان دامی است از برای صید
حامیت را زن، ناسزا گویند
کی در این نیمۀ شب ترا جویند
حامیت او هم، مثل تو ناکام
زن، کمی آرام
کرد ناگاهان جنبشی از جا
تنگنائی بود بروی آن مأوا
دید بانگ طفل بر می آید سست
طفل را، در حال گفت، باید جست
کمترک این طفل ناپدر میبود
خونجگر میبود
چونکه می گوئید کودک بدبخت
مرد مادر را بانگ می زد سخت
زودباش، این طفل شیر میخواهد
گریه اش از من عمر میکاهد
بوسه میزد پس بر لب و رویش
بر سر و مویش
کوپدر؟ اینک بزیر خاک سرد!
مادر بی شیر چه تواند کرد؟
مادر از بچه شیر را برد؟
از غضب بر او دمبدم غرد؟
قدری اندیشید، که از این نومید
شیر را ببرید؟
بچه را دریاب زود، بیچاره
آنچنان برجست رو بگهواره
که نمیدانست پای را از دست
پس بروی افتاد، فرق او بشکست
زین مصیبت ها شد چو او نالان
مرگ شد خندان
بعد از آن شد لیک پای تا سر گوش
ماه غائب بود، بادها خاموش
هرچه از هر سو رفت و پنهان شد
آن حوالی را غم نگهبان شد
مرگ از پی بود، جان چو غایب شد
مرگ صاحب شد
(۹)
صبح گردیده، آب یخ بسته ست
در همه قریه برف بنشسته ست
بر سر کهُسار آفتاب صبح
تاج بنهاده ست بر نقاب صبح
دوخته زیور از طلای ناب
صاف مثل خواب
منظرۀ ی هر مدخل تاریک
میدهد فکری نافذ و باریک
می پرد بر بام آن خروس از جا
می جهد بیرون این بز از مأوا
می رود دهقان، بی رضای او
از قفای او
دود مطبخ های میدود بالا
میپرد گنجشگ گرسنه، تنها
هر کجا در ده خلوت و آرام
وه! چه شیرین است خواب این هنگام
در کنار کوه کبک شیون ها ست
همهمه بر پا ست
نیست آسایش. دید شیاد است
هر کجا شادی است زور و بیداد است
ای خوشا آنان که نمیدانند
که نمی فهمند، که نمیخوانند
که نمی جنبند ز ابتلای خویش
جز برای خویش
بر رهی ناصاف چون تنی رنجه
ممتد از این کوه جانب گنجه
یک «قره باغی» اسب می راند
اشک می ریزد، زار میخواند
از پیش یک زن میدود چون باد
با دل ناشاد
چند گاری پر از بساط جنگ
داده دود و خون روی آن ها رنگ
بر سر راهند، چرخ بشکسته
رخت مقتولین رویشان بسته
دور گاری های ازدحام خلق
گشته دام خلق
مردها ز آنسوی میدهند آواز
در لباس پوست، دوخت قفقاز
جمله فرداً فرد راه پیمایند
از غضب دندان روی هم سایند
می جوند از فکر سِبلت و ناخن
لیک بی شیون
آن ز روی ِجد میکند تحریک
وان باستهزا میدهد تبریک
ناسزا گوید مادری کش نیست
این زنان فرزند. دختری کش نیست
از پدر پیغام ، باشد از این دم
پس یتیم اوهم.
چه می اندیشید روی این منظر؟
حامی خیرید یا رفیق شر؟
قلبتان از کید وز ره تفریح
خود پسندی را میدهد ترجیح
یا عدالت را می نهد عزت؟
چیست این نکبت؟
یک دهاتیرا زندگی ساده ست
زاندکی هر چیز بهرش آماده ست
گاوی و مرغی وصلۀ خاکی
تا بدستش هست نیست او شاکی
او نمی خواهد قصر رنگارنگ
هی پیاپی جنگ
در سر او نیست فکر بیهوده
در هوای او کس نفرسوده
خاندان ها را او نمی چاپد
روی پر قو نمیخوابد
او که زین غوغا هیچ سودش نیست
جنگ او با کیست؟
جنگ هر ساله از برای چیست؟
نیکلا داند این چه غوغائی ست
حرص دو ارباب فتنه جویان ست
پس فقیران را خانه ویران ست؟
قصر آن ارباب باز پابرجاست!
نیکلا آقاست؟
-۱۰-
آمد از اردو بس خبر اما
در میان این جمله مادرها
نیست ز آن مادر هیچ آثاری
ز آن سرا نامد هیچ دیاری
یک دل اینجا نیست. از چه بنهفته ست؟
در کجا خفته ست؟
منتظر بود او؛ مهربان بود او
از چه رو این وقت پس نهان بود او
اشک در چشم از چه نمی ماند؟
آسمان! باد آیا چه می خواند؟
مرغ می نالد چیست تعبیرش؟
چیست تأثیرش؟
هریک از اینها علت چیزی ست
هیچیک ز اشیاء بی معما نیست
می گشاید لیک هر معمائی
بر ره مسکین راه دعوائی
این هم از فقر است! ای تهیدستی!
فقر! ای پستی!
زیر این پرده است بینوا مادر
پرده اش را باد کرده پاره تر
آفتاب آنجا طرح ریزان ست
یک شهید این است، یک شهید آن ست
دختری کوچک، مادری غمگین
آه ای مسکین
طفل بیدارست، چهره اش زیبا ست
یک جهان پاکی اندر آن پیداست
بر رخ مادر بچه می خندد
بوک موهایش را همی بندد
بر سر پستان درگه بازی
آه! طنازی!
هه! ماما! ایندم شیر از او می خواست
لیک ماما جان همچنان بد راست
نقش مادر بود یا خیالش بود
بچه بیهوده ز او ملالش بود
او نخواهد داد تا ابد شیرش
چیست تدبیرش!؟





سال ۱۳۰۴
تایپ شده توسط گیلدا رمضان پور