گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
منظومه ها
قلعه سقریم

مانده ام از حکایتِ شبِ بیم بارک الله احسن التقویم .
چه به خوابی گران در افتادم کاروان رفت و چشم بگشادم
داده ام نوبتی چنان از دست که نیارم به حال خود پیوست .
آن که بردش به ره گرانی خواب دست با باد داد و پای بر آب
خواب دوشم ز جای بُرد چنان که دل از جا گسست و از دل جان
از نگه دیده ام نجست سراغ سحر آمد به یاوه سوخت چراغ
گرم بودم چو با نوای و سرود رفت از من هر آنچه بود و نبود
دم صبحم ز دیده خواب چو برد دل پشیمانی فراوان خورد
گفت:خفتی به راه و صبح دمید گفتم:اینم نصیب بود و رسید
تا جهان نقشبندِ خانه ی ماست کم کس آید به کاردانی راست
ای بسا کس که او به خواب غنود علفی خورد و آبی و فرسود
سودِ کس را به جان نخواند و بشد کشته ی خورد خویش ماند و بشد
کشته،لکن،چنین نشاید بود کشته از بهر خلق باید بود
کشته ی این خورش کسی ست که او همچو حیوان به خویش دارد رو.
گفت: جز خود ندید هیچ کسی گفتم: او شُد چنان که شد نفسی
گفت: از او بی جز این چه می زاید گفتم: اما به او که می آید
سخن آرد به کار رغبت ِ تن روی گرداند آن زمان ز سخن
یا بر آن روی پیچ در پیچد روی پیچی چنین به سر پیچد
دیده اش نه، که راه بشناسد پای نه، تا زراه نهراسد
کم بدیدم به چابک اندیشی کس بگیرد به راه خود پیشی
زآتش دوشم اوفتاده به دود آنکه این حرف گفت ورفت که بود؟
با کدام آشنا زراه رسید ؟ وز چه ناآشنا زراه برید ؟
آشنا دیده بود و داشت خروش دید نا آشنا،برفت ز جوش
داشت هر حرف او خبر زامید قصه می گفت و گوش من نشنید
هستی ای نشان ندید و بشد آمد از ناکه و رمید و بشد
مایه گر چند ز آفتاب مرا تا سحر برده بود خواب مرا
چون فلک نقش بیش و کم بگشاد هر که را فذلکه به پیش نهاد
از بد و نیک بر گرفت حساب خفتگان را گشود چشم ز خواب
دست در سایه های پیچا پیچ بر زدم وندر آن ندیدم هیچ
گر چه خود بامداد بنماید که زبیدار و خفته چه آید
خفته ای بس که همچو مرده بخفت چشم بیدار بس که هیچ نگفت
ره بر آسوده دیدم از همه سوی باغبان خفته،آب رفته ز جوی
چون نباشم ز کرده نا خرسند اگر از دوش قصه ام پرسند ؟
ما که خفتیم دوش را نگران چشم باش چه ایم از دگران؟
خفته آنکه به دعوی آبستن دور ماندیم از این ز دانستن
گر چه شادان که جمله یافته ایم روی لکن ز جمله تافته ایم