گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
منظومه ها
تمثیل



این مثل خوش به حای زد پیری مانده با من به خاطر از دیری
“پیر ناگشته ای ندانی چیست حرف پیرانه در جوانی نیست
گر جوان را براه خواب برد پیر را هر زمان شتاب برد
عقده زین نکته ی معمایی نگشایی به زور برنایی”
آن که ماراست لذت ست و الم نیست در دایره جز این دو به هم
در ترازدی این خیال دو در نوبتی می رود، ولیک به سر
نوبت ای بس که رفت و باز نگشت بی تکان هیچ خط دراز نگشت
چو در آن باز بینی آخر کار با قراری که بود نیست قرار
بود اگر سنگی از تو بر سنگی نیست در باز جای از آن رنگی
بی تو رنگی نکرده بر جای ایست وان عمارت که کرده بودی نیست
نوبتِ مانده نوبتِ شدن ست پیر را کار دست و پا زدن ست
غرقه ای بس به درونِ قلعه ی آب که کند دست وپا زبیم و عذاب
چه عمارت کنی که ننهی باز؟ وگر این می کنی،دان پرداز
با سبک دستی جهان وجود نیست جز خواستن،نشانه ی بود
از چه خواهی زخاکی و آبی بجر آنی که هست دریابی
خواستن کن که جمله از بد و نیک خواستی چون تو با تواند شریک
گر چه بسیار کس بجست نیافت کس نه از جستجوی روی بتافت
آن که او یافت،هم تواند کرد ورنه بی یافتن،چه داند کرد؟
یافتن،دستمزد خواستن ست کاهلی را حساب کاستن ست
مانده تا کی به راه های دراز؟ ماندگی،راه بر که دارد باز؟
شاخ چون سر فرودر اندازد زیر پای کسان سر اندازد
عهده شو عهد را به هر وقت که دهر شکند از تو گر شکست به قهر
باشد آبی اکر به جوی آور ور بود سرخی ای به روی آور!