گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
منظومه ها
ورود به داستان


روزگاری در این کریوه ی تنگ کوی او کوه وخانه جایش سنگ
پدرم بود و ناتوان پیری سره مردی و نیک تدبیری
از هر افسانه دفتری خوانده بر هر انداره مطلبی رانده
در هم انداز حرف ها به دهن گرم بگشای گونه گونه سخن
شهد انگیخته به شیرینی دندر او حکمتی که کم بینی
گر چو او شب دراز بازی داشت هر دری را کلید سازی داشت
بر نهادی از آنچه بوداز بر حرف بر حرف خویش تا به سحر
جسته از هر دلی غرامت خویش برده با هر کسی سلامت خویش
از سخن ها که بُد،نه خسته شدی هیچ در،از سخن نه بسته شدی
گر نیاسوده یا می آسودم چاشنی حرف او بودیم
تا زما رغبت شنفتن بود پیر را هم هوای گفتن بود
عهده می شد هزار گفتن را برده گویی زیاد خفتن را
داشت در روستای ما این پیر در خور خویش عزت و توقیر
تا کسی نکته زاوچه سان جوید بود بر وی که هم از آن گوید
قفل هر بسته را کلید او بود در همه تیرگی امید او بود
شبی آن گونه شد که آن درویش پرده دار از حکایت خویش
باز گوید از آشکار و نهفت طوفی از حرف اگر بیاید گفت
کز چه از خاک خود جدا افتاد لاجرم تا به خاک ما افتاد
با چو ما کوهیان زدیو بتر جست و جوی و نجست راه مفر
اندر این جایگه شگفت چرا حرفی از خود به ما نگفت چرا؟
دلش از کین و جنکِ ما نگرفت راهی از خود به ما جدا نگرفت
همه در ساخت او به نانِ سیاه با کفاف کم و امیدِ تباه
جانِ شیرین در این میان چه کنی با چنین خلق بی عنان چه کنی؟
هان بگو تا چه دیدی از بد و نیک کاو فتادی در این عذاب شریک؟
با همه قدر در ملاحم دهر چون ز ما رخ نتافتی از قهر؟
زاین فراتر رهت به پیش نبود رحمی اندک به جان خویش نبود؟