گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
منظومه ها
پژوهش اندر طلب داستان



گفت:با پیر تنگ دل پدرم که از این قصه سوختی جگرم
همه از رنج خود سحن کردی نکته گفتی و طرفه آوردی
بی نوایی جلای مَرد برد دورش اندازد از قرار خرد
هیچ مخلوغ بینوا نشود ور شود،از چه کاوجدا نشود؟
مرد بر موج چون غریق افتد کی در اندیشه ی رفیق افتد؟
بس بدیدم چو سختی آمد پیش کادمیزاد گشت از ره خویش
به هلاک از هلاک روی آورد گر چه با بس هلاک خوی آورد
شاخ،کان جمله بار و بر دارد درد بی برگیش خطر دارد
گر چه دریا بود بلند آواز چون نه آبی خورد،بخشکد باز
نیک مردان ولی نه این باشند چون تو با هر بلا قرین باشند
رسم خدمت رهایی ست از خویش دل در این کس نکرد،جز درویش
شفقت می بردبه حال کسان گر چه خود هر عذاب راست نشان
سر نه زاین باز می نهد آنی تا نبیند بلازده جانی
گر،به خدمت کمر بباید بست باید از یادِراحت خود رست
نیست در این سرایگاه نحوس جز فسونی که هست،یا افسوس
سخن تو به جایی بود درست خواندمت حرف آخرین زنخست
تو زهر رشته ای کشیدی دست تا بدین رشته گوهرت پیوست
بر حصاری که دست داری تو کیست داند که درچه کاری تو
دیده چون افکنیدم از چپ و راست کافتم خانه را چنان که رواست
سوی نزدیک ره شدم از دور جای بردم از آن به چشمه ی نور
خنده زد صبح وآفتاب نمود غم ز دل وزجبین گره بگشود
بست در سیم خام پّرِغراب داد پوشیده را گریز و شتاب
چشم آمد مرا چو راه گشود بر بیاضی به طاق گوشه که بود
آنچه بودم زپیش دیده نهان وز پدر یادگار،بود همان
گر یکی زآن نشان به کار نبود چه در آن بیش از هزار نبود
خطّ خوانا که رنگ از جان داشت جای از چشم من چه پنهان داشت
چون به چنگ آوریدم آن مقصود دل بپرداختم زبود و نبود
نهلیدم زدست دور رَود که پسر کِشته ی پر دِرَود
گر از او نیک ماند ور بد ماند از پدر قصه بین پسرکه چه خواند
چه گشودم من آن جریده ی راز اندر آن این فسانه خواندم باز