گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
منظومه ها
آغاز داستان



داستان سنج داستان پرداز داستان را چنین دهد آغاز
که به دنباله ی ولایت قاف، کژدها خیزدش زراه شکاف،
قلعه ای بود در زمان قدیم نام آن قلعه،قلعه ی سقریم

آن که از هر دیار جا خورده سوی آن جایگاه جا برده
بود آن قلعه درمقام چنان زنده دانی،ولی که زنده درآن
هر یکی دور از مقامِ قبول غول مردم نمای و مردم غول
دوزخی مانده ای که جان گیرد راه و رخنه در این جهان بیند
یا زجا گشته با چه ضجه ی صعب یا رسیده کجا بر این چه تعب
دور از طاعت و قرار خرد تا که سودی کند زیان که برد
هیچ کس را نبود زهره و زور با بر آورده ای چنانش شور
من که بودم از این تبار و نشان آدمی صورتان ددمنشان
از بلاها که بود دست به دست بود با هر یکم،هزار شکست
در دلم از بدی بهانه نه هیچ جز کفی نان مرا نشانه نه هیچ
می شدم از رهی به راه دگر تا بجویم کفاف خویش اگر
لاجرم لیک از آن نواله که بود دل گسستم از آن حواله که بود
زان سیه خانه ی شرور و هوس هوش رفتم به ره،به وای جرس
برد نیرنگ چرب دست نگار نقش دیگر براین صحیفه به کار
نقش بندی و نقش پردازی داد در صحن دیگرم بازی
خاک بگشاد و ره برآبی شد سر به راه آب در شتابی شد
جرعه ای در کشیدم از سر شور دادم اندر دماغ،مستی زور
گر چه رفتندو کس به کس نرسید در رسیدم،اگر نفس نرسید
بار دیگر چو راه برد نظر نیک تر دیدم از دریچه به در
نه بیابان،نه قلعه،این سخن ست جای تشویرجان و بیم تن ست
در چنان خلوتی چو جای پری نیست جز جای غم چو در نگری
رفته گویی ز هر زمینی آب از تف خشکی اوفتاده زتاب
سوخته هر گیاه در خور زیست جانور در پی گیا شده نیست
خسته بر جای مانده هر هوسی نیست بر راه آن حصار کسی
گر چراغی به ره بر آمد و شد از ددی نور بسی درآمد و شد
گویی از بیم،هر تنی خسته گوشه جسته به روی در بسته
روشنان فلک نظاره ی او کس نه اورا به کار،چاره ی او
از درون سوی پرده لیک به پای ساز عیشی چگونه چهره گشای
همه آوای بانگ نوشانوش این زپا مانده،آن برفته زهوش
های و هویی از این،که تا چه خورد گیزی و داری از آن،چه تا که برد
این به شوقی که باز گیرد دم آن به فکری که نیک کوبد سُم
این شکم داده ،یعنی آن خوردم وان علم کرده دم،که چون بردم
زنگ در حلقه،حلقه اندر زنگ بیم گاهی در آن نه جای درنگ
نشناسد دراو کس ازتنگی دشمن از دوست،رومی از زنگی
لیک از آن میان شناخت چنان دل من کاو زدیده جست آنان
شب و بیم وخطر چوافزاید کیست در ره که بی چراغ آید؟
در خطرها که نیست زآن بی خبری نیست از دیده ره شناس تری
تا نبینی،نه راه دانی باز گرچه بسیارها بخوانی باز
لیک چون شد نهفته،دیداری بیهشی بهتراست زهشیاری
دیده تا دید،صد دراو دیدند ره زسر اوبر زکینه ببریدند
حرف مشنوزکس، دروغ ست آن زآتشی نیست گر فروغ ست آن
از پی دفع رنج پیچاپیچ پا به پاشان شدم،ندیدم هیچ
خواندم آوازها به دلتنگی نشنیدم زکس هماهنگی
روزگار آن را که دیده گشاد بیشترزانچه داد،خسران داد
گر چه از دیدخود، نباید گفت با چنین دیده هم،نشاید خفت
دیده هارا بکار تأ ثیری ست گر بخوابی ست،باز تعبیری ست
خواب من بین”اگر نه خواب گزار حرف آن گفت”آورید جه بار
دلم از کار دیده ام چون رست دست زد چه،با چه کارم بست
در حساب چه سالیان که گذشت گو چه دیدم،که طبع از آنم گشت
پس آن خوابهای پیکر ساز آمدم چون به خواب دگر باز
کرد بر من چه ها پدید در آن که دل از دیده آمدم نگران
بارها گر چه دیده بودم این این زمانم نبود آن تمکین
نیشِ هر خار گفت با من خیز! سرهر سنگ هان زجا گریز!
چو نه هربایی آفتاب پرست نگریدن برآفتاب چه هست؟
بیخ سوسن شو از پی ثمری بنشانی مگر ز دردسری
شرم بادت از این نسنجیدن همه بد دیده،باز بد دیدن
پای در غل،که آن ددان بینی دست،دربند،تا همان بینی
دلم از هر درست یا نه درست رخنه سوی جهان دیگر جست
هر که زین گونه دست در جان زد دست اندر جهان پنهان زد
زنده شد و این جهان همه شد از او واین همه ناروا،جهان شد از او
زنده آنست کاو به قوت زیست زیستن را به طبع داند چیست
صد کند یک،صد آورد به هزار سود جان را که نیستش مقدار
چشم بر بسته ایم و می جوییم زندگانیم،باز می گوییم
زنده آنست کاو بفرساید شکم ست آن که بر خودافزاید
حیوان را که مرده ی هوسند چو شمار آوری نه هیچ کسند
چون ثمر بست برصحیفه ی وجود که چه کس را چه چیز خواهد بود
در گشودند و باز در بستند به تماشای خلق بنشستند
صبح از رنگ های دست به دست خوب و بد را به کار خود دربست
اندر استادم از وقیعه که بود دیده از دل،دلم زدیده به دود
گفتم از هر زیان،همینم به رنجی اینگونه،دلنشینم به
باد بادیده،دل سپاردنم هم براین ررنج،دل گذاردنم
همه در رنج خود زید مردم تیرگی آورد درونه ی خم
چو در این تیرگی بباید بود از چنین تیرگی ست کاید سود
گفت با هیمه،چوب تر،برخیز تن چه اندازه ی اندر آتش تیز؟
گفت:رو رو که هر کجا باشم دود گردم،که بر هوا باشم
تا جهان کارش آتش افروزی ست با تروخشک،بیم دلسوزی ست
چو در این بیم گه باید سوخت چشم از سوختن چه باید دوخت
جانور کو که در مقام خرد آتشی را چنان به جان بخرد؟
سوز اگر باشد و نه پنداری شرم بادات،شرم اگر داری
آدمی خواره ای نه آدم وار نام آن دیگری به خود مگذار
همه این سوز،گر نمی ماند به که در این وقیعه،تن ماند
هر طلب بود با من از کم و بیش کردم اورا هزیمت از دل خویش
سلسبیلم مباد آب،چنان که در افتم از آن به خواب گران
به ز صد زرّبفت آن کرباس که مرا سربلند دارد پاس
حرمت گنج، هرکه را خوباد حرمت آن ولی مرا گو باد
چو نه با این عجوز بستی خو متعه اش می ده و طلاقش گو
دامن از خود فراهم آوردن به ز هر گونه ست و پا کردن
هان برازنده ای گرانجانی با چنان میزبان چه مهمانی
او گلوی از صد آفریده فشرد خورد بر سیری آنقدر که بمرد
چو بدین گونه او جهان بگذاشت چشم از این میزبان چه باید داشت؟
چو نه او داد خویش داند داد باید از او شد و به جانش نهاد
در خیال از هراس بی بهری مکن اینگونه سنگ پازهری
اوی را گر به زهر آمیزد زهر برّد اثر وزآن خیزد
گر دروغ است این و خود راست سنگ پا زهر را هزار بهاست
بی بها گر به کار خویش درند وآن گه اورا زِ هر چه بیش خرند
با بهایی چنان چه کار مراست که چو جویم از آن هزار مراست
مانده اما به کار سبزه چری مرده پس در نهاد جانوری
بسته انبان پر عفونت وگند بر خود این بار گند کرده پسند
پیله بر تن تنیده اند زمال چشم در راه نوبت اند و زوال
تا هر آن گرد کرده کان دارند رفته و آن را به جای بگذارند
هر که در کار خویش زر بنده تو چه مانی به جای خر بنده
وازن آسوده دل زانباری از چنین جرگه وز چنان بازی
خلوت آور جدا زهر بد و نیک نیستی گر دراین فساد شریک
تا نبینی و با شدت باور به کجا دیده راست راه نظر
این که دیدی به منهای وجود شکل دنیا به چشم اعمی بود ۱
وسته ای بیش نیستت در دست در نیلبی ز دور راه چه هست
دست باید،جهان نما دستی تا نشان آورد زهردستی
گر ببینی بسی فراوان تر ره به معنی بری نمایان تر
چون در اندیشه ای چنین خفتم وین سخن ها به زیر لب گفتم
سر به جیب آمدم فرو زاین دام که کدام ست راه وچاره کدام؟
از پی چیست این تونستن حواستن پس نه راه دانستن
هر فریبا مرا زنیک وزبد مرغ واری زمن شد وپر زد
گشت هر ذره ام به چشم بزرگ سر گاوی نمود،گلّه ی گرگ
قطره،دریای بیکرانی شد مختصر حرف،داستانی شد
چار و ناچار تا چه ام در پیش شدم اندر هوای رغبت خویش
دلم از سود بود از آن گسلید هشتم آن چیزها که بهلید
آن گهی سوی گوشه ای به فسوس در تپیدم به روی،تلخ و عبوس
حنظلی گل به کار آورده گلبنی جمله خار آورده
کس ندیدم در آن نشیمن تنگ سر به خاکم بسود و پای در سنگ
تنگی آورده بر من آن دیوار که بر او تکیه بسته ام بیمار
مردمم از نظر چنان بگذشت که زکوه ابر و باد از برِ دشت
گفتم:آن دم که وقت خاموشی ست راه چاره به سوی کم جوشی ست
کار از جهد ما چو ناید راست از خلاصی چرا بباید کاست
چو نداری مجال کین و ستیز به که گیری از این میانه گریز
کشته ناید به ره چو مار به مشت خویشتن بهر او نشاید کشت
بر تکین سر نکوفتن باید که دل از اوست سخت و نگشاید
در چنین تنگ راه شیون ساز دل چه داری در آرزوی دراز؟
هان از این خواب های سودایی سبکی گیر تا بیاسایی
گوشه بگرفته اهل دل زانند کاین سیه کاسه را نه همخوانند
نیست در وسعشان چو چاره گری از بدان روی تافته چو پری
هم تو آشفته تا نبینی خواب رو پریوار از این میانه بتاب
سگ چوپان مشو که خورد فریب چشم پوشید پس ز هر چه نصیب
سگ چوپان شنیده ای چه کنند تا نه سر آورد به هر آوند؟
شیر سوزنده اش دهند چنان که بسوزاندش دهان و زبان
چووی آن شیر خورد و دید چه هست از هر آوند شیر دارد دست
پس به شیری سر اندرون نکند بیم سوزی که آنچنان نکند
سگ چوپان چرایی از وسواس ؟ سگ خود باش و سود خویش شناس
خورش طبع خویشتن می جوی بی فریبی چنان که دارد روی
خوار خوارت چرا به کین شکند در خم انگور را چنین فکند
چه پی تازه،کهنه ات به گرو گندم کهنه به ز تازه جو
بادی افتادو گو بساط ببرد ستمی آمد و نشاط ببرد
ابر و بادی بهم پیوستند یا در آخر زیکدگر رستند
اندر آن باش از برومندی که کنی خانهای که بپسندی
نگسلد مرد چون کند پیمان می رود با هزار دل شیطان
تا دل آسوده کس قدم نزند زانچه بیند یکی رقم نزند
همه این نقش ها که در رقم ست از سبکبار رفتن قلم ست
شد زبان یکه در دهان کسان گشت آنگاه ترجمان کسان
آسمان را جمله والایی ست دیده باشی که هم زتنهایی ست
*****
از من ست این ولی در این مقدار ناقص اندام قصه ای به عیار
او نشانی ز ماجرای من ست پای بر پای من چو سای من ست
صاحب سایه گر دراز آید سای او هم درازی افزاید
چو شب این بودم وچراغم آن باید از سایه ام گرفت نشان
باش تا بیشتر سخن شنوی گر نه کس گفت،این زمن شنوی
نیستم چون به کار عاریه ساز حسب الحال خود نمایم باز
دیدی ار دود تن که چو شد راست دید جان بین کنون ز من چو خاست
آتش افروختم وز آن آتش سوختم هر خیال را سرکش
بار دیگر دلم چو بست نگاه داد در دود من نشانه ی راه
راه این دود گفت گیر و برو گوهری ورنه می فروش به جو
طبعم از دل،دل زطبع چو گشت رخت بردم بدر ز راه…*
غم نماندم که بیشتر نکند در دلم کار نیشتر نکنم
تا چه داروم چاره خواهد کرد ماندم از پیچش خیال به درد
آه بر شد ز خانه ی جگرم دست آمد به روی چشم ترم
گویی از من گسست مردی و شد ز آتشی خواست دود سردی و شد
مرده گشتم زجان سپردن خویش زنده آنگه به عین مردن خویش
شب چو بگشاد روی بار دگر مرغ را سر کشید اندر بر
چشم بستند و چشم بگشادند روشنان را به جلوه ره دادند
رقمی نوبر این فسانه زدند تیری از غیب بر نشانه زدند
راستی دید جوی و آب گرفت خانه از روزن آفتاب گرفت
دور از حرص ومانده از پرخاش هر نهفتِ جهان برایشان فاش
پای برده به در زدام زمین این زمین شان شده به زیر نگین
گفت این:هان سبک تری آی به کار از گرانباری اوفتد رهوار
سیلی افتاد وغلّه زار بخورد روستایی بیچاره را نبرد
می پری در جهان چو هرغ هوا لیک بیگانه ای ست باز بجا
خلوت دل تر ست واین شاید خلوت گوش،دیده هم باید
در و بام و سرای وآنچه به دست یاد می آورد زغیر که هست
چیست سودی زغم گساردنت دل به هر نارا سپاردنت؟
وآن فرود آمد از برابر بام برد در خلوتِ من از من نام
گفت:هان از هزار کار به دست آرزو خواه چیستی و چه هست
با دلی کآتشی نه دود کند خلوتی بودنش چه سود کند؟
چه نشینی در این نشیمن تنگ نگریزی چرا به صد فرسنگ؟
در قفس چند خواندن از سرِ درد یاد روز بهار و موسم ورد
همچو هاروت تا به کی در چاه گر مه نخشبی بر آی به راه
ابر یک جای بین که خانه نکرد بر یکی شاخ،مرغ لانه نکرد
راه نظاره را چرا بستن چو به گوری به خانه بنشستن
گر تو ای مرد بسته داری یا کم زابری کمی زمرغ هوا
بار دیگر چو نیک بستم گوش گفت آن دیگرم به گوش خموش:
طامعان اند این گروه شرور قانعان آن کسان کز ایشان دور
زنده جانی که قانع آمد و شد مرده آنی که طامع آمد و شد
رغبت آور که تا به جان مانی اگر آن خوانده ای هم این خوانی
دیر زی بودن از نکو نامی ست باقی این است و آن دگر خامی ست
گر چه نقاش چست و چابک دست بسترد نقش اگر نه نیکو بست
به نکویی چو نام گشت بلند وز تو آوازه در جهان افکند
تا جهان هست و هست زشت و نکو به تو دارد به طبع مردم رو