گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
منظومه ها
اندیشیدن پیر با خود


زاین سخن های با ملامت جفت با من آمد دلم به تنگ و شنفت
گفتم ازهر چه گر فشاندی دست دست افشاندنت زخویش چه هست؟
با کم وبیش خاکدانی پست حیف باشد کشی گر از جان دست
آنچه کردی،به هر بهانه که بود، بشد از یاد آن فسانه که بود
وآنچه اکنون کنی،گر از تو نه گم گشت خواهد فسانه با مردم
با کیف خالی وسرای تهی نرهی گر به همت،از چه رهی؟
چو تورا دیده دید بی کم و کاست جز نکو نامیت چه باید خواست؟
نامه ی خود سیاه کردن چیست نقطه بگذاشتن،نوشتن نیست
حرف بی آن،اگر ناید راست، چو درآید زیاده دارد کاست
گر بدانی وگر نه این دانی نقطه زآن ست تا خطی خوانی
پس در اندیشه ای چنین غمناک بر شد آوای من ز سینه ی چاک:
«گفتم آری مرا همین باید جز نکو نامیم نمی شاید»
در و دیوار گفتی آوا شد از همه گوشه ها صدا وا شد
همه گفتند با هواداری: «آری ای ره نورد مرد،آری
سوی دیگر مقام آبشخور گر کشی رخت از این میان بهتر»
چون تنومند شد زجای دگر یک ز صدها صدا صدای دگر
گفت با من در آن تنومندی: «به که اکنون به ما بپیوندی
گر به ما روی داری ای درویش زآنچه جویی هزار یابی بیش»
چون بگفت این،زمن،جدا شد و رفت دل نگر زاو مرا رهاشد و رفت
به خیالی گراز خطایی بود خفته بودم وگر نه خوابی بود
دیدم این خاکدان نشسته بر آب نیست نز ره نشان،نه از مهتاب
قلعه،بامی وهر حصار در او کوه هایی در ابر تیره فرو
سوخته مشعل دراز به شب زیر آن خفته شکل ها ی عجیب
مانده از آن همه…وجوش مشت خاکستر و اجاق خموش
گر نه از دور ره نوای جرس نه نشانی به راه قلعه ز کس
جز تن بی سر که بر سر دشت یا سر بی تنی زکار که گشت
لیک بر راهوار تیز تکی منم آسوده از هزار یکی
برکفم تازیانه از آتش همچومن راهوارِمن سرکش
برده ام راه بر هوای مراد سوی راهی از آن به خاطر شاد